بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

نامه‌ای به سعید(3)

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۱ ق.ظ

سلام سعید!

اوضاع و احوالت چگونه است؟ دنیا به کامت می‌چرخد یا نه؟ با کلاس‌های آنلاین چه می‌کنی؟

چقدر تو بی‌معرفت و نامردی که هیچ وقت سراغی از من نمی‌گیری و جواب پیامک‌هایم را هم با کلماتی سرد و بی‌روح و گاه گزنده می‌دهی! البته جز این هم نمی‌شود از تو انتظار داشت! خودِ واقعی‌ات به دور از هر گونه دروغ و فریب و ظاهرسازی و بدون هیچ کم و کاستی، منعکس می‌شود در متن پیامک‌های سراسر فحش و تحقیرت! و من چقدر به این زبان تلخ و بی‌محلی‌های همیشگی‌ات، احساس نیاز می‌کنم! و شاید حتی دوست‌شان دارم. اولین بار خودت بودی که مرا به مازوخیست بودن متهم کردی دیگر؟!

ماجرای نامه‌ی قبل را که یادت می‌آید؟ اولین اتهامی که به من زدی و برای آن جلسه‌ی بازجویی مفصلی تدارک دیدی و مانند یک بازجوی ماهر و کهنه‌کار، بدون آن که خودم بفهمم، مجبور به اعترافم کردی! به زعم تو من انسانی بودم به شدت شخص پرست و درگیر آدم‌ها! به همین دلیل هم عکس چند نفر شخصیت مشهور مورد ‌علاقه‌ام را روی دیوار اتاقم زده‌ام و به همین خاطر در هر مسئله‌ای از فوتبال گرفته تا ادبیات و موسیقی و سینما یکی را برای خودم بت می‌کنم و می‌پرستم، حتی اگر از آن فرد و تخصصش اطلاعات کاملی نداشته باشم! و من نه آن موقع و نه حتی الان، اتهامم را قبول نداشته و ندارم. بازجویی‌ات هم به دور از انصاف و با روشی پر از دوز و کلک بود تا به مقصود نهایی‌ شومت برسی. شاید من در آن گفت و گو کمی اغراق کرده باشم، ولی این بهتان‌ها و افتراهای بی‌حساب و کتابت، با آن نحوه‌ی بیان پر از کلمه‌های قلبمه سلمبه‌ و گاه بی‌معنایت، به دور از واقعیت و تا حد زیادی مضحک‌اند!

فردای‌همان جلسه‌ی بازپرسی‌ بود که متن دفاعیات خودم را برایت پیامک کردم. تا چند ساعت هیچ جوابی ندادی! آن روزها که هنوز نمی‌شناختمت، فکر می‌کردم که احتمالا بی‌خیال ماجرا شده‌ای! طبیعتا هم باید می‌شدی! چرا باید برای اثبات یک،به تصور خودت، «حماقت و بلاهت» فردی دیگر، انقدر خودت را مشغول و درگیر کنی؟

ساعت نزدیک یازده شب بود که بر خلاف انتظارم، جواب دادی! از من خواسته بودی که عکس یکی از آن‌هایی که به دیوار اتاق زده‌ام را فردا با خودم به دانشگاه بیاورم! ترجیحا عکس آن یکی که بیشتر از بقیه دوستش دارم! گیج شده بودم که هدفت از این تقاضای عجیب و غریب چیست؟ هر چند اکنون که فکر می‌کنم، پیشبینی سناریوی مضحکی که برایم چیده بودی خیلی هم دشوار نبوده! نمی‌دانم چرا آن موقع هیچ جوره نتوانستم دستت را بخوانم! شاید بیش از حد روی پیروزی و برتری خودم، حساب باز کرده بودم!

فردا با قاب عکسی از غلامرضا تختی به دانشگاه آمدم. آن هم با این تصور که در مقابل دفاعیات محکم و متقن‌م که مو لای درزشان نمی‌رفت کم آورده‌ای و حالا هر حقه‌ای هم که بخواهی سوار کنی، فایده‌ای به حالت ندارد. از نظر من تو در یک بحث فلسفی(!) شکست خورده بودی و افتاده بودی به دریوزگی و انجام دادن اعمال شاقه!

آن روز کلاس مشترکی نداشتیم و تو پیامکی یک جایی را نزدیک در شرقی دانشگاه، به عنوان محل قرار تعیین کردی!

سر ساعت آن‌جا بودم. بی‌خیال ایستاده بودم و بادام‌های بوداده‌ای که مادرم درست کرده بود را یکی یکی می‌خوردم. ناگهان دیدم که با همان کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته‌ی بی‌ریختت، مستقیم و با قدم‌هایی سریع و محکم به سمتم می‌آیی. در فاصله‌ی دو سه قدمی‌ام ایستادی و به سرعت موبایلت را از جیبت درآوردی. متن دفاعیه‌ام را بلند بلند خواندی. چند ثانیه‌ای بدون هیچ صحبتی به چشمانم خیره شدی و من هم نگاهی پیروزمندانه تحویلت دادم. با لحنی آرام و خیلی شمرده خواستی که قاب عکس را نشانت بدهم. در کیفم را باز کردم و با طمانینه و آرامش، خواسته‌ات را عملی کردم. نگاهی گذرا به قاب عکس انداختی و بعد با صدایی بلندتر از هنگامی که دفاعیه را می‌خواندی گفتی:«بندازش تو سطل آشغال!» و به سطل آشغالی در همان نزدیکی اشاره کردی! گیج و منگ نگاهت می‌کردم. همه چیز دستگیرم شده بود. نقشه‌ی ساده‌ای که چیده بودی و من احمق نمهمیده بودم. حالا اگر دستورت را اجرا می‌کردم بی برو و برگرد از آن تهمت‌های خیالی‌ات تبرئه می‌شدم و اگر هم مقاومت می‌کردم، تو پیروز میدان می‌شدی و من شکست خورده! توپ را انداخته بودی در زمین من و همه چیز به خودم بستگی داشت. تو می‌دانستی که من تا چه حد به تختی دلبستگی دارم. دوران اکران سینمایی «غلامرضا تختی» بود و خودت شاهد بودی که من بیش از ده بار فیلم را در سینما دیده بودم. چند باریش را هم از خودت دعوت کردم که همراهی‌ام کنی و بی‌درنگ رد کردی! شاهد دوره گردی‌ها و دعوت از بقیه‌‌ی بچه‌ها برای دیدن فیلم و سخنرانی‌های آتشین و پر حرارتم درباره‌ی تختی‌یی که هنوز مظلوم است و ناشناخته و فراخوانم برای بیشتر شناختن او، بودی! دیده بودی که هر کسی را می‌دیدم که فقط درباره‌ی مرگ تختی کنجکاو می‌شد و صرفا از آن حرف می‌زد کفری می‌شدم و همان حرف‌های فیلم را تحویلش می‌دادم که چرا بقیه‌ی مراحل زندگی جهان پهلوان، کنجکاوت نمی‌کند و گیر داده‌ای به کم اهمیت‌ترین مرحله‌ی زندگی‌اش! تختی قبل از آن روز نفرین شده تمام شد و مرد! این که مرگش خودکشی بوده یا قتل چه فرقی می‌کند؟  قبلا از خودم شنیده بودی که فیلم، مستند، مصاحبه، مقاله و متنی درباره تختی نیست که از دست داده باشم. حتی زمانی هم پیکسلی با عکس تختی به کیفم می‌زدم. و حالا تو می‌خواستی مرا مجبور کنی که عکس این اسطوره‌ی دوست داشتنی زندگیم که زل زدن به چشمانش آرامش وجودم شده بود را بیندازم درون سطل آشغال، میان آن همه کثافت!

بالاخره از سرگشتگی و تحیر بیرون آمدم و با لحنی قرص و محکم پاسخ دادم:«قطعا این کار رو نمی‌کنم! تو دیوونه‌ای!» و جدال کلامی تند و تیزی بین‌مان برقرار شد. تو دست بالا را گرفته بودی و با لبخندی کشدار و وقیحانه حرف می‌زدی و من با عصبانیت و بالا و پایین پریدن و مشت‌هایی گره کرده.

می‌گفتی که اگر صاحب عکس را نمی‌پرستی و تا مرتبه‌ی خدا بودن بالایش نمی‌بری، پس نباید مقاومت کنی!‌ گفتم این کار توهینی است بی دلیل و احمقانه. جواب دادی که قطعا این طور نیست و پر واضح است که داری مثل بچه‌ها بهانه می‌گیری!آخر به کجای این عالم برمی‌خورد که تو یک عکس را دور بیندازی؟ 

گفتم که مثلا اگر من این حماقتی را که می‌گویی انجام دهم از تمام آن گناهان خیالی‌یی که به من نسبت داده‌ای پاک و مبرا می‌شوم؟! جواب دادی که قطعا! علاوه بر آن گام بلند و مهمی برمی‌داری برای کمی آدم شدن!

عکس را به داخل کیفم برگرداندم. از حالت تدافعی‌ام بیرون آمدم و یک لحظه همه چیز برایم به شدت بی‌معنا و مفهوم شد. دلیلی نداشت سر ماجرایی که آن‌چنان اهمیتی هم نداشت، آنقدر به پر و بال هم بپیچیم و لیچار بار یک‌دیگر کنیم! اگر شخص ثالثی این‌جا بود؛ از این بحث و ستیزه‌های‌ بیهوده‌مان به خنده نمی‌افتاد و بی‌کار و علاف خطاب‌مان نمی‌کرد؟ مثل این‌که راستی راستی باورت شده که خودت بازجویی و من هم متهم! اصلا گیریم که تو عین حقیقت و راستی را می‌گویی و من چرند و یاوه! چه کسی رسالت سنگین آدم کردن و از اشتباه درآوردن من را به عهده‌‌ات گذاشته که این ‌‌طور برایش تلاش می‌کنی؟

در کیفم را بستم و خواستم که بروم. با چشمانی دریده و به طرز لج درآری، نگاهم کردی و گفتی:«اصل دوم، هیچ وقت با آدمی که بیشتر از خودت می‌فهمه وارد بحث نشو!»

 

می‌دانی سعید! مرور خاطرات‌مان، برای من چندین حس مختلف را تداعی می‌کند. گاهی ذوق زده می‌شوم، گاهی عصبانی، گاهی می‌خندم و بعضی وقت‌ها هم دلم می‌خواهد باز آن روزها تکرار شود! 

 

حالا بگذار کمی از آن لحن تند نامه‌های قبلی فاصله بگیرم و این بار از این حقیقت بگویم که دلم واقعا برایت تنگ شده. دلم برای تک تک آن اصول شانزده‌گانه‌ات که ابزاری شده بود برای آزار من و دیگران و تا آن روز فقط دوتای‌شان را می‌دانستم هم تنگ شده! از همه بیشتر دلم برای کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته‌ات تنگ شده!

امیدوارم تا قبل از نامه‌بعدی، جواب پیامکی که همین امشب برایت فرستاده‌ام را بدهی!

رفیقی که هیچ وقت نمی‌تواند رهایت کند،

 محسن!

 

 

  • موافقین ۴ مخالفین ۱
  • جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۱ ق.ظ
  • محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی