بعد از پنج شیش بار زنگ زدن آلارم گوشی و اسنوز کردنش، بالاخره دل از خواب میکنم و بیدارم میشم. 7 صبحه و هوا روشن شده. میرم کنار پنجره و صوررتمو میچسبونم به توریش. یه باد خنک کم رمقی میخوره به صورتم. صدای چندتا ماشین با صدای گنجیشکا و کلاغا قاطی میشه. آسمون تقریبا آبیه. چندتا ابر پراکنده وسطشن. یکی دوتا نفس عمیق میکشم و با صدای بلند به خودم میگم:«امشب دیگه حتما نوشتنو دوباره شروع میکنم.»
کره و عسل و یه لیوان چایی و یک چهارم یه دونه نون. میذارمشون تو یه سینی و میام سمت اتاقم. میشینم رو تختم و موزیکو پلی میکنم و شروع میکنم به لمبوندن.
آخرین جرعهی چاییو سر میکشم و به خودم میگم:«حالا ننوشتی هم ننوشتی! اتفاق خاصی نمیوفته!»
یه ربع به هشت از خونه میزنم بیرون. 20 دقیقه باید راه برم تا برسم به ایستگاه. بعد از اونجا با تاکسی خطیا تا تختی برم و از تختی سوار مترو شم و برسم به دانشگاه. امتحان داشتم. ساعت 2 ولی!
میشینم تو کتابخونه و جزوه رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن. بعد از یه ساعت، یه احساس خواب آلودگی و خستگی ناگهانی میاد سراغم! کیف و جزوه رو میذارم تو کتابخونه بمونه و خودم میزنم بیرون. کنار گیم نت سابق یه راه باریکی هست که پر از درختای توت بلنده و مکان سیگار کشیدن بچههاست. این موقع صبح و اونم تو ایام امتحانا معمولا خیلی خلوته. میشینم و یه نخ روشن میکنم تا بلکه خواب آلودگیم رفع شه.
گیج و منگم و نمیفهمم چی تو این جزوهی لعنتی نوشته! هر چی با خودم فکر میکنم چطور میخواد از این چرت و پرتا سوال در بیاره به هیچ نتیجهای نمیرسم.
صدای سلام کردن مهدی رو میشنوم. انقدر غرق درس شده بودم که یه دفعهای جا میخورم و چند سانتی متری میپرم بالا! مهدی آروم میخنده و میگه:« چته بابا؟!» چند ثانیه حال و احوال میکنیم و بعدش میپرسه:«مگه امتحان داری امروز؟»
-آره
-چی؟
-پول، ارز، بانکداری!
-با بخشی؟
-آره!
-دیوونهای با بخشی درس برمیداری؟!
-خب فقط همین مرتیکه احمق ارائه داده بود! چیکار میکردم؟!
-من که حاضرم ده ترمه شم ولی با این مرتیکه خلوضع درسی برندارم!
تو راه سلفم. استرس میوفته به جونم که نکنه بیوفتم؟ شروع میکنم به امید دادن به خودم:«خب تو که غیبت نداشتی! تو کلاسم یه چرت و پرتایی میگفتی و میشناسدت یارو! معمولا هم که تو امتحاناش تهش میاد میگه یه سوالم خودتون طراحی کنید و بنویسید و جواب بدید! پس حله پاس میشی دیگه! نکنه این بار به سرش بزنه و بخواد سبک امتحان گرفتنشو کلا عوض کنه؟ نه بابا! گشادتر از این حرفاست! غلط کرده اصلا بخواد همچین گوهی بخوره!»
چهل دقیقه مونده به امتحان و نشستم تو همون جای قبلی کنار درختای توت و دارم سیگار میکشم. این موقع روز نسبتا شلوغه اینجا. حسین و یکی دو تا از رفیقاش سر و کلهشون پیدا میشه. چهار پنج متر مونده بهم که داد میزنه:« محسنی! پَ تو کوجای؟» یه ربع چرت و پرت میگیم و میخندیم. بلند میشم و خداحافظی میکنم و راه میوفتم سمت دانشکده جدید.
امتحان تموم شده و وایسادم کنار آب سرد کن و دارم بطریمو پر میکنم. کل امتحان سه تا سوال بود که طبق معمول یکیشو باید خودت طراحی میکردی! آسون بود و چرت و پرت. زنگ میزنم به حسین. جواب میده و با صدای آروم میگه:«محسنی! من تو کتاب خونم! چیکار داری؟» نمیدونم چرا ولی منم صدامو پایین میارم و جواب میدم:«پاشو بیا همون جای همیشگی یه نخ بکشیم. من سه چهار دقیقه دیگه میرسم.»
طبق معمول داریم با حسین چرت و پرت میگیم که مهدیم از راه میرسه! مهدی قبلا وینستون میکشید ولی از وقتی که چند باری با من کِنت سرخ کشید، بالاخره امروز تصمیم گرفت که از به بعد فقط کِنت سرخ بکشه. حسین بهش میگه:«با طناب این احمق نیوفت تو چاه! میدونی نیکوتین و قطرانش چقده؟ سنگینه خیلی!» مهدی میخنده و میگه:«ولی جدی خیلی راحت و روون میره پایین!»
نشستم تو مترو. خسته و کوفتهام. موزیک تو گوشمه و تکیه دادم به شیشهی کنار صندلی و چشمامو بستم.
-شروع کنم نوشتنو دوباره؟
-نمیدونم!
-شاید کار بی ارزش و مسخرهای باشه ولی خب بیارزش بودن که حتما به معنای بد بودن نیست!
-نمیدونم! خستهام! مغزم کار نمیکنه! ول کن حالا!
-نهایتش اینه که اگه دیدم باز دوباره حس وحالشو ندارم، ولش میکنم و اصلا میزنم حذف میکنم وبلاگو که دیگه کلا نرم سراغش!
-نمیشنوی دارم چی میگم؟ خستهام! اصلا نمیفهمم چی داری میگی! خفه شو دیگه!
با یه حالت خوش خوشک و بیخیال راه رفتن خنده داری بالاخره میرسم به ایستگاه. حسابی شلوغه. سیزده چهارده نفری وایسادن و منتظر تاکسیان! سیگارمو زیر پام خاموش میکنم و وایمیسم کنارشون. بالاخره یه دونه تاکسی میرسه و چهار نفرو سوار میکنه و راه میوفتن که برن! بعدی هنوز نرسیده، جمعیت هجوم میارن سمتش که بتونن سوار شن. ولی خب تو جایگیری اکثرا اشتباه میکنن. من ولی جای درست وایمیسم و زودتر از بقیه سوار میشم. راننده دو سه باری تاکید میکنه:«کسایی که نوبتشونه بشینن!» عذاب وجدان میگیرم از زرنگ بازی احمقانهام. به خودم میگم محسن پیاده شو! نوبت تو نبود! تو دو دقیقه هم نبود که رسیده بودی! پیر مرد بدبختو ببین! قشنگ معلومه یه ربع بیست دقیقهای هست زیر آفتاب منتظر تاکسیه! پیاده شو! پیاده شو! بیخیال ولی! خستهای بابا! از دوشنبه تا همین امروز پشت سر هم امتحان داشتی و هر روزم سه چهار ساعت بیشتر نخوابیدی و کلی کسری خواب داری! شنبه هم که امتحان مالی 2 داری و امشب باید حداقل هشت ساعت بخوابی! حالا تاکسی زیاده! حتا اگرم نیان شخصیا یه دو تومن گرونتر میگیرن میبرن! خودمو توجیه میکنم و محکم میشینم سر جام. راننده قبل سوار شدن با یه حالت هشدار آمیزی میگه:«فقط پول نقد قبول میکنما! کارت به کارت و یه دو دقیقه وایسا برم خودپرداز بگیرم بیام نداریم!» پسر سربازی که کنارم نشسته میخنده و میگه:« حاجی انقدر سخت نگیر! سوار شو بریم دیگه!» راننده اخم میکنه و جواب میده:«سخت نگیر یعنی چی؟ دارم اتمام حجت میکنم باهاتون دیگه!»
پنجره رو دادم پایین و باد میزنه به صورتم و یه دسته از موهام میوفتن رو صورتم و میرن تو چشمام. با خودم حسابی کلنجار میرم و تهش به این نتیجه میرسم که حتما مینویسم! حتما! این بار ولی دیگه ول نمیکنم.
فردا باید صبح زود پاشم و مالی رو شروع کنم. سخته و حجیم. نمره رو از 22 حساب میکنه. 8 تاش برا امتحانه، 10 تاش برا 3 تا تمرینی که در طول ترم داد و دو تاشم مال حضور غیاب! تمرینا رو تیاِشهاش صحیح میکنن و اگه عقدهای بازی درنیارن و نمره کامل بهم بدن با سیزده چهارده احتمالا بتونم پاسش کنم.
پس فعلا شب بخیر!