بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

بوی کندر! می‌خوام رک و راست، تکلیف خودمو باهات روشن کنم!

خالقت، مثل بقیه‌ی آدما، تو زندگیش با خیلی از مسائلی که تو جامعه‌ش داره می‌گذره و روی اون و زندگیش و آینده‌ش تاثیر داره، درگیره و بهشون فکر می‌کنه و حتا شاید مثل اکثریت احمق یه نظر چرت و پرت و پر از تناقضی هم بده! باید بگم که جای زدن اون حرفا و دغدغه‌ها تو نیستی! تو قراره هر بار خالقتو به چالش بکشی و نقاط تاریک و کثیفشو به روش بیاری، تناقضای شخصیتشو بهش نشون بدی، گاهی تحقیرش کنی و گاهی هم حتا فحشو بکشی بهش و آبرو و حیثیتش رو ببری! 

خلاصه که تو یه مخلوق سرکش، یاغی و خشمگینی که علیه خالق خودت قیام کردی و می‌خوای یا تغییرش بدی یا اگه دیدی داره زیادی مقاومت می‌کنه در مقابل تغییر، برای همیشه نیست و نابودش کنی! 

موفق باشی مخلوق نمک نشناس و ناسپاس من!

هفت ماه و پنج روز از آخرین باری که اینجا نوشتم میگذره! نیم ساعت پیش که یهو تصمیم گرفتم باز دوباره شروع کنم به نوشتن حتی مطمئن نبودم بیان هنوزم هست یا نه! 

هفت ماه پیش، تو آخرین پستم نوشتم که خسته شدم از روی کاغذ نوشتن و می‌خوام از این به بعد بیشتر اینجا بنویسم. تصمیمای زندگی من، همه دقیقا همین طورین! احمقانه، بی حساب کتاب، زودگذر، بیش از حد بزرگ و غیر قابل دستیابی و البته عاری از هر گونه احساس مسئولیت و تهعد نسبت به تصمیم و انتخاب اولیه!

تو این 7 ماه خیلی اتفاقا واسم افتاد  ولی خب از اون جایی که خودم مطلقا تغییری نکردم، انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده! 

به خلاصه ترین شکل ممکن اگه بخوام بگم این طوریه که فارغ التحصیل شدم. کنکور ارشد دادم. بعد کنکور با خودم فکر می‌کردم که گند زدم و اعصابم حسابی داغون بود. با ناامیدی کامل تصمیم گرفتم برم سربازی و در حین سربازی باز دوباره کنکور بدم. دفترچه رو پست کردم و تاریخ اعزامم رو زدم 1 تیر. چون از قبل تو یه پادگان پذیرش کرده بودم می‌دونستم که هم آموزشیم و هم یگانم کجا میوفته. ده دوازده روز مونده به اعزامم نتایج کنکور اومد. ناباورانه تو زیرگروهی که می‌خواستم رتبه‌ام شد 133. با این رتبه میشد هم دانشگاه و هم رشته‌ای که می‌خواستم رو بیارم، پس انتخاب رشته کردم. تصمیم گرفتم آموزشی رو برم و بعدش ایست خدمت بدم و برم دانشگاه. آموزشی رو رفتم و تو کل این دو ماه دچار شک و تردید شدم که اصلا برم دانشگاه یا سربازی رو دامه بدم. آموزشی تموم شد و نتایج انتخاب رشته اومد و همونی رو که میخواستم  اوردم و در نهایت بعد از دو هفته تو یگان بودن، ایست خدمت دادم و حالا از 4 مهر میرم دانشگاه! 

حالا دلم میخواد زیاد اینجا بنویسم و قطعا می‌نویسم. از تمام اتفاقای دو ماه آموزشی! از روزمرگی الان به بعد دانشگاه، از خودم، از گذشته، از آینده و اصلا از هر کوفت و زهرماری که بیاد تو ذهنم. 

 

تقریبا دو روز کامل بارون اومد.تا همین ده دقیقه پیش حتا! یادم نمیاد هیچ وقت همچین اتفاقی این جا افتاده باشه. مثل برف یه ماه پیش که اونم کم سابقه بود. یاد اوایل مهر و راننده تاکسیِ خط "نجف آباد- میدون تختی اصفهان" میوفتم که با یه اطمینان عجیب و غریبی می‌گفت امسال یه قطره بارونم نمیاد و اوضاع خیلی خطیه و اینم از نشونه‌های رفتن‌شونه! دلم می‌خواد همین فردا پاشم برم ایستگاه و پیداش کنم و بهش بگم دیدی گوه خوردی؟! ولی خب قیافه‌اش اصلا یادم نیست. عوضش دست فرمون داغون و یه ریز حرف زدنش خوب یادمه. اول صبح بود. صندلی شاگرد نشسته بودم و هدفون تو گوشم بود. راه و بی‌راه سرشو می‌چرخوند طرفمو یه چرت و پرتی می‌گفت و یه تحلیلی ارائه می‌داد. منم هر بار مجبور بودم هدفونو دربیارم و چرندیاتش رو تایید کنم و دوباره هدفونو برگردونم تو گوشام. نیمه‌های راه بود که دیگه بی‌خیالم شد و برای انتقام صدای رادیو رو تا ته زیاد کرد که البته با اعتراض سه تا خانوم مسنی که عقب نشسته بودن روبرو شد و انتقام گیریش ناقص موند. 

+ ساعت 9 شبه به خودم میگم یه امشبه رو بیخیال تموم فکر و خیالا و بدبختیام میشم. لباسامو می‌پوشم. چتر داداشم رو برمی‌دارم و می‌زنم بیرون. صدای برخورد قطره‌های بارون با چتر، خیابون تقریبا شلوغ و صدای آب کف خیابونی که لاستیکای ماشینا این ور و اونور می‌پاشنشون، پیاده‌هایی که با وجود شدت بارون تند تند راه نمیرن و انگار تو این دو روزه دیگه عادت کردن به بارون و گربه‌های پناه گرفته زیر سقف. تا میر داماد پیاده میرم و فرهاد گوش میدم. تو راه برگشت هم نیم کیلو تخمه و دو تا چیپس فلفل سیاه و موسیری می‌گیرم واسه فوتبال ساعت 11. به محض این که میرسم خونه محمد ابراهیم زنگ می‌زنه و بلافاصله بعد سلام و علیک میگه کد ملیت رو بده. اول کد رو بهش میدم و بعد می‌پرسم:« واسه چی؟» چند ثانیه‌ای مکث می‌کنه و جواب میده بلیط گرفتم برات واسه بازی جمعه‌ سپاهان-زنیت، جمعه که کاری نداری؟ جواب میدم که نه ولی خب من قطعا میام واسه تشویق زنیت! می‌خندیم و مکالمه تموم میشه. 

++ ساعت ده شبه. مامان می‌پرسه:«فوتبالت ساعت چنده؟» جواب میدم:«11.» خیالش راحت میشه و میگه :«خب پس هیچی.» می‌خواست دَف تمرین کنه و حالا فهمید که یه ساعت کامل وقت داره! البته تو این یه ساعت خاله‌ام زنگ زد و کلش رو با اون حرف زد و تمرین موکول شد واسه فردا. عجیبه برام چرا بین این همه ساز، این ساز مزخرف، بد صدا و به شدت رو مخ رو انتخاب کرده!

+++ ساعت 11 شبه. به خودم میگم روند بی‌خیالی به بدبختیامو ادامه میدم و فقط به فوتبال و آرسنال فکر می‌کنم. بازی شروع میشه. آرسنال-سیتی تو امارات. پارتی به بازی نرسیده و جرجینیو به جاش بازی می‌کنه و به همین خاطر اضطرابم زیاده. آرتتا، تومیاسو رو برگردونده به ترکیب و وایت رو گذاشته رو نیمکت و این اضطرابم رو دو برابر میکنه. انتظار داشتم تروسارد این بازی رو فیکس باشه که نیست. اصلا حس خوبی ندارم به این بازی. بازی رو عالی شروع می‌کنیم و همه چی داشت خوب پیش میرفت که رو سوتی احمقانه و آماتور تومیاسوی ابله گل خوردیم. داد و فریادم بلند میشه و فحشو می‌گیرم به خودش و جد و آبادش. داداشم واسه دیدن بازی از اتاقش میاد بیرون و بهم میگه:« باز دوباره داری عربده کشی میکنی و اعصابمو بهم میریزی!» بعد میاد نزدیک‌تر و نتیجه رو میبینه و پوزخند میزنه و میگه:« تیمتم که ریده!»

 چند دقیقه بعد انکتیا پنالتی می‌گیره و ساکا گلش میکنه. امیدوار میشم به بازی.

نیمه‌ی دوم میشه و پِپ یه بار دیگه برتری تاکتیکیش نسبت به شاگرد سابقش رو به رخ همه میشکه. دو تا دیگه می‌خوریم و بازی سه بر یک تموم میشه و با یه بازی کم‌تر، با سیتی هم امتیاز میشیم و صدر رو از دست میدیم! بدجایی تیم وارد افت شده. می‌تونستیم تو این سه هفته اختلاف رو تا 10 امتیازم برسونیم. این فصل بهترین فرصت برای قهرمانیه. لیورپول و چلسی تو افتن. تاتنهام عملکرد سینوسی داره. یونایتد با مربی جدیدش هنوز اوج نگرفته و سیتی تمرکزش رو سی اله. از دست نده این فرصت رو آرتتا! از دستش نده!

+++ ساعت 1 شبه. بی‌دلیل تصمیم می‌گیرم بیام و این جا باز دوباره بنویسم.

پنل که باز میشه همه چی سوت و کور و سرد و بی‌روحه. شاید از این به بعد فقط همین جا بنویسم. از روی کاغذ نوشتن خسته شدم دیگه. یه مدت زیاد بی‌دلیل این جا ننوشتم و الان بی‌دلیل تصمیم گرفتم باز دوباره برگردم.

+ لذت خیره شدن به آسمون تاریک شب حتا با وجود صدای گوش خراش کولر همسایه بغلی و فکر کردن به آینده و روزایی که قراره بیان همراه با یه خوشبینی عجیب و غریب و شاید احمقانه‌ای که فقط تو همین وقت شب میاد سراغت و به محض این که بخوابی و بیدار شی هیچ اثری ازش نیست و تو می‌مونی و واقعیتایی که تو طول روز دائما باهاشون روبرویی و هر لحظه ممکنه از پا بندازنت. واسه من این خوشبینی‌های هر چند احمقانه‌ی آخر شبی مثل یه نوع سوخت می‌مونه که شبونه می‌ریزمش تو وجودم تا بتونم فردا بلند شم و تلاش کنم واسه زندگیم. جور دیگه‌ای بلد نیستم زندگیو. راهی جز این ندارم.

++ تا 6 ماه آینده باید مهم‌ترین تصمیمای زندگیم رو باید بگیرم. مضطربم و سردرگم! وضعیت جدیدی نیست البته! اضطراب شدید و بعضا بی دلیل که از بچگی یه بخش جدا نشدنی از وجود من بوده. سردرگمی هم که از وقتی پامو گذاشتم تو دانشگاه درگیرش شدم تا همین الان. عادت کردم به این وضعیت ترسناک ولی من دیگه نمی‌ترسم.

+++ بدون فوتبال، زندگی من غیر قابل تحمله. بی‌صبرانه منتظر رسیدن 15 مرداد و شروع پریمیر لیگم. بازی افتتحایه هم که بین آرسنال و پالاسه! این فصل دیگه آرتتا باید هم لیگ اروپا رو ببره و هم تو جزیره حداقل سوم بشه! تیم تا این جا، بر خلاف چهار پنج سال آخر ونگر، یه یارگیری اصولی و درست و حسابی و طبق نیاز تیم داشته. ژسوس واسه فوروارد نوک یا حتا وینگر، فابیو ویرا واسه هافبک که البته مشخص نیست که آرتتا می‌خواد با یه هافبک دفاعی بازی کنه یا دو تا، اگر بخواد با دوتا بازی کنه احتمالا ویرا باید با اودگارد رقابت کنه و اگرم نه که احتمالا باید زوج اودگارد بشه البته با این پیش فرض که اسمیت رو رسما شده باشه یه وینگر! سالیبا هم که برگشته تا واسه دفاع مرکزی با بن وایت و گابریل رقابت کنه. الان بیشتر از همه به نظرم به تیلمانس نیاز داریم و نمی‌فهمم چرا آرتتا و ادو تمرکزشون رو گذاشتن رو مارتینز! البته واسه رزروِ تومیاسو هم باید فکری کرد و حداقل یه بازیکن ارزون قیمت و اقتصادی واسه‌ش گرفت! فانتزی هم که از امروز شروع شد و مطمئنم که این فصل می‌ترکونم من!

++++ یه سری عادتای جدید دارم واسه خودم می‌سازم. 

+++++ فکر کردن به مرگ شده بخش جدایی‌ناپذیر از هر روز من و بابتش بی‌نهایت خوشحالم. زندگی بدون "مرگ آگاهی" بیهوده‌ترین و احمقانه‌ترین شکل زندگیه! مرگ آگاهیه که می‌تونه به آدم دل و جرئت هر کاری رو بده. مرگ آگاهیه که می‌تونه هر تصمیمی که می‌خوای در طول روز بگیری رو به طور باور نکردنی بهتر و دقیق‌تر کنه. مرگ آگاهیه که می‌تونه جلوی خیل عظیمی از فکرا، کارا و تصمیمای احمقانه‌ای که ممکنه تو طول روز بری سراغشون رو بگیره. مرگ آگاهی بهترین مسکنیه که می‌تونه درد بزرگ‌ترین غم و اندوهی که ممکنه هر لحظه بیاد سراغت رو کم کنه. 

++++++ فردا صبح باید 5:40 پاشم و برم بیرون و تا می‌تونم بدوم پس فعلا شب بخیر!

+ هیچ کلمه و جمله‌‌ای نمی‌تونه حال درونی و فکرا و خیالای تو ذهنم رو توصیف کنه. هیچ کلمه و جمله‌ای نمی‌تونه حتا نزدیک به اتفاقا و حسایی باشه که با دلیل و بی دلیل تو طول روز تجربه می‌کنم. هیچ کلمه و جمله‌ای نمی‌تونه همونی باشه که بتونم بهش نگاه کنم و بگم این دقیقا همون چیزیه که تو این مغز لعنتی من داره می‌گذره. برای من نوشتن دقیقا عین سیگار کشیدنه. کاملا بیهوده و احمقانه که صرفا برام تبدیل به یه عادت آزار دهنده‌ای شده که هیچ جوره نمی‌تونم ولش کنم. فقط هر از چند گاهی جاش عوض میشه. یه مدت روی کاغذ و یه مدت تو این وبلاگ چرت و پرت.

++ به هر جایی از زندگیم که نگاه می‌کنم می‌ترسم. از محسنی که ساختمش می‌ترسم. از این تکرارای عجیب و غریب زندگیم می‌ترسم. از این شک و تردیدای تموم نشدنی زندگیم می‌ترسم. از آینده می‌ترسم. از مرور گذشته می‌ترسم. از هر باری که موبایلم زنگ می‌خوره می‌ترسم. از ارتفاع می‌ترسم. از آب و شنا کردن می‌ترسم. از سرعت می‌ترسم. از خودم وقتی عصبانی میشم می‌ترسم. از تصور زندگی بدون مادر و برادرم وحشت دارم. از دیدن شکست خوردنا و ناامیدی‌های رفیقام می‌ترسم. از خودِ ده سال آینده‌ام می‌ترسم. از زلزله وحشت دارم و دائما کابوسش رو می‌بینم. از دیدن خودم تو آیینه می‌ترسم. از هر چیزی که بخواد ذره‌ای از خود واقعیم رو بهم نشون بده می‌ترسم. از فکرام قبل خواب می‌ترسم.

چند تا نفس عمیق می‌کشم، دستامو مشت می‌کنم، سینه‌مو سپر می‌کنم و وایمیسم جلوی همه‌ی ترس‌هام. خیره میشم تو چشماشون و سرشون فریاد می‌زنم که تا آخرین نفسم باهاتون می‌جنگم و شکستتون میدم تا بالاخره یه روز حتا اگه یه ثانیه به پایان عمرم مونده باشه بتونم با افتخار بگم که من از چیزی نمی‌ترسم.

+++ زندگی بدون آرسنال چقدر خسته کننده‌تر از حالت عادیه. کثافت بزنن به زندگی‌‌ بدون حرص خوردنا، اعصاب خوردیا، فحش دادنای به داور و بازیکنای خودی و غیر خودی، فریادا و مشت زدنای توی هوا بعد از گل زدنا، سرخوشیای بعد از بردنا و بی اعصاب بودنای بعد از باختای آرسنال. آرسنال یه بخش جدا نشدنی از وجود منه. حال خوبش حالمو خوب میکنه و حال بدش داغونم میکنه.

++++ Elviz 5 "او و دوستانش" بدون هیچ اغراقی بی‌نظیر و فوق‌العاده‌ست. عجیب علاقه‌مندم به این حس دوست داشتنی و عجیب و غریبی که آدم لحظات اول انتشار آلبوم داره. غیر فرهاد، کوهن، جانی کَش و نیک کِیو فقط و فقط همین گروه کار درسته که می‌تونی موزیکاشونو هر وقت که خواستی بذاری و به هر کاری که دلت می‌خواد برسی! دقیقا همون چیزی که من از موزیک می‌خوام. خوشحالم که دیگه اونقدر احمق و کودن نیستم که رپ گوش کنم. از بالا تا پایین این سبک چرت و پرت پر از حماقت و ابتذال و گنده گویی‌های مضحکه. از بزرگ‌ترین تا کوچیک‌ترینشون چیزی نیستن جز آدمای کاملا پوچ و بی استعداد و صد البته ابله که نه چیزی برای ارائه دارن و نه اصلا خودشون میدونن دقیقا دارن چه غلطی می‌کنن تو کارشون. 

+++++ فردا روز مهمیه برام.

این که هر قضیه چرت و پرتِ مطلقا بی‌اهمیتی می‌تونه تا چند روز منو از کار و زندگی بندازه داره کم کم دیوونه‌ام می‌کنه. سه روز پیش ساعت 8 صبح بود که از خواب بیدار شدم و قبل این که حتی عینکمو بزنم به چشمام، موبایلمو برداشتم که ببینم استادی هست که نمره‌ای گذاشته باشه یا نه! که دیدم دو تا درسی که فکر می‌کردم بیوفتم رو با 14 و 15 پاس شدم ولی دقیقا همون یه دونه‌ای که حتی یک درصد هم احتمال افتادنش رو نمی‌دادم، 8 گرفتم! تا دو سه دقیقه‌ای خیره شده بودم به صفحه‌ی گوشیو باورم نمی‌شد چیزیو که داشتم می‌دیدم! هی با خودم می‌گفتم نه بابا امکان نداره! یه اشتباهی کرده حتما! شاید فقط یه طرف پاسخنامه رو صحیح کرده و اون طرفو ندیده! شایدم اصلا نمره رو جابه‌جایی زده. هم تو سامانه اعتراض گذاشتم و هم تو واتس‌اَپ بهش پیام دادم. سه چهار ساعت بعد پیاممو دید و جواب داد که یه بار دیگه برگه‌تو دیدم و صحیح کردم و اشتباهی رخ نداده. به حقیرانه‌ترین شکل ممکن افتاد به گدایی که من اوضاعم خرابه! اگه اینو بیوفتم ده ترمه میشم! یه تحقیقی، پروژه‌ای، کوفتی زهرماری بده انجام بدم و پاسم کن! یه متن طولانی پر از خواهش و تمنای تهوع آور. خوند و جواب نداد. بازدو سه تا متن دیگه با همون مضمون نوشتم و فرستادم که او نا رو کلا نخوند. تا همین یک ساعت پیش مثل احمقا تمام دغددغه‌ام همین قضیه بود. حالا انگار که یه دفعه‌ای یکی از خواب بیدارم کرده باشه و چند بار زده باشه تو گوشم تا هوشیارم کنه به خودم اومدم که اصلا گیریم که 10 ترمه شی؟ چه فرقی به حال تو داره؟ تو هر غلطی بخوای بکنی واسه ادامه‌ی زندگی چرت و پرتت باید تا تابستون سال دیگه صبر کنی حالا چه فرقی می‌کنه که ده ترمه بشی یا نشی! چرا نمی‌تونی بعد همچین اتفاقای بی‌اهمیتی یکم فکر کنی و هیجان و اضطراب بی‌دلیلت رو مهار کنی تا بتونی درست فکر کنی و تصمیم بگیری! بین این همه بدبختی و فلاکتی که داری افتادن یا پاس شدن یه درس دو واحدی چقدر می‌تونه مهم باشه که اینجوری بخوای خودتو جلوی یه استاد پلشت و بیشرف خوار و خفیف کنی؟ این حجم عظیم بلاهتی که تو وجودت جریان داره، سرچشمه‌اش کجاست؟!

باید بیشتر بنویسم ولی امشب نمی‌تونم. به حد وحشتناکی خسته‌ام و باید هر چه سریع‌تر بخوابم که 6 صبح فردا پاشم. از فردا بای هر روز یا حداقل یک روز درمیون بنویسم. حقیقتا نمی‌دونم چرا این تصمیم رو گرفتم.

  بعد از پنج شیش بار زنگ زدن آلارم گوشی و اسنوز کردنش، بالاخره دل از خواب می‌کنم و بیدارم میشم. 7 صبحه و هوا روشن شده. میرم کنار پنجره و صوررتمو می‌چسبونم به توریش. یه باد خنک کم رمقی می‌خوره به صورتم. صدای چندتا ماشین با صدای گنجیشکا و کلاغا قاطی میشه. آسمون تقریبا آبیه. چندتا ابر پراکنده وسطشن. یکی دوتا نفس عمیق می‌کشم و با صدای بلند به خودم میگم:«امشب دیگه حتما نوشتنو دوباره شروع می‌کنم.» 

کره و عسل و یه لیوان چایی و یک چهارم یه دونه نون. می‌ذارمشون تو یه سینی و میام سمت اتاقم. می‌شینم رو تختم و موزیکو پلی می‌کنم و شروع می‌کنم به لمبوندن. 

آخرین جرعه‌ی چاییو سر می‌کشم و به خودم میگم:«حالا ننوشتی هم ننوشتی! اتفاق خاصی نمیوفته!»

یه ربع به هشت از خونه  می‌زنم بیرون. 20 دقیقه باید راه برم تا برسم به ایستگاه. بعد از اونجا با تاکسی خطیا تا تختی برم و از تختی سوار مترو شم و برسم به دانشگاه. امتحان داشتم. ساعت 2 ولی! 

می‌شینم تو کتابخونه و جزوه رو باز می‌کنم و شروع می‌کنم به خوندن. بعد از یه ساعت، یه احساس خواب آلودگی و خستگی ناگهانی میاد سراغم! کیف و جزوه رو می‌ذارم تو کتابخونه بمونه و خودم می‌زنم بیرون. کنار گیم نت سابق یه راه باریکی هست که پر از درختای توت بلنده و مکان سیگار کشیدن بچه‌هاست. این موقع صبح و اونم تو ایام امتحانا معمولا خیلی خلوته. می‌شینم و یه نخ روشن می‌کنم تا بلکه خواب آلودگیم رفع شه. 

گیج و منگم و نمی‌فهمم چی تو این جزوه‌ی لعنتی نوشته! هر چی با خودم فکر می‌کنم چطور می‌خواد از این چرت و پرتا سوال در بیاره به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم. 

صدای سلام کردن مهدی رو می‌شنوم. انقدر غرق درس شده بودم که یه دفعه‌ای جا می‌خورم و چند سانتی متری می‌پرم بالا! مهدی آروم می‌خنده و میگه:« چته بابا؟!» چند ثانیه حال و احوال می‌کنیم و بعدش می‌پرسه:«مگه امتحان داری امروز؟»

-آره

-چی؟

-پول، ارز، بانکداری!

-با بخشی؟

-آره!

-دیوونه‌ای با بخشی درس برمی‌داری؟!

-خب فقط همین مرتیکه احمق ارائه داده بود! چیکار می‌کردم؟!

-من که حاضرم ده ترمه شم ولی با این مرتیکه خل‌وضع درسی برندارم!

تو راه سلفم. استرس میوفته به جونم که نکنه بیوفتم؟ شروع می‌کنم به امید دادن به خودم:«خب تو که غیبت نداشتی! تو کلاسم یه چرت و پرتایی می‌گفتی و می‌شناسدت یارو! معمولا هم که تو امتحاناش تهش میاد میگه یه سوالم خودتون طراحی کنید و بنویسید و جواب بدید! پس حله پاس میشی دیگه! نکنه این بار به سرش بزنه و بخواد سبک امتحان گرفتنشو کلا  عوض کنه؟ نه بابا! گشادتر از این حرفاست! غلط کرده اصلا بخواد همچین گوهی بخوره!»

چهل دقیقه مونده به امتحان و نشستم تو همون جای قبلی کنار درختای توت و دارم سیگار می‌کشم. این موقع روز نسبتا شلوغه اینجا. حسین و یکی دو تا از رفیقاش سر و کله‌شون پیدا میشه. چهار پنج متر مونده بهم که داد می‌زنه:« محسنی! پَ تو کوجای؟» یه ربع چرت و پرت میگیم و می‌خندیم. بلند میشم و خداحافظی می‌کنم و راه میوفتم سمت دانشکده جدید.

امتحان تموم شده و وایسادم کنار آب سرد کن و دارم بطریمو پر می‌کنم. کل امتحان سه تا سوال بود که طبق معمول یکیشو باید خودت طراحی می‌کردی! آسون بود و چرت و پرت. زنگ می‌زنم به حسین. جواب میده و با صدای آروم میگه:«محسنی! من تو کتاب خونم! چیکار داری؟» نمی‌دونم چرا ولی منم صدامو پایین میارم و جواب میدم:«پاشو بیا همون جای همیشگی یه نخ بکشیم. من  سه چهار دقیقه دیگه میرسم.»

طبق معمول داریم با حسین چرت و پرت میگیم که مهدیم از راه میرسه! مهدی قبلا وینستون می‌کشید ولی از وقتی که چند باری با من کِنت سرخ کشید، بالاخره امروز تصمیم گرفت که از به بعد فقط کِنت سرخ بکشه. حسین بهش میگه:«با طناب این احمق نیوفت تو چاه! میدونی نیکوتین و قطرانش چقده؟ سنگینه خیلی!» مهدی میخنده و میگه:«ولی جدی خیلی راحت و روون میره پایین!»

نشستم تو مترو. خسته و کوفته‌ام. موزیک تو گوشمه و تکیه دادم به شیشه‌ی کنار صندلی و چشمامو بستم. 

-شروع کنم نوشتنو دوباره؟ 

-نمی‌دونم!

-شاید کار بی ارزش و مسخره‌ای باشه ولی خب بی‌ارزش بودن که حتما به معنای بد بودن نیست! 

-نمی‌دونم! خسته‌ام! مغزم کار نمی‌کنه! ول کن حالا!

-نهایتش اینه که اگه دیدم باز دوباره حس وحالشو ندارم، ولش می‌کنم و اصلا می‌زنم حذف می‌کنم وبلاگو که دیگه کلا نرم سراغش!

-نمی‌شنوی دارم چی میگم؟ خسته‌ام! اصلا نمی‌فهمم چی داری میگی! خفه شو دیگه!

با یه حالت خوش خوشک و بیخیال راه رفتن خنده داری بالاخره می‌رسم به ایستگاه. حسابی شلوغه. سیزده چهارده نفری وایسادن و منتظر تاکسیان! سیگارمو زیر پام خاموش می‌کنم و وایمیسم کنارشون. بالاخره یه دونه تاکسی میرسه و چهار نفرو سوار می‌کنه و راه میوفتن که برن! بعدی هنوز نرسیده، جمعیت هجوم میارن سمتش که بتونن سوار شن. ولی خب تو جایگیری اکثرا اشتباه می‌کنن. من ولی جای درست وایمیسم و زودتر از بقیه سوار میشم. راننده دو سه باری تاکید می‌کنه:«کسایی که نوبتشونه بشینن!» عذاب وجدان می‌گیرم از زرنگ بازی احمقانه‌ام. به خودم میگم محسن پیاده شو! نوبت تو نبود! تو دو دقیقه هم نبود که رسیده بودی! پیر مرد بدبختو ببین! قشنگ معلومه یه ربع بیست دقیقه‌ای هست زیر آفتاب منتظر تاکسیه! پیاده شو! پیاده شو! بیخیال ولی! خسته‌ای بابا! از دوشنبه تا همین امروز پشت سر هم امتحان داشتی و هر روزم سه چهار ساعت بیشتر نخوابیدی و کلی کسری خواب داری! شنبه هم که امتحان مالی 2 داری و امشب باید حداقل هشت ساعت بخوابی! حالا تاکسی زیاده! حتا اگرم نیان شخصیا یه دو تومن گرون‌تر می‌گیرن می‌برن! خودمو توجیه می‌کنم و محکم می‌شینم سر جام. راننده قبل سوار شدن با یه حالت هشدار آمیزی میگه:«فقط پول نقد قبول می‌کنما! کارت به کارت و یه دو دقیقه وایسا برم خودپرداز بگیرم بیام نداریم!» پسر سربازی که کنارم نشسته می‌خنده و میگه:« حاجی انقدر سخت نگیر! سوار شو بریم دیگه!» راننده اخم می‌کنه و جواب میده:«سخت نگیر یعنی چی؟ دارم اتمام حجت می‌کنم باهاتون دیگه!»

پنجره رو دادم پایین و باد میزنه به صورتم و یه دسته از موهام میوفتن رو صورتم و میرن تو چشمام. با خودم حسابی کلنجار میرم و تهش به این نتیجه می‌رسم که حتما می‌نویسم! حتما! این بار ولی دیگه ول نمی‌کنم. 

فردا باید صبح زود پاشم و مالی رو شروع کنم. سخته و حجیم. نمره رو از 22 حساب می‌کنه. 8 تاش برا امتحانه، 10 تاش برا 3 تا تمرینی که در طول ترم داد و دو تاشم مال حضور غیاب! تمرینا رو تی‌اِش‌هاش صحیح می‌کنن و اگه عقده‌ای بازی درنیارن و نمره کامل بهم بدن با سیزده چهارده احتمالا بتونم پاسش کنم.

 

پس فعلا شب بخیر!