بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

هفت ماه و پنج روز از آخرین باری که اینجا نوشتم میگذره! نیم ساعت پیش که یهو تصمیم گرفتم باز دوباره شروع کنم به نوشتن حتی مطمئن نبودم بیان هنوزم هست یا نه! 

هفت ماه پیش، تو آخرین پستم نوشتم که خسته شدم از روی کاغذ نوشتن و می‌خوام از این به بعد بیشتر اینجا بنویسم. تصمیمای زندگی من، همه دقیقا همین طورین! احمقانه، بی حساب کتاب، زودگذر، بیش از حد بزرگ و غیر قابل دستیابی و البته عاری از هر گونه احساس مسئولیت و تهعد نسبت به تصمیم و انتخاب اولیه!

تو این 7 ماه خیلی اتفاقا واسم افتاد  ولی خب از اون جایی که خودم مطلقا تغییری نکردم، انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده! 

به خلاصه ترین شکل ممکن اگه بخوام بگم این طوریه که فارغ التحصیل شدم. کنکور ارشد دادم. بعد کنکور با خودم فکر می‌کردم که گند زدم و اعصابم حسابی داغون بود. با ناامیدی کامل تصمیم گرفتم برم سربازی و در حین سربازی باز دوباره کنکور بدم. دفترچه رو پست کردم و تاریخ اعزامم رو زدم 1 تیر. چون از قبل تو یه پادگان پذیرش کرده بودم می‌دونستم که هم آموزشیم و هم یگانم کجا میوفته. ده دوازده روز مونده به اعزامم نتایج کنکور اومد. ناباورانه تو زیرگروهی که می‌خواستم رتبه‌ام شد 133. با این رتبه میشد هم دانشگاه و هم رشته‌ای که می‌خواستم رو بیارم، پس انتخاب رشته کردم. تصمیم گرفتم آموزشی رو برم و بعدش ایست خدمت بدم و برم دانشگاه. آموزشی رو رفتم و تو کل این دو ماه دچار شک و تردید شدم که اصلا برم دانشگاه یا سربازی رو دامه بدم. آموزشی تموم شد و نتایج انتخاب رشته اومد و همونی رو که میخواستم  اوردم و در نهایت بعد از دو هفته تو یگان بودن، ایست خدمت دادم و حالا از 4 مهر میرم دانشگاه! 

حالا دلم میخواد زیاد اینجا بنویسم و قطعا می‌نویسم. از تمام اتفاقای دو ماه آموزشی! از روزمرگی الان به بعد دانشگاه، از خودم، از گذشته، از آینده و اصلا از هر کوفت و زهرماری که بیاد تو ذهنم. 

 

این که هر قضیه چرت و پرتِ مطلقا بی‌اهمیتی می‌تونه تا چند روز منو از کار و زندگی بندازه داره کم کم دیوونه‌ام می‌کنه. سه روز پیش ساعت 8 صبح بود که از خواب بیدار شدم و قبل این که حتی عینکمو بزنم به چشمام، موبایلمو برداشتم که ببینم استادی هست که نمره‌ای گذاشته باشه یا نه! که دیدم دو تا درسی که فکر می‌کردم بیوفتم رو با 14 و 15 پاس شدم ولی دقیقا همون یه دونه‌ای که حتی یک درصد هم احتمال افتادنش رو نمی‌دادم، 8 گرفتم! تا دو سه دقیقه‌ای خیره شده بودم به صفحه‌ی گوشیو باورم نمی‌شد چیزیو که داشتم می‌دیدم! هی با خودم می‌گفتم نه بابا امکان نداره! یه اشتباهی کرده حتما! شاید فقط یه طرف پاسخنامه رو صحیح کرده و اون طرفو ندیده! شایدم اصلا نمره رو جابه‌جایی زده. هم تو سامانه اعتراض گذاشتم و هم تو واتس‌اَپ بهش پیام دادم. سه چهار ساعت بعد پیاممو دید و جواب داد که یه بار دیگه برگه‌تو دیدم و صحیح کردم و اشتباهی رخ نداده. به حقیرانه‌ترین شکل ممکن افتاد به گدایی که من اوضاعم خرابه! اگه اینو بیوفتم ده ترمه میشم! یه تحقیقی، پروژه‌ای، کوفتی زهرماری بده انجام بدم و پاسم کن! یه متن طولانی پر از خواهش و تمنای تهوع آور. خوند و جواب نداد. بازدو سه تا متن دیگه با همون مضمون نوشتم و فرستادم که او نا رو کلا نخوند. تا همین یک ساعت پیش مثل احمقا تمام دغددغه‌ام همین قضیه بود. حالا انگار که یه دفعه‌ای یکی از خواب بیدارم کرده باشه و چند بار زده باشه تو گوشم تا هوشیارم کنه به خودم اومدم که اصلا گیریم که 10 ترمه شی؟ چه فرقی به حال تو داره؟ تو هر غلطی بخوای بکنی واسه ادامه‌ی زندگی چرت و پرتت باید تا تابستون سال دیگه صبر کنی حالا چه فرقی می‌کنه که ده ترمه بشی یا نشی! چرا نمی‌تونی بعد همچین اتفاقای بی‌اهمیتی یکم فکر کنی و هیجان و اضطراب بی‌دلیلت رو مهار کنی تا بتونی درست فکر کنی و تصمیم بگیری! بین این همه بدبختی و فلاکتی که داری افتادن یا پاس شدن یه درس دو واحدی چقدر می‌تونه مهم باشه که اینجوری بخوای خودتو جلوی یه استاد پلشت و بیشرف خوار و خفیف کنی؟ این حجم عظیم بلاهتی که تو وجودت جریان داره، سرچشمه‌اش کجاست؟!

باید بیشتر بنویسم ولی امشب نمی‌تونم. به حد وحشتناکی خسته‌ام و باید هر چه سریع‌تر بخوابم که 6 صبح فردا پاشم. از فردا بای هر روز یا حداقل یک روز درمیون بنویسم. حقیقتا نمی‌دونم چرا این تصمیم رو گرفتم.

  بعد از پنج شیش بار زنگ زدن آلارم گوشی و اسنوز کردنش، بالاخره دل از خواب می‌کنم و بیدارم میشم. 7 صبحه و هوا روشن شده. میرم کنار پنجره و صوررتمو می‌چسبونم به توریش. یه باد خنک کم رمقی می‌خوره به صورتم. صدای چندتا ماشین با صدای گنجیشکا و کلاغا قاطی میشه. آسمون تقریبا آبیه. چندتا ابر پراکنده وسطشن. یکی دوتا نفس عمیق می‌کشم و با صدای بلند به خودم میگم:«امشب دیگه حتما نوشتنو دوباره شروع می‌کنم.» 

کره و عسل و یه لیوان چایی و یک چهارم یه دونه نون. می‌ذارمشون تو یه سینی و میام سمت اتاقم. می‌شینم رو تختم و موزیکو پلی می‌کنم و شروع می‌کنم به لمبوندن. 

آخرین جرعه‌ی چاییو سر می‌کشم و به خودم میگم:«حالا ننوشتی هم ننوشتی! اتفاق خاصی نمیوفته!»

یه ربع به هشت از خونه  می‌زنم بیرون. 20 دقیقه باید راه برم تا برسم به ایستگاه. بعد از اونجا با تاکسی خطیا تا تختی برم و از تختی سوار مترو شم و برسم به دانشگاه. امتحان داشتم. ساعت 2 ولی! 

می‌شینم تو کتابخونه و جزوه رو باز می‌کنم و شروع می‌کنم به خوندن. بعد از یه ساعت، یه احساس خواب آلودگی و خستگی ناگهانی میاد سراغم! کیف و جزوه رو می‌ذارم تو کتابخونه بمونه و خودم می‌زنم بیرون. کنار گیم نت سابق یه راه باریکی هست که پر از درختای توت بلنده و مکان سیگار کشیدن بچه‌هاست. این موقع صبح و اونم تو ایام امتحانا معمولا خیلی خلوته. می‌شینم و یه نخ روشن می‌کنم تا بلکه خواب آلودگیم رفع شه. 

گیج و منگم و نمی‌فهمم چی تو این جزوه‌ی لعنتی نوشته! هر چی با خودم فکر می‌کنم چطور می‌خواد از این چرت و پرتا سوال در بیاره به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم. 

صدای سلام کردن مهدی رو می‌شنوم. انقدر غرق درس شده بودم که یه دفعه‌ای جا می‌خورم و چند سانتی متری می‌پرم بالا! مهدی آروم می‌خنده و میگه:« چته بابا؟!» چند ثانیه حال و احوال می‌کنیم و بعدش می‌پرسه:«مگه امتحان داری امروز؟»

-آره

-چی؟

-پول، ارز، بانکداری!

-با بخشی؟

-آره!

-دیوونه‌ای با بخشی درس برمی‌داری؟!

-خب فقط همین مرتیکه احمق ارائه داده بود! چیکار می‌کردم؟!

-من که حاضرم ده ترمه شم ولی با این مرتیکه خل‌وضع درسی برندارم!

تو راه سلفم. استرس میوفته به جونم که نکنه بیوفتم؟ شروع می‌کنم به امید دادن به خودم:«خب تو که غیبت نداشتی! تو کلاسم یه چرت و پرتایی می‌گفتی و می‌شناسدت یارو! معمولا هم که تو امتحاناش تهش میاد میگه یه سوالم خودتون طراحی کنید و بنویسید و جواب بدید! پس حله پاس میشی دیگه! نکنه این بار به سرش بزنه و بخواد سبک امتحان گرفتنشو کلا  عوض کنه؟ نه بابا! گشادتر از این حرفاست! غلط کرده اصلا بخواد همچین گوهی بخوره!»

چهل دقیقه مونده به امتحان و نشستم تو همون جای قبلی کنار درختای توت و دارم سیگار می‌کشم. این موقع روز نسبتا شلوغه اینجا. حسین و یکی دو تا از رفیقاش سر و کله‌شون پیدا میشه. چهار پنج متر مونده بهم که داد می‌زنه:« محسنی! پَ تو کوجای؟» یه ربع چرت و پرت میگیم و می‌خندیم. بلند میشم و خداحافظی می‌کنم و راه میوفتم سمت دانشکده جدید.

امتحان تموم شده و وایسادم کنار آب سرد کن و دارم بطریمو پر می‌کنم. کل امتحان سه تا سوال بود که طبق معمول یکیشو باید خودت طراحی می‌کردی! آسون بود و چرت و پرت. زنگ می‌زنم به حسین. جواب میده و با صدای آروم میگه:«محسنی! من تو کتاب خونم! چیکار داری؟» نمی‌دونم چرا ولی منم صدامو پایین میارم و جواب میدم:«پاشو بیا همون جای همیشگی یه نخ بکشیم. من  سه چهار دقیقه دیگه میرسم.»

طبق معمول داریم با حسین چرت و پرت میگیم که مهدیم از راه میرسه! مهدی قبلا وینستون می‌کشید ولی از وقتی که چند باری با من کِنت سرخ کشید، بالاخره امروز تصمیم گرفت که از به بعد فقط کِنت سرخ بکشه. حسین بهش میگه:«با طناب این احمق نیوفت تو چاه! میدونی نیکوتین و قطرانش چقده؟ سنگینه خیلی!» مهدی میخنده و میگه:«ولی جدی خیلی راحت و روون میره پایین!»

نشستم تو مترو. خسته و کوفته‌ام. موزیک تو گوشمه و تکیه دادم به شیشه‌ی کنار صندلی و چشمامو بستم. 

-شروع کنم نوشتنو دوباره؟ 

-نمی‌دونم!

-شاید کار بی ارزش و مسخره‌ای باشه ولی خب بی‌ارزش بودن که حتما به معنای بد بودن نیست! 

-نمی‌دونم! خسته‌ام! مغزم کار نمی‌کنه! ول کن حالا!

-نهایتش اینه که اگه دیدم باز دوباره حس وحالشو ندارم، ولش می‌کنم و اصلا می‌زنم حذف می‌کنم وبلاگو که دیگه کلا نرم سراغش!

-نمی‌شنوی دارم چی میگم؟ خسته‌ام! اصلا نمی‌فهمم چی داری میگی! خفه شو دیگه!

با یه حالت خوش خوشک و بیخیال راه رفتن خنده داری بالاخره می‌رسم به ایستگاه. حسابی شلوغه. سیزده چهارده نفری وایسادن و منتظر تاکسیان! سیگارمو زیر پام خاموش می‌کنم و وایمیسم کنارشون. بالاخره یه دونه تاکسی میرسه و چهار نفرو سوار می‌کنه و راه میوفتن که برن! بعدی هنوز نرسیده، جمعیت هجوم میارن سمتش که بتونن سوار شن. ولی خب تو جایگیری اکثرا اشتباه می‌کنن. من ولی جای درست وایمیسم و زودتر از بقیه سوار میشم. راننده دو سه باری تاکید می‌کنه:«کسایی که نوبتشونه بشینن!» عذاب وجدان می‌گیرم از زرنگ بازی احمقانه‌ام. به خودم میگم محسن پیاده شو! نوبت تو نبود! تو دو دقیقه هم نبود که رسیده بودی! پیر مرد بدبختو ببین! قشنگ معلومه یه ربع بیست دقیقه‌ای هست زیر آفتاب منتظر تاکسیه! پیاده شو! پیاده شو! بیخیال ولی! خسته‌ای بابا! از دوشنبه تا همین امروز پشت سر هم امتحان داشتی و هر روزم سه چهار ساعت بیشتر نخوابیدی و کلی کسری خواب داری! شنبه هم که امتحان مالی 2 داری و امشب باید حداقل هشت ساعت بخوابی! حالا تاکسی زیاده! حتا اگرم نیان شخصیا یه دو تومن گرون‌تر می‌گیرن می‌برن! خودمو توجیه می‌کنم و محکم می‌شینم سر جام. راننده قبل سوار شدن با یه حالت هشدار آمیزی میگه:«فقط پول نقد قبول می‌کنما! کارت به کارت و یه دو دقیقه وایسا برم خودپرداز بگیرم بیام نداریم!» پسر سربازی که کنارم نشسته می‌خنده و میگه:« حاجی انقدر سخت نگیر! سوار شو بریم دیگه!» راننده اخم می‌کنه و جواب میده:«سخت نگیر یعنی چی؟ دارم اتمام حجت می‌کنم باهاتون دیگه!»

پنجره رو دادم پایین و باد میزنه به صورتم و یه دسته از موهام میوفتن رو صورتم و میرن تو چشمام. با خودم حسابی کلنجار میرم و تهش به این نتیجه می‌رسم که حتما می‌نویسم! حتما! این بار ولی دیگه ول نمی‌کنم. 

فردا باید صبح زود پاشم و مالی رو شروع کنم. سخته و حجیم. نمره رو از 22 حساب می‌کنه. 8 تاش برا امتحانه، 10 تاش برا 3 تا تمرینی که در طول ترم داد و دو تاشم مال حضور غیاب! تمرینا رو تی‌اِش‌هاش صحیح می‌کنن و اگه عقده‌ای بازی درنیارن و نمره کامل بهم بدن با سیزده چهارده احتمالا بتونم پاسش کنم.

 

پس فعلا شب بخیر!

تو این دو روز همه چی طبق برنامه پیش رفت. 4 جلسه تحقیق در عملیات و 4 جلسه آمار و حل مسئله از جفتشون. نشستن پای لپ تاپ و دیدن کلاسای ضبط شده حس احمقانه‌ای میده بهم! کار به شدت مسخره و مضحکیه. از اون مسخره‌تر اینه که در صورت بچه‌‌ی خوبی بودن و خوب درس خوندن، واسه‌ی خودم جایزه تعیین کردم! اگه برنامه‌ی هر روز رو تا قبل از ساعت 8 کامل انجام داده باشم، می‌تونم شام و چایی و میوه رو همراه با دیدن یه قسمت شرلوک صرف کنم! هم امروز و هم دیروز به این مهم رسیدم و جایزه‌مو گرفتم! البته 3 قسمت بیشتر تا تموم شدن سریال نمونده! بعد از سه روز، فصل 3 true detective جایگزین شرلوک میشه! هیچ وقت فکرشو نمی‌کرم به این حد از حقارت برسم که واسه هل دادن خودم و یه کاری کردن، مجبور شم خودمو با یه جایزه فریب بدم.

تو طول 5 ترم گذشته 58 واحد بیشتر پاس نکردم. 20 واحد هم این ترم پاس می‌کنم که میشه جمعا 78 واحد. امروز نشستم و محاسبه کردم که در چه صورتی می‌تونم 9 ترمه تمومش کنم. اگه این قضیه ترم تابستونی گرفتن برای درسای تخصصی تو دانشگاه قم که حسین می‌گفت درست باشه عالی میشه و این تابستون می‌تونم 6 واحد پاس کنم. اون وقت کافیه سه تا ترم 17 واحده پاس کنم تا در طول 9 ترم تموم شه! حتا اگه همه چی عالی پیش بره می‌تونم 8 ترمه تمومش کنم! درسته که پیش عرفان و سجاد و محمد یه رخ بیخیالیِ احمقانه‌ به خودم میگیرم و در حالی که به افق خیره شدم و یه پک عمیق به سیگارم میزنم، میگم که به درک که یه ترمو الکی حذف کردم و یه ترم هم مشروط شدم ولی حقیقتا دارم از درون می‌سوزم که چرا بی دلیل و از روی ترس و بلاهت، این دانشگاه کوفتیو انقدر کشش دادم! حماقت کردم! باید به خاطر این اشتباه به زودی واسه خودم یه تنبیه زجرآور در نظر بگیرم. باید هی به خودم سرکوفت بزنم. باید راه و بیراه به خودم بد و بیراه بگم تا یادم بیاد که چه حماقتی کردم. قرار نیست بعد از این که مرتکب یه اشتباه ابلهانه شدم، برم پشت سنگر بهونه‌ها و مظلوم‌نماییا و از عذاب وجدانی که میاد سراغم، فرار کنم! هیچ کدوم از این کارا هم باعث نمیشه اشتباهاتمو جبران نکنم! جبران کردن اشتباه یه وظیفه‌ست. انجام دادن وظیفه نباید نیاز به انگیزه و محرک و این جور چرندیات داشته باشه. هم باید به خاطر اشتباهاتم تحقیر شم و هم باید جبرانشون کنم! 

سلام زهرا!

امیدوارم از هفته‌ی قبلی که باهات حرف زدم حالت بهتر باشه! می‌خواستم یه اعترافی بکنم پیشت زهرا! شوهرت الاغ نیست! یه چیزی فراتر الاغه! کلا نمی‌فهمه. در مقابل با یه مشکل و مسئله، مغزش فقط و فقط یه راه حلو می‌تونه تشخیص بده و هر چی پیشش فریاد بزنی و بگی که احمق! گوساله! پفیوز! به راه حل دوم هم فکر کن! شاید اون کل مشکلاتو حل کنه! شاید خیلی بهتر از اولی باشه! اصلا اجراش نکن! فقط یکم بهش فکر کن! خب اون مغز آکبندتو یکم به کار بنداز! خودت داری میگی سامانه مشکل داره و بهش اعتماد نکنید و من خودم هفته‌ی قبلی فلان مشکل و بیسار مشکلو داشتم، بعد حالا باز فاز شرلوک هولمزی برداشتی و کم مونده بخوای از رو تن صدا و مدل میکروفون و نحوه‌ی تلفظ واژه‌ها، دروغ گفتن یا نگفتن ما رو تشخیص بدی! دکتر واتسون شوهرت کجاست زهرا؟ حتما همون یارو دستیارش «TA» که زمان حضوری بودن دانشگاه دیده بودیمش؟ به قیافه‌ش نمی‌اومد ولی! نذار شوهرت فیلمای کارآگاهی ببینه زهرا! تو رو خدا جلوشو بگیر! حداقل به خاطر زندگی خودت!

حالا باز تهش قبول کرد که کل 17 نمره رو بذاره رو پایان ترم و یکم فاز هم‌فکری و هم‌دردی برداشت و شروع کرد به گفتن چرت و پرتایی مثل «من جای پدرتونم و دوستتون دارم و چه دلیلی داره بخوام دشمنی کنم باهاتون و...» بعد هم گلایه کرد که این بچه‌های کارشناسی نمی‌دونم چشونه که تو کلاس حسابی تشکر می‌کنن ازمون و به به و چه چه می‌کنن واسه‌مون ولی تو ارزشیابی بی‌معرفت میشن و کم لطفی می‌کنن در حقمون. شوهرت اشتباه کرد زهرا! یه کارآگاه خبره که نباید جلوی بقیه نقطه ضعف نشون بده از خودش! اولین اشتباهش می‌تونه آخرین اشتباهش باشه و مجرم می‌تونه یه جوری از این اشتباه سو استفاده کنه که کارآگاه حسابی گیج بشه و تا ابدالدهر نتونه پرونده رو حل کنه! شرلوک دانشکده‌ی ما چرا اصول خودشو یادش رفته؟ حالا که مرتکب این اشتباه احمقانه شد، من از سگ کمترم اگه کل ارزشیابیو بهش صفر ندم!

 خلاصه بعد از گفتگوهای طولانی و یکی به دو کردنا، یه نظر سنجی گذاشت و گفت اگه همه و باز هم تاکید می‌کنم «همه» موافق باشن، امتحانتونو حذف می‌کنم و کل نمره رو می‌ذارم رو پایان ترم. بعدش به یکی از دو تا بچه‌ها حمله کرد که شما روزِ روزِش تو کلاس نیستید و هر بار صداتون می‌زنم که بیاید جواب بدید، یا غایبید یا میکروفونتون به صورت کاملا تصادفی خراب شده، بعد حالا که بحث میانترمه، بلبل زبون شدید؟ انصافا این قسمتش دیگه حق با شوهرت بود زهرا!

خلاصه گذشت و گذشت تا رسید به پرسش کلاسی! از یکی دو نفر پرسید و بعد سامانه خراب شد و شروع کرد اکثر بچه‌ها رو بندازه از کلاس بیرون. هر کیو صدا میزد نبود تو کلاس! شوهرت حسابی عصبانی شده بود و می‌گفت پس چرا خراب شدن سامانه رو گزارش نمیدید به دانشکده‌تون؟ حدود 20 نفری مونده بودیم هنوز. شوهرت گفت هر کی منفی یا فقط یه مثبت داره خودش داوطلب بشه! منم که دیدم پرسشش رسیده به یه جای آسون، از فرصت استفاده کردم و میکروفونمو روشن کردم و گفتم استاد از من یه بار فقط پرسیدید و اگه میشه الان بپرسید! شوهرت یه چند ثانیه‌ای مکث کرد و گفت تو که دو تا مثبت داری، یعنی دو بار ازت پرسیدم! شوهرت فقط یه بار از من پرسیده زهرا! نمی‌دونم مثبت کدوم بدبختیو اشتباهی گذاشته برا من که حالا دو تا مثبت دارم! منم باز از فرصت استفاده کردم و گفتم که خب احتمالا یادم رفته بوده و ببخشید! فراتر از الاغ بودن شوهرت یه بارم به درد من خورد زهرا! 

خلاصه که مشکل میانترم حل شد و رفت پی کارش! شوهرت آدم بدی نیست زهرا! حتا میشه گفت خیلی هم ساده و خر و بی شیله پیله‌ست! اولین مشکلش اینه که به شدت آدم توجه طلبیه و دومین مشکلشم وراج بودنشه و سومیش هم همین فاز کارآگاهی برداشتنشه! بازم تاکید می‌کنم زهرا! هر چی فیلم ژانر کارآگاهی تو دست و بال شوهرته، جمع کن و نابودشون کن و خودتو و خانواده‌تو نجات بده! من ترم بعدی هم اگه شد با شوهرت درس برمی‌دارم! هر چند تمام رفتاراش و حرفاش رو مخمه ولی باز آدم جالبیه و شخصیت عجیب و مضحکی داره! میشه هم از دستش حرص خورد و هم بهش خندید! چی بهتر از این؟

شوهرت این جلسه، اون قسمتی که داشت از جای پدر ما بودنش و بقیه مزخرفات حرف میزد، سعی کرد یه هندونه‌ای زیر بغل ما بذاره و گفت:«من که می‌دونم شما واسه قبول شدن تو این دانشگاه چقدر زحمت کشیدید و برعکس خیلی از هم سن و سالای اون موقع‌تون از تمام سرگرمی‌هاتون چشم پوشیدید که درس بخونید و وارد یه همچین دانشگاه دولتی معتبری بشید! دانشگاه اصفهان جز سه تا دانشگاه تاپ تو رشته‌ی شماست و حتا تو جهان هم حرفایی داره واسه گفتن! به خودتون و جایگاه‌تون ارزش قائل شید عزیزای من!» اصلا هم این طور نیست زهرا! این که دانشگاه اصفهان پُخی هست واسه خودش یا نه رو نمی‌دونم و اهمیتی هم نداره برام ولی شخص من سال کنکورم به حدی خوشگذرونی و عیاشی که کردم که نگو! چیزی حول و حوش 5 تا سریال و 30 تا فیلم سینمایی دیدم! ده پونزده تا رمان خوندم، یه بازی از جام جهانی، بازیای آرسنال و استقلال و بازیای سی ال رو از دست ندادم! حتا یه بازی! هر جمعه هم که آزمون نداشتیم، با عرفان صبح زود می‌رفتیم پارک و تو راه حلیم می‌خریدیم و جلوی تمام پیرمردایی که اومده ورزش بکنن، اول مثل گاو حلیم می‌خوردیم و بعدم مثل سگ سیگار می‌کشیدیم! بعضی وقتا یه پاکت رو کامل تموم می‌کردیم! چندتایی از پیرمردا هم بعضی وقتا می‌اومدن و نصحیتمون می‌کردن که آدم باشید و بیاید کنار ما ورزش کنید به جای این کثافت کاریا! با حرفاشون سرگرم می‌شدیم و می‌خندیدیدم! به خصوص وقتایی که از گندای زمان جوونیشون حرف می‌زدن و ما رو به دوری از دخانیات و ورزش کردن دعوت می‌کردند! ما هم مرض داشتیم و هر هفته این کارمونو تکرار می‌کردیم و اونا هم خسته نمی‌شدن و هر بار یه نمایدنده از بین خودشون می‌فرستادن که شاید حرفاش تاثیر گذار باشه و ما رو به آدم بودن نزدیک بکنه! نمی‌دونی هربار چقدر بادوم بو داده، پسته، گردو، کشمش و نخودچی بهمون می‌دادن  که مثلا بهمون انگیزه بدن که به جای این دودای کثافتی که ‌می‌کنید تو ریه‌هاتون، اینا رو بخورید و سالم بمونید احمقا! روزای آزمون هم به بهانه‌ی این که خسته‌ایم از ظهرش تا فردا صبحش می‌خوابیدیم! تنها زمانی که خوب خوندیم، عید بود! از یه هفته قبل با عرفان رفتیم و تو یه دونه از این اردو مطالعاتیا ثبت نام کردیم و از 26 اسفند تا دوازدهم فروردین، هر روز از 7 صبح تا 9 شب اون جا بودیم! و به این صورت از شر دید و بازدیدای عید راحت شدیم! زندگی سگی و تهوع آوری داشتیم، ولی خب خوش گذشت! 

راستی زهرا! به سوالی که تو نامه‌ی قبلی ازت پرسیدم هنوز جواب ندادی! این مرتیکه پیر خرفت جوگیر، چی داشت که تو زنش شدی؟

 

پ.ن:خدا رو شکر سامانه هم کلا پوکید و کلاس بعدی برگزار نمیشه! ایکس باکس و assassin's creed odyssey مرا فرامی‌خواند!

سلام زهرای عزیز!

از اون جایی که الان در عصبانی‌ترین حالت ممکن خودم هستم و تمایل عجیبی دارم که حتا مانیتور این لپ تاپ کوفتیو با مشتام خوردِ خاکشیر کنم، بی هیچ مقدمه‌ای میرم سر اصل مطلب.

خب راستش من تا حالا تو رو از نزدیک ندیدم. صداتو هم حتا نشنیدم. قضیه آشنایی من با تو اینه که شوهرت استاد یه درس 2 واحدی منه. هر جلسه به تصور این که میکروفونشو خاموش کرده، وسط کلاس داد میزنه:«زهرا درو ببند! زهراااااا! تو کلاسما! درو ببند!» خلاصه که ما هر جلسه شاهد صدای عربده‌های شوهرتیم که ازت درخواست بستن در اتاقشو داره، چون خبرش در حال تدریسه و احتمالا سر و صدایی که از تو پذیرایی خونه‌تون میاد، حسابی اذیتش می‌کنه. اونم که هر بار صدای نکره‌شو می‌اندازه تو گلوشو و از تو کمک می‌گیره! تو هم که حقیقتا سرعت بی‌نظیری داری و چند ثانیه بیشتر نمی‌گذره که صدای بسته شدن درو به وضوح می‌شه شنید.

امروز شوهر کله شقت امتحان میانترمشو تو ال ام اس دانشگاه ازمون گرفت. قبلا بهش گفته بودیم که اگه میخوای تشریحی بگیری، یه ایمیل بده که برات جوابا رو تو مدت زمانی که خودت تعیین می‌کنی بفرستیم، چون سامانه ممکنه به مشکل بخوره. اما قبول نکرد و کار خودشو کرد. من الان به فنا رفتم زهرا! 30 ثانیه مونده بود به آخر امتحان و تمام جوابا رو نوشته بودم. دکمه‌ی ثبت جوابا رو هر چی می‌زدم کار نمی‌کرد. مشکل قطعا از اینترنت نبود. سامانه قبلا این مشکل واسه‌ش به کرات پیش اومده و همه‌ی استادا میدونن که نباید امتحانای تشریحیشونو توش بگیرن. خلاصه که جوابام هیچ کدوم ثبت نشد که نشد. شوهرت زبون نفهمه زهرا! نمی‌دونم برا بقیه هم این مشکل پیش اومده یا فقط شانس چرت من بوده، ولی مطمئنم جلسه‌ی بعدم که قضیه رو بهش بگم، یه ژست کارآگاهی به خودش می‌گیره و با یه لحن خیلی مرموز شروع می‌کنه به بازجویی کردن تا به توهم خودش مثلا یه جایی مچمو بگیره و بهم اثبات کنه که مشکل از سامانه نبوده و تو خودت یه گندی زدی! شوهرت خیلی خودشو جدی می‌گیره زهرا! فکر می‌کنه اونقدر ما بیکار و علافیم که واسه در رفتن از یه امتحان درس دو واحدی، بشینیم نقشه بکشیم و فریبش بدیم! من اوضاع و احوالم خرابه زهرا! یه ترم حذف کردم! یه ترم هم مشروط شدم و 10 واحد بیشتر پاس نکردم! اگه این دو واحدی شخمی رو هم بیوفتم که دیگه عالی میشه! 

می‌دونی زهرا؟ شوهرت تو زندگیش هیچ گوهی نشده. شغلش احمقانه‌ترین شغل دنیاست! گول این لفظ "دکتر"ی که میاد پشت اسمش رو هم اصلا نخور. ما یه مشت الاغیم که اصلا نمی‌دونیم چرا امدیم این دانشگاه و این رشته! شوهرت بین این گله‌ی الاغ، نقش الاغ ارشدو صرفا بازی می‌کنه. همین و بس! الاغی که می‌تونه بشینه صدر مجلس و سخنرانی کنه و بقیه الاغا هم ناچارن بهش احترام بذارن و حتا بعضا مجیزشو بگن. هر چند وقت یه بارم با بقیه الاغای ارشد یه جلسه‌ای برگذار می‌کنن و یه کم حس مهم بودنو به خودشون القا می‌کنن! شوهرت انقدر احمقه که هنوزم که هنوزه کار با این سامانه‌ لعنتیو بلد نیست. تلفظای انگلیسیش افتضاحه. قیافه‌شم که داغونه! چی داره این بشر که زنش شدی آخه؟ بهت بر نخوره زهرا ولی حقیقتا ریدی با این انتخابت!

خلاصه که زهرا، هر چند الان عجیب عصبانیم و حس می‌کنم حقم خورده شده، ولی بازم اهمیتی نداره! بذار شوهرت فکر کنه آدم مهمیه! بذار با این توهم که بچه تخس و زرنگیه و به همین سادگیا فریب نمی‌خوره، خوشحال باشه. اصلا چطوره تو فصل 4 true detective شوهرتو بیارن و نقش اولش بکنن؟ یه کارآگاه تیز و بز و به شدت باهوش که تخصصش تو مچ گیری از چهارتا دانشجوی احمقه! 

دوربینو می‌گیرم رو سوالا. چهار تا بیشتر نیستن. سجاد یادداشتشون می‌کنه. سه تایی رو که بلده حل می‌کنه و بعد از رو جواباش می‌خونه برام تا بنویسم! ساعت 5 میشه و جوابا رو واسه استاد ایمیل می‌کنم. سجاد امتحان خودشو سپرده بود به چندتا از هم‌کلاسیاش که بتونه بیاد امتحان منو جواب بده. تماسو سریع قطع می‌کنم و بهش میگم که برو به امتحان خودت برس. سجاد هشتاد درصد زندگیش کچل بوده. باز دوباره کچل کرده بود خودشو. سجاد تو مواقع بحرانی آروم‌ترین آدم روی زمینه. عشق سرعته و گوشیش پر از عکسای ماشینه و می‌تونه چندین ساعت واسه‌ت درباره ماشینا سخنرانی کنه. عاشق راکیه! کَله خره و با موتورش تو خیابونا با یه سرعت دیوونه‌واری ویراژ میده و مهم نیست براش که بالاخره یه روز با این موتور خودشو به کشتن بده! هایده و مهستی و معین گوش می‌کنه و احتمالش خیلی کمه که تو پلی لیست گوشیش چیزی جز این سه تا پیدا کنی! تو معاشرتش با آدما دائما در حال خاطره تعریف کردنه. خاطره‌هاش هم هیچ وقت تموم نمیشن. اسم دو سه تا ماشینو میاره و میگه اگه یه روز به اینا برسم، دیگه هیچ چی از این دنیا نمی‌خوام. عاشق بسکتباله. اگه یه مشکلی برات به وجود اومده باشه تو نوع بیان مشکلت پیش سجاد باید خیلی احتیاط کنی. اگه تشخیص بده که حالت خیلی خرابه و وضعیتت داغونه، اوضاع خطری میشه! اون وقته که از رو خودش می‌گذره و تمام فکر و ذکرش میشه تو! اون وقته که خودشو کاملا فراموش می‌کنه و تا تو رو به یه وضعیت پایدار نرسونه و مشکلتو کامل حل نکنه دست بردار نیست! این وسط خودش به فنا بره و نابود شه؟ بی هیچ اغراقی اصلا مهم نیست براش! سمج‌ترین و احمق‌ترین آدم دنیاست! اینو هر روز بهش میگم! 

لش می‌کنم رو تخت. چشمامو می‌بندم. صدای ماشینا و موتورای خیابون تو سرمه. دو نفر تو کوچه دارن با هم حرف می‌زنن! صداشون بلندتر از حد معموله. حس می‌کنم دارن دعوا می‌کنن با هم! یا شاید بهتر بشه گفت یه بحث تند و تیز! صدای یکیشونو می‌شناسم. صاحب همین مغازه‌ی دیوار به دیوار اتاقم! صورت سیاه سوخته، عینک مستطیلی، سیبیل پرپشت و قد و وزن متوسط. ده دوازده سالی سوپرمارکت داشت و یکی دو سالی میشه که تبدیلش کرده به یه رستوران که توش فقط مرغ سوخاری، مرغ شکم پر و ماهی شکم پر درست می‌کنه. همیشه هم از رو خوشمزه بازی منو با اسم داداشم صدا میزنه و بعد یه دفعه‌ای میگه:«عه! راستی تو محسن بودی که!» صداها تو ذهنم کم کم محو میشن. خوابم میبره. افتادم بیرون از اتاق. صدای اون دو نفر بلندتر از قبل شده. برمی‌گردم و می‌بینم دقیقا روبروشون وایسادم. لباساشون یه شکله! لباس خودمم دقیقا مثل هموناست. می‌دووم سمت خیابون. ماشینا همه یه شکلن. درختای دور خیابونا یه شکلن. آدما یه شکلن. حس می‌کنم که شستم درد می‌کنه و کم کم داره از جاش کنده میشه. از خواب می‌پرم. نگاه می‌کنم به شستم! با تمام توان دارم فشارش میدم به دیوار کنار تختم! به خودم میام و آزادش می‌کنم از این فشار تحمیلی و بی‌دلیل! 

لباس تابستونیامو ریختم کف اتاق که جاشونو با زمستونیا عوض کنم. خبر بد اینه که باید با گرمکن آرسنالم خداحافظی کنم. خبر خوب اینه که به کیت 2018 و 2019 آرسنال که اسممو پشتش چاپ کرده بودم، دوباره سلام می‌کنم. 

گیج و منگم! هیچ جوره نمی‌فهمم که چطور زمان داره میره جلو! سرعتش واسه‌م عجیبه. بعضی وقتا خیلی کنده و بعضی وقتا خیلی سریع. هیچ تعادلی نداره. مسخره‌ست! مسخره‌تر اینه که همین موضوعو هزار بار دیگه گفتم.

انگار یه چیزی دوباره تو وجودم روشن شده و داره از جا بلندم می‌کنه و نمی‌ذاره کف این اتاق کپک بزنم. متنفرم از این موجود ضعیفی که تسلیم حس و حال لحظه‌ای خودشه و هیچ ثباتی توش نیست. این که بقیه هم اینطور باشن یا نباشن ذره‌ای اهمیت نداره. تو نباید این طوری باشی احمق!

خوردم زمین. نتونستم از روش رد شم! نتونستم لهش کنم. نتونستم دستامو حلقه بزنم دور گردنش و انقدر فشار بدم که به خِر خِر کردن بیوفته و زجر بکشه و جون بده. نتونستم زل بزنم به جسد بی‌جونش و انقدر رو جنازه‌ش برقصم که از شدت خستگی بیهوش شم. ولی دوباره میرم سمتش. نه این که چاره‌ای نداشته باشم و این تنها انتخابم باشه! من می‌تونم دوباره شکست خوردن و به لجن کشیده شدنو هم انتخاب کنم. ولی حالا می‌خوام با قلدری بگم که باز دوباره می‌خوام باهات بجنگم! واسه صد و پنجمین بار حتا!

گوش بدیم به مَری .

بعد سحر دیگه خوابم نمی‌برد. تو جام غلت می‌زدم و سعی می‌کردم ذهنمو خالی کنم تا مغزم سبک و پشت پلکام سنگین بشه تا شاید خوابم ببره. ولی نمیشد که نمیشد. یه دفعه‌ای انگار که یه سطل آب یخ پاشیده باشن رو صورتم، از جام بلند شدم و به خودم گفتم که واقعا با این که الان خوابت نمیاد و نسبتا سرِحالی و همون 4 ساعت خواب برات کافیه؛ داری سعی می‌کنی به زور بخوابی؟!دیوونه‌ای؟ عقلت کمه؟ این کارت الان برات یه حس پوچی و بلاهت عمیقی به وجود نمیاره؟ به ساعت موبایلم نگاه می‌کنم. بیست دقیقه مونده به هفتو بهم نشون میده.

مشت مشت آب یخ می‌پاشم به صورتم. تو آیینه واسه خودم شکلک درمیارم؛ یه لبخند عمیق و ناگهان جدی شدن! برمی‌گردم تو اتاقم. پرده رو می‌کشم. پنجره رو باز می‌کنم. شاید بعد از 4 یا 5 ماه. اتاق یکمی روشن میشه و دم گرفتگی و خفگی هواش از بین میره. خیره میشم به ساختمونای روبرو، به آسمون، به دودکش بلند مغازه‌‌ای که همسایه دیوار به دیوار اتاقمه و به آنتن بلند و بدقواره‌ی یکی از همسایه‌ها که هیچ وقت نفهمیدم دلیل این حد از بلند بودنش چیه! دو تا کبوتر لب یه پشت بوم نشستن و تو این هوای خوب و سکوت شهری که هنوز کامل بیدار نشده، نوک‌هاشونو مکرر میزنن به هم. بعد یکم مکث می‌کنن و دوباره شروع می‌کنن. مرحله نهایی رو هم انجام میدن و بعد از یه جفت گیری موفق، ناپدید میشن. در حین تماشای دو تا کبوتر عاشق، موهامو شونه می‌کنم و از پشت جمع‌شون می‌کنم و با کش می‌بندمشون! معمولا وقتی موهام با کش بسته بشه، میشه گفت که اون روز واسه من شروع شده!

هفتم امتحان دارم. امتحان درسی که یه بار قبلا حذف اضطراریش کردم. قبل از این که شروع کنم به خوندن. خرده عادت شماره 1 رو انجام میدم. 

تا ساعت 10:30 درس می‌خونم. حالا دیگه یکم احساس خواب آلودگی و حالت تهوع می‌کنم. ساعت موبایلمو میزارم واسه 1 و می‌خوابم. 

با صدای نکره‌ی گوشی از خواب بلند میشم. جون گرفتم و دیگه خبری از حالت تهوع دو ساعت پیش نیست. سریع لپ تاپو روشن می‌کنم و میرم تو کلاس. تا 3:30 کلاس دارم. بعد کلاسا باید خرده عادتای 2 و 3 و 4 رو تا قبل افطار انجام بدم. از 9:30 تا 11:30 هم درس می‌خونم. 11:30 هم که بازی آرسناله. نمیذارم این ترم هم مثل ترمای قبلی، سطحی‌ترین و احمقانه‌ترین مسائل مثل 10 ترمه شدن یا نشدن، مشروط شدن یا نشدن و پاس کردن یا نکردن؛ واسه‌م حکم حیاتی‌ترین دغدغه‌ها رو پیدا کنه! واضحه که اگر مغزت پر از این خزعبلات بشه، احمق‌تر از چیزی که هستی میشی! 

و در نهایت آرتتای عزیز! خودت بهتر از همه می‌دونی که تیمت از این بازی تا آخرین بازی جزیره و لیگ اروپا، باید بی‌نقص‌ترین و بی‌رحم‌ترین فرم خودش رو داشته باشه و مثل بولدوزر از رو بقیه رد بشه. خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که هر لغزشی تا آخر فصل، چطور می‌تونه جایگاهتو متزلزل کنه. طبق چیزی که من دارم تو AFTV و بقیه مدیاهای هواداری باشگاه می‌بینم، جو سنگینی علیه‌ت حاکمه. می‌دونی که حداقل خواسته‌شون قهرمانی لیگ اروپا و حضور تو سی ال سال بعده. هر اتفاقی غیر این بیوفته  Artetaout گویان کله پات می‌کنن! اگه تو شکست بخوری، منی که تو این دو سال ازت یه ناجی و قهرمانی ساختم که قراره این ویرانه رو به بهشت تبدیل کنه، هم شکت می‌خورم! هم خودتو و هم منو سربلند کن میکل!

پ.ن: هم اکنون ساعت 8:20  متوجه شدم که بازی آرسنال فردا شبه و بنده اسیر اشتباه شدم!!

 

سه ساعتِ تمام، "بازرسِ" گوگول رو با صدای بلند واسه خودم و دیوارا و پنجره و اشیای اتاق اجرا می‌کنم. پنجره که خیلی راضیه و حسابی داره از دیدن این تئاتر زیبا و دل‌انگیز لذت می‌بره! با خودش میگه حداقل از این ویووی مزخرف و زشت بیرون اتاق که بهتره! دیوارا ولی خیلی علاقه‌ای از خودشون نشون نمیدن و با یه نگاه عاقل اندر سفیه‌ای نگاهم می‌کنن! گویا بی‌صبرانه منتظرن که زودتر تموش کنم. کتابخونه که هم دوباره سختگیریاش شروع میشه و هِی غلط خوندنامو می‌زنه تو سرم! سعی می‌کنم صدا و حرکات هر شخصیت شبیه همون چیزی دربیاد که خودِ گوگول اول نمایشنامه شرح داده! حس می‌کنم با خلیستاکوف بیشتر خو گرفتم و بهش نزدیک شدم و از همه بهتر اجراش می‌کنم! 

«خلیستاکوف، جوانی بیست و سه ساله، لاغر و باریک، قدری ساده لوح است و به قول معروف، عقلش پارسنگ برمی‌دارد: یکی از همان آدم‌هایی که در ادارات آنان را بی‌مغز می‌نامند. بدون هیچ تعقلی حرف می‌زند و عمل می‌کند. توان آن را ندارد تا پیوسته توجهش را به یک فکر مشغول کند. گفتارش بریده‌بریده است و کلمات به شکلی کاملا غیرمنتظره از دهانش بیرون می‌جهند.»

 

+ معدلم این ترمم شده 8!! فکر می‌کنم این اتفاق می‌خواد یه پیامی رو بهم برسونه! یا شاید مثلا یه اتفاقی رو در آینده پیش‌بینی کنه! تنها چیزی که الان به ذهنم می‌رسه اینه که شاید می‌خواد بهم بگه سبایوسی که الان شماره 8 رو می‌پوشه، آخر فصل، انتقالش به آرسنال قطعی میشه! اتفاقی بسیار خوشایند!

 

++ مثل این که این ترم مشروطی معنایی نداره و تونستم 20 واحد بردارم! باگ سیستم که قطعا نبوده! نمی‌دونم شاید قانونی چیزی عوض شده و من بی‌اطلاعم! 

 

+++ در طول 5 ترم قبلی، که یه ترم رو هم حذف کردم، جمعا 59 واحد بیشتر پاس نکردم! اگه از این ترم به بعد هر ترم حداقل19 واحد پاس کنم، تازه تو ترم 9 می‌تونم فارغ شم! چقدر مضحک و خنده داره این اوضاع و شرایط دانشگاه من!

 

++++ یه ترم مشروطی! معدل 8! 9 ترمه شدن! بعدیش چی می‌تونه باشه؟ آره مثل همیشه باز بگو به چپم و رد شو! الکی مثلا واسه‌ت اهمیتی نداره! هر چی بیشتر یه جوری رفتار کنی که انگار این قضایا به هیچ جات نیست، یه چهره‌ی قهرمانانه‌تری واسه خودت پیدا می‌کنی! بوی گندت داره خفم می‌کنه!

 

+++++ جناب آقای میکل آرتتای آماتریاینِ عزیز! این بنجل زدایی‌ای که تو این پنجره، انجام دادی؛ بار دیگه نشون داد که چرا باید بهت اعتماد کرد. تو همونی هستی که ما رو می‌بری سمت رویاهامون. مطمئنم که یه تیم افسانه‌ای تر از 2004 می‌سازی و اسمت رو توو تاریخ این باشگاه جاودانه می‌کنی!

 

+++++بیانِ عزیز. به فنا رفتن یا نرفتنِ تو برای شخص من که هیچ اهمیتی نداره. اگه باشی که خوبه، عادت کردم بهت بالاخره! اگرم نباشی، جایگزینای زیادی هستن! 

 

ساعت 4:30 بعد از ظهر و چهل و دو عدد گوسفندی که بع بع کنان می‌ریزن تو کلاس و چوپون خوش اخلاقی که هزار بار پشت سر هم و بی وقفه، سلام می‌کنه! بعد از چند دقیقه دقت کردن، متوجه می‌شم که این بع بع کردنا، از نظر چوپون یه نوع سلام کردن تلقی می‌شه! چوپون احمقه و نمی‌فهمه که احتیاجی نیست حتما به هر بع بعی جواب سلام بده! می‌تونه اول کلاس یه سلام کلی به همه‌ی گوسفندان عزیز بکنه و تاکید کنه لطفا همه همزمان بع بع نکنید و صفحه‌ی چت سامانه رو به فنا ندید! چوپون می‌گه خیلی سریع از دو سه نفر پرسش کلاسی می‌کنه و بعدش می‌ره سراغ درس دادنش که امروز چه روز پرمطلبیه و وقت‌ کلاس چقدر کم و محدوده و به هیچ وجه جوابگوی حجم مطالب نیست! یکی دو تا گوسفند خودشیرین داوطلب میشن! چوپون رضایت خودش رو از کلاس فعال و همیشه آماده‌ش اعلام می‌کنه! گوسفندا میکروفون‌شون رو وصل می‌کنن! باورم نمیشه که به زبان آدمیزاد دارن حرف می‌زنن! تا حالا رو نکرده بودن این توانایی شگفت انگیزشون رو! از هر کدوم از داوطلبا می‌خواد که یکی از اصول 9 گانه‌ی بازاریابی رو که طی پنج جلسه قبل گفته، توضیح بدن! گوسفندا با آب و تاب زیاد اطاعت امر می‌کنن! پرسش کلاسی تموم میشه و چوپون باز رضایت خودش رو از گوسفندا، اعلام می‌کنه! 

چوپون بالاخره درس دادنش رو شروع می‌کنه! گویا رسم کلاس اینه که چوپون هر کلمه‌ی انگلیسی‌یی رو که بین حرفاش ذکر می‌کنه، بقیه باید اون کلمه رو با اسپل درست، توی چت بنویسن! یعنی نه این که اجبار باشه ول خب امتیازه! و این عمل نشانه‌ی اینه که گوسفندا حواسشون به درس هست و فعالیت می‌کنن و فقط شنونده نیستن! بعدش هم چوپون برای هر کدومشون به عنوان پاداش یه مشت علف می‌ریزه که موقتا نمیرن از گشنگی! احمقانه‌ست! چوپون یه کلمه‌ی انگلیسی از دهنش بیرون میاد و گوسفندا با عجله‌ی تمام تایپش می‌کنن! چرا خب؟ خود چوپون بیاد اون کلمه رو تو ‌share notes بنویسه و قال قضیه رو بکنه! چوپون سوالای ابلهانه و چرند می‌پرسه و باز گوسفندا شروع می‌کنن جوابای تکراری و کپی شده‌ی خودشون رو تایپ کنن! حقیقتا الان چوپون و گوسفنداش احساس می‌کنن این وسط تعاملی شکل گرفته؟ این چه کار بیهوده و احمقانه‌ایه؟ اصلا بلاهت نهفته تو این کار قابل بیان کردن نیست! گوسفندا هم تیمارستان دارن مگه؟ اصلا چرا انقدر هم گوسفندا و هم چوپون، گدای توجه هم دیگه‌ن و با هر روش احمقانه‌ای می‌خوان به این گدامسلکی خودشون ادامه بدن؟ یعنی مثلا اگر چوپون که الان پشت لپ‌تاپش نشسته، حواسش نباشه و لیوان چایی‌ش رو بریزه روی میزش و ناخودآگاه بگه shit، گوسفندا همگی تو چت همزمان، می‌نویسن shit؟ 

بحث به «اصول اخلاقی بازاریابی» می‌رسه و متوجه می‌شم که گوسفندا هم برای خودشون تئوریسین‌های قَدَری هستند و دنیا بی‌خبره از این موضوع مهم! چوپون خودش ادعای نظریه پردازی فعلا نکرده ولی میشه فهمید که چقدر کیفیت کارش فوق‌العاده‌ست که گوسفنداش همین حالا ازش جلو زدن و به درجات و مراتب بالایی از نظریه پردازی دست پیدا کردند! چوپون کاربلد به این می‌گن! یکی از گوسفندا درباره‌ی «فرصت‌های فرهنگ سازی با استفاده از بازاریابی و بازدهی مالی و اجتماعی اون!» حرف می‌زنه و همچنین یکی از گوسفندای به غایت دغدغه‌مند، هم از «ضد فرهنگ بودن بسیاری از بازاریابی‌ها» می‌ناله! 

ساعت کلاس تموم می‌شه! چوپون وظایف و تکالیف کلاس بعدی رو مشخص می‌کنه و گوسفنداش رو به خدای بزرگ می‌سپاره! تاکیدم می‌کنه بتمرگید تو طویله‌هاتون که حتا گوسفندا هم از کرونا در امان نیستد!

یکی از این گوسفندایی که داره الان این خزعبلات رو می‌نویسه، احساس می‌کنه که مثل ایگنیشس رایلی «اتحادیه ابلهان» دریچه‌ش بسته شده! دریچه‌ی بسته‌ی ایگنیشس رو ساعت‌ها لم دادن توی وان پر از آب گرم باز می‌کرد! ولی دریچه‌ی گوسفند مذکور ما رو در حال حاضر، فقط حمله کردن به ایکس باکسش می‌تونه باز کنه! یه خط می‌کشه روی کارایی که قرار بود تا ساعت12 انجام بده، قرارش با عرفان رو هم کنسل می‌کنه و می‌ره سمت کنسول عزیزش! بالاخره با دریچه‌ی بسته که نمیشه کار کرد یا کسی رو دید!