بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعید» ثبت شده است

سلام سعید!

اوضاع و احوالت چگونه است رفیق؟ حتما از این که به قول خودت، «جماعت اخته، بی‌مقدار، لافزن، ساده انگار، کم سواد،پرادعا و حقیر دانشگاهی» را نمی‌بینی، در نهایت خرسندی و شادمانی به سرمی‌بری! خیلی هم کیفت کوک نباشد که این دوره‌ی نفرین شده هم بالاخره روزی تمام می‌شود و برمی‌گردی بین همان جماعت! یادت هست که هر موقع از دلیل باقی ماندنت بین این اخته‌ها می‌پرسیدم هیچ پاسخی نداشتی؟ همیشه می‌گفتی که اگر جوابی هم بدهم، از درک و فهمش عاجزی، پس وقت خودم را بیهوده تلف نمی‌کنم! همیشه تو مرا ترسو و بزدل خطاب کردی! بگذار برای یک بار هم که شده این اتهام قدیمی را به خودت برگردانم! شاید تو هم از این که تغییر کنی و ریسکی مثل رها کردن دانشگاه را بپذیری وحشت داری؟ شاید جرئت تغییر مکان و آدم‌هایی که آزارت می‌دهند و از آن‌ها بیزازی را نداری؟ شاید هم برای بعد از ترک دانشگاه هیچ برنامه‌ و راه جایگزینی نداری و آن‌قدرها هم که می‌گفتی باهوش نیستی و ادعایت مبنی بر این که جزئی از اقلیت هوشمند و فهمیده‌ای هستی که سال‌ها از زمانه‌ی خودشان جلوترند، از اساس کذب و دروغ و لاف بوده؟ دیدی چطور در عرض یک ثانیه، جای‌مان عوض شد؟ این بار من شدم بازجو و تو متهم! می‌دانم که بازجوی خوبی نیستم! بالاخره تجربه‌ی تو را که من ندارم! ولی خب بد هم نبود که یک بار من حس بازجو بودن را تجربه کنم و بنشانمت روی همان صندلی‌یی که عمری مرا نشاندی! همان صندلی‌یی که بوی اعتراف و ضعف و دست و پا زدن و خرد شدن عزت نفسم را می‌داد. البته که تو خیلی راحت‌ می‌توانی با مکر و حیله و حرافی، مرا حسابی گیج کنی و به چرند گفتن وادارم کنی و در چشم به هم زدنی، به جایگاه همیشگی‌‌یی که به آن عادت کرده‌ای برگردی! به همین دلیل، این بازجویی‌ را نه حضوری، بلکه فقط در قالب نامه‌ای‌ که قرار نیست آن را هیچ وقت بخوانی، مطرح کردم! خب راستش چاره‌ای نداشتم و تنها راه پیرزوی در مقابل تو همین بود!

البته هدفم از نوشتن این نامه، استنطاق از تو نبود! آنقدرها هم بیکار و علاف نیستم! اگر می‌خواهی از قصد و غرض اصلیم با خبر شوی، باید بگویم که من اصلا از انگیزه و دلیلی که ارتباطم با تو را هنوز زنده نگه داشته‌ام، بی‌خبرم چه برسد به علت نوشتن این نامه‌ها! در تاریخ شاید هیچ تشبیهی دقیق‌تر از شباهت تو به یک استخوان در گلو نیست! استخوانی که حسابی جا خوش کرده و نه با تف کردن بیرون می‌آید و نه با آب خوردن پایین می‌رود! دردش سوزناک است و غیرقابل تحمل! هیچ وقت هم نمی‌شود به این درد عادت کرد! هر چند وقت یک بار هم دهانم را باز می‌کنم و می‌بینم که چطور به گلویم چسبیده‌ای و ‌ول‌کن ماجرا نیستی و بیشتر لجم می‌گیرد! ولی خب چاره‌ای جز تحملت نیست، جناب استخوان در گلو گیر کرده!

 

ترم سوم را که یادت می‌آید؟ نشسته بودیم روبروی دانشکده زبانی که مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود! تو همیشه از مکان‌های شلوغ و پر ازدحام متنفر بودی و هیچ هیاهو و سروصدایی را بیشتر از ده پانزده دقیقه نمی‌توانستی تحمل کنی! کم کم شروع می‌کردی به غر زدن و فحش دادن و بد عنقی و در نهایت هم بی‌خبر محل را ترک می‌کردی! این بار هم از دفعات قبل مستثنا نبود! دست‌هایت را در سینه جمع کرده بودی و پای چپت روی زمین ضرب گرفته بود و نفس‌های صدا دار می‌کشیدی و با چشمانی پر از سوظن و نفرت، دانشجوهایی که دسته دسته دور هم جمع شده بودند و گپ می‌زدند را نگاه می‌کردی! بی‌مقدمه و ناگهانی سخنرانیت را شروع کردی! با خودم فکر می‌کردم که مثل همیشه یک اتفاق عجیب و غریب پایان نطقت را رقم خواهد زد! به آدم‌های دور و برمان اشاره کردی و گفتی که این احمق‌های ساده لوح را می‌بینی؟ آینده‌ی یک یک‌شان را از همین الان می‌شود پیش بینی کرد! ابتدا خودشان را موجودی لایه لایه‌ای فرض می‌کنند، که قرار است در طی یک عملیات پیچیده‌ و طاقت فرسایی موسوم به خودشناسی، تک تک لایه‌های خود را بشناسند و بالاخره به آخرین لایه برسند و پشت سرش بگذارند و در نهایت با گنجی مخفی‌یی که دیگر مخفی نیست یعنی حقیقت درونی خودشان مواجه شوند! و رسیدن به این حقیقت درونی هم می‌شود پاداش سال‌ها تلاش و از خود گذشتگی‌شان برای شناخت موجودی پیچیده و رد کردن همان لایه‌های فرضی! تعدادی‌شان به زعم خود موفق به می‌شوند و احساس عمیق خوشبختی می‌کنند و تعدادی هم نه! آن شکست خورده‌ها حالا تغییری صد و هشتاد درجه‌ای کرده و وجود هر حقیقتی را منکر می‌شوند. هر ارزش و هدف و غایت و معنایی را برای انسان و جهان، دروغ می‌پندارند و خودشان را فریب خورده‌های قانون و سنت و عرف جامی‌زنند! با یک شک گرایی مطلق و ساختگی و نمایشی به همه چیز نگاه می‌کنند و با ادبیاتی تقلیدی و سطح پایین، مشاهدات‌شان را بیان می‌کنند! بعد شروع می‌کنند به جنگیدن با هر نوع و هر سطحی از ارزش و اعتبار! از بی‌ارتباطی و بی معنایی مفاهیم دم می‌زنند و هر نوعی از وجود را محکوم می‌کنند. ادعا می‌کنند که  برای سوال‌های اساسی‌ و حیاتی‌شان به هیچ جوابی نرسیده‌اند و مانند غریبه‌ای در میان واقعیت‌ها و پدیده‌های غیرقابل فهم، گم شده ‌اند و به عقیده‌شان بشر در نهایت به همین سردرگمی محکوم است! قول می‌دهم که اگر گذرت به اتاق‌های‌شان بیفتد، عکس میخائیل باکونین را هم روی دیوارهای‌شان ببینی! در کتابخانه‌های‌شان هم حتما سارتر، نیچه، ماکس اشتیرنر و هایدگر خودنمایی می‌کنند. با رمان‌ها و داستان‌هایی از کافکا، کامو، ایوان تورگینف و صادق هدایت در دست و اشعاری از خیام بر زبان و سیگاری گوشه‌ی لب از روبرویت رد می‌شوند و خودشان را غرق در تفکر و سردرگمی‌شان نشان می‌دهند که مثلا ما حواس‌مان به هیچ چیز و هیچ کس نیست و ذهن و فکرمان آشفته و پر تلاطم است!

جماعت ابلهِ کم‌عقلِ کودن! نه درکی از حرف‌های گنده‌تر از دهان‌شان دارند و نه حتی به همان اباطیل خودشان باور دارند! این احمق‌ها، تشنه‌ی شهرت و دیده شدن‌اند و وجودشان را فقط نفس بودن و حرفی زدن و متفاوت بودن ارضا می‌کند! همان وجودی که عقیده به نبودنش دارند! تضاد جزئی جدانشدنی از شخصیت پست و ذلیل‌شان است!اصلا هدف اصلی‌شان تافته‌ جدا بافته به نظر رسیدن است! همین قدر حقیر و همین قدر توخالی و مضحک! برای این‌ها فقط رنگ و لعاب یک ایده مهم است و چیستی آن پشیزی اهمیت ندارد! حتی یکی‌شان فکر مستقل ندارد! همه، نتیجه‌ی یک روحیه‌ی جمعی تنبل و ساده انگار هستند! یعنی اصلا بر خلاف تصور خودشان، تمام مشکل این‌ها ساده انگار بودن‌شان است! ابدا حاضر به هزینه دادن برای عقایدشان نیستند! جرئتش را ندارند! پیش این خل‌وضع‌ها، اگر بحثی پیش بیاید که مطمئن باشند با یک قمپز در کردن، می‌توانند تمام حواس‌ها را به خودشان جلب کنند و مرکز توجه شوند، حتما مشارکت می‌کنند و مدام صدای گوش‌آزارشان در سر مستمعان‌شان می‌پیچد و حال‌شان را به هم می‌زند! اگر هم امکانی برای خودنمایی نداشته باشند، خفه‌ می‌شوند و مسئله‌ی مورد مناقشه را بی‌ارزش و سطحی می‌خوانند و احتمالا بلافاصله سیگاری هم روشن می‌کنند و کام‌های سنگین می‌گیرند و بعد هم قهوه‌ی غلیظ‌شان را یک نفس سر می‌کشند و مقاومت می‌کنند که قیافه‌شان کج و کوله نشود و این طور به نظر برسد که سال‌های سال است قهوه می‌خورند!

به بحث قهوه خوردن که رسیدی پیشنهاد دادم که تا کلاس شروع نشده برویم و از کافه تریای دانشکده زبان، دو تا اسپرسو بخریم و بخوریم! بالاخره ساعت چهار ظهر است و انرژی‌های‌مان افتاده و من یکی که پلک‌هایم سنگین شده‌اند و حسابی خوابم می‌آید! دست از خیره ماندن به جمعیت اطراف‌مان برداشتی و با چشمانی متعجب و حیرت زده نگاهم کردی و گفتی:«خب راستش یادم رفته بود تو هم یکی از همین جماعتی!» خب وقتی مطلقا چیزی از مزخرفاتت نمی‌فهمیدم، راهی جز همان دعوت به یک اسپرسو نداشتم تا موقتا زبان بر دهن بگیری و حرفی نزنی و سرم را درد نیاوری! البته باید اعتراف کنم که دیدن فحش دادن‌ها و حرص و جوش خوردن‌هایت همیشه برای من جذاب بوده و هست!

در ضمن، دست از سر و کله زدن و چرت و پرت گفتن با استاد ج بردار! این بشر اگر جر و بحث‌های تو نباشد، کل درس دادنش در هر جلسه نیم ساعت هم طول نمی‌کشد و بعد تعطیل می‌کند و می‌رویم پی کار و زندگی‌مان! می‌توانیم هر بار نیم ساعت کم‌تر صدای نکره‌اش را بشنویم! پس بیخیال شو و کمی هم به فکر ما باش!

دیگر حرفی نمانده! تا نامه‌ی بعدی مراقب خودت و خوبی‌های نداشته‌ات باش، رفیق عزیز!

جناب آقای ح.ن، هکلاسی عزیز و محترم

با عرض سلام و احترام

با عنایت به این‌که دو هفته‌ای از آغاز کلاس‌های مجازی و غیر حضوری دانشگاه می‌گذرد، لازم دانستم که چند نکته‌ای درباره‌ی جناب‌تان که ذهن بنده‌ی حقیر را به خود مشغول ساخته ذکر نمایم تا مبادا فرداروزی به غیبت و خاله زنک بازی متهم شوم! در ضمن بنده در این نامه به هیچ عنوان قصد برچسب زنی و محکومیت شما را  ندارم که قطعا در آن جایگاه نیستم. مقصود این جانب صرفا بیان احساسات شخصی نسبت به حضرتعالی و چند سوال و شاید گلایه است. سخن کوتاه کرده و به سراغ اصل مطلب می‌روم:

اول آن‌که  هر چند غیرحضوری شدن کلاس‌های دانشگاه همچون بلایی سهمگین حسابی حال و اوضاع‌مان را به‌هم ریخت و ما را از دیدار دوستان و محیط نسبتا سرسبز دانشگاه و قدم زدن در چهارباغ و سینما رفتن و با معیت دوستان در جوار زاینده رود نشستن و تماشای پرنده‌های مهاجر ، محروم ساخت ولی همیشه با خود فکر می‌کردیم که تنها موهبت این بلا، نشنیدن صدا و افاضات و گنده‌گویی‌های حضرتعالی‌یست! از بد روزگار، چرخ گردون بر مراد ما نگشت و این خوشی هم از ما گرفته شد. حال، ما صدای نکره‌ و گزافه‌گویی‌های گاه و بی‌گاه‌تان را هر روز می‌شنویم! آن هم از طریق هدفون محبوب‌مان که تا دیروز صدای امثال فرهاد مهراد و حبیب و محسن چاوشی و علیرضا قربانی و علی سورنا و بهرام را روانه‌ی گوش‌های ضعیف و ناتوان‌مان می‌کرد! حتی در بدبینانه‌ترین خیالات خود هم نمی‌دیدم که روزی صدای نخراشیده‌ی شما را با هدفون مذکور گوش کنم! امان از عجایب غیرقابل پیش‌بینی دنیا!

دوم آن ‌که، تمایل شما به صحبت درباره‌ی مسائلی که هیچ از آن نمی‌دانید را می‌توانم درک کنم، زیرا این تمایل نه تنها در بنده‌ی بی‌مقدار که در دیگر هم‌نسلی‌های‌مان هم به وفور پیدا می‌شود. ولی خب از شما به عنوان جوانی بیست و سه ساله که یک جورهایی بزرگ ما محسوب می‌شوید، انتظار می‌رود که این هوس را سرکوب کرده و در این نوع مواقع سکوت پیشه کنید! در فسلفه و تاریخ و سینما تا ادبیات و اقتصاد و سیاست صاحب نظر هستید و هیچ گاه در اظهار نظرهای‌تان لحن سوالی یا شک و تردید ندیده‌ام و دائما دیدگاه‌های خود را با بالاترین درجه‌ی اطمینان بیان می‌کنید. به هر نحوی حساب و کتاب می‌کنم، در این مدت محدود زندگی‌تان، قادر به تسلط یافتن بر این حجم از علوم نبوده‌اید مگر این که صغر سنی داشته و با جعل شناسنامه‌تان، سازمان ثبت و احوال را فریب داده باشید که در این صورت اُف بر شما باد! البته جای بس خوشحالی‌ست که در زمینه‌ی فوتبال هیچ‌گاه اظهار فضل نمی‌نمایید و این یک زمینه را آباد نکرده‌اید! باور بفرمایید که دنبال کردن چند سایت خبری، دیدن چند کلیپ در یوتیوب، خواندن چند توییت، پای چند مستند در نشنال جئوگرافیک نشستن، چند سریال از HBO دیدن و خواندن چند رمان از ادبیات معاصر آمریکا به منزله‌ی اوستا همه فن حریف بودن شما نیست! 

سوم آن که خوشمزه‌بازی‌های به شدت بی‌نمک‌تان سر کلاس‌های حضوری هر چند چندش آور بود ولی باز به هزار بدبختی آن را تحمل می‌کردیم! به هدف‌تان هم که رسیدید و چند نفری از دوستان جنس مخالف را به خود جذب کرده و یکی را از میان‌شان انتخاب کردید و با هم جفت‌تان جور شد! از این بابت پروردگار را شاکریم و آرزوی پایداری برای رابطه‌تان را از خداوند منان خواستاریم! ولی باور بفرمایید که نمک پاشی‌های‌تان سر کلاس امروز، دیگر از حد تحمل خارج شده و بیشتر به لودگی شباهت داشت! حمل بر بی‌ادبی و گستاخی نشود ولی ما از این‌ که حجم اینترنت‌مان صرف شنیدن یا خواندن مطالب دلقک مابانه شما شود چندان احساس رضایت نمی‌کنیم!

چهارم آن که، خواهشمند است این قدر به تلفظات اشتباه کلمات انگلیسی استاد میم، گیر سه پیچ نداده و راحتش بگذارید! پیرمرد اگر قصد یاد گرفتن داشت تا این سن و سال یاد گرفته بود! ما می‌دانیم که شما زبان‌تان بیستِ بیست است و از جمله تولید کنندگان زیرنویس سینمایی‌ها و سریال‌های هالیوودی هستید و خودتان را مهیای مهاجرت و رفتن از این به قول خودتان سیاه خانه می‌کنید! پس نیاز به اثبات هزار باره نیست! وقت خودتان را بیهوده هدر ندهید!

پنجم آن که برای جنابعالی که در زمینه‌ی خودرو هم متخصص بوده و همیشه ما را از نقطه نظرات خود آگاه می‌سازید، زشت است که بوگاتیchiron را به اشتباه کایرون صدا بزنید! بهتر است بدانید که تلفظ صحیح «شیرون» است! مبادا در آینده‌ی نزدیک که به امید خدا خواستید یکیش را بخرید، با این تلفظ مضحک‌تان، فروشنده با خودش فکر کند که چیزی سرتان نمی‌شود و قصد آن کند که خدایی ناکرده کلاهی سرتان بگذارد!

ششم آن که همان‌طور که در جریان هستید، در مواقعی که جمعیا به انتظار استادی در کلاس نشسته بودیم، ما ناخواسته در جریان سخنرانی‌های شما برای رفقای‌تان قرار می‌گرفتیم! از این رو هر هفته توصیفات زیبا و دلنشین و جذاب‌تان از کشور آمال و آرزو‌های‌تان یعنی آلمان را به کرات شنیده‌ایم! از برنامه‌های دقیق‌تان برای مهاجرت تحصیلی و شغلی و سپس شهروند تمام و کمال شدن‌تان هم با خبریم! جالب آن که انگلستان را هم به عنوان  رزرو در نظر گرفته‌اید تا در صورتی که آلمان نشد، حداقل آن جا را داشته باشید! البته فقط شخص شما نیستید که برنامه‌های آینده‌ی زندگی خود را با بلندگو جار می‌زنید و تلاش وافری برای جلب توجه دیگران دارید! کلا در این دانشکده، به تحصیل در خارج و مهاجرت، هم‌چون شاخ غول شکستن و هفت ‌خان رستم را طی کردن نگاه می‌شود! یکی از دوستان دیگر هم بودند که دقیقا مثل شما رفتار می‌کردند که در وبلاگ قبلی خود به ایشان هم نامه‌ای مختصر نوشتم! ولی خب آن بنده خدا هم به اندازه‌ی شما جوگیر و پر از اغراق نبود! شما دیگر شورش را در آورده و اظهار نظرهای عجیب و غریبی می‌کنید و حرف‌های گنده تر از دهان‌تان می‌زنید و همین باعث شگفتی همگان شده. باور بفرمایید که این بزرگ نمایی‌ها و غول و فرشته ساختن‌ها، واقع بینی را از شما گرفته و باعث می‌شود که همیشه در یک دور باطل و توهم زا زندگی کنید و دائما به دنبال کری خواندن با دیگر آدم‌ها باشید و وضعیت فعلی خود را هیچ‌گاه نشناسید! به عنوان یک هم‌کلاسی خواسته‌ای از حضرتعالی دارم! به محض رسیدن به خاک آلمان و زیارت دوستان موطلایی و چشم رنگی ژرمن‌تان، سوالی درباره‌ی نقش یکی از کشورهای اروپایی در ساخت سلاح شیمیایی با صدام و ترتیب دادن 387 حمله‌ی شیمیایی علیه خاک زادگاه‌تان بپرسید! صرفا من باب سنجیدن بار اطلاعات عمومی! یا اگر زبانم لال مجبور به ترک خاک آلمان و سکنی گزیدن در انگلیس شدید، از رفیق‌های زیباروی بریتانیایی‌تان درباره‌ی هولوکاست ایران در جنگ جهانی اول و ایجاد قحطی در کشوری که رسما اعلام بی‌طرفی نموده بود و کشت و کشتاری میلیونی، سوالی پرسیده و اگر صلاح دانستید کتاب دکتر محمد قلی مجد را هم برای کمی تورق در اختیارشان قرار دهید! صورتحساب خرید کتاب را هم بعدا برای بنده بفرستید! با کمال میل می‌پردازم! ایضا جواب سوال‌هایی را هم که از دوستان‌تان گرفتید، برای بنده ایمیل کنید تا اطلاعات عمومی ما هم بالا برود و چیزی کاسب شویم!

راستش را بخواهید مورد هفتم فقط یک گلایه‌ی کهنه است! امتحانات پایانیِ ترم سوم بود و ما با استاد کاف کلاس داشتیم! استاد کاف از آن‌هایی بود که به بالاترین نمره‌ی کلاس در صورتی که زیر بیست بود آن‌قدر اضافه می‌کرد تا نمره‌ی کامل شود و همان مقدار را به بقیه هم اضافه می‌کرد! مثلا اگر بالاترین نمره 16 شده بود به همه 4 نمره اضافه می‌کرد! از این رو طی یک تصمیم جمعی قرار شد که هیچ کس بیشتر از هجده ننویسد! در واقع دو سه نفر این پتانسیل را داشتند که حتی بیست شوند! آن دو سه نفر هم با کمال میل پذیرفتند! حتی خانوم ح.ب که بالاترین معدل را داشت و احتمالا نخوانده نمره‌ی کامل را می‌گرفت! شخص شما هم حسابی از این پیشنهاد استقبال کرده و بی ضرر خطابش کردید! موعد اعلام نتایج رسید و کاشف به عمل آمد که حضرتعالی تنها بیست کلاس شده‌اید! پوزش مرا بپذیرید ولی مجبورم که شما را بزدل، ترسو و بی معرفت خطاب کنم! شما می‌توانستید مانند یک انسان بالغ که در تصمیم گیری مستقل است، مقابل همه بایستید و بگویید که نمره‌ی دیگران به من ربطی ندارد و من برای خودم تلاش می‌کنم و حاضر به این ریسک نیستم! آن‌وقت شخصا این شجاعت و روراستی‌تان را تحسین کرده و نامه‌ها برای‌تان می‌نوشتم! ولی خب شما راه دیگر را برگزیدید! یحتمل قبل از امتحان از بیست گرفتن خود اطمینان نداشتید، پس آن تصمیم جمعی را به عنوان سوپاپ اطمینان پذیرفتید! به محض این که ورقه‌ی امتحانی را مشاهده کردید بر شما مسلم شد که به قول معروف بیست روی شاخ‌تان است! پس تمام قول و قرارها را فراموش کرده و شروع به نوشتن کردید! بچه‌های عصبانی کلاس هم در گروه واتساپی، موجی از حملات لفظی را به سمت‌تان روانه کردند! قبول دارم که بعضی حرف‌های‌شان به شدت زشت و زننده و غیرمنصفانه بود! ولی مطمئنا شما در جایگاه اخلاقیِ پند و اندرز دادن نبودید که با نوشتن پیامی با محتوای:«انسان جهان سومی، همیشه کم کاری خودش رو می‌ندازه گردن کسایی که تلاش کردن» گروه را ترک نمایید! البته ناگفته نماند که یکی دو ماه بعد بی سر و صدا توسط پارتنر گرامی‌تان دوباره وارد گروه شدید. تعدادی که اصلا قضیه را فراموش کرده بودند و دیگران هم دیگر حوصله‌اش را نداشتند!

چند مورد دیگری‌ هم مانده که دیگر از حوصله‌ی خودم و شما خارج است! بگذاریم برای بعد. همچنین حق دارید که از ادبیات عجیب و مسخره‌ی نامه گلایه کنید. بنده اصلا بلد نیستیم با این نوع از ادبیات نامه بنویسم! راستش را بخواهید از دیشب تا به همین لحظه یک حال و هوای الکی خوشی به من دست داده که ویر گرفته‌ام نامه‌هایم را به این شکلی که مشاهده فرمودید بنویسیم و کمی نمک بپاشم! بالاخره همه‌ی نمک‌ها را که شما نباید بپاشید! ما هم سهمی هر چند اندک داریم! و البته که نمک‌های هر دوی‌مان بدون طعم و بی‌مشتری هستند!

البته لازم به ذکر است که جناب آقای سعید که حتما او را می‌شناسید، چند باری قصد کرده بود که سر کلاس‌ها آبرو و حیثیت‌تان را ببرد و به قول خودش پوچی و بیهودگی‌تان را مانند چماقی به سرتان بکوبد! ولی بنده‌ی حقیر جلوی این گونه اعمال مخاصمه جویانه‌اش را گرفتم! این‌ها را نه از برای منت گذاری که به هدف اطلاع رسانی گفتم که مبادا در آینده مورد خطاب زبان تند و تیز سعید قرار بگیرید! بنده بهتر از هر کسی طعم نیش و کنایه و تحقیرهای نامبرده را چشیده‌ام و اصلا آن را توصیه نمی‌کنم!

دیگر حرفی نیست!

با آرزوی توفیق و بهروزی!

کلاس یکی از اساتید قدیمی و پر ادعای دانشکده، در آستانه‌ی حذف شدن است. دلیلش هم هم چیزی نیست جز به حد مجاز نرسیدن تعداد دانشجوها! استاد مذکور هم معتقد است که این قضیه‌ی تشکیل نشدن کلاس‌هایش در دو سه ترم اخیر، توطئه‌ی تعدادی از دانشجویان شرور و تهی مغز ترم بالایی و تحصیلات تکمیلی‌ست که شرافت و احترام به پیشکسوت را فراموش کرده و بی‌معرفتی و نامردی را به اوج خود رسانده‌اند. و صد البته که به ازای هر ساعتی که در دانشگاه می‌گذارند، صدها فرصت شغلی خارج از دانشگاه،  با درآمد و مزایای چند برابر بیشتر را از دست می‌دهد! ولی چه کند با تمایل و علاقه‌ی فراوان و غیر قابل مهارش برای تدریس و سر و کله زدن با جوان‌های بلند پرواز و خوش آتیه‌ای مثل ما! این جمله‌ها دقیقا عین جمله‌های خود اوست بدون هیچ کم و کاستی!

متین دوره افتاده بین بچه‌ها و سعی می‌کند تعدادی را راضی کند که علی‌رغم میل باطنی‌شان، کلاس استاد قدیمی را انتخاب کنند، تا به حد مجاز برسد و تشکیل شود. متین می‌گوید که هر چند اکثریت بچه‌ها از استاد دل خوشی ندارند ولی این ماجرای تشکیل نشدن‌ کلاس‌هایش دیگر کمی غیرطبیعی و مشکوک شده است! متین معتقد است این استاد منفور دانشکده، از لحاظ علمی و تجربه‌ای از بقیه‌ی اساتید چند لول بالاتر است و حیف است که چنین گنج گرانبهایی را با دلایل واهی و بی‌اساس از دست بدهیم! اصلا گیریم که تمام آن اشکالات و انتقادات هم وارد باشد، بالاخره سن و سالی از این پیرمرد گذشته و این شرایط خجالت آور، اصلا شایسته‌ی جایگاه او نیست. به درک که نمره‌ی کم بگیریم و به درک که در طول ترم با حرافی‌ها و پروژه‌های زیادش، اعصاب‌مان خط خطی شود، مهم این است که احترام موی سپیدش را حفط کنیم! البته پیرمرد دیگر حوصله‌ی قبل را ندارد و احتمالا نه از آن زیاده گویی‌ها خبری هست و نه از آن پروژه‌ها! چقدر این سخنرانی‌های پر جنب و جوش و طرز بیان محکم و استوار متین برای من دلپذیر و جالب است! چقدر هم مسئله را بیش از حد جدی گرفته!

متین با من هم ارتباط برقرار می‌کند و پیشنهاد می‌کند که خودم را از کلاس آن یکی استاد به کلاس استاد اخیر الذکر منتقل کنم. برای متین به عنوان رفیقی که معاشرت با او  برایم جذاب و لذت‌بخش است و همیشه شخصیت و رفتار و گفتارش را تحسین کرده‌ام، احترام زیادی قائلم و پیشنهادش را سریعا قبول می‌کنم. کاری با استدلال‌ها و دلایلش هم ندارم و حقیقتا هم انتخاب بین این استاد و آن استاد برایم اهمیت چندانی ندارد! شاید یکی دو ترم اول خیلی در بند انتخاب استاد بهتر بودم و دائما پرس و جو می‌کردم ولی حالا دیگر اصلا حوصله‌ی این کارها را ندارم.

یکی دو ساعت می‌گذرد و متین پیامی با محتوای«هورااا 15تا شدیم!» را در واتس‌اپ برایم می‌فرستد. به این معنا که تعداد به حد مجاز رسیده و کلاس برگزار می‌شود. به شوخی تبریک می‌گویم و موزیک «بر طبل شادانه بکوب، پیروز و مردانه بکوب» را برایش می‌فرستم و کلی با هم می‌خندیم! در جریان گفتگوی‌مان یکی دو وویس هم فرستاد و شنیدن صدای گرم و روح‌بخشش، با آن لهجه‌ی به شدت غلیظ اصفهانی‌اش حسابی سر کیفم آورد! به یاد روزهایی افتادم که وقتی سر کلاس‌ها می‌خواست حرفی بزند، به دلایل نامعلوم تلاش می‌کرد لهجه‌اش را کم رنگ کند و به همین علت بعضی کلمات را ناخواسته، عجیب و غریب تلفط می‌کرد و هم خودش خنده‌اش می‌گرفت و هم ما!

+پیشنهاد متین را به سعید هم می‌‌دهم! انگار که از قبل آمده باشد در کسری از ثانیه جواب می‌دهد و جد و آباد من، متین و استاد را به فحش می‌کشد و آفلاین می‌شود!

++دلم برای پیرمردی که در طبقه‌ی همکف دانشکده‌ی جدید، بغل دست آموزش و زیرپله‌ها، لوازم التحریر می‌فروخت و جزوه چاپ یا کپی می‌کرد به شدت تنگ شده!

سلام سعید.

از دیروز تا همین لحظه که این نامه را می‌نویسم، به هیچ کدام از پیامک‌هایم جوابی نداده‌ای. از این که نسبت به متن‌های بلند بالایی که برایت می‌نویسم بی توجهی می‌کنی، لجم در نمی‌‍‌آید، پس بی‌خود و بی‌جهت  فکر نکن که برای من اهمیتی داری. اصلا به درک که جواب نمی‌دهی.

ساعت نزدیک دو نصفه شب است و من در همان اتاقی که یک بار برای صرف چایی و گپ زدن به آن دعوتت کردم، نشسته‌ام. یادت که می‌آید؟ اوایل آشنایی‌مان بود! ابتدا قبول نمی‌کردی. دلیلش را که می‌پرسیدم فقط سرت را تکان می‌دادی! چند باری اصرار کردم و نتیجه نداد و من هم بیخیال ماجرا شدم! هنوز ده دقیقه‌ای نگذشته بود که بی هوا گفتی:«باشه میام! هفت اونجام!» و بدون خداحافظی راهت را کشیدی و رفتی! برگشتم خانه و با شور و ذوق وصف ناپذیری، شروع کردم به تر و تمیز کردن اتاق. جارو برقی کشیدم، گردگیری کردم، شیشه‌های پنجره را دستمال کشیدم، تختم را مرتب کردم و آخر از همه، روی میزم را که پر از خرت و پرت بود، حسابی خلوت کردم. ساعت نزدیک هفت شد. می‌دانستم که زنگ خانه را نمی‌زنی پس خودم پیش دستی کردم و دقیقا سر ساعت هفت، در خانه را باز کردم. پالتویی سیاه و بلند پوشیده بودی و کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته به سر داشتی! با حالت شق و رقی ایستاده بودی پشت در و با پاهایت روی زمین ضرب گرفته بودی. به یکدیگر خیره شدیم، من با شور و هیجان و تو لاقید و بی تفاوت. با یک دست کنارم زدی و وارد خانه شدی. خواستم به سمت اتاقم راهنمایی‌ات کنم که گفتی خودم می‌دانم! در را باز کردی و وارد اتاق شدی و چراغ را روشن کردی! من هم وسط راهرو ایستاده بودم و کمی گیج شده بودم. با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و سینی چای را برداشتم و آمدم سمت اتاق. نشسته بودی روی تخت. دست‌هایت را در سینه‌ات جمع کرده بودی و با دقت و وسواس زیادی اتاق را ورانداز می‌کردی. انگار که به دنبال نشانه‌ای از یک جرم یا جنایت بودی. میز کوچک عسلی را که از قبل به اتاق آورده بودم، گذاشتم روبرویت. سینی را روی آن گذاشتم و پرسیدم که با قند می‌خوری یا خرما؟ ولی تو اصلا حواست نبود و غرق تماشای دیوارهای اتاق شده بودی. ناگهان خیره شدی به چند قاب عکس روی دیوار. چشم‌هایت گرد شد و خون در صورتت دوید! انگار همان چیزی که منتظرش بودی را پیدا کردی! خشمی کل وجودت را گرفت و لب‌هایت در هم پیچید و چشم‌هایت تنگ شد. ناگهان بلند شدی و بی هیچ مقدمه‌ای گفتی:«حاضرم تا آخر عمرم تو یه طویله‌ی پر از کثافت زندگی کنم ولی یک ثانیه اینجا نمونم!» کلاهت را به سر کردی و با عجله و آشفتگی و قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفتی. چند ثانیه بعد هم صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید. ماتم برده بود و حیران و مبهوت به همان جایی که تا چند لحظه قبل نشسته بودی زل زده بودم. گه‌گیجه گرفته بودم و هنوز درست قضیه را درک نکرده بودم. کم کم به خودم آمدم. برگشتم و نگاهی به عکس‌ها انداختم. طوری نگاه‌شان می‌کردم که انگار بار اولی است که متوجه وجودشان شده‌ام. هر چه با خودم فکر می‌کردم نمی‌فهمیدم که چرا چهار عکس از چهار آدم مشهوری که دوست‌شان دارم، تا این حد تو را خشمگین و متلاطم کرد!

فردا که آمدم دانشگاه، دیدم که تنها روی یک نیمکت نشسته‌ای و طبق عادت ناخن‌هایت را می‌جوی. صورتم را کج کردم و با سرعت از روبرویت رد شدم. جوری هم رد شدم که بفهمی از دستت ناراحت و رنجیده و حتی کفری‌ام. آن موقع هنوز درست و حسابی نمی‌شناختمت و گرنه باید می‌دانستم که ناراحت شدن یا نشدن بقیه، برای تو پشیزی اهمیت ندارد. مطمئنم که مرا دیدی و به حدی بی اعتنایی کردی که انگار اصلا مرا نمی‌شناسی! دو سه روز به همین منوال گذشت. نه من به تو اهمیت می‌دادم و نه تو به من. واضح بود که بی‌تفاوتی تو واقعی بود و از من ساختگی. طاقت نیاوردم. روز چهارم بود که بالاخره آمدم سمتت و بدون هیچ حرف اضافه‌ای پرسیدم:«چرا اون روز اون چرت و پرت رو گفتی و بعد هم دمت رو گذاشتی رو کولت و رفتی؟» انگار که از قبل منتظرم بودی! بدون این‌که از  ظاهر شدن ناگهانی‌ام جا بخوری، به سرعت و با لحنی محکم  جواب دادی:

-از آدمای سست و ضعیف متنفرم.

-منظورت منم الان؟

-تو هم یکی‌شون هستی!

-دقیقا چطور به این نتیجه رسیدی که من سست و ضعیفم؟

-اون اتاق، اتاق یه آدم سست و ضعیف بود.

-یعنی از اتاقم فهمیدی؟

-آره دیگه!

-اتاق آدمای سست و ضعیف با اتاق آدمای محکم و قوی چه فرقی دارن مگه؟

-خیلی فرقا دارن! حوصله ندارم همه‌شون رو بگم که!

-چیه اتاق من تو رو به این نتیجه رسوند که من ضعیفم؟ که اونطور بهم توهین کنی و بری؟

-چون عکس آدما رو می‌زنی رو دیوارت!

-خب؟

-آدمایی که مشخصه تو ذهنت ازشون یه اسطوره و قهرمان ساختی و می‌پرستی‌شون و دائما به اونا فکر می‌کنی و تمام دغدغه‌ت تو زندگیت دونستن سرگذشت اوناست.

-هر کسی تو زندگیش یه سری قهرمان داره خب! چیز غیرعادی‌ای هست مگه؟

-دقیقا! آدمای عادی و احمقن که واسه خودشون قهرمان سازی می‌کنن! احمقام که همیشه اکثریت‌اند!

-چرند نگو! خودت رو هم حتما جز خواص و اقلیت عاقل می‌دونی!

-این‌که من جز چه دسته‌ای هستم فعلا دردی از تو دوا نمی‌کنه! به اوضاع بی‌ریخت خودت برس!

مکالمه به بدترین وجه ممکن پایان یافت و از هم جدا شدیم. آتشی در وجودم برافروخته شده بود و دلم می‌خواست که برگردم و مشتی محکم به دهانت بزنم و دندان‌هایت را خرد کنم! به خودم قول شرف دادم که دیگر سمتت نیایم! نه تنها از آن رفتار زشتت شرمنده نبودی که خودت را صاحب حق هم می‌دانستی و موعظه‌ام می‌کردی! تک تک جمله‌هایی که می‌گفتی مدام در ذهنم تکرار می‌شدند و هر بار به خودت و جد و آبادت بدترین فحش‌ها را می‌دادم. با خودم می‌گفتم امکان ندارد که دیگر سراغی از تو بگیرم! اصلا چقدر احمق بودم که به انسان خودشیفته و بی‌ادبی مثل تو نزدیک شدم و حتی به اتاقم دعوتت کردم! خاک بر سرم که انقدر زود با آدم‌ها صمیمی و پسرخاله می‌شوم.

زیر سقف اتاق و پشت میزم نشسته بودم و فکر کردن به حرف‌های گستاخانه‌ و بی‌شرمانه‌ات داشت مرا تا مرز جنون می‌کشید! از طرفی تصمیم قطعی گرفته بودم که دیگر کاری به کارت نداشته باشم و از طرفی دیگر تشنه‌ی این بودم که جوابی درخور و شایسته به خزعبلاتت بدهم و پوزه‌ات را به خاک بمالم. این‌که می‌دانستم، تو هم‌زمان در بی‌قیدی محض به سر می‌بری و به من  فکری نمی‌کنی، آتشم را تندتر می‌کرد. ناگهان مشتی روی میز کوبیدم و داد زدم:«مرتیکه‌ی خودپرستِ پرادعا!» و همان لحظه تصمیم گرفتم که فردا بیایم و با یک پاسخ ویران کننده، تحقیرت کنم تا حساب کار دستت بیاید. شروع کردم به آماده کردن جواب و انتخاب جملات و کلمات. می‌خواستم بگویم که هر انسانی در زندگیش به یک یا چند آدم که برای او نقطه مرجع وجودی باشند، نیاز دارد. آدم‌هایی که هروقت به آن‌ها فکر می‌کند وجودش  تشنه‌ی معنا و مفهوم شود. آدم‌هایی که او را به سمت متعالی بودن نزدیک کنند و به کارها و افکارش ارزش و اعتبار بدهند. آدم‌هایی که بتوانند جلوی طوفان‌زدگی زندگی‌ را بگیرند و از گم گشتگی و بلاتکلیفی نجاتش دهند. البته که این آدم‌ها برای هر کسی متفاوت است. ممکن است برای کسی یک شاعر یا نویسنده باشد و برای دیگری یک دانشمند یا فیلسوف و یا حتی یک ورزشکار! و صد البته که قرار نیست، تمام جنبه‌های فکری و رفتاری آن ها نیز برای ما دلیل و حجت باشد. شاید یک جمله از آن‌ها نیز برای ما حکم همان نقطه مرجع وجودی باشد!حالا تو می‌خواهی اسم این آدم ها را بگذار قهرمان یا اسطوره یا هر زهرمار دیگری که دلت خواست. من هم مثل بقیه چندتایی از این نقطه مرجع‌ها برای خودم دارم. این‌که فکر می‌کنی آن‌ها را می‌پرستم هم مهمل است و حاصل یک تفکر معیوب و بدبین!

لحنم به شدت تند و زننده شده بود و از این بابت احساس منزجرکننده‌ای داشتم. نباید آن حرف‌ها را می‌زدی و این طور رابطه‌مان را شکرآب می‌کردی! بی‌تفاوت بودن و گاهی نیش و کنایه زدنت چیز تازه‌ای نبود. آن را به عنوان بخشی از شخصیتت پذیرفته بودم. تصور می‌کردم که یکی دو رفتار بد داری و هزار رفتار خوب. البته‌ هیچ کدام از آن رفتارهای خوب را نمی‌توانستم نام ببرم ولی با خودم می‌گفتم که حتما وجود دارند و به زودی پیدای‌شان می‌کنم.

روز موعود رسید. از دور دیدم که سربالاییِ به طرف دانشکده‌ی جدید را گرفته‌ای و با گام‌های بلند و ریتم دار راه می‌روی. دنبالت آمدم. وارد دانشکده شدی. از پله‌ها بالا رفتی. رسیدی طبقه‌ی اول و روی یکی از آن صندلی‌های فلزی نشستی. آرام آرام نزدیکت شدم و با فاصله‌ی دو صندلی کنارت نشستم. آماده‌‌ی حمله و یورش بودم و منتظر یک جرقه. برگشتی سمتم و صمیمانه سلام و احوال پرسی کردی! اصلا انتظار این لحن گرمت را نداشتم. صد و هشتاد درجه تغییر کرده بودی و هیچ شباهتی به سعید قبلی نداشتی. خشکم زده بود و جواب احوال پرسی‌هایت را با مکث و تاخیر می‌دادم. گرم صحبت شدیم و من هم کم کم یخم باز شد. از موضوعات بی‌ربط و پراکنده حرف می‌زدی! مثل اوضاع کلاس‌ها، وضعیت آب و هوا، غذای سلف، فیلم‌های در حال اکران، بازی‌های فوتبال‌ هفته‌ی قبل و...

با خودم فکر می‌کردم که احتمالا با این حرف‌ها می‌خواهی به من بفهمانی که کدورت‌ها و اختلافات را فراموش کنیم و به رفاقت‌مان ادامه دهیم. عمیقا خوشحال شده بودم و احساس سرزندگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. تازه صحبت‌های‌مان گل انداخته بود که ناگهان حالت چهره‌ات عوض شد و شبیه حیوان وحشی و درنده‌ای شدی که موفق به یک شکار بزرگ و لذیذ شده ‌است . قهقه‌ی خنده را سر دادی و با صدایی بلند و لحنی پیروزمندانه شروع کردی به سخنرانی!

-می‌بینی؟ حالا دیگه خودت فهمیدی؟

-چی رو؟

-درباره هر چیزی که حرف می‌زنیم، تو توش یه آدم رو بت می‌کنی و می‌پرستیش! تو ذاتا حقیری و دائما به فکر آدما. می‌میری واسه این‌که تا حد پرستیدن بالا ببریشون و یه ریز مجیزشون رو بگی. متعصبی و نفهم. اگر فرض کنیم اون قهرمانای خیالیت نباشن یه روز هم نمی‌تونی زندگی کنی! به چنان وضع رقت‌انگیزی می‌افتی که خودت کار خودت رو تموم می‌کنی!

خشکم زده بود و لال شده بودم. تمام حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم را فراموش کرده بودم. البته که اگر به یاد هم می‌آورم توفیر چندانی نداشت.  

حقه‌ی کثیف و رذیلانه‌ات گرفت! با آن حال و احوال پرسی پر شور و حرارت و مطرح کردن موضوعات پراکنده و بی‌ربط، حالت تهاجمی‌ام را از بین بردی و حواسم را پرت کردی. افسار گفتگوی‌مان را به دست گرفتی و دقیقا  به همان جایی که از قبل نقشه‌اش را کشیده بودی بردی و به موقع زهرت را ریختی.

با شکوه و جلال، مانند فرمانده ارتشی که شهری را فتح کرده و دشمنش را به خاک سیاه نشانده، از صندلی‌ات بلند شدی. آرام و با طمانیه خم شدی و سرت را نزدیک گوشم آوردی و با صدایی نجوا مانند گفتی:«اصل اول: هیچ قهرمانی وجود نداره!» و هم زمان با نوک انگشت اشاره‌ات، سه بار به پیشانی‌ام ضربه زدی!

نور لپ‌تاپ در این تاریکی چشم‌هایم را می‌سوزاند. انگشتان دستانم هم دیگر یاری نمی‌کنند. حوصله‌ام  هم دیگر نمی‌کشد!

پس فعلا برو به درک!

سلام سعید! حال و احوالت چطور است؟ هر چند خوب بودن یا نبودن تو برای من چندان اهمیتی هم ندارد!

دیروز بود که به سرم زد کمی با تو حرف بزنم پس موبایلم را برداشتم و شماره‌ات را گرفتم. طبق معمول جواب ندادی. با اینکه می‌دانستم رد تماس می‌کنی باز هم زنگ زدم. باز هم جواب ندادی. یکی دو دقیقه که گذشت، پیامکت به دستم رسید:«چرا هیچ وقت به اصول من احترام نمی‌ذاری مرتیکه؟ نکنه اصل سومم رو دوباره یادت رفته؟»

نه سعید احمق! اصل سوم احمقانه‌ات را هنوز فراموش نکرده‌ام. صدای نکره‌ی گوش آزارت با لحنی قلدرمابانه، اصل سومت را در ذهنم فریاد می‌زند:«من با هیچکس تلفنی حرف نمی‌زنم. تلفنی حرف زدن احمقانه‌ترین کاریه که یه آدم می‌تونه انجام بده و از اونجایی که اکثر آدما تمایل عجیبی برای احمق بودن دارن، پس این کار رو انجام می‌دن. من هیچ وقت جر عوام نبوده و نیستم. پیامک ولی اشکالی نداره. از قدیم‌الایام بوده و هست. حالا اون موقع‌ها با ورق و کاغذ و الان با موبایل.»

پس شروع کردم به نوشتن یک پیامک. از اضطراب دائمی این روزهایم و خستگی بی‌دلیل جسمی و تمایل عجیبم برای خوابیدن نوشتم. دکمه‌ی ارسال را زدم و منتطر ماندم.

-خب حالا چیکار کنم من؟ استرس داشتن یا نداشتن تو چه دخلی به من داره؟

+راه حل بده بهم. چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم.

-هر موقع مشکلی داری دست به دامن من میشی، پس گوه می‌خوری بهم میگی احمق.

+هنوزم با اطمینان میگم تو احمق‌ترین آدمی هستی که دیدم. الان هم شاید فقط یه راه حل احمقانه به دردم بخوره.

-یه نگاه بنداز زیر تختت.

+انداختم.

-هر چی خرت و پرت داری زیرش، بریز بیرون.

+ریختم.

-برو زیر تخت. 

+رفتم.

-کل بدنت رو ببر زیر تخت.

+بردم.

-با صدای بلند بگو من یه شِپِشَم.

+گفتم.

-صد بار دیگه بگو. دقیقا صد بار.

+گفتم.

-چشمات رو ببند و بخواب! 

 

نشسته بودم روی یک صندلی چوبی در یک اتاق تاریک. دست و پاهایم با طناب سبز محکمی بسته شده بودند. چند جفت چشم روبروی خودم می‌دیدم. چشم‌هایی که در هیچ صورتی نبودند. هیچ ابرو و مژه‌ای بالای آن‌ها نبود. هیچ لب و بینی‌ای هم زیرشان دیده نمی‌شد. آن‌ها فقط چشم بودند. تا به این قضیه پی بردم وحشت زده از خواب پریدم. در یک طرف سرم احساس سوزش و درد عجیبی کردم که به مرور در تمام سرم پخش می‌شد. چشم‌هایم را  باز و بسته می‌کردم و دندان‌هایم را محکم به هم فشار می‌دادم. روی زمین خزیدم و بیرون آمدم. گیج بودم و تعادل نداشتم.  برای لحظاتی فراموش کرده بودم که چرا زیر تخت خوابیده‌ام! یک دفعه‌ای به خودم آمدم و همه چیز مو به مو به یادم آمد. آتشی در وجودم شعله‌ور شد و به موبایلم حمله‌ور شدم. متنی پر از فحش و نفرین و ناله برایت نوشتم، تا خواستم دکمه‌ی ارسال را بزنم، پیامی از تو رسید. «یخ بزار رو سرت. فراموش نکن که تو فقط یه شپشی. این رو یه شپش داره بهت میگه پس یه درصد هم بهش شک نکن.»

 

اوایل زمستان پارسال بود. سرظهر بود که از دانشگاه بیرون زدیم و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردیم. ورودی ایستگاه، دختری حدودا بیست و دو سه ساله چند کتاب را به دیوار تکیه داده بود. می‌گفت که به تازگی انتشاراتی راه انداخته‌اند و این کتاب‌ها اولین چاپ‌های‌شان است. برادران کارمازوف را برداشتی. چند بار این طرف و آن طرفش کردی. کتاب را گذاشتی کف دست راستت و جوری رفتار می‌کردی که انگار داری وزن‌اش می‌کنی. رو به دختر فروشنده کردی و با لحنی به شدت تحقیرآمیز و برخورنده گفتی:«برادران کارمازوف سه برابر این حجم داره! این چه کوفتیه دارید تحویل ملت می‌دید؟ چرا هیچ جاش ننوشتید که خلاصه‌ست؟ مترجمش هم که معلوم نیست کدوم خریه!»

دختره بیچاره جا خورده بود و به تته پته کردن افتاده بود. بیهوده سعی می‌کرد به خودش مسلط شود. لبخندی تصنعی زد و  جواب داد:«نمی‌دونم خلاصه هست یا نه. من راستش نخوندم این کتاب رو! مترجمش ولی آدم باسوادیه. از همین دانشگاه خودتون ارشد زبان داره. حالا این خلاصه بودن یا نبودنش رو می‌تونم زنگ بزنم بپرسم براتون!»

کتاب را انداختی روی زمین و سخنرانی‌ات را شروع کردی:«زنگ بزنی بپرسی؟ واقعا فکر می‌کنی من می‌خوام این آشغال رو بخرم؟ مترجمش ارشد زبان داره؟ خب داره که داره! ارشد رو که امروز هر خری داره! دلیل میشه که به خودش اجازه بده همچین شاهکاری رو از یه نابغه ترجمه کنه؟! شما اصلا می‌تونید داستایوفسکی رو درک کنید؟ قدرتش رو دارید؟ نه تو و نه اون مترجم احمقی که ازش تعریف می‌کنی هیچ چی از داستایوفسکی نمی‌فهمید! بچسبید به ترجمه‌ی کتابای انگیزشی چرت و پرت که اتفاقا درآمد خوبی داره براتون و احمقای زیادی هستن که سر ودست بشکونن براشون. بالاخره شما کاسب‌اید دیگه!»

دختر فروشنده با چشمانی حیرت زده و  هراسان نگاهت می‌کرد. نمی‌دانست که چه جوابی بدهد. چند کتاب را برداشت و سمتت گرفت و درخواست کرد که بیخیال برادران کارمازوف شوی و نگاهی به این کتاب‌ها بیندازی! ولی تو دست بردار نبودی!

-مشکل من با سیستم شماهاست خانوم محترم. فرقی نداره چه کتابی باشه. شماها یه سری آدم از همه جا رونده شده و به درد نخوری‌ هستید که چهارتا از چرت و پرتای فریدریک بکمن رو خوندید و دور برتون داشته که از رمان و داستان خیلی سرتون میشه. جمع شدید دور هم و با خودتون گفتید حالا که مملکت خر تو خره و هر کس و ناکسی مترجم شده، ما چرا از این سفره‌ی باز شده یه چیزی برنداریم؟

لحظه به لحظه لحن حرف زدنت تندتر می‌شد. آستین لباست را کشیدم و در گوش‌ات زمزمه کردم که قطار الان می‌رسد و بیخیال شو تا برویم! سر جایت ایستاده بودی و تکان نمی‌خوردی! انگار که اصلا نمی‌شنیدی که چه می‌گویم.

-اصلا تو چه جور کتاب فروشی هستی که همچین رمان مهمی رو نخوندی؟ گیریم که یکی میومد ازت می‌پرسید من می‌خوام شروع کنم به داستایوفسکی خوندن، به نظرت از کدوم کتابش شروع کنم؟ چی جواب می‌دادی؟ حتما می‌گفتی بزار زنگ بزنم از خودش بپرسم؟ ها؟ همین رو می‌گفتی؟ جمع کنین این بساط‌تون رو...

از چشمانت می‌خواندم که از مستاصل شدن آن دختر فلک زده لذت می‌بری. می‌خواستی لذتت ادامه پیدا کند. مثل یک حیوان درنده شده بودی و به هیچ چیز رحم نمی‌کردی. چند نفری هم جمع شده بودند و با کنجکاوی به حرف‌هایت گوش می‌دادند و گاهی هم تحسین‌ات می‌کردند و برایت هورا می‌کشیدند و تو بیشتر کیف می‌کردی. به همین دلیل بود که نطق کردن را تمام نمی‌کردی. راهم را کشیدم و رفتم. روی یکی از صندلی‌های ایستگاه نشستم. یکی دو قطار آمدند و رفتند و من سوار نشدم. منتظر تو بودم.

از آن معرکه‌ای که گرفته بودی فقط من بودم که می‌دانستم تو از داستایوفسکی فقط یک قمار باز را خوانده‌ای. آن هم پی‌دی‌اف رایگانش! حاضر به یک ریال خرج کردن هم نبودی. فقط و فقط همان یکی را خوانده بودی اما حالا طوری سخنرانی می‌کردی که انگار نه تنها همه‌ی آثارش را خوانده‌ای، بلکه مدت‌هاست روی آن‌ها تحقیق می‌کنی و چند یادداشت و مقاله هم برای چند مجله درباره‌ی نقد و بررسی داستایوفکسی نوشته‌ای. آن زمان هم که قمار باز را خوانده بودی چند روز برای من بالای منبر رفتی که ترجمه‌های جلال آل احمد همیشه مزخرف‌اند و بی ارزش! دقیقا مثل خودش! می‌دانستم که عادت داری بروی در این سایت آن سایت بچرخی و درباره‌‌ی نویسندهها و کتاب‌های مختلف اطلاعات جسته و گریخته‌ای جمع کنی و هر جا که می‌نشینی اطلاعات افشانی کنی و نظر بدهی! همیشه هم رادیکال‌ترین نظراتی که خوانده بودی را تکرار می‌کردی! به حدی هم قرص و محکم حرف می‌زدی که هیچ کس شک نمی‌کرد شاید اصلا از آن کتابی و نویسنده‌ای که درباره‌اش حرف می‌زنی، هیچ چیز نخوانده‌ای و یک سره مهمل می‌بافی.

بالاخره سر و کله‌ات پیدا شد. صندلی کناری من نشستی و گویی هیچ اتفاقی نیافتاده از زمان رسیدن قطار پرسیدی! بعد هم یقه‌ام را گرفتی و با لحنی گنگ و مبهم گفتی:«دختره یه شپش بود! یه شپش کتاب فروش که من لیچار بارش می‌کرم و اونم به من و من می‌افتاد!»

یک هفته‌ای گذشت. در یکی از نمایشگاه کتاب‌های پنجاه درصدی ایستاده بودم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم. همه از همان سبک و سیاقی بودند که آن روز جلوی ایستگاه دیده بودیم. «وداع با اسلحه» همینگوی را برداشتم.حرف‌های تو در ذهنم تکرار می‌شدند. کلمه به کلمه! بی‌اختیار سمت فروشنده رفتم و همه را گفتم. دقیقا با همان لحن تحقیر آمیزی که تو می‌گفتی. همان ادا و اصول‌هایی که تو در می‌آوردی.فروشنده هم یک دختر با سن و سال همان دختر بود. عکس العملش اما یکی نبود. کتاب را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و با بی‌تفاوتی خاصی گفت:«صداتو بیار پایین! مگه طلبکاری ازمن؟ مجبور نیستی که بخری. اصلا من به تو نمی‌فروشم» و با انگشت اشاره‌اش در خروجی را نشانم داد و لبخند عمیقی زد! 

موبایلم را از جیبم درآوردم و برایت نوشتم:«دختره شپش بود. یه شپش کتاب فروش بی‌تفاوت که خوب بلد بود چه جوری کِنِفَم کنه»

 احساس بی ارزشی می‌کردم. اصلا چرا این کار احمقانه را انجام دادم. لعنت به تو سعید. لعنت به تو! با اینکه با تمام وجود از خودت و حرف‌ها و کارهای ابلهانه‌ات متنفرم، باز هم از تو تقلید می‌کنم. هر بار که یکی از چرت و پرت‌های تو از دهانم خارج می‌شود هزار بار به خودم لعنت می‌فرستم ولی باز مطمئنم که چند ثانیه نگذشته حرف مفت دیگری از تو را بلغور می‌کنم.

تو احمق‌ترین و کودن‌ترین آدمی هستی که من تا به حال دیده‌ام.

برای تو نوشتن چقدر بیهوده و مسخره است. این‌که یاوه سرایی‌های خودت را برای خودت می‌نویسم هم که قسمت مضحک ماجراست. 

پس فعلا برو به درک تا نامه‌ی بعدی!