بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فوتبال» ثبت شده است

تقریبا دو روز کامل بارون اومد.تا همین ده دقیقه پیش حتا! یادم نمیاد هیچ وقت همچین اتفاقی این جا افتاده باشه. مثل برف یه ماه پیش که اونم کم سابقه بود. یاد اوایل مهر و راننده تاکسیِ خط "نجف آباد- میدون تختی اصفهان" میوفتم که با یه اطمینان عجیب و غریبی می‌گفت امسال یه قطره بارونم نمیاد و اوضاع خیلی خطیه و اینم از نشونه‌های رفتن‌شونه! دلم می‌خواد همین فردا پاشم برم ایستگاه و پیداش کنم و بهش بگم دیدی گوه خوردی؟! ولی خب قیافه‌اش اصلا یادم نیست. عوضش دست فرمون داغون و یه ریز حرف زدنش خوب یادمه. اول صبح بود. صندلی شاگرد نشسته بودم و هدفون تو گوشم بود. راه و بی‌راه سرشو می‌چرخوند طرفمو یه چرت و پرتی می‌گفت و یه تحلیلی ارائه می‌داد. منم هر بار مجبور بودم هدفونو دربیارم و چرندیاتش رو تایید کنم و دوباره هدفونو برگردونم تو گوشام. نیمه‌های راه بود که دیگه بی‌خیالم شد و برای انتقام صدای رادیو رو تا ته زیاد کرد که البته با اعتراض سه تا خانوم مسنی که عقب نشسته بودن روبرو شد و انتقام گیریش ناقص موند. 

+ ساعت 9 شبه به خودم میگم یه امشبه رو بیخیال تموم فکر و خیالا و بدبختیام میشم. لباسامو می‌پوشم. چتر داداشم رو برمی‌دارم و می‌زنم بیرون. صدای برخورد قطره‌های بارون با چتر، خیابون تقریبا شلوغ و صدای آب کف خیابونی که لاستیکای ماشینا این ور و اونور می‌پاشنشون، پیاده‌هایی که با وجود شدت بارون تند تند راه نمیرن و انگار تو این دو روزه دیگه عادت کردن به بارون و گربه‌های پناه گرفته زیر سقف. تا میر داماد پیاده میرم و فرهاد گوش میدم. تو راه برگشت هم نیم کیلو تخمه و دو تا چیپس فلفل سیاه و موسیری می‌گیرم واسه فوتبال ساعت 11. به محض این که میرسم خونه محمد ابراهیم زنگ می‌زنه و بلافاصله بعد سلام و علیک میگه کد ملیت رو بده. اول کد رو بهش میدم و بعد می‌پرسم:« واسه چی؟» چند ثانیه‌ای مکث می‌کنه و جواب میده بلیط گرفتم برات واسه بازی جمعه‌ سپاهان-زنیت، جمعه که کاری نداری؟ جواب میدم که نه ولی خب من قطعا میام واسه تشویق زنیت! می‌خندیم و مکالمه تموم میشه. 

++ ساعت ده شبه. مامان می‌پرسه:«فوتبالت ساعت چنده؟» جواب میدم:«11.» خیالش راحت میشه و میگه :«خب پس هیچی.» می‌خواست دَف تمرین کنه و حالا فهمید که یه ساعت کامل وقت داره! البته تو این یه ساعت خاله‌ام زنگ زد و کلش رو با اون حرف زد و تمرین موکول شد واسه فردا. عجیبه برام چرا بین این همه ساز، این ساز مزخرف، بد صدا و به شدت رو مخ رو انتخاب کرده!

+++ ساعت 11 شبه. به خودم میگم روند بی‌خیالی به بدبختیامو ادامه میدم و فقط به فوتبال و آرسنال فکر می‌کنم. بازی شروع میشه. آرسنال-سیتی تو امارات. پارتی به بازی نرسیده و جرجینیو به جاش بازی می‌کنه و به همین خاطر اضطرابم زیاده. آرتتا، تومیاسو رو برگردونده به ترکیب و وایت رو گذاشته رو نیمکت و این اضطرابم رو دو برابر میکنه. انتظار داشتم تروسارد این بازی رو فیکس باشه که نیست. اصلا حس خوبی ندارم به این بازی. بازی رو عالی شروع می‌کنیم و همه چی داشت خوب پیش میرفت که رو سوتی احمقانه و آماتور تومیاسوی ابله گل خوردیم. داد و فریادم بلند میشه و فحشو می‌گیرم به خودش و جد و آبادش. داداشم واسه دیدن بازی از اتاقش میاد بیرون و بهم میگه:« باز دوباره داری عربده کشی میکنی و اعصابمو بهم میریزی!» بعد میاد نزدیک‌تر و نتیجه رو میبینه و پوزخند میزنه و میگه:« تیمتم که ریده!»

 چند دقیقه بعد انکتیا پنالتی می‌گیره و ساکا گلش میکنه. امیدوار میشم به بازی.

نیمه‌ی دوم میشه و پِپ یه بار دیگه برتری تاکتیکیش نسبت به شاگرد سابقش رو به رخ همه میشکه. دو تا دیگه می‌خوریم و بازی سه بر یک تموم میشه و با یه بازی کم‌تر، با سیتی هم امتیاز میشیم و صدر رو از دست میدیم! بدجایی تیم وارد افت شده. می‌تونستیم تو این سه هفته اختلاف رو تا 10 امتیازم برسونیم. این فصل بهترین فرصت برای قهرمانیه. لیورپول و چلسی تو افتن. تاتنهام عملکرد سینوسی داره. یونایتد با مربی جدیدش هنوز اوج نگرفته و سیتی تمرکزش رو سی اله. از دست نده این فرصت رو آرتتا! از دستش نده!

+++ ساعت 1 شبه. بی‌دلیل تصمیم می‌گیرم بیام و این جا باز دوباره بنویسم.

پنل که باز میشه همه چی سوت و کور و سرد و بی‌روحه. شاید از این به بعد فقط همین جا بنویسم. از روی کاغذ نوشتن خسته شدم دیگه. یه مدت زیاد بی‌دلیل این جا ننوشتم و الان بی‌دلیل تصمیم گرفتم باز دوباره برگردم.

+ لذت خیره شدن به آسمون تاریک شب حتا با وجود صدای گوش خراش کولر همسایه بغلی و فکر کردن به آینده و روزایی که قراره بیان همراه با یه خوشبینی عجیب و غریب و شاید احمقانه‌ای که فقط تو همین وقت شب میاد سراغت و به محض این که بخوابی و بیدار شی هیچ اثری ازش نیست و تو می‌مونی و واقعیتایی که تو طول روز دائما باهاشون روبرویی و هر لحظه ممکنه از پا بندازنت. واسه من این خوشبینی‌های هر چند احمقانه‌ی آخر شبی مثل یه نوع سوخت می‌مونه که شبونه می‌ریزمش تو وجودم تا بتونم فردا بلند شم و تلاش کنم واسه زندگیم. جور دیگه‌ای بلد نیستم زندگیو. راهی جز این ندارم.

++ تا 6 ماه آینده باید مهم‌ترین تصمیمای زندگیم رو باید بگیرم. مضطربم و سردرگم! وضعیت جدیدی نیست البته! اضطراب شدید و بعضا بی دلیل که از بچگی یه بخش جدا نشدنی از وجود من بوده. سردرگمی هم که از وقتی پامو گذاشتم تو دانشگاه درگیرش شدم تا همین الان. عادت کردم به این وضعیت ترسناک ولی من دیگه نمی‌ترسم.

+++ بدون فوتبال، زندگی من غیر قابل تحمله. بی‌صبرانه منتظر رسیدن 15 مرداد و شروع پریمیر لیگم. بازی افتتحایه هم که بین آرسنال و پالاسه! این فصل دیگه آرتتا باید هم لیگ اروپا رو ببره و هم تو جزیره حداقل سوم بشه! تیم تا این جا، بر خلاف چهار پنج سال آخر ونگر، یه یارگیری اصولی و درست و حسابی و طبق نیاز تیم داشته. ژسوس واسه فوروارد نوک یا حتا وینگر، فابیو ویرا واسه هافبک که البته مشخص نیست که آرتتا می‌خواد با یه هافبک دفاعی بازی کنه یا دو تا، اگر بخواد با دوتا بازی کنه احتمالا ویرا باید با اودگارد رقابت کنه و اگرم نه که احتمالا باید زوج اودگارد بشه البته با این پیش فرض که اسمیت رو رسما شده باشه یه وینگر! سالیبا هم که برگشته تا واسه دفاع مرکزی با بن وایت و گابریل رقابت کنه. الان بیشتر از همه به نظرم به تیلمانس نیاز داریم و نمی‌فهمم چرا آرتتا و ادو تمرکزشون رو گذاشتن رو مارتینز! البته واسه رزروِ تومیاسو هم باید فکری کرد و حداقل یه بازیکن ارزون قیمت و اقتصادی واسه‌ش گرفت! فانتزی هم که از امروز شروع شد و مطمئنم که این فصل می‌ترکونم من!

++++ یه سری عادتای جدید دارم واسه خودم می‌سازم. 

+++++ فکر کردن به مرگ شده بخش جدایی‌ناپذیر از هر روز من و بابتش بی‌نهایت خوشحالم. زندگی بدون "مرگ آگاهی" بیهوده‌ترین و احمقانه‌ترین شکل زندگیه! مرگ آگاهیه که می‌تونه به آدم دل و جرئت هر کاری رو بده. مرگ آگاهیه که می‌تونه هر تصمیمی که می‌خوای در طول روز بگیری رو به طور باور نکردنی بهتر و دقیق‌تر کنه. مرگ آگاهیه که می‌تونه جلوی خیل عظیمی از فکرا، کارا و تصمیمای احمقانه‌ای که ممکنه تو طول روز بری سراغشون رو بگیره. مرگ آگاهی بهترین مسکنیه که می‌تونه درد بزرگ‌ترین غم و اندوهی که ممکنه هر لحظه بیاد سراغت رو کم کنه. 

++++++ فردا صبح باید 5:40 پاشم و برم بیرون و تا می‌تونم بدوم پس فعلا شب بخیر!

دلم می‌خواد برگردم عقب. کلاس چهارم ساعت دوازده صبح یکی از روزای بهمن ماه، مسابقات فوتبال مدرسه! کلاس ما دو تا تیم شده بود. باید روبروی هم بازی می‌کردیم و یکیمون می‌برد و می‌رفت واسه بازی با اون یکی کلاس چهارم! مربی ورزش‌مون قویا رو گذاشته بود تو یه تیم و اونایی که یا چاق بودن یا لاغر مردنی یا تا حالا لگد به گربه نزده بودن تو یه تیم. یه تیم از پیش بازنده مقابل تیم برنده‌ای که بیشتر داشت به بازیای بعدیش فکر می‌کرد تا بازی‌ای که هفته‌ی بعدیش مقابل بازنده‌ها داشت! روز تقسیم بچه‌ها به دو تا تیم، من سردرد داشتم و غایب کرده بودم. ظهر وقتی زنگ زدم به رفیقم که بپرسم واسه فردا تکلیف چی داریم قضیه رو بهم گفت. منم مثل خودش افتاده بودم تو تیمی که قرار بود ببازه! بهم برخورده بود. با یه حالت عصبی آب می‌خوردم و به مامانم می‌گفتم تو اون مدرسه کسی اندازه من فوتبال بلد نیست! ببین کی می‌تونه مثل من اسم همه‌ی بازیکنای رئال، بارسا، یونایتد، میلان و... رو بگه! کدومشون مثل من هر هفته نود می‌بینه. کدومشون مثل من تو اتاقش انقدر پوستر فوتبالی داره! پوسترا البته مال داداشم بود که تو اتاقی که مال جفتمون بود، به در و دیوار چسبونده بودشون. ولی خب تو اون لحظه من شده بودم صاحبشون! بعدش یه دفعه‌ای شروع کردم به مربی ورزش فحش دادن که غلط کرده فکر می‌کنه من بازیم بده!

از فرداش که رفتم مدرسه خودم خودمو کاپیتان تیم بازنده‌ها اعلام کردم و شروع کردم به جمع کردن بچه‌ها تو زنگ تفریح و واسه‌شون حرف زدن! حتا واسه تیم اسمم انتخاب کرده بودم! دیگه واسه‌م مهم نبود که مربیمون چی درباره من فکر می‌کنه. من باید اون مسابقه رو می‌بردم! هر چقدرم که می‌خواد غیرممکن باشه، من باید ببرم! تو ذهن خودم یه جنگی علیه مربیمون راه انداخته بودم! اون فکر می‌کرد من بازیم بده؟ اون فکر می‌کرد تیم ما از قبل قراره ببازه؟ حالا من میشم اون کسی که تمام نقشه‌هاشو نقش بر آب می‌کنه! 

روز مسابقه قبل از این که بریم تو زمین، بچه‌ها رو دور خودم جمع کردم و گفتم:«میریم تو زمین و می‌بریمشون و بعد مسابقه به تک تکشون می‌خندیم!» اون زمان زنده بودم. همین که می‌جنگیدم و کاپیتان یه تیمی بودم که از قبل قرار بود ببازه ولی می‌خواست همه چیو به نفع خودش عوض کنه، یعنی زنده بودم و نفس می‌کشیدم و مجبور نبودم بوی تعفن یه مرده‌‌ی متحرکی رو تحمل کنم که هر روز ساعت 11 از خواب بلند میشه و میشینه پشت میزش تا نصفه شب و حول و حوش ساعت 2 و 3 با سردرد و حالت تهوع می‌گیره می‌خوابه!

باید حتما یه روز اتفاقای اون مسابقه و مسابقه‌ی بعدیشو همین جا بنویسم. اگه یه روز بچه دار شدم این خاطره رو انقدر براش تعریف می‌کنم که بالاخره یه روز از دستم کفری شه و تا خواستم شروع کنم به حرف زدن، حمله کنه به سمتم و دستاشو بذاره رو گلوم و فشار بده و بگه:«یه کلمه‌ی دیگه درباره‌ی اون خاطره‌ی مزخرف و مسخره حرف بزنی، همین جا و همین لحظه کارتو می‌سازم!»

انگار بود و نبودت فرقی نداره. چه کله‌ی سحر و زودتر از خروس همسایه از خواب بیدار شی و چه تا 1 بعد از ظهر لش کنی رو تختت و هی از این پهلو به اون پهلو بشی، قراره یه سری حرفا، کارا و اتفاقای تکراری رو از آدمای تکراری بشنوی و ببینی! انگار یه مسیر مشخص و یکسانی هست که قراره دنیای اطرافت، همه بر اساس اون جلو برن. پس همه چی تکراریه! توهم منحصر به فرد بودن حاصل یه مشت حرفای چرت و پرت انگیزشیه. تنها تفاوت بین آدمای دنیای اطرافت، اسم و قیافه و قد و جنس و هیکل‌شونه! وقتی یکی‌شون باشه انگار همه هستن. وقتی یکی‌شون حرف بزنه، انگار همه‌شون حرف زدن! وقتی یکی‌شون بمیره، انگار همه‌شون مردن. با این وجود چرا از مرگ می‌ترسی؟ چرا از بیدار نشدن می‌ترسی؟ چرا از پاره شدن این نوار که تمام آهنگاش تکرارین، می‌ترسی؟ این چه تضاد احمقانه و خنده داریه؟

+ از اول صبح منتظر یه ایمیل بودم. آلبوم جدید «او و دوستانش» که اسمش اسب چوبیه. بالاخره ساعت 1 ظهر ایمیل میرسه. شروع می‌کنم به گوش دادن. محشره. تا همین الان یه سره تو گوشمه.

++ تو اتاقم یه حس خفگی عجیبی داشتم. حمله کردم سمت جعبه‌ی سیگارم. آروم دست می‌کشیدم به بدنه‌ی فلزی سردش. بازش کردم و بوی محشرشو دادم تو دماغم. به سجاد پیام دادم که شب بیا بریم بیرون. می‌خواستم بریم یه جای ساکت و موزیک بزارم و سیگار بکشیم. سجاد که دیگه نمی‌کشه البته! چند دقیقه گذشت و پشیمون شدم. بیخیال! اینم یه کار تکراری مسخره‌ و مضحک و بی‌معنای دیگه. 

+++ تو ماشین نشسته بودم و خیره شده بودم به پسر دایی 10 ساله‌م، علی که با رفیقش بیرون از خونه‌شون وایساده‌ن و منتظر بقیه رفیقاشونن که بیان و تو کوچه فوتبال بازی کنن. چند تا آجر بر‌میدارن 2 تا دروازه‌ی ده قدمی درست می‌کنن. رفیقش رو آسفالت استوک پوشیده! جفتشون ماسک زدن و هر چند وقت یه بار میدنش پایین و یه نفسی می‌گیرن و باز دوباره میارنش بالا! پرت میشم به ده دوازده سال پیش! زمانی که هم‌سن و سال علی بودم. لباس قرمز خوش رنگ اون سالای یونایتد که پشتش اسم برباتوف و شماره 9 بود رو می‌پوشیدم و می‌زدم بیرون! چه خیالپردازیای بامزه‌ای داشتم! انگار جدی جدی می‌خواستم برم تو یه زمین بازی واقعی! تا سر حد مرگ بازی می‌کردم و می‌دوییدم. از همه بیشتر داد و قال می‌کردم، حرص می‌خوردم و بعضا دعوا هم می‌کردم. فوتبال برام مهم بود! خیلی مهم بود! بهم هویت می‌داد. بهم معنا می‌داد. فوتبال خیلی راحت می‌ذاشت تا هر جا که می‌تونم خیالپردازی کنم. آسفالت خشن واسه‌م میشد زمین چمن! بچه محلام می‌شدن بازیکنای حرفه‌ای. صدای سوت و تشویق و هیاهوی هوادارا رو می‌شنیدم. حتا صدای گزارشگر که داره از من به عنوان یه استعداد وستاره‌ی نوظهور فوتبال دنیا یاد می‌کنه! بعد مسابقه تو ذهنم با خبرنگارا مصاحبه می‌کردم. اگه می‌باختیم تو مصاحبه‌م به داوری ضعیف و خشن بودن بازیکنای حریف و وضعیت بد چمن اعتراض می‌کردم. اگه می‌بردیم و منم گل می‌زدم از همه‌ی هم‌تیمی‌هام و کادر فنی و هوادارا تشکر می‌کردم و از آرزوهای بزرگ تیم و برنامه‌های آینده حرف می‌زدم. هر چند وقت یه بارم خودمو آقای گل یا وقتایی که زیاد دروازه وایمیسادم، بهترین دروازه‌بان فصل معرفی می‌کردم! یه دیوونه‌ی خیالاتی الکی خوش که تو اون محله، فوتبال از همه براش مهم‌تر و جدی‌تر بود! یادمه حتا شادیای مخصوص گل خودمو هم اختراع کرده بودم! 

++++ کشتی؟ کاپیتان؟ خدمه؟ دریا؟ طوفان؟ توهم؟ چرت و پرت؟ 

 

نمی‌دونم دلیل این کارای احمقانه‌م چیه ولی این دو روزو تماما درگیر قضیه سوپرلیگ و حواشیش بودم. خودمو انداخته بودم گوشه‌ی تخت و لپ تاپ و گوشی به دست لحظه به لحظه‌شو دنبال می‌کردم. دو روز عجیب و غریب و تاریخ‌سازی بود! سیر تحول نظر من درباره‌ش هم عجیب و غریب و به شدت مسخره بود! 

به محض این که خبر تشکیل سوپر لیگ مثل بمب منفجر شد و تمام سایتای خبری فوتبالیو پر کرد و عالم و آدم شروع کردن که درباره‌ش حرف بزنن و بنویسن، منم همراه جریان شدم و دهن سایتای مختلف داخلی و خارجیو صاف کردم. تمام لایوای AFTV تو یوتیوب رو مو به مو نگاه می‌کردم و امکان نداشت یه ثانیه‌شون رو هم از دست بدم. در به در منتظر این بودم که بازیکنای سابق و مربیا چی میگن درباره قضیه! منتظر اظهار نظر ونگر و تموم شدن حجت بر خودم هم بودم! از ونگر فوتبال شناس‌تر و فوتبال فهم‌تر داریم مگه؟ خلاصه که از فرگوسن و ونگر و رانیری تا فردیناند و بکام و ایان رایت هر کدوم به یه نحوی مخالفت خودشونو نشون دادن. رسانه‌ها در هر قالبی که داشتن از روزنامه تا سایت و شبکه تلویزیونی هم یه جو سنگین علیه پرز و آنیلی به وجود اوردن. رسانه‌هایی هم که مستقیما توسط هوادارا هدایت میشدن  تندترین و خشن‌ترین واکنش‌ها رو داشتن. گذشت و گذشت تا رسید به مصاحبه پرز. پیرمرد ۷۰ ساله‌ی جاه طلب مادریدی، با  اعتماد به نفس زیاد و چهره‌ی خوشحال و مغرور ناشی از پیروزی قریب الوقوعش و آغاز تاریخ‌سازیش واسه فوتبال؛ مصاحبه‌شو شروع کرد. از نجات فوتبالی که بزرگترین باشگاهاش بدترین وضعیت مالی چند دهه‌ی اخیر خودشون رو دارن میگذرونن گفت و به یوفا و چفرین حمله کرد و از تاثیر اونا تو این وضعیت افتضاح باشگاه‌ها حرف زد. تمام تهدیدای یوفا علیه ۱۲ تیمو بُلُف خوند و اطمینان داد که از لحاظ حقوقی هیچ مشکلی برای هیچ کدوم از باشگاه‌ها، مربیا و بازیکنا به وجود نمیاد. از شفاف نبودن گردش مالی یوفا انتقاد کرد و تهدید کرد که دهنمو باز نکنید که کل کثافت کاریاتونو جار بزنم! می‌گفت نسل جدیدتر نسبت به فوتبال کم علاقه‌ شدن و فوتبال از لیست سرگرمیای مورد علاقه‌شون داره حذف میشه. از لزوم تغییر فرم مسابقه‌ها و بازگشت دوباره هیجان به فوتبال دم زد و ادعا کرد که یوفا توانایی تغییرات مثبتو نداره و این باشگاه‌های بزرگ و پرهوادارن که باید یه فکری به حال فوتبال بکنن. سوپر لیگو تنها راه چاره‌ی حال حاضر فوتبال اروپا معرفی کرد و نوید اومدن روزای خوب برای باشگاه‌ها با وارد شدن اسپانسرای بزرگ و قدرتمند مالی رو داد. مطمئن بود که هیچ باشگاهی از سوپر لیگ خارج نمیشه و همه به تفاهم نامه‌شون پایبند می‌مونن؛ چرا که فقط و فقط با شرکت توی سوپرجام میتونن بعد مدت‌ها یه نفس تازه‌ای بکشن و دغدغه‌های مالیشونو تا حدودی برطرف کنن. چفری که الان بزرگ‌ترین دشمنش بود رو هم انداخت گوشه‌ی رینگ و تا می‌تونست مشت و لگد بهش زد! یه مصاحبه‌ی باشکوه از پیرمرد بلندپروازی که داشت خودشو شخصیت و افسانه‌ای فراتر از سانتیاگو برنابئو جا میزد. شایدم با رویا بافی و تصور ورزشگاهی که در آینده به نامش ساخته میشد، لبخند میزد! 

فرداش شد و حمله‌ها به سوپر لیگ با مصاحبه‌ی پرز کم که نشد هیچ، ۱۰ برابر هم بیشتر شد. البته با یه تفاوت که حالا همه در کنار پرز به چفرینم حمله می‌کردن. چه کار پرز درست بود و چه غلط، چفرین این وسط بی‌گناه نبود و یکی از دلایل وضعیت آشفته و قاراشمیشی بود که راهو واسه کودتای پرز باز کرده بود. بحث جدیدی که کم کم داشت جدی میشد دخالت بوریس جانسون بود که از صرفا حرف و هشدار کلامی داشت به اعمال نفوذ واقعی می‌رسید. خبرای افزایش بودجه یوفا اومد. بعدش خبر دلسرد و ناامید شدن باشگاه‌ها و تمایلشون به خروج از سوپر لیگ. و بعد به طور خیلی ناگهانی، اول از همه سیتی کنار کشید و بعدشم بقیه تیمای انگلیسی، یک به یک خارج شدن. بازار تحلیل‌ها و گمانه زنی‌های مختلف رسانه‌ها هم داغ شد. از پیشنهاد مالی بیشتر یوفا، ترس باشگاه‌ها از واکنش هوادارا((که چرت‌ترین و خنده دار ترین گزینه‌ست))، تهدیدای بوریس جانسون و ناامیدی باشگاه‌ها از موفقیت پروژه که با توجه به مذاکره‌های چند ساله‌شون با هم، بعید و غیرممکن بود.

خلاصه که پروژه‌ی ۱۲ ساله‌ی پرز و آنیلی و رفقا در عرض چند ساعت شکست خورد. باورش سخته. قضیه از اساس مضحکه و خنده دار! ۱۲ سال برنامه ریزی و مذاکره و لابی و پیدا کردن اسپانسر! کل این برنامه ریزی و تلاشای پشت پرده، ۴۸ ساعت هم نتونست دووم بیاره؟ ممکنه همچین چیزی؟ یعنی آنیلی و پرز با این همه سال تجربه، انقدر احمق و ابلهن که نتونستن موانعی که به وجود اومدنشون مثل روز روشن بودو پیش بینی کنن تا انقدر زود هر چی رشته کرده بودن، پنبه نشه؟! قضیه شاید فراتر از این حرفا باشه! و البته مایی که قطعا چیز زیادی از مناسبات و روابط بینشون نمی‌دونیم و یه مشت ناظر کم اطلاع و بدبختی هستیم که فقط دلمون می‌خواد فوتبال بمونه تا ما هم بمونیم!

ولی خب می‌دونی بیشتر از همه این اتفاقات، چی واسه‌م عجیبه؟ این که یه پسر ۲۱ ساله تو یه قاره‌ی دیگه، تو یه اتاق ۲۰ متری و روی یه تخت با یه دشک نارنجی(!) دراز کشیده و لحظه به لحظه‌ی دعوای پول و قدرت بین ۱۲تا مالک باشگاه و یوفا رو دنبال می‌کنه و بعضی جاها حتا جانبداری هم می‌کنه! این پسر واسه من عجیب‌ترین آدم دنیاست! هیچ جوره نمی‌فهممش! نه که چون پیچیده باشه! به حدی کودن و احمقه و به حدی کاراش بی حساب و کتابه که این جور غیر قابل فهم و گنگ نشون داده میشه. کِی میشه یه پرز پیدا بشه و علیه تو کودتا کنه؟ این بار اما یه کودتای موفق!