بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

"باید"

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۱۳ ب.ظ

از آخرین باری که نوشتم فکر کنم چهل روزی گذشته باشه. واقعا نمی‌دونم چرا دوباره برگشتم. تصمیم گرفته بودم بی سر و صدا دیگه نیام و این وبلاگ هم مثل قبلیه پرونده‌‌ش بسته شه و بره پی کارش. ولی همین چند لحظه پیش بود که وسط خوندن جزوه‌ی بازاریابی بین الملل که پس فردا امتحانشه، یه تمایل عجیبی به نوشتن تو وجودم شکل گرفت و جزوه رو محکم بستم و حمله کردم سمت لپ تاپ! البته حقیقتا بودن یا نبودن "بوی کندر" یا اصلا بودن یا نبودن شخصِ من چندان فرقی نمی‌کنه و به قول شاعر "و گر نه این آبیِ گِرد، چه بی تو چه با تو می‌گرده تا ابد."

خوشحالم از این که می‌تونم رسما به خودم بگم دیگه کاملا از اون دوره‌ی پر از توهم، بلاهت و حماقتای بی حد و اندازه‌م خارج شدم. دیگه نمی‌خوام داستان نویس شم! دیگه مثل یه آدم دیوونه و صد البته بیکار و علاف، نمی‌شینم از صبح تا شب رمان و داستان بخونم و خودمم بنویسم و در به در دنبال این جشنواره و اون مسابقه باشم یا چهارتا آدم پیدا کنم که حاضر باشن چرندیاتم رو بخونن و مثلا با نظرای صد من یه غاز و چرت و پرتشون راهنماییم کنن! شده بودم مثل یه گدای بدبختی که از این و اون گدایی توجه و تحسین شدن می‌کرد. از اون دوران خودم متنفرم! حجم نفرتی که به اون روزام دارم به هیچ وجه قابل توصیف نیست و هیچکسی جز خودم نمی‌تونه این موضوعو درک کنه! گذر ازشون آسون نبود! تا همین یک ماه پیش کماکان ذره‌هایی ازش تو وجودم باقی مونده بود. یعنی لحظه به لحظه‌ش و هر کار مهم و غیر مهمی که تو اون دوران انجام دادم حالمو بهم می‌زنن. رهایی از اون محسن متوهمِ ابله اتفاقی نبود که بخواد تو یه مدت زمان کوتاه بیوفته. حالا دیگه کاملا از شر او روزا خلاص شدم و دیگه نمی‌خوام از اون دوران حرف بزنم! اون محسنی که از اواسط 18 سالگیش درگیر یه مشت اوهام و خزعبلات شده بود و تا همین یه ماه پیش هم ادامه داشتٍ، حالا دیگه مرده! دیگه برنمی‌گرده و هیچ معجزه‌ای نمی‌تونه زنده‌ش کنه.

من حالا نسبت به همه چیز تو زندگیم بی حسِ بی حسم. هیچ انگیزه‌ای برای هیچ کاری ندارم. نسبت به هیچ چیزی هم دیگه شور و هیجانی ندارم. این بهترین اتفاقیه که می‌تونه واسه من بیوفته. دارم واسه چهار پنج سال آینده‌م برنامه می‌ریزم و کار می‌کنم. انتخاب رشته‌م انتخاب درستی بود و تمام غرغرا و حرفای قبلیم درباره‌ش چرند خالص بودن. قصد دارم حتما ارشد بخونم. گرایششم تقریبا انتخاب کردم ولی خب ممکنه نظرم بعدا عوض شه. علاقه داشتن یا نداشتن به رشته‌م دیگه ذره‌ای برام اهمیت نداره! فکر می‌کنم استعدادشو دارم و همین کافیه. به طور خلاصه میشه گفت از شک به یقین رسیدم. دیگه هر کاری که قراره انجام بدمو به عنوان یه وظیفه می‌بینم و حسم نسبت بهشون تو انجام دادن یا ندادنشون مطلقا تاثیری نداره. قبل هر کاری به خودم می‌گم: ببین! باید انجامش بدی! حالا اگه دوستش داری که چه بهتر! اگه هم دوستش نداری، غلط کردی که دوستش نداری! سرتو می‌ندازی پایین و انجامش میدی و جیکتم درنمیاد! به همین سادگی!

اگه بخوام به خودم بگم این دو سه سالی که از دست دادم دیگه مهم نیست و قابل جبرانه دروغ گفتم و باز برگشم به همون محسن متوهم قبلی. هر فرصتی که از دست بره یه سری تبعات داره. پس چاره‌ای نیست جز پذیرش اون تبعات و قبول کردن تاثیرات بدی که به زودی خودشونو نشون میدن. واسه حماقتات باید هزینه بدی و درد بکشی و افسوس بخوری و خودتو تف و لعنت کنی. ولی افسوس خوردن مانعی برای ادامه دادن محسوب نمیشه. این چرندیاتی که باید خودتو ببخشی و با خودت آشتی کنی و به خودت فرصت بیشتری بدی رو هیچ جوره نمی‌فهمم. وقتی گند زدی و تمام فرصتای زندگیت رو نابود کردی، چطور می‌خوای خودتو ببخشی و آشتی کنی با خودت؟ نشدنیه! تا زمانی که نتونی به خودت ثابت کنی همه چیو تغییر دادی و دیگه اون آدم بی‌عرضه‌ی قبلی نیستی، هیچ جوره نمی‌تونی حس تنفری که نسبت به خودت داری رو کم کنی. این پروسه‌ی زمان بریه و یکی دو شبه تموم نمیشه.

بیشتر می‌نویسم...

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۱۳ ب.ظ
  • محسن

نظرات  (۱)

  • آبی ترین نارنجی
  • موفق باشی :)) ✨

    پاسخ:
    ممنونم ازت :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی