بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

جناب آقای ح.ن، هکلاسی عزیز و محترم

با عرض سلام و احترام

با عنایت به این‌که دو هفته‌ای از آغاز کلاس‌های مجازی و غیر حضوری دانشگاه می‌گذرد، لازم دانستم که چند نکته‌ای درباره‌ی جناب‌تان که ذهن بنده‌ی حقیر را به خود مشغول ساخته ذکر نمایم تا مبادا فرداروزی به غیبت و خاله زنک بازی متهم شوم! در ضمن بنده در این نامه به هیچ عنوان قصد برچسب زنی و محکومیت شما را  ندارم که قطعا در آن جایگاه نیستم. مقصود این جانب صرفا بیان احساسات شخصی نسبت به حضرتعالی و چند سوال و شاید گلایه است. سخن کوتاه کرده و به سراغ اصل مطلب می‌روم:

اول آن‌که  هر چند غیرحضوری شدن کلاس‌های دانشگاه همچون بلایی سهمگین حسابی حال و اوضاع‌مان را به‌هم ریخت و ما را از دیدار دوستان و محیط نسبتا سرسبز دانشگاه و قدم زدن در چهارباغ و سینما رفتن و با معیت دوستان در جوار زاینده رود نشستن و تماشای پرنده‌های مهاجر ، محروم ساخت ولی همیشه با خود فکر می‌کردیم که تنها موهبت این بلا، نشنیدن صدا و افاضات و گنده‌گویی‌های حضرتعالی‌یست! از بد روزگار، چرخ گردون بر مراد ما نگشت و این خوشی هم از ما گرفته شد. حال، ما صدای نکره‌ و گزافه‌گویی‌های گاه و بی‌گاه‌تان را هر روز می‌شنویم! آن هم از طریق هدفون محبوب‌مان که تا دیروز صدای امثال فرهاد مهراد و حبیب و محسن چاوشی و علیرضا قربانی و علی سورنا و بهرام را روانه‌ی گوش‌های ضعیف و ناتوان‌مان می‌کرد! حتی در بدبینانه‌ترین خیالات خود هم نمی‌دیدم که روزی صدای نخراشیده‌ی شما را با هدفون مذکور گوش کنم! امان از عجایب غیرقابل پیش‌بینی دنیا!

دوم آن ‌که، تمایل شما به صحبت درباره‌ی مسائلی که هیچ از آن نمی‌دانید را می‌توانم درک کنم، زیرا این تمایل نه تنها در بنده‌ی بی‌مقدار که در دیگر هم‌نسلی‌های‌مان هم به وفور پیدا می‌شود. ولی خب از شما به عنوان جوانی بیست و سه ساله که یک جورهایی بزرگ ما محسوب می‌شوید، انتظار می‌رود که این هوس را سرکوب کرده و در این نوع مواقع سکوت پیشه کنید! در فسلفه و تاریخ و سینما تا ادبیات و اقتصاد و سیاست صاحب نظر هستید و هیچ گاه در اظهار نظرهای‌تان لحن سوالی یا شک و تردید ندیده‌ام و دائما دیدگاه‌های خود را با بالاترین درجه‌ی اطمینان بیان می‌کنید. به هر نحوی حساب و کتاب می‌کنم، در این مدت محدود زندگی‌تان، قادر به تسلط یافتن بر این حجم از علوم نبوده‌اید مگر این که صغر سنی داشته و با جعل شناسنامه‌تان، سازمان ثبت و احوال را فریب داده باشید که در این صورت اُف بر شما باد! البته جای بس خوشحالی‌ست که در زمینه‌ی فوتبال هیچ‌گاه اظهار فضل نمی‌نمایید و این یک زمینه را آباد نکرده‌اید! باور بفرمایید که دنبال کردن چند سایت خبری، دیدن چند کلیپ در یوتیوب، خواندن چند توییت، پای چند مستند در نشنال جئوگرافیک نشستن، چند سریال از HBO دیدن و خواندن چند رمان از ادبیات معاصر آمریکا به منزله‌ی اوستا همه فن حریف بودن شما نیست! 

سوم آن که خوشمزه‌بازی‌های به شدت بی‌نمک‌تان سر کلاس‌های حضوری هر چند چندش آور بود ولی باز به هزار بدبختی آن را تحمل می‌کردیم! به هدف‌تان هم که رسیدید و چند نفری از دوستان جنس مخالف را به خود جذب کرده و یکی را از میان‌شان انتخاب کردید و با هم جفت‌تان جور شد! از این بابت پروردگار را شاکریم و آرزوی پایداری برای رابطه‌تان را از خداوند منان خواستاریم! ولی باور بفرمایید که نمک پاشی‌های‌تان سر کلاس امروز، دیگر از حد تحمل خارج شده و بیشتر به لودگی شباهت داشت! حمل بر بی‌ادبی و گستاخی نشود ولی ما از این‌ که حجم اینترنت‌مان صرف شنیدن یا خواندن مطالب دلقک مابانه شما شود چندان احساس رضایت نمی‌کنیم!

چهارم آن که، خواهشمند است این قدر به تلفظات اشتباه کلمات انگلیسی استاد میم، گیر سه پیچ نداده و راحتش بگذارید! پیرمرد اگر قصد یاد گرفتن داشت تا این سن و سال یاد گرفته بود! ما می‌دانیم که شما زبان‌تان بیستِ بیست است و از جمله تولید کنندگان زیرنویس سینمایی‌ها و سریال‌های هالیوودی هستید و خودتان را مهیای مهاجرت و رفتن از این به قول خودتان سیاه خانه می‌کنید! پس نیاز به اثبات هزار باره نیست! وقت خودتان را بیهوده هدر ندهید!

پنجم آن که برای جنابعالی که در زمینه‌ی خودرو هم متخصص بوده و همیشه ما را از نقطه نظرات خود آگاه می‌سازید، زشت است که بوگاتیchiron را به اشتباه کایرون صدا بزنید! بهتر است بدانید که تلفظ صحیح «شیرون» است! مبادا در آینده‌ی نزدیک که به امید خدا خواستید یکیش را بخرید، با این تلفظ مضحک‌تان، فروشنده با خودش فکر کند که چیزی سرتان نمی‌شود و قصد آن کند که خدایی ناکرده کلاهی سرتان بگذارد!

ششم آن که همان‌طور که در جریان هستید، در مواقعی که جمعیا به انتظار استادی در کلاس نشسته بودیم، ما ناخواسته در جریان سخنرانی‌های شما برای رفقای‌تان قرار می‌گرفتیم! از این رو هر هفته توصیفات زیبا و دلنشین و جذاب‌تان از کشور آمال و آرزو‌های‌تان یعنی آلمان را به کرات شنیده‌ایم! از برنامه‌های دقیق‌تان برای مهاجرت تحصیلی و شغلی و سپس شهروند تمام و کمال شدن‌تان هم با خبریم! جالب آن که انگلستان را هم به عنوان  رزرو در نظر گرفته‌اید تا در صورتی که آلمان نشد، حداقل آن جا را داشته باشید! البته فقط شخص شما نیستید که برنامه‌های آینده‌ی زندگی خود را با بلندگو جار می‌زنید و تلاش وافری برای جلب توجه دیگران دارید! کلا در این دانشکده، به تحصیل در خارج و مهاجرت، هم‌چون شاخ غول شکستن و هفت ‌خان رستم را طی کردن نگاه می‌شود! یکی از دوستان دیگر هم بودند که دقیقا مثل شما رفتار می‌کردند که در وبلاگ قبلی خود به ایشان هم نامه‌ای مختصر نوشتم! ولی خب آن بنده خدا هم به اندازه‌ی شما جوگیر و پر از اغراق نبود! شما دیگر شورش را در آورده و اظهار نظرهای عجیب و غریبی می‌کنید و حرف‌های گنده تر از دهان‌تان می‌زنید و همین باعث شگفتی همگان شده. باور بفرمایید که این بزرگ نمایی‌ها و غول و فرشته ساختن‌ها، واقع بینی را از شما گرفته و باعث می‌شود که همیشه در یک دور باطل و توهم زا زندگی کنید و دائما به دنبال کری خواندن با دیگر آدم‌ها باشید و وضعیت فعلی خود را هیچ‌گاه نشناسید! به عنوان یک هم‌کلاسی خواسته‌ای از حضرتعالی دارم! به محض رسیدن به خاک آلمان و زیارت دوستان موطلایی و چشم رنگی ژرمن‌تان، سوالی درباره‌ی نقش یکی از کشورهای اروپایی در ساخت سلاح شیمیایی با صدام و ترتیب دادن 387 حمله‌ی شیمیایی علیه خاک زادگاه‌تان بپرسید! صرفا من باب سنجیدن بار اطلاعات عمومی! یا اگر زبانم لال مجبور به ترک خاک آلمان و سکنی گزیدن در انگلیس شدید، از رفیق‌های زیباروی بریتانیایی‌تان درباره‌ی هولوکاست ایران در جنگ جهانی اول و ایجاد قحطی در کشوری که رسما اعلام بی‌طرفی نموده بود و کشت و کشتاری میلیونی، سوالی پرسیده و اگر صلاح دانستید کتاب دکتر محمد قلی مجد را هم برای کمی تورق در اختیارشان قرار دهید! صورتحساب خرید کتاب را هم بعدا برای بنده بفرستید! با کمال میل می‌پردازم! ایضا جواب سوال‌هایی را هم که از دوستان‌تان گرفتید، برای بنده ایمیل کنید تا اطلاعات عمومی ما هم بالا برود و چیزی کاسب شویم!

راستش را بخواهید مورد هفتم فقط یک گلایه‌ی کهنه است! امتحانات پایانیِ ترم سوم بود و ما با استاد کاف کلاس داشتیم! استاد کاف از آن‌هایی بود که به بالاترین نمره‌ی کلاس در صورتی که زیر بیست بود آن‌قدر اضافه می‌کرد تا نمره‌ی کامل شود و همان مقدار را به بقیه هم اضافه می‌کرد! مثلا اگر بالاترین نمره 16 شده بود به همه 4 نمره اضافه می‌کرد! از این رو طی یک تصمیم جمعی قرار شد که هیچ کس بیشتر از هجده ننویسد! در واقع دو سه نفر این پتانسیل را داشتند که حتی بیست شوند! آن دو سه نفر هم با کمال میل پذیرفتند! حتی خانوم ح.ب که بالاترین معدل را داشت و احتمالا نخوانده نمره‌ی کامل را می‌گرفت! شخص شما هم حسابی از این پیشنهاد استقبال کرده و بی ضرر خطابش کردید! موعد اعلام نتایج رسید و کاشف به عمل آمد که حضرتعالی تنها بیست کلاس شده‌اید! پوزش مرا بپذیرید ولی مجبورم که شما را بزدل، ترسو و بی معرفت خطاب کنم! شما می‌توانستید مانند یک انسان بالغ که در تصمیم گیری مستقل است، مقابل همه بایستید و بگویید که نمره‌ی دیگران به من ربطی ندارد و من برای خودم تلاش می‌کنم و حاضر به این ریسک نیستم! آن‌وقت شخصا این شجاعت و روراستی‌تان را تحسین کرده و نامه‌ها برای‌تان می‌نوشتم! ولی خب شما راه دیگر را برگزیدید! یحتمل قبل از امتحان از بیست گرفتن خود اطمینان نداشتید، پس آن تصمیم جمعی را به عنوان سوپاپ اطمینان پذیرفتید! به محض این که ورقه‌ی امتحانی را مشاهده کردید بر شما مسلم شد که به قول معروف بیست روی شاخ‌تان است! پس تمام قول و قرارها را فراموش کرده و شروع به نوشتن کردید! بچه‌های عصبانی کلاس هم در گروه واتساپی، موجی از حملات لفظی را به سمت‌تان روانه کردند! قبول دارم که بعضی حرف‌های‌شان به شدت زشت و زننده و غیرمنصفانه بود! ولی مطمئنا شما در جایگاه اخلاقیِ پند و اندرز دادن نبودید که با نوشتن پیامی با محتوای:«انسان جهان سومی، همیشه کم کاری خودش رو می‌ندازه گردن کسایی که تلاش کردن» گروه را ترک نمایید! البته ناگفته نماند که یکی دو ماه بعد بی سر و صدا توسط پارتنر گرامی‌تان دوباره وارد گروه شدید. تعدادی که اصلا قضیه را فراموش کرده بودند و دیگران هم دیگر حوصله‌اش را نداشتند!

چند مورد دیگری‌ هم مانده که دیگر از حوصله‌ی خودم و شما خارج است! بگذاریم برای بعد. همچنین حق دارید که از ادبیات عجیب و مسخره‌ی نامه گلایه کنید. بنده اصلا بلد نیستیم با این نوع از ادبیات نامه بنویسم! راستش را بخواهید از دیشب تا به همین لحظه یک حال و هوای الکی خوشی به من دست داده که ویر گرفته‌ام نامه‌هایم را به این شکلی که مشاهده فرمودید بنویسیم و کمی نمک بپاشم! بالاخره همه‌ی نمک‌ها را که شما نباید بپاشید! ما هم سهمی هر چند اندک داریم! و البته که نمک‌های هر دوی‌مان بدون طعم و بی‌مشتری هستند!

البته لازم به ذکر است که جناب آقای سعید که حتما او را می‌شناسید، چند باری قصد کرده بود که سر کلاس‌ها آبرو و حیثیت‌تان را ببرد و به قول خودش پوچی و بیهودگی‌تان را مانند چماقی به سرتان بکوبد! ولی بنده‌ی حقیر جلوی این گونه اعمال مخاصمه جویانه‌اش را گرفتم! این‌ها را نه از برای منت گذاری که به هدف اطلاع رسانی گفتم که مبادا در آینده مورد خطاب زبان تند و تیز سعید قرار بگیرید! بنده بهتر از هر کسی طعم نیش و کنایه و تحقیرهای نامبرده را چشیده‌ام و اصلا آن را توصیه نمی‌کنم!

دیگر حرفی نیست!

با آرزوی توفیق و بهروزی!

جناب آقای میکل آرتتای عزیز!

بنده برای شخص شخیص شما، احترام ویژه‌ای قائل بوده و به پروژه‌ و برنامه‌های‌تان برای آینده‌ی این باشگاه امید زیادی دارم. همچنین با توجه به توانایی‌ها و تجارب یک و نیم فصل اخیر، باور دارم که حضرتعالی، توانایی بازی گرفتن از یک چوب خشک و نازک را هم دارید! ولی باور بفرمایید امثال "میتلند نایلز"، "کولاسیناچ"، "ویلوک"، "موستفی" و "داوید لوئیز" ماقبل چوب خشک هستند و از این جماعت ابله و بی‌مقدار، بازیکنی در حد و اندازه‌ی نام این باشگاه پرافتخار، بیرون نمی‌آید. به این یکی دو بازی، درخشش "الننی" هم دلخوش نباشید! بازیکنی‌ست به شدت معمولی، با عملکردی سینوسی! یکی دو بازی به حدی چشم نواز بازی می‌کند که یاد و خاطره‌ی "پاتریک ویرا" را برای‌مان زنده می‌کند و باقی بازی‌ها عملکردی در حد علی چاقه-هم‌محله‌ای قدیم که فوتبالش افتضاح و سوژه‌ی کل محل بود- از خود نشان می‌دهد و حسابی حرص‌مان را درمی‌آورد. واضح و مبرهن است که تیم از عدم وجود یک هافبک خلاق بازی‌ساز رنج می‌برد و شما و دوستان‌تان هم اعتقادی به بازی مسوت اوزیل ندارید و نامبرده احتمالا در افکار شما جایگاه خاصی ندارد. هر چند بنده علاقه‌ و ارادت خاصی به اوزیل عزیز دارم، ولی به این تصمیم فنی شما، نهایت احترام را گذاشته و آن را می‌پذیرم. پس شایسته آن است که به فکر جایگزینی مناسب، برای این پست مهم و حیاتی باشید!

باخت امشب، فدای سر خودتان و آن کاپیتان‌ دوست داشتنی‌‌تان! ولی بدانید و آگاه باشید که ترکیب فعلی، هم به "حسام عوار" و هم به "توماس پارتی" نیازی مبرم و فوری دارد. عاجزانه تقاضا می‌کنم که زیر بار اجبار مدیریت برای انتخاب تنها یکی از این دو، نرفته و برای جذب هر دو، نهایت سماجت و کله شقی را به خرج دهید! 

به امید روزی که از شر کرونکه‌های خسیس و خبیث راحت شویم و یکی از آن عرب‌های پولدار و ولخرج که همچون این پدر و پسر آمریکایی، گدا مسلک نباشد، تملک این باشگاه را به عهده گرفته و میلیون‌ها هوادار را خوشحال و شادمان کند!

با آرزوی بهترین‌ها!

از طرف یکی از طرفداران سینه چاکی که امشب اگر کارد بزنید خونش در نمی‌آید، ولی هم‌زمان خوشمزه‌بازی‌اش گل کرده و نمک می‌ریزد!

4 مهر 98. ورزشگاه فولادشهر اصفهان. استقلال-ذوب آهن:

التهاب و درگیری روی سکوها به اوج خودش می‌رسد و صدای اعتراض‌ها و گلایه‌ها بلندتر از هر زمان دیگری‌ست.  چو افتاده که قرار شده امروز هیچ بازیکنی تشویق نشود. تصمیمی برای اعتراض به باخت هفته‌ی پیش دربی! با خودم می‌گویم که این تصمیم جمعی چه درست باشد و چه غلط، برای من پشیزی اهمیت ندارد!من آمده‌ام این‌جا برای تشویق کاپیتانی که دیوانه‌وار دوستش دارم و به قول معروف تعصبش را می‌کشم. برای کاپیتانی که غیرت و تعصبش نسبت به تیم به معنای واقعی کلمه حقیقی و دور از شو آف و ریاست. برای کاپیتانی که هر بار به لوگوی تیم بوسه می‌زند جانی تازه به من می‌بخشد و ضربان قلبم را تندتر می‌کند. حتی شده تک و تنها روی صندلی‌ام می‌ایستم و بالاترین تن صدای ممکن را از حنجره‌ام می‌گیرم و با تمام وجود «وریا» را تشویق می‌کنم. 

9 آذر 98 ورزشگاه نقش جهان اصفهان. استقلال-سپاهان:

اوضاع سکوها در لذت بخش‌ترین حالت ممکن است و شور و ذوقی وصف نشدنی بین هواداران موج می‌زند. این تغییرات چند هفته‌ای فقط می‌تواند شاهکاری از یک مربی کاربلد ایتالیایی باشد. حالا جمعیت، با همان ریتم سابق، شعار می‌دهد«وریا غفوری دوست داریم ماها، دوست داریم ما» سه چهار عکس وریا در سراسر جایگاه بلند می‌شود و «وریا غفوری، وریا غفوری» گفتن‌مان با شدت بیشتری از قبل ادامه پیدا می‌کند. کاپیتان هم دست از گرم کردن می‌کشد و به سمت ما می‌آید و با رویی گشاده جواب تشویق‌های‌مان را می‌دهد. به سمت‌مان دست تکان می‌دهد و می‌خندد و تعظیم می‌کند. و من دلم غنج می‌رود برای خنده‌های کاپیتان.

چیزی از آن حس و حال خوب‌مان نمی‌گذرد که استراماچونی را کله پا می‌کنند. خب بنده خداها طاقت نداشتند! نتوانستند دو روز خوشحال بودن‌مان را تحمل کنند. مامور بودند و معذور و وظیفه‌شان را به بهترین نحو ممکن انجام دادند. استرا را فرستاند آن‌ور دنیا و ما ماندیم و حوض‌مان! حالا وریاست و تیمی بدون صاحب و بلاتکلیف. حالا وریا، بزرگ تیم است و باید این اوضاع آشفته و شلم شوربا را مدیریت کند. اولین بازی بدون مربی و کاپیتانی که حواسش هم باید به بازی خودش باشد و هم هدایت تیم و انجام تعویض‌ها! کاپیتان بی‌کس و تنهاست.

بین دو نیمه و رختکن و بازیکنانی سرخورده و ناامید و کاپیتانی که همه را دور خودش جمع کرده:«آقا! بچه‌ها! من تو جلسه گفتم، بازم بهتون می‌گم. خوب دقت کنید. ما برای یه اسم بازی می‌کنیم. برای استقلال بازی می‌کنیم. برای این هوادارایی که هویت استقلال‌ند و امروز دل‌شون شکست. از دیشب دل‌شون شکسته و شاید میلیون‌ها آدم گریه کردن. ما راه‌مونو می‌ریم. ما فقط می‌خوایم قهرمان بشیم. میری تو زمین فقط یه اسم. فقط استقلال»

کاپیتان عزیز! امشب از روی سکوها حذف شدن تیمت را دیدی و زجر کشیدی که چرا هیچ کاری از دستت برنمی‌آید. امشب تو غمگین‌ترین کاپیتان دنیایی. امشب دوباره تنهایی و غربت تیمت را عمیقا احساس کردی. 

کاپیتان عزیز! پروژه‌ تخریب تو خیلی وقت است که آغاز شده و با شدت بیشتری از قبل ادامه پیدا می‌کند. هر دفعه، با بهانه‌ای مضحک و چرند، موجی از حملات ناجوانمردانه‌ را به سمتت هدایت می‌کنند و خودشان را به در و دیوار می‌زنند تا سنگی به راهت بیاندازند. از خطیر و خلیل زاده و منزوی گرفته تا  فارس و بیست و سی و مشرق و مُشتی توییتری بی‌مایه و نوکیسه! باورش سخت است که حتی سگ و سوته‌های مکتب سراسر کثافت عبده و پروین هم با پرو‌ژه‌ی تخریب همکاری می‌کنند و بار دیگر ذات کثیف و پلیدشان را نشان می‌دهند. بگذار واق واق‌شان را بکنند و به استخوان‌شان  لیسی بزنند و بعد هم گورشان را گم کنند. می‌روند و فراموش می‌شوند و تو می‌مانی و خاطراتت در دل میلیون‌ها آبی دل.

عکست را می‌گذارم کنار عکس ناصرخان و منصور خان. تو از شایسته‌ترین شاگردهای مکتب حجازی هستی و نامت در تاریخ مملو از افتخار این باشگاه، جاودانه و فراموش نشدنی‌ست.

بمان برای‌مان کاپیتان. ما هنوز به آینده امید داریم. بمان که این فوتبال هنوز به تو خیلی بدهکار است. 

کلاس یکی از اساتید قدیمی و پر ادعای دانشکده، در آستانه‌ی حذف شدن است. دلیلش هم هم چیزی نیست جز به حد مجاز نرسیدن تعداد دانشجوها! استاد مذکور هم معتقد است که این قضیه‌ی تشکیل نشدن کلاس‌هایش در دو سه ترم اخیر، توطئه‌ی تعدادی از دانشجویان شرور و تهی مغز ترم بالایی و تحصیلات تکمیلی‌ست که شرافت و احترام به پیشکسوت را فراموش کرده و بی‌معرفتی و نامردی را به اوج خود رسانده‌اند. و صد البته که به ازای هر ساعتی که در دانشگاه می‌گذارند، صدها فرصت شغلی خارج از دانشگاه،  با درآمد و مزایای چند برابر بیشتر را از دست می‌دهد! ولی چه کند با تمایل و علاقه‌ی فراوان و غیر قابل مهارش برای تدریس و سر و کله زدن با جوان‌های بلند پرواز و خوش آتیه‌ای مثل ما! این جمله‌ها دقیقا عین جمله‌های خود اوست بدون هیچ کم و کاستی!

متین دوره افتاده بین بچه‌ها و سعی می‌کند تعدادی را راضی کند که علی‌رغم میل باطنی‌شان، کلاس استاد قدیمی را انتخاب کنند، تا به حد مجاز برسد و تشکیل شود. متین می‌گوید که هر چند اکثریت بچه‌ها از استاد دل خوشی ندارند ولی این ماجرای تشکیل نشدن‌ کلاس‌هایش دیگر کمی غیرطبیعی و مشکوک شده است! متین معتقد است این استاد منفور دانشکده، از لحاظ علمی و تجربه‌ای از بقیه‌ی اساتید چند لول بالاتر است و حیف است که چنین گنج گرانبهایی را با دلایل واهی و بی‌اساس از دست بدهیم! اصلا گیریم که تمام آن اشکالات و انتقادات هم وارد باشد، بالاخره سن و سالی از این پیرمرد گذشته و این شرایط خجالت آور، اصلا شایسته‌ی جایگاه او نیست. به درک که نمره‌ی کم بگیریم و به درک که در طول ترم با حرافی‌ها و پروژه‌های زیادش، اعصاب‌مان خط خطی شود، مهم این است که احترام موی سپیدش را حفط کنیم! البته پیرمرد دیگر حوصله‌ی قبل را ندارد و احتمالا نه از آن زیاده گویی‌ها خبری هست و نه از آن پروژه‌ها! چقدر این سخنرانی‌های پر جنب و جوش و طرز بیان محکم و استوار متین برای من دلپذیر و جالب است! چقدر هم مسئله را بیش از حد جدی گرفته!

متین با من هم ارتباط برقرار می‌کند و پیشنهاد می‌کند که خودم را از کلاس آن یکی استاد به کلاس استاد اخیر الذکر منتقل کنم. برای متین به عنوان رفیقی که معاشرت با او  برایم جذاب و لذت‌بخش است و همیشه شخصیت و رفتار و گفتارش را تحسین کرده‌ام، احترام زیادی قائلم و پیشنهادش را سریعا قبول می‌کنم. کاری با استدلال‌ها و دلایلش هم ندارم و حقیقتا هم انتخاب بین این استاد و آن استاد برایم اهمیت چندانی ندارد! شاید یکی دو ترم اول خیلی در بند انتخاب استاد بهتر بودم و دائما پرس و جو می‌کردم ولی حالا دیگر اصلا حوصله‌ی این کارها را ندارم.

یکی دو ساعت می‌گذرد و متین پیامی با محتوای«هورااا 15تا شدیم!» را در واتس‌اپ برایم می‌فرستد. به این معنا که تعداد به حد مجاز رسیده و کلاس برگزار می‌شود. به شوخی تبریک می‌گویم و موزیک «بر طبل شادانه بکوب، پیروز و مردانه بکوب» را برایش می‌فرستم و کلی با هم می‌خندیم! در جریان گفتگوی‌مان یکی دو وویس هم فرستاد و شنیدن صدای گرم و روح‌بخشش، با آن لهجه‌ی به شدت غلیظ اصفهانی‌اش حسابی سر کیفم آورد! به یاد روزهایی افتادم که وقتی سر کلاس‌ها می‌خواست حرفی بزند، به دلایل نامعلوم تلاش می‌کرد لهجه‌اش را کم رنگ کند و به همین علت بعضی کلمات را ناخواسته، عجیب و غریب تلفط می‌کرد و هم خودش خنده‌اش می‌گرفت و هم ما!

+پیشنهاد متین را به سعید هم می‌‌دهم! انگار که از قبل آمده باشد در کسری از ثانیه جواب می‌دهد و جد و آباد من، متین و استاد را به فحش می‌کشد و آفلاین می‌شود!

++دلم برای پیرمردی که در طبقه‌ی همکف دانشکده‌ی جدید، بغل دست آموزش و زیرپله‌ها، لوازم التحریر می‌فروخت و جزوه چاپ یا کپی می‌کرد به شدت تنگ شده!

سلام سعید!

اوضاع و احوالت چگونه است؟ دنیا به کامت می‌چرخد یا نه؟ با کلاس‌های آنلاین چه می‌کنی؟

چقدر تو بی‌معرفت و نامردی که هیچ وقت سراغی از من نمی‌گیری و جواب پیامک‌هایم را هم با کلماتی سرد و بی‌روح و گاه گزنده می‌دهی! البته جز این هم نمی‌شود از تو انتظار داشت! خودِ واقعی‌ات به دور از هر گونه دروغ و فریب و ظاهرسازی و بدون هیچ کم و کاستی، منعکس می‌شود در متن پیامک‌های سراسر فحش و تحقیرت! و من چقدر به این زبان تلخ و بی‌محلی‌های همیشگی‌ات، احساس نیاز می‌کنم! و شاید حتی دوست‌شان دارم. اولین بار خودت بودی که مرا به مازوخیست بودن متهم کردی دیگر؟!

ماجرای نامه‌ی قبل را که یادت می‌آید؟ اولین اتهامی که به من زدی و برای آن جلسه‌ی بازجویی مفصلی تدارک دیدی و مانند یک بازجوی ماهر و کهنه‌کار، بدون آن که خودم بفهمم، مجبور به اعترافم کردی! به زعم تو من انسانی بودم به شدت شخص پرست و درگیر آدم‌ها! به همین دلیل هم عکس چند نفر شخصیت مشهور مورد ‌علاقه‌ام را روی دیوار اتاقم زده‌ام و به همین خاطر در هر مسئله‌ای از فوتبال گرفته تا ادبیات و موسیقی و سینما یکی را برای خودم بت می‌کنم و می‌پرستم، حتی اگر از آن فرد و تخصصش اطلاعات کاملی نداشته باشم! و من نه آن موقع و نه حتی الان، اتهامم را قبول نداشته و ندارم. بازجویی‌ات هم به دور از انصاف و با روشی پر از دوز و کلک بود تا به مقصود نهایی‌ شومت برسی. شاید من در آن گفت و گو کمی اغراق کرده باشم، ولی این بهتان‌ها و افتراهای بی‌حساب و کتابت، با آن نحوه‌ی بیان پر از کلمه‌های قلبمه سلمبه‌ و گاه بی‌معنایت، به دور از واقعیت و تا حد زیادی مضحک‌اند!

فردای‌همان جلسه‌ی بازپرسی‌ بود که متن دفاعیات خودم را برایت پیامک کردم. تا چند ساعت هیچ جوابی ندادی! آن روزها که هنوز نمی‌شناختمت، فکر می‌کردم که احتمالا بی‌خیال ماجرا شده‌ای! طبیعتا هم باید می‌شدی! چرا باید برای اثبات یک،به تصور خودت، «حماقت و بلاهت» فردی دیگر، انقدر خودت را مشغول و درگیر کنی؟

ساعت نزدیک یازده شب بود که بر خلاف انتظارم، جواب دادی! از من خواسته بودی که عکس یکی از آن‌هایی که به دیوار اتاق زده‌ام را فردا با خودم به دانشگاه بیاورم! ترجیحا عکس آن یکی که بیشتر از بقیه دوستش دارم! گیج شده بودم که هدفت از این تقاضای عجیب و غریب چیست؟ هر چند اکنون که فکر می‌کنم، پیشبینی سناریوی مضحکی که برایم چیده بودی خیلی هم دشوار نبوده! نمی‌دانم چرا آن موقع هیچ جوره نتوانستم دستت را بخوانم! شاید بیش از حد روی پیروزی و برتری خودم، حساب باز کرده بودم!

فردا با قاب عکسی از غلامرضا تختی به دانشگاه آمدم. آن هم با این تصور که در مقابل دفاعیات محکم و متقن‌م که مو لای درزشان نمی‌رفت کم آورده‌ای و حالا هر حقه‌ای هم که بخواهی سوار کنی، فایده‌ای به حالت ندارد. از نظر من تو در یک بحث فلسفی(!) شکست خورده بودی و افتاده بودی به دریوزگی و انجام دادن اعمال شاقه!

آن روز کلاس مشترکی نداشتیم و تو پیامکی یک جایی را نزدیک در شرقی دانشگاه، به عنوان محل قرار تعیین کردی!

سر ساعت آن‌جا بودم. بی‌خیال ایستاده بودم و بادام‌های بوداده‌ای که مادرم درست کرده بود را یکی یکی می‌خوردم. ناگهان دیدم که با همان کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته‌ی بی‌ریختت، مستقیم و با قدم‌هایی سریع و محکم به سمتم می‌آیی. در فاصله‌ی دو سه قدمی‌ام ایستادی و به سرعت موبایلت را از جیبت درآوردی. متن دفاعیه‌ام را بلند بلند خواندی. چند ثانیه‌ای بدون هیچ صحبتی به چشمانم خیره شدی و من هم نگاهی پیروزمندانه تحویلت دادم. با لحنی آرام و خیلی شمرده خواستی که قاب عکس را نشانت بدهم. در کیفم را باز کردم و با طمانینه و آرامش، خواسته‌ات را عملی کردم. نگاهی گذرا به قاب عکس انداختی و بعد با صدایی بلندتر از هنگامی که دفاعیه را می‌خواندی گفتی:«بندازش تو سطل آشغال!» و به سطل آشغالی در همان نزدیکی اشاره کردی! گیج و منگ نگاهت می‌کردم. همه چیز دستگیرم شده بود. نقشه‌ی ساده‌ای که چیده بودی و من احمق نمهمیده بودم. حالا اگر دستورت را اجرا می‌کردم بی برو و برگرد از آن تهمت‌های خیالی‌ات تبرئه می‌شدم و اگر هم مقاومت می‌کردم، تو پیروز میدان می‌شدی و من شکست خورده! توپ را انداخته بودی در زمین من و همه چیز به خودم بستگی داشت. تو می‌دانستی که من تا چه حد به تختی دلبستگی دارم. دوران اکران سینمایی «غلامرضا تختی» بود و خودت شاهد بودی که من بیش از ده بار فیلم را در سینما دیده بودم. چند باریش را هم از خودت دعوت کردم که همراهی‌ام کنی و بی‌درنگ رد کردی! شاهد دوره گردی‌ها و دعوت از بقیه‌‌ی بچه‌ها برای دیدن فیلم و سخنرانی‌های آتشین و پر حرارتم درباره‌ی تختی‌یی که هنوز مظلوم است و ناشناخته و فراخوانم برای بیشتر شناختن او، بودی! دیده بودی که هر کسی را می‌دیدم که فقط درباره‌ی مرگ تختی کنجکاو می‌شد و صرفا از آن حرف می‌زد کفری می‌شدم و همان حرف‌های فیلم را تحویلش می‌دادم که چرا بقیه‌ی مراحل زندگی جهان پهلوان، کنجکاوت نمی‌کند و گیر داده‌ای به کم اهمیت‌ترین مرحله‌ی زندگی‌اش! تختی قبل از آن روز نفرین شده تمام شد و مرد! این که مرگش خودکشی بوده یا قتل چه فرقی می‌کند؟  قبلا از خودم شنیده بودی که فیلم، مستند، مصاحبه، مقاله و متنی درباره تختی نیست که از دست داده باشم. حتی زمانی هم پیکسلی با عکس تختی به کیفم می‌زدم. و حالا تو می‌خواستی مرا مجبور کنی که عکس این اسطوره‌ی دوست داشتنی زندگیم که زل زدن به چشمانش آرامش وجودم شده بود را بیندازم درون سطل آشغال، میان آن همه کثافت!

بالاخره از سرگشتگی و تحیر بیرون آمدم و با لحنی قرص و محکم پاسخ دادم:«قطعا این کار رو نمی‌کنم! تو دیوونه‌ای!» و جدال کلامی تند و تیزی بین‌مان برقرار شد. تو دست بالا را گرفته بودی و با لبخندی کشدار و وقیحانه حرف می‌زدی و من با عصبانیت و بالا و پایین پریدن و مشت‌هایی گره کرده.

می‌گفتی که اگر صاحب عکس را نمی‌پرستی و تا مرتبه‌ی خدا بودن بالایش نمی‌بری، پس نباید مقاومت کنی!‌ گفتم این کار توهینی است بی دلیل و احمقانه. جواب دادی که قطعا این طور نیست و پر واضح است که داری مثل بچه‌ها بهانه می‌گیری!آخر به کجای این عالم برمی‌خورد که تو یک عکس را دور بیندازی؟ 

گفتم که مثلا اگر من این حماقتی را که می‌گویی انجام دهم از تمام آن گناهان خیالی‌یی که به من نسبت داده‌ای پاک و مبرا می‌شوم؟! جواب دادی که قطعا! علاوه بر آن گام بلند و مهمی برمی‌داری برای کمی آدم شدن!

عکس را به داخل کیفم برگرداندم. از حالت تدافعی‌ام بیرون آمدم و یک لحظه همه چیز برایم به شدت بی‌معنا و مفهوم شد. دلیلی نداشت سر ماجرایی که آن‌چنان اهمیتی هم نداشت، آنقدر به پر و بال هم بپیچیم و لیچار بار یک‌دیگر کنیم! اگر شخص ثالثی این‌جا بود؛ از این بحث و ستیزه‌های‌ بیهوده‌مان به خنده نمی‌افتاد و بی‌کار و علاف خطاب‌مان نمی‌کرد؟ مثل این‌که راستی راستی باورت شده که خودت بازجویی و من هم متهم! اصلا گیریم که تو عین حقیقت و راستی را می‌گویی و من چرند و یاوه! چه کسی رسالت سنگین آدم کردن و از اشتباه درآوردن من را به عهده‌‌ات گذاشته که این ‌‌طور برایش تلاش می‌کنی؟

در کیفم را بستم و خواستم که بروم. با چشمانی دریده و به طرز لج درآری، نگاهم کردی و گفتی:«اصل دوم، هیچ وقت با آدمی که بیشتر از خودت می‌فهمه وارد بحث نشو!»

 

می‌دانی سعید! مرور خاطرات‌مان، برای من چندین حس مختلف را تداعی می‌کند. گاهی ذوق زده می‌شوم، گاهی عصبانی، گاهی می‌خندم و بعضی وقت‌ها هم دلم می‌خواهد باز آن روزها تکرار شود! 

 

حالا بگذار کمی از آن لحن تند نامه‌های قبلی فاصله بگیرم و این بار از این حقیقت بگویم که دلم واقعا برایت تنگ شده. دلم برای تک تک آن اصول شانزده‌گانه‌ات که ابزاری شده بود برای آزار من و دیگران و تا آن روز فقط دوتای‌شان را می‌دانستم هم تنگ شده! از همه بیشتر دلم برای کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته‌ات تنگ شده!

امیدوارم تا قبل از نامه‌بعدی، جواب پیامکی که همین امشب برایت فرستاده‌ام را بدهی!

رفیقی که هیچ وقت نمی‌تواند رهایت کند،

 محسن!

 

 

بعد از یک و نیم ماه ننوشتن و بی‌توجهی به وبلاگ جدیدی که هزار و یک آرزو برای آن داشتم، برای یک لحظه شور و ذوقی عجیب و ناگهانی وجودم را در بر می‌گیرد. 

+

در طول این یک ماه شاید بیش از ده بار بیان را باز کردم و نام کاربری و رمز عبورم را زدم و تنها یک کلیک با شروع نوشتن فاصله داشتم، ولی هر بار دلم لرزید و مضطرب شدم و صفحه را بستم و لپ‌تاپ را خاموش کردم و روی تختم خزیدم و بعد از یکی دو ساعت وول خوردن و فکر‌های بیهوده‌ای که تمامی نداشتند، خوابم می‌برد!

این که حتی  نوشتن در یک وبلاگ فکسنی و کم بازدید و آن هم با قلمی به غایت مزخرف و پر از تقلید و اغراق هم می‌تواند اضطرابی آزار دهنده به جانم بیاندازد، خود گویای اوضاع بی‌ریخت و رقت انگیزم هست!

 اما باز جرئتش را پیدا کردم و همین ده دقیقه پیش، عطش نوشتن به جانم افتاد و به کیف لپ تاپ حمله کردم و با عجله درش آوردم و روشنش کردم و بیان را باز کردم و وارد وبلاگم شدم. چند تایی کامنت لبریز از محبت از چند نفری که از جمله صاحبان دُرِّ گرانبهای معرفت‌اند، دیدم و لبخندی زدم و حسابی ذوق کردم. 

+

این نوشته‌ها  دیگر بوی کندر نمی‌دهند. بوی نا و رخوت و گندیدگی‌ جایگزین آن بوی کندر خیالی‌ام شده! بویی شبیه به سیب‌های گندیده‌ای که مادرم هر چند وقت یک بار از کیفم بیرون می‌آورد و نوچ نوچ کنان و ناباورانه به آن‌ها نگاه می‌کرد. سیب‌هایی که مثلا قرار بود تغذیه‌ی زنگ‌های تفریح مدرسه‌ام باشند!

+

درست روز آخر مرداد بود که عرفان پی در پی و رگباری زنگ می‌زد و پیامک می‌داد که هر چه زودتر بیا ویدئو کال! کاری واجب و بسیار فوری دارم. البته که کارهای واجب و فوری عرفان، به زعم خودش اهمیت زیاد و اورژانسی دارند و از نظر من حتی اگر تا فردا صبح هم صبر کنم و جوابی ندهم، تفاوتی نمی‌کند. عرفان شدیدا جوگیر و هیجانی‌ است و هر ایده‌ای که به ذهن دائما در حال جنب و جوشش برسد را بی درنگ اجرا می‌کند. چقدر هم از این عجله کردن‌هایش ضربه خورده و باز هم می‌خورد و آدم نمی‌شود. ده دقیقه‌ای گذشت و بالاخره واتس‌اپ را باز کردم و جواب ویدئو کالش را دادم. گفته بودم که عرفان برای خودش پاستیل فروشی جمع و جور و نقلی‌یی دست و پا کرده و اسمش را گذاشته«شهر پاستیل». شروع کرد به تعریف از بازار کارش که در این شهر، جدید و دست نخورده است و نسبت به خیلی از فروشگاه‌هایی که تنقلاتی شبیه همین پاستیل را می‌فروشند چند قدمی جلوتر! و از این که سرش حسابی شلوغ است و مشغله‌های مغازه اجازه نمی‌دهد تا به کارهای شخصی‌اش برسد. از من دعوت کرد که بروم وردستش و کمکش کنم و دستمزد بگیرم و بعد هم نالید که این اول کاری که هنوز چم و خم کار دستش نیامده، به هیچ‌کسی جز من نمی‌تواند اعتماد کند!! ناگهان شروع کردم به قهقه زدن و عرفان هم بُراق شد که کجای این پیشنهاد پرسود و وسوسه انگیز، خنده‌دار است و چرا هر چیزی را بدون فکر به باد استهزا می‌گیری و نمی‌گذاری که دو دقیقه جدی و مثل آدم حرف بزنیم؟

+

 ساعت شش عصر فردای آن شب بود که به پاستیل فروشی عرفان رفتم تا از نزدیک کسب و کارش را ببینم. بیست و پنج شیشه‌ی بزرگ پاستیل را در ویترین جلویی و عقبی مغازه چیده بود. هر مشتری‌ می‌توانست به صورت ترکیبی یا تکی از هر کدام که می‌خواست به هر اندازه‌ای که دلخواهش بود انتخاب کند و او هم برای‌شان میکشید و حساب می‌کرد و در پلاستیک را منگنه می‌کرد و تحویل‌شان می‌داد.

خیلی با هم حرف نزدیم و بعد از یک ساعت نظاره‌گری، خداحافظی کردم و برگشتم. شب دوباره تماس گرفتیم و گفتم که قبول می‌کنم موقتا بیایم ولی شرط و شروطی هم دارم، چشمانش برق زد و با هیجان از جایش بلند شد و پشت سر هم و مکررا می‌گفت:«بگو بگو!» شرط اولم این بود که ممکن است هنوز دو روز نشده تصمیم بگیرم که دیگر نیایم و یا ممکن است حتی چند ماه بیایم! پس حساب خاصی روی مدت زمان آمدنم نکن. شرط دوم هم این است که میزان دستمزدم ساعتی نباشد و باید بیست و سه در صد از سودی که در هفته کسب می‌کنی را به عنوان دستمزد به من بدهی و شرط سوم که برای خودش حدیث مفصل دارد! مثل این که اصلا در جریان وجود ویروس پفیوزی به نام کرونا نیستی و هر چه پروتکل است به کتفت گرفته‌ای؟ تنها پروتکلی که رعایت می‌کنی این است که خودت ماسک می‌زنی و تمام! ملت بدون ماسک وارد می‌شوند و در فاصله چند سانتی از تو و پاستیل‌ها می‌ایستند و تو هم با آرامش کامل نگاه‌شان می‌کنی و انگار نه انگار! از جانت سیر شده‌ای دیوانه؟ باید پروتکل‌هایی که من می‌گویم را رعایت کنی!

قرار شد که فردا ساعت 9 صبح برویم در مغازه تا مقدمات پروتکل‌های بهداشتی را فراهم کنیم. ابتدا دو کاغذی را که از قبل چاپ کرده بودیم روی در شیشه‌ای ریلی مغازه چسباندیم. روی یکی نوشته شده بود:«لطفا با ماسک وارد شوید» و روی دیگری هم«در این فروشگاه برای حفظ سلامتی مشتریان محترم، تمامی پروتکل‌های بهداشتی رعایت می‌شود». بعد با چسب برق قرمز رنگ، خط قرمزی را کف مغازه به وجود آوردیم تا مشتری‌ها پشت آن بایستند و جلوتر نیایند! خط قرمز تا پاستیل‌ها و فروشنده یک و نیم متر فاصله داشت. بعد دو اسپری الکلی را که یکی برای دست و دیگری را برای ضدعفونی کردن سطوح گرفته بودیم روی میز گذاشتیم. سه کاغذ دیگر را نیز روی دیوار پشت دخل چسباندیم. «مشتری گرامی! برای حفظ سلامتی خودتان، لطفا از خط قرمز عبور نفرمایید!» «به دلیل رعایت پروتکل‌های بهداشتی، حتی المقدور از دریافت پول نقد معذوریم» و سومی هم آدرس پیج اینستاگرام فروشگاه. قرار گذاشتیم که هر بار هنگام باز کردن و بستن مغازه، باید تمام وسایل اعم از دستگاه پز، سطح میز، دستگیره‌ی در و ترازو را با الکل، ضد عفونی ‌‌کنیم. هر کس سهوا یا عمدا از خط قرمز جلوتر آمد به او تذکر بدهیم. تا جایی که ممکن است پول نقد قبول نکنیم و اگر کسی ماسک نداشت نگذاریم وارد شود و از او بخواهیم که از بیرون مغازه سفارشش را بدهد! حالا هر سه شرط من برقرار شد. دنیا برعکس می‌شود و شاگرد برای کارفرمایش شرط و شروط می‌گذارد!

در آغاز کار فکر می‌کردم که این نقطه‌ از زندگی، آغاز یک انقلاب و تغییری بزرگ در من می‌شود. حالا من وارد یک محیط جدی کاری می‌شوم و  در طول روز آدم‌های زیادی را می‌بینم و اصلا شاید با چهار تا بازاری هم سر و سری پیدا کردم و از تجربه‌های‌شان نهایت استفاده را بردم!! احساس می‌کردم زمان بیرون آمدن از این رخوت و بی‌حوصلگی و بیهودگی فرا رسیده و نور امیدِ معنابخشی به زندگی بی‌معنای من تابیدن گرفته!

+

ساعت‌های کاری را بین خودمان تقسیم کردیم. من از پنج عصر تا نه شب و عرفان از یازده صبح تا یک و نیم ظهر و همچنین از نه شب تا ده شب!

هر روز ده دقیقه‌مانده به پنج عصر، با ماسکی بر صورت و قمقمه‌ای مملو از آب خنک، سوار دوچرخه‌ام می‌شدم و به سمت شهر پاستیل رکاب می‌زدم. دوچرخه را روبروی مغازه، به یک تابلوی راهنمایی رانندگی، قفل می‌کردم و کرکره‌ی برقی را با سوییچ مخصوصش بالا می‌زدم. همه چیز را ضد عفونی می‌کردم و بعد چراغ‌های ویترین و تابلو را روش می‌کردم و ترازو و دستگاه پز و کولر را راه می‌انداختم و می‌نشستم پشت میز به انتظار مشتری! اکثریت مشتری‌ها هم یا دختران جوان و نوجوان بودند یا بچه‌های کم سن وسال و بعضا هم زوج‌های جوان یا مادربزرگ‌ها همراه با نوه‌های‌شان. بعضی روزها خوب دخل می‌زدیم و گاهی هم افتضاح! در اوقات بیکاری هم یا پادکست گوش می‌دادم یا موزیک و گاهی اوقات هم گوش‌هایم تیز می‌کردم و حرف‌های عابرین یا کسبه‌ی بازار را می‌شنیدم.

+

یک عده‌ای را هیچ گاه درک نمی‌کردم و حسابی لجم را در‌می‌آوردند! آن‌هایی که از روبروی ویترین می‌گذشتند و با دیدن پاستیل‌ها هار هار می‌خندیدند و می‌گفتند:«عه! پاستیل فروشیه!» دقیقا چه چیزی از یک فروشگاه پاستیل فروشی و آن هم با این تنوع گسترده و زیبایی محیطی خنده‌دار است که آن طور نیش‌شان را باز می‌کردند؟!

+

ساعت نه شب می‌شد و عرفان سر می‌رسید و دو نخ سیگار کف دستم می‌گذاشت و خودش می‌نشست پشت دخل و من هم از مغازه بیرون می‌رفتم و می‌کشیدم و بعد هم دستی برایش تکان می‌دادم و برمی‌گشتم خانه!

+

خلاصه‌اش می‌کنم. روزها به همین منوال می‌گذشتند ولی هیچ تغییر خاصی در خودم احساس نمی‌کردم. من همان موجود مفلوک پر از اضطراب و دلهره‌‌ی قبلی بودم. هنوز هم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم. هنوز هم به تخت خوابم منگنه شده بودم، هنوز هم کابوس‌های تکراری قبلی را می‌دیدم. هنوز هم مثل احمق‌ها بیست و چهار ساعته از این سایت خبری مزخرف به آن سایت خبری چرند می‌رفتم و ذهن و روانم را موشک باران می‌کردم. هنوز هم یک برده‌ی بی اراده‌ی محکوم به نابودی بودم و هنوز هم گل یخ سیاه بخت اتاقم را شکنجه می‌دادم و تشنه نگهش می‌داشتم و از پژمرده شدنش لذت می‌بردم. تنها تفاوتی که به وجود آمده بود این بود که چهار ساعت از بیست و چهار ساعت دور باطل و بی‌حاصل هر روزم کم شده بود! همین و بس چقدر ساده لوح و احمقم که هنوز هم منتظر اتفاقات خارق‌العاده‌ای هستم که به طور معجزه‌آسایی ورق را برایم برگرانند!

+

دوران من در شهر پاستیل به پایان خودش رسید. هم به دلیل اوج گیری دوباره‌ی کرونا و هم دلایل مشخص دیگر!

+

این وبلاگ و نوشتن را عمیقا دوست دارم. آن معدود افرادی که نوشته‌هایم را می‌خوانند و نوشته‌های‌شان را می‌خوانم را هم ندیده و نشناخته، دوست دارم. دلم می‌خواهد بیشتر بنویسم و نمی‌فهمم که چرا هم نوشتن را دوست دارم و هم از آن می‌ترسم و دلهره می‌گیرم!