بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

می‌دونی رو این دو سه روز اخیر، چه اسمی باید گذاشت؟ دورانِ «بازگشت به جزیره»! تو یه جزیره‌ای ساکن شدم که انقدر کوچیکه که هر لحظه فکر می‌کنی چیزی نمونده تا فقط با یه موج، برای همیشه بره زیر آب و جوری نابود شه که انگار اصلن از اولم نبوده! هفته‌ی قبل بود که جرئت کردم بیخیال آرامشِ مصنوعی و موقتی که جزیره بهم داده بشم و بی‌محابا بزنم به دل آب. انقدر برم جلو که بالاخره به یه ساحل امن برسم. هنوز دو سه متری دور نشده بودم که یکی تو ذهنم فریاد زد:«هیچ ساحلی وجود نداره احمق! تا چشم کار می‌کنه فقط آبه. چقدر تو بدبخت و بیچاره و کم عقلی که داری با توهم وجودِ یه خشکی، پا تو همچین مسیر پر خطری می‌ذاری! آخه کی اون خشکی توهمی که ازش دم می‌زنی رو دیده؟ برگرد جزیره‌ت! اونجا واسه تو بهترین جائه! خودتم اینو خیلی خوب می‌دونی! تا بیشتر از این دور نشدی برگرد! بدبخت! گم میشیا!» هنوز آخرین کلمه‌ی جملش از دهنش بیرون نپریده بود که تو کسری از ثانیه مسیرمو عوض کردم و برگشتم! برای بار هزارم برگشتم!  وقتایی که تو جزیره‌م یه آرامش گیج کننده و تهوع آوری دارم که دلم می‌خواد یه حادثه‌ی وحشتناکی اتفاق بیوفته و مجبورم کنه که دوباره از جزیره دل بکنم و ترکش کنم. ولی خب هیچ اتفاقی نمی‌افته. همه چی میوفته رو یه دور کند و کسل کننده! دیگه بیخیال میشم و ساکت و کم حرف. نه به چیزی فکر می‌کنم و نه چیزی می‌خونم و نه چیزی می‌نویسم. میشم مثل یه جسدی که بوی فاسد شدنش لحظه به لحظه بیشتر میشه. وای از اون روزی که بوی این جنازه‌ی متعفن به مشام کسی برسه! وحشت دارم از اون روز. می‌دونی روزایی که دارم شنا می‌کنم هر چند خیلی آشفته و بیقرارم، هر چند زیادی حرف می‌زنم و می‌نویسم، هر چند کارای عجیب و غریب و احمقانه می‌کنم، هر چند فکرای چرت و پرت حمله می‌کنن به مغزم؛ ولی باز لحظه به لحظه‌ش شرف داره به این دوران انفعال و آرامشِ دروغی! یه روند تکراری و مسخره! هی از جزیره دور شدن و باز دوباره برگشتن! اون صدایی که می‌ترسوندم و نمی‌زاره جلو برم! صدایی که فقط یه صدای خشک و خالی نیست! کافیه یکم خلاف میلش عمل کنم تا اون روی خودشو نشونم بده. بعضی وقتا فکر می‌کنم حتی اگر نادیده‌ش بگیرم و باهاش بجنگم، باز کنترلمو دستش می‌گیره و برم می‌گردونه! پس چه فایده جنگیدن و مقاومت کردن؟ می‌بینی همه چی چقدر مسخره رو دورِ تکراره؟

می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟ به این که شاید عمری اشتباهی شناختمت. شاید هیچ وقت اون چیزی نبودی که من فکر می‌کردم. مثلن شاید گل تو دستت رو خنجر دیدم یا شایدم لبخندت رو اخم دیدم! می‌دونی که دیگه نمی‌تونم به چشمام اعتماد کنم؟ می‌ترسم از روزی که شکم یقین شه.

 

+توصیفش خیلی خیلی سخته. دیروز بود! ساعتشو یادم نمیاد. آخرای یه خوابِ عجیب و غریبِ پر از اتفاقات مسخره! از بین تموم اون اتفاقای چرت و پرت کنده شدم و دوباره افتادم روی تختم. حس می‌کردم که بیدارم ولی فلج شدم. حتی نمی‌تونستم پلکمو تکون بدم! بختک افتاده بود روم. یه تاریکی مطلق و سکوتی که خبر از یه حادثه‌ی شوم میداد. آرامش قبلِ طوفان. یه دفعه‌ای صدای چند تا انفجار پی در پی و فریاد مادرم و من فلجی که نمی‌تونستم تکون بخورم. تسلیم شده بودم. مرگو تو یه قدمی خودم می‌دیدم. یه موجودِ رقت انگیز که مثل سگ ترسیده و چیزی نمونده خودشو خیس کنه! یعنی این پایانشه؟ چشمام باز شد. نفسم به بدبختی بالا می‌اومد. انگار کل بدنم سِر شده بود. کم کم داشت حالیم می‌شد که فقط یه کابوس دیدم. کابوسی که خیلی خیلی واقعی به نظر می‌اومد. یه صدایی تو ذهنم فریاد می‌زد که دوباره چشماتو ببند. صدایی که انگار می‌خواست برم گردونه به همون فلج و بی‌اختیار بودنه. به همون فاصله‌ی چند ثانیه‌ای تا مرگ! نباید بهش اجازه می‌دادم دوباره افسارمو به دست بگیره! باید مقاومت می‌کردم. شاید این تیر خلاصش بود. مردنِ توی رخت خواب! یه پایانِ بی‌معنا و نفرت انگیز و بزدلانه! نه این خیلی مسخره‌ست. نمی‌ذارم این طوری تموم شه. با تمام وجودم تلاش می‌کردم که نذارم چشمامو ببنده. نمی‌تونستم صداشو خفه کنم. فریادش بشتر و بیشتر می‌شد. کم کم حس کردم که می‌تونم دست و پام رو تکون بدم. زور زدم که خودمو سرِپا کنم. تونستم! شکستش دادم! بلند شدم و روی جفت پاهام وایسادم. صداش قطع شد. انگار واقعا لحظه‌های نزدیک به مرگ بودنو تجربه کردم. یه کابوسی که تو ده بیست ثانیه اتفاق افتاد ولی انگار دو سه ساعتی طول کشید! دریایی از حسای مختلفو هم واسم رقم زد. باور کن سخته توصیفش. باید حسش کنی! حالا باز بگو وجود نداره! باز بگو یکی نیست که بعضی وقتا کنترل منو دستش بگیره. تو این مورد دیگه من خیالاتی نیستم! تو کوری و نمی‌بینیش! تو کری و نمی‌شنویش! اصلن حالا که فکرشو می‌کنم، من که واقعا نتونستم شکستش بدم! اون فقط منو وارد ذهن تاریک و کثیف خودش کرد و سناریوی مسخره‌ای که واسم آماده کرده بود رو پیاده کرد! من که واقعا قرار نبود بمیرم! اون فقط می‌خواست بهم نشون بده که حتی مرگ و زندگی منم دست خودشه! که اگه تا الان زنده نگهم داشته، فقط از روی لطفش بوده! یا شایدم من شدم واسش ابزار سرگرمی! پس چرا سوژه به این خوبی که می‌تونه با بازی دادنش، سر خودشو حسابی گرم کنه، بپرونه؟ حالا بهم اثبات کرد که من هنوز دل و جرئت سقوط کردن رو ندارم! می‌بینی چطور داره تحقیرم می‌کنه؟

 

++دیدن محمد بعد از دو سه ماه! چقدر دلم واسه خندیدنای نمکی و بامزه‌ش تنگ شده بود. محمد شروع می‌کنه به تعریف کردن تمام اتفاقات دو سه ماه پیشش و منم فقط گوش می‌کنم و هر از چند گاهیم یه نخ کِنت آتیش می‌زنم. محمد یک ساله که به قول خودش تو ترکه، پس همراهیم نمی‌کنه! وقتی پیش محمدی احمقی اگر یه کلمه حرف بزنی. فقط و فقط باید وادارش کنی به حرف زدن و حرف زدن و خودت سراپا گوش باشی. انقدر اتفاقات عادی و روزمره‌ زندگیش رو قشنگ و هیجانی تعریف می‌کنه که دلت می‌خواد هیچ وقت حرفاش تموم نشه! اصلن انگار تو یه دنیای دیگه‌ای! دنیای محمد با دنیای تمام آدمایی که می‌شناسم فرق می‌کنه. این پسر از هفت سالگی که تو اولین روز مدرسه با هم رفیق شدیم تا همین امروز هیچ تغییری نکرده!

 

+++عرفان به سرش زده که کنار پاستیل فروشیش یه کسب و کار دیگه راه بندازه! می‌خواد از یکی از دونات فروشیای معروف، یه شعبه بگیره. نمی‌دونم چرا فکر می‌کنه که تو هر کاریش باید با من مشورت کنه! چرا من از این که آیا دونات فروشی تو این منطقه از شهر می‌گیره یا نه، باید چیزی بدونم! آخه مگه من چیزی از بازار می‌دونم؟ چی تو من دیده این بشر؟! هیچ وقتم به این سوالم که چرا همیشه خودشو ملزم  به مشورت کردن با من می‌دونه، جوابی نمیده! عرفان بیش از حد روی من حساب باز کرده و این خیلی خطرناکه.

 

++++بالاخره اتاق بهم یه نشونه‌ داد. تصمیم گرفتم که تمام کتابای دوره‌ی نوجوونیم رو از کتابخونه جمع کنم و بریزم تو دو تا کارتون تا بعدا به یه جایی یا یه کسی اهدا کنم. تمام خاطراتم مرور شدن! اولین رمانی که خوندم «باران مرگ» بود. بعدشم «قلعه‌ی گمشده»! اول راهنمایی بودم اون موقع! تابستونام به عشق خوندن «خاطرات یک بچه‌ی چلمن» گذشت! تا اون موقع که من می‌خوندمشون، تا جلد یازدهمش اومد. «هری پاتر» که دیگه تمام زندگیم بود! شب امتحان ریاضی دوم راهنماییم که دیگه از خوندن ناامید شده بودم، یواشکی داشتم هری پاتر و حفره‌ی اسرار آمیز می‌خوندم! رسیده بودم به اونجایی که هری داشت با تام ریدل، از  طریق نوشتن توی یه دفتر، چت می‌کرد! منم دفترچه‌ی کنارم دستمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن و تلاش می‌کردم که با تام ریدل ارتباط برقرار کنم و منتظر بودم که بهم جواب بده! و لعنت به اون لحظه‌ی تلخی که آخرین صفحه‌ی این شاهکار رو داشتم می‌خوندم! «جام جهانی در جوادیه» رو هم وقتی خوندم که خندوانه واسش مسابقه گذاشته بود! چهار جلدی «حماسه‌ی کریپسلی» رو شبای زمستون سوم راهنماییم می‌خوندم! دقیقن شب عید تموشون کردم! «فرزندان ایرانیم» رو هم که تو مدرسه جایزه گرفتم. «سفر دریایی لی لی» رو تو دو روز تموم کردم! عجیب بهش علاقه پیدا کرده بودم. «بن بست نورولت» اما چرت و پرتِ تمام بود! «زمستان روزگار جنگ» رو هم تو مشهد خوندم! فوق‌العاده بود! در جفت کارتونای پر از کتاب رو بستم و گذاشتم‌شون بالای کتابخونه تا فردا یه جای موقتی بیرون از اتاق براشون پیدا کنم. انگار که یه بخش از زندگیم تو این کارتونا حبس شده‌ن و قراره که برای همیشه از خونه‌شون جدا شن! مگه هر اومدنی یه رفتنی نداشت؟ باید یه خونه‌ی جدید براشون پیدا کنم و بسپارمشون دست یکی که اندازه‌ی من دوستشون داشته باشه. این شروع تغییر این اتاقه. هنوز خیلی چیزا مونده. انگار برای چند لحظه صدای نفس کشیدن اتاق رو شنیدم! خسته‌ست و تشتنه‌ی تغییر. تغییرش میدم. دوباره بیدارش می‌کنم.

 

+++++«بوی کندر» عزیز! تا می‌تونم از چرت و پرتایی که دارم می‌نویسم پُرِت می‌کنم. هر چی تو ذهنم آشفته‌م باشه بی‌معطلی بهت انتقال پیدا می‌کنه. میدونی  که حق هیچ اعتراضی رو هم نداری؟ خالق تو منم! منم که برات تعیین تکلیف می‌کنم که چیکار بکنی و چیکار نکنی! هر وقتم دلم بخواد و فکر کنم که وقتش رسیده هم، نقطه‌ی پایانت رو می‌ذارم. سرنوشتت دست منه! می‌دونی که کشتنت برام مثل آب خوردنه! پس راهی نداری جز اطاعت محض و بی چون و چرا!من و تو می‌تونیم خوب همدیگه رو درک کنیم! من و تو عین همیم!

 

+++++مثل وقتی که تو آینه زل بزنی به قیافت و مطمئن نباشی که کی رو داری می‌بینی! 

 

++++++اون لحظه‌ای که جرئت کندن ریشه‌هامو پیدا کنم. اون لحظه‌ای که مثل یه پر کاه سبک باشم. اون لحظه‌‌ای که بدون هیچ ترسی سقوط کنم...

 

+++++++«من یه تارِ مو پر از ترک مرفینِ تل، تن به حقیقتِ فردا قیچی دادم؛

تویی همون قیچی خسته از بریدن، پر از فریادِ نمی‌خوام قیچی باشم!

من و تو هر دو تو اسارتیم، من و تو هر دو زخمی عادتیم.

شاید با بریدنات بیمه شم، توی آینه‌ی تکرارت دیده شم.

اما واسه من یه راه دیگه هست، شاید سقوط شاید ریزش‌م.

این سقوط آغاز آزادیه، باید بتونم بیخیال این ریشه شم.»

تَرْک

 

هیچ اتفاق خاصی رخ نداد. توهم خالص! حرف مفت! می‌بینی هنوز تو این جاده‌ی بی‌مقصد دنبال تقدیرم؟ می‌بینی هنوز بیهودگی و نافرجامی این مسیر رو باور نکردم! درسته بهش رسیدم ولی هنوز باورش نکردم. می‌بینی تو چرت و پرت گویی روز به روز چه پیشرفتی می‌کنم؟

 

+مثلن محکم می‌چسبوندیم به دیوار و با جفت دستات گلومو می‌گرفتی و با تمام وجودت فشارش می‌دادی. زل می‌زدی به چشمام و با دهن بازی که دندونات معلوم باشن هار هار می‌خندیدی. صدای خنده‌ی پر شرارت می‌پیچید تو اتاق. یه دفعه‌ای ساکت می‌شدی و گوشاتو تیز می‌کردی که صدای خس خس گلومو بشنوی. با چشمات بهم می‌فهموندی که از این صحنه‌ی شکوهمند و تاریخی‌یی که شاهدشی، حسابی داری لذت می‌بری. مثلن منم تو ذهنم فریاد می‌زدم که بیشتر فشار بده. تو هم صدای ذهنمو می‌شنیدی. بیشتر فشار می‌دادی. تموم می‌شد. یه سقوط واقعی. یه تغییر حسابی. یه حذف شدنِ شرافتمندانه.

خیلی دارم سعی می‌کنم یه نشونه‌ای از حیات داشتنش بگیرم. هیچ نشونی نمیده اما. یا یه خواب خیلی خیلی عمیق یا مرگ و نیستی. البته فرق چندانی با هم ندارن. یعنی میشه معجزه‌ای رخ بده و من این اتاق مرده رو زنده کنم؟ چی میشه که مثلن  از دست منم یه معجزه بربیاد؟

 

+اصلن نمی‌فهمم زمان چطور داره می‌گذره. این سرعت سرسام آوار در عین کُندی داره گیجم می‌کنه. انگار هم سریعه و هم کند. هم می‌گذره و هم نمی‌گذره. هم جریان داره و هم یه جا متوقف شده. 

چرا  این دو سه روزه انقدر زیاد حرف می‌زنم و بیش از حد می‌نویسم؟ انگار که دلم می‌خواد یه جوری منفجر شم! دائما تو توهمم. هر بار خودمو تو یه موقعیت عجیب و غریب و خیالی قرار می‌دم و شروع می‌کنم به سخنرانی برای آدمایی که نیستن! نیم ساعت که می‌گذره، انگار که یه سطل آب یخ پاشیده باشن رو صورتم، به بیهودگی و احمقانه بودن کارم پی ‌می‌برم و خالیِ خالی میشم. چند دقیقه‌ای مات و مبهوت، بی اختیار به در و دیوار خیره میشم. همه چی بی‌معنا و مسخره میشه مثل یه جوک تکراری که هزار بار شنیده باشیش. و این روند پوک و توخالی و تکراری، تو طول روز چندین بار تکرار میشه. می‌بینی همه چی چقدر مسخره و مضحک رو دور تکراره؟ مثل نواری که یه موزیک رو ده بار روش ریخته باشن. هر چی ببریش جلو بازم همونو می‌خونه.

آسمون قرمزه. دیشبم همین طور بود. اولش فکر می‌کردم توهمه. دستامو ‌چسبوندم به پنجره و سرمو ‌بردم بینشون تا نور لامپی که انعکاسش تو پنجره افتاده بود محو بشه و بتونم آسمونو واضح‌تر ببینم. واقعا قرمز بود. هر نیم ساعت یه بار چکش می‌کردم که مبادا قرمزیش بپره. آسمون قرمز بهم حس خوبی میده. وقتی هر شب سیاهه، اگر یه شب پا بزاره رو عادتش و قرمز شه، معلومه که به آدم حس و حال خوب و تازه‌ای میده. 

رگ‌های روی دستمو با انگشت دنبال می‌کنم. تا یه نقطه‌ای معلومن و بعد غیبشون میزنه. تا یه جایی جریان داشتنشون رو بهم نشون میدن و بعدش محو میشن که مثلا به تو ربطی نداره مسیر و مقصدمون کجاست! بدبختا نمی‌دونن که مسیر و مقصدشون هر گورستونی که باشه، تهش قراره به من خدمت کنن. شماها هم برده‌ای بیش نیستین و تمام وجودتون وابسته به بودن یا نبودن منه! شماهام مثل خود منین! سرنوشت مشترک! 

خیلی وقته که اینجا ننوشتم. کلا خیلی وقته نه چیزی نوشتم و نه چیزی خوندم. دو سه هفته‌ای میشه که مطلقا سر هیچ کلاسی حاضر نشدم. تمام اتفاقات شیش هفت ماه پیش در حال تکراره. من هم برده‌ای که دلش می‌خواد همیشه یه غلام حلقه به گوش باقی بمونه. نه این که از برده بودن خوشش بیاد! بیشتر به این فکر میکنه که خب حالا برده نباشم که چی؟ آزاد باشم که چی؟ مگر غیر اینه که تو این نزدیک بیست و یک سال زندگیم هر تصمیمی که گرفتم از روی ترس و فرار از شرایط همون وقت بوده؟ تا آخرشم قراره همین باشه دیگه! پس شاید برده بودن گزینه‌ی بهتری باشه. حداقل مسئولیتی در قبال هیچ تصمیمی ندارم!