بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

دو روز تقریبا متفاوت. در کل ولی تکراری!

دیروز، از 9 صبح تا 5 بعد از ظهر چیزی نبود جز درس و شرکت تو دو تا کلاسایی که داشتم. از 5 تا 8 اول رفتم بیرون و لوازم مربوط به کولرو خریدم-صحنه‌ی مضحکی یه پسر با سه تا پوشال و یه تسمه به دست که داره تو پیاده رو راه میره!- بعدشم پشت بوم بودم و با داداشم داشتیم به کولر ور می‌رفتیم. همه‌ی کاراشو کردیم و تهش که می‌خواستیم راهش بندازیم فهمیدیم پمپ گردش آبش سوخته! همزمان با ما دو نفر دیگه هم رو پشت بوماشون بودن و داشتن کولراشونو راه مینداختن! بعدش هم یه دوش حسابی گرم و در نهایت یه قسمت شرلوک نگاه کردم به همراه سوسیس بندری‌ای که مامان درست کرده بود و بوش کل خونه رو برداشته بود!

امروز از 8 صبح تا 3 بعد از ظهر، باز هم چیزی نبود جز درس و کلاس. از 3 تا 5 هم خواب. از 6 تا 6:30 دوباره رفتم بیرون که واسه کولر سه ونیم متر شلنگ، سه تا آبریز و دو تا فیش برنجی واسه پمپ جدیدی که داداشم صبح خریده بود، بگیرم. واسه نصب پمپ و عوض کردن شلنگای داخل کولر هم نیازی به من نبود. از 7 تا 10 با محمد بیرون بودیم. شام پیتزا خوردیم. درباره همه چی حرف زدیم! یکم راه رفتیم و قدم زدیم. از 10:30 تا 1 هم با عرفان بیرون بودم. من و عرفان بسته سیگارمون مشترکه که البته همیشه پیش منه. یه نخ بیشتر نمونده بود. نصفشو من کشیدم و نصفشم عرفان. بعد رفتیم پیش اصغر! اصغر یه سوپری بزرگ داره و سیگارای اصل میاره. با عرفان خیلی رفیقه. تو طول این دو سال تقریبا از همه نوع سیگاراش امتحان کردیم. به این نتیجه‌ی مهم و حیاتی رسیدیم که ریچموند از همه‌شون بهتر و مقرون به صرفه‌تره! یه بسته ریچموند ازش خریدیم. به همه میده 45 ولی به ما 35! سوپری اصغر یه جورایی خارج از شهره! کامیون دارا و مسافرا زیاد میان پیشش! جلوی مغازه‌ش معمولا شلوغه. ملت چای و سیگار به دست یا نشسته یا ایستاده دور هم جمع میشن و با هم حرف می‌زنن. بعضیاشون هم بساط قلیون پهن می‌کنن برا خودشون! اصغر دو تا تخت با پشتی گذاشته جلوی مغازه که مشتریاش در رفاه و آسایش کامل باشن! منو عرفان هم دورتر از بقیه وایسادیم و شروع کردیم به کشیدن! عرفان هر ده دقیقه یه بار برمی‌گشت پیش اصغر و یه چیزی برمیداشت که بخوره! یه بار یه بسه ویفر! یه بار کیک! یه بار مارشمالو! یه بارم دلستر. یه یارویی با قد متوسط، کله‌ی تقریبا کچل، تیشرت چرک، شلوار لی چرک‌تر اومد پیشمون که آتیش بگیره! می‌گفت فندکشو جا گذاشته تو ماشینش و ماشین هم اون ور خیابونه و حال نداره بره برش داره! نگاهش افتاد با مارک سیگار من و عرفان! چشماشو تنگ کرد و گفت:«جدی؟ ریچموند؟ میسازه بهتون؟» گفتگومون از همین نقطه شروع شد! از تجارب 20 ساله‌ش در زمینه‌ی سیگار و قلیون و نظریات دقیق و راهکارهای آمون پس داده‌ش برامون گفت! در نهایت هم یه سیگار پیچ از جیبش دراورد و نحوه کار باهاشو یادمون داد! «یه کاغذ می‌ذارید این جا، به مقدار کافی توتون میریزید توش، حالا با یه حرکت خیلی ساده سیگار آماده میشه. قبل این که سیگارو در بیارید باید از این جا به کاغذش تف بزنید! تف خیلی مهمه! جدی میگم! چرا می‌خندید؟» نزدیک یک سوم توتون سیگاری که پیچیده بود، از کاغذش ریخت بیرون! «البته این توتون من الان خشک شده و دیگه به درد نمی‌خوره! اصل سیگار اینیه که من دارم درست می‌کنم! در کل نکشید ولی اگرم می‌خواید بکشید برید یه نیم کیلو توتون مرغوب بخرید و بذارید تو یخچال خونه‌تون! یه سیگار پیچ هم بخرید و خودتون واسه خودتون سیگار بپیچید!»

با اصغر خداحافظی کردیم و رفتیم تو یه پارک کوچیک و خلوت! خیره شده بودیم به آسمون سیاه شب و معدود ستاره‌هاش و تا یک شب هی حرف می‌زدیم و هی چرت و پرت می‌گفتیم. 

 

الان ساعت 3 شبه و خوابم نمیبره و به این فکر می‌کنم که نظر اصغر درباره اسمش چیه؟ یعنی هر روز با خودش نمیگه:«تف تو این روزگار! آخه اصغرم شد اسم که گذاشتن رو ما؟ اسمی چرت‌تر و بی‌معناتر از اسم منم هست یعنی؟»

الان باید حمله کنم به تختم و از دغدغه‌ی ذهنی راضی بودن یا نبودن اصغر از اسمش رهایی پیدا کنم و سریعا بخوابم! باید سر 9 بیدار شم، حتا اگه تا خود 9 خوابم نبره!

تو این دو روز همه چی طبق برنامه پیش رفت. 4 جلسه تحقیق در عملیات و 4 جلسه آمار و حل مسئله از جفتشون. نشستن پای لپ تاپ و دیدن کلاسای ضبط شده حس احمقانه‌ای میده بهم! کار به شدت مسخره و مضحکیه. از اون مسخره‌تر اینه که در صورت بچه‌‌ی خوبی بودن و خوب درس خوندن، واسه‌ی خودم جایزه تعیین کردم! اگه برنامه‌ی هر روز رو تا قبل از ساعت 8 کامل انجام داده باشم، می‌تونم شام و چایی و میوه رو همراه با دیدن یه قسمت شرلوک صرف کنم! هم امروز و هم دیروز به این مهم رسیدم و جایزه‌مو گرفتم! البته 3 قسمت بیشتر تا تموم شدن سریال نمونده! بعد از سه روز، فصل 3 true detective جایگزین شرلوک میشه! هیچ وقت فکرشو نمی‌کرم به این حد از حقارت برسم که واسه هل دادن خودم و یه کاری کردن، مجبور شم خودمو با یه جایزه فریب بدم.

تو طول 5 ترم گذشته 58 واحد بیشتر پاس نکردم. 20 واحد هم این ترم پاس می‌کنم که میشه جمعا 78 واحد. امروز نشستم و محاسبه کردم که در چه صورتی می‌تونم 9 ترمه تمومش کنم. اگه این قضیه ترم تابستونی گرفتن برای درسای تخصصی تو دانشگاه قم که حسین می‌گفت درست باشه عالی میشه و این تابستون می‌تونم 6 واحد پاس کنم. اون وقت کافیه سه تا ترم 17 واحده پاس کنم تا در طول 9 ترم تموم شه! حتا اگه همه چی عالی پیش بره می‌تونم 8 ترمه تمومش کنم! درسته که پیش عرفان و سجاد و محمد یه رخ بیخیالیِ احمقانه‌ به خودم میگیرم و در حالی که به افق خیره شدم و یه پک عمیق به سیگارم میزنم، میگم که به درک که یه ترمو الکی حذف کردم و یه ترم هم مشروط شدم ولی حقیقتا دارم از درون می‌سوزم که چرا بی دلیل و از روی ترس و بلاهت، این دانشگاه کوفتیو انقدر کشش دادم! حماقت کردم! باید به خاطر این اشتباه به زودی واسه خودم یه تنبیه زجرآور در نظر بگیرم. باید هی به خودم سرکوفت بزنم. باید راه و بیراه به خودم بد و بیراه بگم تا یادم بیاد که چه حماقتی کردم. قرار نیست بعد از این که مرتکب یه اشتباه ابلهانه شدم، برم پشت سنگر بهونه‌ها و مظلوم‌نماییا و از عذاب وجدانی که میاد سراغم، فرار کنم! هیچ کدوم از این کارا هم باعث نمیشه اشتباهاتمو جبران نکنم! جبران کردن اشتباه یه وظیفه‌ست. انجام دادن وظیفه نباید نیاز به انگیزه و محرک و این جور چرندیات داشته باشه. هم باید به خاطر اشتباهاتم تحقیر شم و هم باید جبرانشون کنم! 

علاقه‌ای داری به انجام این کار یا نه، هیچ اهمیتی نداره. حتا اگه با انجام دادنشون زجر میکشی و حالت از همه چی بهم می‌خوره، حتا اگه حس پوچی و بیهودگی عمیقی بهت دست میده، بازم باید بشینی پاشون و شده ساعت‌ها کار کنی روشون. این کارو باید انجام بدی! باید! بفهم اینو! باید خودتو تحت فشار بذاری. باید خودت بزنی تو دهن خودت و از این همه این شاخه اون پریدن نجاتش بدی! باید خودت دستتو بذاری جلوی دهن خودتو نذاری انقدر چرند بگه و حرفای گنده گنده بزنه!

دقیقا 12 روز وقت داری که تموم عقب موندگیای ترمتو جبران کنی. دقیقا 12 روز! هر روز کارایی که باید تو همون روز انجام بدی رو می‌نویسی رو یه استیک نوت و می‌زنی بالای میزت. با 21 سال سن از چندتا امتحان چرت و پرت نترس احمق! نمیمیری از خجالت که من باید بهت بگم «از امتحان نترس»؟ 21 سالته ابله! 

گوشیمو با دست راستم محکم می‌گیرم و فشارش میدم. دلم می‌خواد با تمام توانم پرتش کنم سمت در و دیوار و خورد شدنشو نگاه کنم. وایمیسم روبروی کتابخونه. دلم می‌خواد شیشه‌هاشو با مشت بشکونم و تک تک کتابای توشو پاره کنم و آتیش بزنم. به عکسا و تابلوهای روی دیوار خیره میشم. وسوسه میشم که بیارمشون پایین و بعد توری پنجره رو پاره کنم و تک تک شونو پرت کنم تو کوچه. دلم می‌خواد میزو از وسط بشکونم، لباسامو آتیش بزنم-حتا تمام لباسای آرسنالمو- ادکلنامو محکم بزنم کف زمین و نابودشون کنم، با یه چکش بیوفتم به جون ایکس باکسم و تیکه تیکه‌ش کنم. دلم می‌خواد این اتاق و هر چی که توش هست و من بهش دلبستگی دارم، واسه همیشه نیست و نابود شه. بعدش من میشم یه غریبه‌ی بی پناه! دیگه جایی نیست که برم توش قایم شم و خودمو توش زندانی بکنم. دیگ جایی نیست که ازم محافظت کنه. دیگه جایی نیست که ساعت‌ها وجود سراسر تباهی و بیهودگیمو تحمل کنه و بهم اعتراضی نکنه! بعدش من گم میشم، چون جایی جز این اتاق لعنتیو بلد نیستم! بعد که گم شم دیگه به هیچ چیزی دلبستگی ندارم. دیگه هیچکسیو و هیچ جاییو نمی‌شناسم. اون وقته که خیلی راحت می‌تونم نقطه‌ی پایانی خودمو بذارم. مطمئنم که قرار نیست بعد از این نقطه‌ برم سر خط یا صفحه‌ی بعد! این نقطه آخرین نقطه‌ی دفتر میشه!

دقیقا ساعت 1 شبه. نور لپ تاپ، اتاق تاریکمو روشن می‌کنه. صدای دکمه‌های کیبورد سکوت اتاقو میشکنه. هوا گرمه. نور تیر چراغ برق کوچه که هر چند وقت یه بار خاموش و روشن میشه، میوفته روی دیوار اتاق، دقیقا بالای میز.

نشستم رو صندلیم و  پشت میزی که روش لیوان چایی، ظرف بستنی با یه قاشق کوچیک، چند تا تیکه کاغذ یادداشت، چند تا کتاب، هندزفری، یه مام نیوِآ، یه ماگ که توش پر از خودکار و مداد و ماژیکه، اکشن فیگور کریس رونالدو، یه مجسمه‌ی لاکپشت کوچولو، منگنه، جا چسبی و یه عود کندر که تا وسطاش سوخته هستن! الان تو هفته‌ی جدیدیم. یه شنبه‌ی دیگه. شروع یه چرخه‌ی تکراری بی‌پایان دیگه. دارم وسوسه میشم که اول با مشت بزنم وسط مانیتور لپ تاپ و بعد هر چی که رو میز هستو به یه طریقی نابود کنم. دلم می‌خواست بیشتر بنویسم! ولی الان فقط باید سریع گزینه‌ی «ذخیره و انتشار» رو بزنم و لپ تاپو از برق بکشم و بپرم رو تختم و بخوابم. میدونی؟ هر بار که این وسوسه‌ی زدن و خراب کردن و شکوندن افتاده به جونم، همین کارو کردم! همیشه جواب میده. همیشه!

یه آرامش دکوری! سر کلاسات حاضر شو و پروژه‌ها و تمریناتو سر موقع تحویل بده! لبخند بزن! سریال دانلود کن و ببین و خیال پردازی کن درباره‌شون! لبخند بزن! فوتبال ببین و داد و قال کن و بالا و پایین بپر! لبخند بزن! موزیک گوش کن و هم‌زمان باهاشون بخون! لبخند بزن! بیوفت جلو ایکس باکس، چهار پنج ساعت تمام بازی کن! لبخند بزن! پادکست گوش کن، کتاب بخون، شطرنج یاد بگیر! لبخند بزن! 

یه خشم بی حد و اندازه! همه چیو بذار کنار! همه چی! بشین گوشه‌ی تختت! دندوناتو محکم به هم فشار بده! چشماتو محکم ببند! فحش بده! تهدید کن! بعضی وقتا با صدای بلند حتا! تو ذهنت یه دادگاه شلوغو تشکیل بده! خودت قاضی شو! تک تک متهما رو احضار کن! هنوز نیومده تو، حکمشونو صادر کن! اعدام! حکم قطعیه. حتا یه درصد هم امکان تجدید نظر و تخفیف نیست! همگی خفه شید! هیچ اعتراضی وارد نیست! بسه دیگه! چقدر زر می‌زنید! اصلا همه‌تون گمشید بیرون. حتا تو نگهبان! 

دادگاه که تموم شد برو زیر پتوت! هوا گرمه؟ مهم نیست! با خودت بگو یعنی میشه فردا با صدای بمب و موشک از خواب بیدار شم؟! بعد حمله کنم سمت پنجره و پرده رو بکشم و چشمام بیوفته به یه آسمون پر از دود سیاه و آتیش! همین طور موشک و جت و هلیکوپتر رد شه! خونه با صدای انفجارای پی در پی بلرزه! صدای داد و فریادای پر از ترس بیاد! بوی تند خون و باروت بزنه تو دماغم. آدمایی رو ببینم که دارن وحشت زده می‌دون! بچه‌ها گریه می‌کنن و جیغ می‌زنن! همه دارن از مرگ فرار می‌کنن! در به در دنبال یه پناهگاهن! وای چه رویای فوق العاده‌ای! مثلا کنار دیوار اتاقم یه کلاشینکف و یه دست لباس جنگی تر و تمیز هم هست! می‌پوشمشون و از خونه می‌زنم بیرون! من یه جنگجوام! این تفنگ و این لباس بهم یه حس قدرت بینظیر میده. بین خونه‌های با خاک یکسان شده، درختای ذغال شده، جسدایی که هر تیکه‌شون یه ور افتاده و آدمایی که سرگردونن و نمی‌دونن باید کجا پناه بگیرن راه میرم! نگاه لرزون و پر از ترسشون میاد سمت من! انگار دارن ازم خواهش می‌کنن نجاتمون بده، ما تموم چشم امیدمون به توئه! من قهرمانشونم! آره! من هم قهرمان و هم نجات دهنده‌شونم! قدمام تندتر میشه! تندتر و تندتر! دیگه تقریبا دارم میدوم! من این شهرو نجات میدم! دشمن کیه؟ مهم نیست! من فقط می‌خوام قلع و قمعشون کنم و کل خیابونای شهرو از خونشون رنگی کنم! رو استخوناشون راه برم! با صدای شکسته شدنشون برقصم! جنازه‌هاشونو وسط شهر جمع کنم. کل اهالی شهرو خبر کنم! آتیششون بزنیم و کنار آتیش جشن بگیریم و برقصیم! 

با همین خیالپردازیا چشمات گرم میشه و می‌خوابی! 

از خواب می‌پری! میری سمت پنجره! آسمون آبیه. صدای ماشینا و کولر همسایه‌ها میاد. شاخه‌های پر از برگ درختا با یه باد ملایم میرقصن! همه چی امن و امانه! حیف!

تو یوتیوب، توییتر و سایتای خبری چرت و پرت مختلف بگرد دنبال دعوای آدما! این که کین و سر چی دعوا می‌کنن و تو چی می‌دونی درباره دعواشون، اصلا مهم نیست! هر چی لحنشون تند و تیزتر باشه، بهتره! انگار یه قسمتی از وجودت تشنه‌ست به این خشونت. 

بعد چند ساعت که باز آروم شدی دوباره برگرد به همون آرامش دکوری! بعد چند روز باز برگرد به همون خشم و عصبانیت بی حد و اندازه‌ و خیالپردازیای مضحکت! همین طوری ادامه بده، احمق! 

بوی کندر! می‌خوام رک و راست، تکلیف خودمو باهات روشن کنم!

خالقت، مثل بقیه‌ی آدما، تو زندگیش با خیلی از مسائلی که تو جامعه‌ش داره می‌گذره و روی اون و زندگیش و آینده‌ش تاثیر داره، درگیره و بهشون فکر می‌کنه و حتا شاید مثل اکثریت احمق یه نظر چرت و پرت و پر از تناقضی هم بده! باید بگم که جای زدن اون حرفا و دغدغه‌ها تو نیستی! تو قراره هر بار خالقتو به چالش بکشی و نقاط تاریک و کثیفشو به روش بیاری، تناقضای شخصیتشو بهش نشون بدی، گاهی تحقیرش کنی و گاهی هم حتا فحشو بکشی بهش و آبرو و حیثیتش رو ببری! 

خلاصه که تو یه مخلوق سرکش، یاغی و خشمگینی که علیه خالق خودت قیام کردی و می‌خوای یا تغییرش بدی یا اگه دیدی داره زیادی مقاومت می‌کنه در مقابل تغییر، برای همیشه نیست و نابودش کنی! 

موفق باشی مخلوق نمک نشناس و ناسپاس من!

تو رو هم ناامید کردم از خودم؟ جدا؟ خب به درک! اهمیتی نداره واسه‌م دیگه. اصلا بهتر! خیلی رو مخم بودی همیشه! اون قیافه‌ی عبوس و تهوع آورتو به بدبختی تحمل می‌کردم. حرفای چرت و پرت و سراسر اغراق و تناقضتو هم به زور تحمل می‌کردم. راستی عینکتم خیلی زشت و داغونه! این نوع عینکا مال صد سال پیش بود مرتیکه فسیل! یه مگس مزاحم واسه همیشه گورشو گم کرد! چی بهتر از این؟ 

تبریک میگم به گوشام که دیگه قرار نیست صدای نکره‌تو بشنوه! 

تبریک میگم به چشمام که دیگه قرار نیست قیافه‌ی کریه و مسخره‌تو ببینه!

انگار بود و نبودت فرقی نداره. چه کله‌ی سحر و زودتر از خروس همسایه از خواب بیدار شی و چه تا 1 بعد از ظهر لش کنی رو تختت و هی از این پهلو به اون پهلو بشی، قراره یه سری حرفا، کارا و اتفاقای تکراری رو از آدمای تکراری بشنوی و ببینی! انگار یه مسیر مشخص و یکسانی هست که قراره دنیای اطرافت، همه بر اساس اون جلو برن. پس همه چی تکراریه! توهم منحصر به فرد بودن حاصل یه مشت حرفای چرت و پرت انگیزشیه. تنها تفاوت بین آدمای دنیای اطرافت، اسم و قیافه و قد و جنس و هیکل‌شونه! وقتی یکی‌شون باشه انگار همه هستن. وقتی یکی‌شون حرف بزنه، انگار همه‌شون حرف زدن! وقتی یکی‌شون بمیره، انگار همه‌شون مردن. با این وجود چرا از مرگ می‌ترسی؟ چرا از بیدار نشدن می‌ترسی؟ چرا از پاره شدن این نوار که تمام آهنگاش تکرارین، می‌ترسی؟ این چه تضاد احمقانه و خنده داریه؟

+ از اول صبح منتظر یه ایمیل بودم. آلبوم جدید «او و دوستانش» که اسمش اسب چوبیه. بالاخره ساعت 1 ظهر ایمیل میرسه. شروع می‌کنم به گوش دادن. محشره. تا همین الان یه سره تو گوشمه.

++ تو اتاقم یه حس خفگی عجیبی داشتم. حمله کردم سمت جعبه‌ی سیگارم. آروم دست می‌کشیدم به بدنه‌ی فلزی سردش. بازش کردم و بوی محشرشو دادم تو دماغم. به سجاد پیام دادم که شب بیا بریم بیرون. می‌خواستم بریم یه جای ساکت و موزیک بزارم و سیگار بکشیم. سجاد که دیگه نمی‌کشه البته! چند دقیقه گذشت و پشیمون شدم. بیخیال! اینم یه کار تکراری مسخره‌ و مضحک و بی‌معنای دیگه. 

+++ تو ماشین نشسته بودم و خیره شده بودم به پسر دایی 10 ساله‌م، علی که با رفیقش بیرون از خونه‌شون وایساده‌ن و منتظر بقیه رفیقاشونن که بیان و تو کوچه فوتبال بازی کنن. چند تا آجر بر‌میدارن 2 تا دروازه‌ی ده قدمی درست می‌کنن. رفیقش رو آسفالت استوک پوشیده! جفتشون ماسک زدن و هر چند وقت یه بار میدنش پایین و یه نفسی می‌گیرن و باز دوباره میارنش بالا! پرت میشم به ده دوازده سال پیش! زمانی که هم‌سن و سال علی بودم. لباس قرمز خوش رنگ اون سالای یونایتد که پشتش اسم برباتوف و شماره 9 بود رو می‌پوشیدم و می‌زدم بیرون! چه خیالپردازیای بامزه‌ای داشتم! انگار جدی جدی می‌خواستم برم تو یه زمین بازی واقعی! تا سر حد مرگ بازی می‌کردم و می‌دوییدم. از همه بیشتر داد و قال می‌کردم، حرص می‌خوردم و بعضا دعوا هم می‌کردم. فوتبال برام مهم بود! خیلی مهم بود! بهم هویت می‌داد. بهم معنا می‌داد. فوتبال خیلی راحت می‌ذاشت تا هر جا که می‌تونم خیالپردازی کنم. آسفالت خشن واسه‌م میشد زمین چمن! بچه محلام می‌شدن بازیکنای حرفه‌ای. صدای سوت و تشویق و هیاهوی هوادارا رو می‌شنیدم. حتا صدای گزارشگر که داره از من به عنوان یه استعداد وستاره‌ی نوظهور فوتبال دنیا یاد می‌کنه! بعد مسابقه تو ذهنم با خبرنگارا مصاحبه می‌کردم. اگه می‌باختیم تو مصاحبه‌م به داوری ضعیف و خشن بودن بازیکنای حریف و وضعیت بد چمن اعتراض می‌کردم. اگه می‌بردیم و منم گل می‌زدم از همه‌ی هم‌تیمی‌هام و کادر فنی و هوادارا تشکر می‌کردم و از آرزوهای بزرگ تیم و برنامه‌های آینده حرف می‌زدم. هر چند وقت یه بارم خودمو آقای گل یا وقتایی که زیاد دروازه وایمیسادم، بهترین دروازه‌بان فصل معرفی می‌کردم! یه دیوونه‌ی خیالاتی الکی خوش که تو اون محله، فوتبال از همه براش مهم‌تر و جدی‌تر بود! یادمه حتا شادیای مخصوص گل خودمو هم اختراع کرده بودم! 

++++ کشتی؟ کاپیتان؟ خدمه؟ دریا؟ طوفان؟ توهم؟ چرت و پرت؟