بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

+ لذت خیره شدن به آسمون تاریک شب حتا با وجود صدای گوش خراش کولر همسایه بغلی و فکر کردن به آینده و روزایی که قراره بیان همراه با یه خوشبینی عجیب و غریب و شاید احمقانه‌ای که فقط تو همین وقت شب میاد سراغت و به محض این که بخوابی و بیدار شی هیچ اثری ازش نیست و تو می‌مونی و واقعیتایی که تو طول روز دائما باهاشون روبرویی و هر لحظه ممکنه از پا بندازنت. واسه من این خوشبینی‌های هر چند احمقانه‌ی آخر شبی مثل یه نوع سوخت می‌مونه که شبونه می‌ریزمش تو وجودم تا بتونم فردا بلند شم و تلاش کنم واسه زندگیم. جور دیگه‌ای بلد نیستم زندگیو. راهی جز این ندارم.

++ تا 6 ماه آینده باید مهم‌ترین تصمیمای زندگیم رو باید بگیرم. مضطربم و سردرگم! وضعیت جدیدی نیست البته! اضطراب شدید و بعضا بی دلیل که از بچگی یه بخش جدا نشدنی از وجود من بوده. سردرگمی هم که از وقتی پامو گذاشتم تو دانشگاه درگیرش شدم تا همین الان. عادت کردم به این وضعیت ترسناک ولی من دیگه نمی‌ترسم.

+++ بدون فوتبال، زندگی من غیر قابل تحمله. بی‌صبرانه منتظر رسیدن 15 مرداد و شروع پریمیر لیگم. بازی افتتحایه هم که بین آرسنال و پالاسه! این فصل دیگه آرتتا باید هم لیگ اروپا رو ببره و هم تو جزیره حداقل سوم بشه! تیم تا این جا، بر خلاف چهار پنج سال آخر ونگر، یه یارگیری اصولی و درست و حسابی و طبق نیاز تیم داشته. ژسوس واسه فوروارد نوک یا حتا وینگر، فابیو ویرا واسه هافبک که البته مشخص نیست که آرتتا می‌خواد با یه هافبک دفاعی بازی کنه یا دو تا، اگر بخواد با دوتا بازی کنه احتمالا ویرا باید با اودگارد رقابت کنه و اگرم نه که احتمالا باید زوج اودگارد بشه البته با این پیش فرض که اسمیت رو رسما شده باشه یه وینگر! سالیبا هم که برگشته تا واسه دفاع مرکزی با بن وایت و گابریل رقابت کنه. الان بیشتر از همه به نظرم به تیلمانس نیاز داریم و نمی‌فهمم چرا آرتتا و ادو تمرکزشون رو گذاشتن رو مارتینز! البته واسه رزروِ تومیاسو هم باید فکری کرد و حداقل یه بازیکن ارزون قیمت و اقتصادی واسه‌ش گرفت! فانتزی هم که از امروز شروع شد و مطمئنم که این فصل می‌ترکونم من!

++++ یه سری عادتای جدید دارم واسه خودم می‌سازم. 

+++++ فکر کردن به مرگ شده بخش جدایی‌ناپذیر از هر روز من و بابتش بی‌نهایت خوشحالم. زندگی بدون "مرگ آگاهی" بیهوده‌ترین و احمقانه‌ترین شکل زندگیه! مرگ آگاهیه که می‌تونه به آدم دل و جرئت هر کاری رو بده. مرگ آگاهیه که می‌تونه هر تصمیمی که می‌خوای در طول روز بگیری رو به طور باور نکردنی بهتر و دقیق‌تر کنه. مرگ آگاهیه که می‌تونه جلوی خیل عظیمی از فکرا، کارا و تصمیمای احمقانه‌ای که ممکنه تو طول روز بری سراغشون رو بگیره. مرگ آگاهی بهترین مسکنیه که می‌تونه درد بزرگ‌ترین غم و اندوهی که ممکنه هر لحظه بیاد سراغت رو کم کنه. 

++++++ فردا صبح باید 5:40 پاشم و برم بیرون و تا می‌تونم بدوم پس فعلا شب بخیر!

+ هیچ کلمه و جمله‌‌ای نمی‌تونه حال درونی و فکرا و خیالای تو ذهنم رو توصیف کنه. هیچ کلمه و جمله‌ای نمی‌تونه حتا نزدیک به اتفاقا و حسایی باشه که با دلیل و بی دلیل تو طول روز تجربه می‌کنم. هیچ کلمه و جمله‌ای نمی‌تونه همونی باشه که بتونم بهش نگاه کنم و بگم این دقیقا همون چیزیه که تو این مغز لعنتی من داره می‌گذره. برای من نوشتن دقیقا عین سیگار کشیدنه. کاملا بیهوده و احمقانه که صرفا برام تبدیل به یه عادت آزار دهنده‌ای شده که هیچ جوره نمی‌تونم ولش کنم. فقط هر از چند گاهی جاش عوض میشه. یه مدت روی کاغذ و یه مدت تو این وبلاگ چرت و پرت.

++ به هر جایی از زندگیم که نگاه می‌کنم می‌ترسم. از محسنی که ساختمش می‌ترسم. از این تکرارای عجیب و غریب زندگیم می‌ترسم. از این شک و تردیدای تموم نشدنی زندگیم می‌ترسم. از آینده می‌ترسم. از مرور گذشته می‌ترسم. از هر باری که موبایلم زنگ می‌خوره می‌ترسم. از ارتفاع می‌ترسم. از آب و شنا کردن می‌ترسم. از سرعت می‌ترسم. از خودم وقتی عصبانی میشم می‌ترسم. از تصور زندگی بدون مادر و برادرم وحشت دارم. از دیدن شکست خوردنا و ناامیدی‌های رفیقام می‌ترسم. از خودِ ده سال آینده‌ام می‌ترسم. از زلزله وحشت دارم و دائما کابوسش رو می‌بینم. از دیدن خودم تو آیینه می‌ترسم. از هر چیزی که بخواد ذره‌ای از خود واقعیم رو بهم نشون بده می‌ترسم. از فکرام قبل خواب می‌ترسم.

چند تا نفس عمیق می‌کشم، دستامو مشت می‌کنم، سینه‌مو سپر می‌کنم و وایمیسم جلوی همه‌ی ترس‌هام. خیره میشم تو چشماشون و سرشون فریاد می‌زنم که تا آخرین نفسم باهاتون می‌جنگم و شکستتون میدم تا بالاخره یه روز حتا اگه یه ثانیه به پایان عمرم مونده باشه بتونم با افتخار بگم که من از چیزی نمی‌ترسم.

+++ زندگی بدون آرسنال چقدر خسته کننده‌تر از حالت عادیه. کثافت بزنن به زندگی‌‌ بدون حرص خوردنا، اعصاب خوردیا، فحش دادنای به داور و بازیکنای خودی و غیر خودی، فریادا و مشت زدنای توی هوا بعد از گل زدنا، سرخوشیای بعد از بردنا و بی اعصاب بودنای بعد از باختای آرسنال. آرسنال یه بخش جدا نشدنی از وجود منه. حال خوبش حالمو خوب میکنه و حال بدش داغونم میکنه.

++++ Elviz 5 "او و دوستانش" بدون هیچ اغراقی بی‌نظیر و فوق‌العاده‌ست. عجیب علاقه‌مندم به این حس دوست داشتنی و عجیب و غریبی که آدم لحظات اول انتشار آلبوم داره. غیر فرهاد، کوهن، جانی کَش و نیک کِیو فقط و فقط همین گروه کار درسته که می‌تونی موزیکاشونو هر وقت که خواستی بذاری و به هر کاری که دلت می‌خواد برسی! دقیقا همون چیزی که من از موزیک می‌خوام. خوشحالم که دیگه اونقدر احمق و کودن نیستم که رپ گوش کنم. از بالا تا پایین این سبک چرت و پرت پر از حماقت و ابتذال و گنده گویی‌های مضحکه. از بزرگ‌ترین تا کوچیک‌ترینشون چیزی نیستن جز آدمای کاملا پوچ و بی استعداد و صد البته ابله که نه چیزی برای ارائه دارن و نه اصلا خودشون میدونن دقیقا دارن چه غلطی می‌کنن تو کارشون. 

+++++ فردا روز مهمیه برام.

این که هر قضیه چرت و پرتِ مطلقا بی‌اهمیتی می‌تونه تا چند روز منو از کار و زندگی بندازه داره کم کم دیوونه‌ام می‌کنه. سه روز پیش ساعت 8 صبح بود که از خواب بیدار شدم و قبل این که حتی عینکمو بزنم به چشمام، موبایلمو برداشتم که ببینم استادی هست که نمره‌ای گذاشته باشه یا نه! که دیدم دو تا درسی که فکر می‌کردم بیوفتم رو با 14 و 15 پاس شدم ولی دقیقا همون یه دونه‌ای که حتی یک درصد هم احتمال افتادنش رو نمی‌دادم، 8 گرفتم! تا دو سه دقیقه‌ای خیره شده بودم به صفحه‌ی گوشیو باورم نمی‌شد چیزیو که داشتم می‌دیدم! هی با خودم می‌گفتم نه بابا امکان نداره! یه اشتباهی کرده حتما! شاید فقط یه طرف پاسخنامه رو صحیح کرده و اون طرفو ندیده! شایدم اصلا نمره رو جابه‌جایی زده. هم تو سامانه اعتراض گذاشتم و هم تو واتس‌اَپ بهش پیام دادم. سه چهار ساعت بعد پیاممو دید و جواب داد که یه بار دیگه برگه‌تو دیدم و صحیح کردم و اشتباهی رخ نداده. به حقیرانه‌ترین شکل ممکن افتاد به گدایی که من اوضاعم خرابه! اگه اینو بیوفتم ده ترمه میشم! یه تحقیقی، پروژه‌ای، کوفتی زهرماری بده انجام بدم و پاسم کن! یه متن طولانی پر از خواهش و تمنای تهوع آور. خوند و جواب نداد. بازدو سه تا متن دیگه با همون مضمون نوشتم و فرستادم که او نا رو کلا نخوند. تا همین یک ساعت پیش مثل احمقا تمام دغددغه‌ام همین قضیه بود. حالا انگار که یه دفعه‌ای یکی از خواب بیدارم کرده باشه و چند بار زده باشه تو گوشم تا هوشیارم کنه به خودم اومدم که اصلا گیریم که 10 ترمه شی؟ چه فرقی به حال تو داره؟ تو هر غلطی بخوای بکنی واسه ادامه‌ی زندگی چرت و پرتت باید تا تابستون سال دیگه صبر کنی حالا چه فرقی می‌کنه که ده ترمه بشی یا نشی! چرا نمی‌تونی بعد همچین اتفاقای بی‌اهمیتی یکم فکر کنی و هیجان و اضطراب بی‌دلیلت رو مهار کنی تا بتونی درست فکر کنی و تصمیم بگیری! بین این همه بدبختی و فلاکتی که داری افتادن یا پاس شدن یه درس دو واحدی چقدر می‌تونه مهم باشه که اینجوری بخوای خودتو جلوی یه استاد پلشت و بیشرف خوار و خفیف کنی؟ این حجم عظیم بلاهتی که تو وجودت جریان داره، سرچشمه‌اش کجاست؟!

باید بیشتر بنویسم ولی امشب نمی‌تونم. به حد وحشتناکی خسته‌ام و باید هر چه سریع‌تر بخوابم که 6 صبح فردا پاشم. از فردا بای هر روز یا حداقل یک روز درمیون بنویسم. حقیقتا نمی‌دونم چرا این تصمیم رو گرفتم.