بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرتتا» ثبت شده است

+ لذت خیره شدن به آسمون تاریک شب حتا با وجود صدای گوش خراش کولر همسایه بغلی و فکر کردن به آینده و روزایی که قراره بیان همراه با یه خوشبینی عجیب و غریب و شاید احمقانه‌ای که فقط تو همین وقت شب میاد سراغت و به محض این که بخوابی و بیدار شی هیچ اثری ازش نیست و تو می‌مونی و واقعیتایی که تو طول روز دائما باهاشون روبرویی و هر لحظه ممکنه از پا بندازنت. واسه من این خوشبینی‌های هر چند احمقانه‌ی آخر شبی مثل یه نوع سوخت می‌مونه که شبونه می‌ریزمش تو وجودم تا بتونم فردا بلند شم و تلاش کنم واسه زندگیم. جور دیگه‌ای بلد نیستم زندگیو. راهی جز این ندارم.

++ تا 6 ماه آینده باید مهم‌ترین تصمیمای زندگیم رو باید بگیرم. مضطربم و سردرگم! وضعیت جدیدی نیست البته! اضطراب شدید و بعضا بی دلیل که از بچگی یه بخش جدا نشدنی از وجود من بوده. سردرگمی هم که از وقتی پامو گذاشتم تو دانشگاه درگیرش شدم تا همین الان. عادت کردم به این وضعیت ترسناک ولی من دیگه نمی‌ترسم.

+++ بدون فوتبال، زندگی من غیر قابل تحمله. بی‌صبرانه منتظر رسیدن 15 مرداد و شروع پریمیر لیگم. بازی افتتحایه هم که بین آرسنال و پالاسه! این فصل دیگه آرتتا باید هم لیگ اروپا رو ببره و هم تو جزیره حداقل سوم بشه! تیم تا این جا، بر خلاف چهار پنج سال آخر ونگر، یه یارگیری اصولی و درست و حسابی و طبق نیاز تیم داشته. ژسوس واسه فوروارد نوک یا حتا وینگر، فابیو ویرا واسه هافبک که البته مشخص نیست که آرتتا می‌خواد با یه هافبک دفاعی بازی کنه یا دو تا، اگر بخواد با دوتا بازی کنه احتمالا ویرا باید با اودگارد رقابت کنه و اگرم نه که احتمالا باید زوج اودگارد بشه البته با این پیش فرض که اسمیت رو رسما شده باشه یه وینگر! سالیبا هم که برگشته تا واسه دفاع مرکزی با بن وایت و گابریل رقابت کنه. الان بیشتر از همه به نظرم به تیلمانس نیاز داریم و نمی‌فهمم چرا آرتتا و ادو تمرکزشون رو گذاشتن رو مارتینز! البته واسه رزروِ تومیاسو هم باید فکری کرد و حداقل یه بازیکن ارزون قیمت و اقتصادی واسه‌ش گرفت! فانتزی هم که از امروز شروع شد و مطمئنم که این فصل می‌ترکونم من!

++++ یه سری عادتای جدید دارم واسه خودم می‌سازم. 

+++++ فکر کردن به مرگ شده بخش جدایی‌ناپذیر از هر روز من و بابتش بی‌نهایت خوشحالم. زندگی بدون "مرگ آگاهی" بیهوده‌ترین و احمقانه‌ترین شکل زندگیه! مرگ آگاهیه که می‌تونه به آدم دل و جرئت هر کاری رو بده. مرگ آگاهیه که می‌تونه هر تصمیمی که می‌خوای در طول روز بگیری رو به طور باور نکردنی بهتر و دقیق‌تر کنه. مرگ آگاهیه که می‌تونه جلوی خیل عظیمی از فکرا، کارا و تصمیمای احمقانه‌ای که ممکنه تو طول روز بری سراغشون رو بگیره. مرگ آگاهی بهترین مسکنیه که می‌تونه درد بزرگ‌ترین غم و اندوهی که ممکنه هر لحظه بیاد سراغت رو کم کنه. 

++++++ فردا صبح باید 5:40 پاشم و برم بیرون و تا می‌تونم بدوم پس فعلا شب بخیر!

قطع به یقین تو زندگی هیچ انتخابی بی‌دلیل و همین جور الکی و رندوم نیست. حتا مسئله‌ی نه چندان مهمی مثل انتخاب تیم مورد علاقه! وضعیت امروز آرسنال شبیه‌ترین وضعیت به اوضاع و احوال الانِ منه! تیم انگار که نفرین شده باشه، هر چقدرم تغییر میکنه و عادتای قدیمی خودشو کنار میزنه و سعی میکنه یه کار جدیدی انجام بده، هر سال بدتر و فاجعه‌‌ بارتر از سال قبلش نتیجه میگیره!

بالاخره بعد از 22 سال مربی عوض می‌کنه، دست از عادت ستاره فروشی برمیداره، سر کیسه رو شل می‌کنه و بازیکن میخره و حتا اکثر کارکنای داخلی باشگاه، از آکادمی تا بخش رسانه‌ای تیمو، زیر و رو می‌کنه ولی باز انگار هر روز داره از اصل خودش فاصله میگیره و بیشتر شبیه یه تیم معمولیِ درجه چندم میشه. 

آرتتا که انگار اصلا خودِ منم! یه شروع خوب، امیدواری زیاد به آینده و رویا بافی، رسیدن به یکی دو تا کاپ و موفقیتای نصفه و نیمه، فراموشی روزای تلخ گذشته و نگاه به روزای احتمالا خوبی که بالاخره از راه میرسن و بعد یه دفعه‌ای شروع شدن یه دوران فرسایشی سخت و هر روز بدتر از دیروز بودن و شکستای پشت سر هم و تحقیر شدنای پی در پی! و البته کماکان سمج و کله شق بودن که من می‌تونم این کشتیو به ساحل آرامش برسونم و اگر فکر می‌کردم نمی‌تونستم که الان این جا نبودم! بعد گل چهارم سیتی که دستشو گذاشته بود رو صورتش و گیج و گنگ به زمین خیره شده بود، عصاره‌ی این سه سال رو میشد تو صورتش دید. انگار به همه چی شک کرده بود! به خودش. به پروژه‌‌ش. به فوتبال! 

حس می‌کنم احتمالا تنها دلیلی که آرتتا رو بهترین گزینه واسه آرسنال می‌دونستم و همیشه ازش حمایت می‌کردم، همین بوده که یه جورایی خودمو توش می‌دیدم! یه جوری که مثلا اگه اون موفق بشه و خودشو تیمشو از این باتلاق عمیقی که توش فرو رفتن، بیرون بکشه، منم می‌تونم خودمو از این لجنزار نجات بدم! ولی اگر شکست بخوره، منم شکست می‌خورم! انگار که گره خورده باشیم به هم دیگه و یه سرنوشت مشترک داشته باشیم. و وضعیت الانمون که جفتمون نمی‌دونیم اشکال کار کجاست! همه چی که داشت طبق برنامه پیش می‌رفت، چرا یهویی همه چی زمین تا آسمون عوض شد؟! ظاهرا کنترل اوضاع هم از دست جفتمون خارج شده و هر اتفاق عجیب و غریبی ممکنه در آینده بیوفته. از همه بدترم اون شک و تردیدست که داره کم کم کل وجودمونو میگیره و می‌تونه هر لحظه یه جوری بزندمون زمین که با کاردکم نتونن جمعمون کنن.

ای کاش از بازی بعدی همه چی رو عوض کنی میکل آرتتا! متنفرم از روزی که خبر اخراج شدنتو بببینم و گوشیو محکم بزنم رو زمین و بعدش زنگ بزنم به عرفان که بیا بریم کنار پارک قبرستون، یه جای ساکت پیدا کنیم و دراز به دراز بخوابیم رو زمین و مثل سگ سیگار بکشیم و به عالم آدم فحش بدیم!

بعد سحر دیگه خوابم نمی‌برد. تو جام غلت می‌زدم و سعی می‌کردم ذهنمو خالی کنم تا مغزم سبک و پشت پلکام سنگین بشه تا شاید خوابم ببره. ولی نمیشد که نمیشد. یه دفعه‌ای انگار که یه سطل آب یخ پاشیده باشن رو صورتم، از جام بلند شدم و به خودم گفتم که واقعا با این که الان خوابت نمیاد و نسبتا سرِحالی و همون 4 ساعت خواب برات کافیه؛ داری سعی می‌کنی به زور بخوابی؟!دیوونه‌ای؟ عقلت کمه؟ این کارت الان برات یه حس پوچی و بلاهت عمیقی به وجود نمیاره؟ به ساعت موبایلم نگاه می‌کنم. بیست دقیقه مونده به هفتو بهم نشون میده.

مشت مشت آب یخ می‌پاشم به صورتم. تو آیینه واسه خودم شکلک درمیارم؛ یه لبخند عمیق و ناگهان جدی شدن! برمی‌گردم تو اتاقم. پرده رو می‌کشم. پنجره رو باز می‌کنم. شاید بعد از 4 یا 5 ماه. اتاق یکمی روشن میشه و دم گرفتگی و خفگی هواش از بین میره. خیره میشم به ساختمونای روبرو، به آسمون، به دودکش بلند مغازه‌‌ای که همسایه دیوار به دیوار اتاقمه و به آنتن بلند و بدقواره‌ی یکی از همسایه‌ها که هیچ وقت نفهمیدم دلیل این حد از بلند بودنش چیه! دو تا کبوتر لب یه پشت بوم نشستن و تو این هوای خوب و سکوت شهری که هنوز کامل بیدار نشده، نوک‌هاشونو مکرر میزنن به هم. بعد یکم مکث می‌کنن و دوباره شروع می‌کنن. مرحله نهایی رو هم انجام میدن و بعد از یه جفت گیری موفق، ناپدید میشن. در حین تماشای دو تا کبوتر عاشق، موهامو شونه می‌کنم و از پشت جمع‌شون می‌کنم و با کش می‌بندمشون! معمولا وقتی موهام با کش بسته بشه، میشه گفت که اون روز واسه من شروع شده!

هفتم امتحان دارم. امتحان درسی که یه بار قبلا حذف اضطراریش کردم. قبل از این که شروع کنم به خوندن. خرده عادت شماره 1 رو انجام میدم. 

تا ساعت 10:30 درس می‌خونم. حالا دیگه یکم احساس خواب آلودگی و حالت تهوع می‌کنم. ساعت موبایلمو میزارم واسه 1 و می‌خوابم. 

با صدای نکره‌ی گوشی از خواب بلند میشم. جون گرفتم و دیگه خبری از حالت تهوع دو ساعت پیش نیست. سریع لپ تاپو روشن می‌کنم و میرم تو کلاس. تا 3:30 کلاس دارم. بعد کلاسا باید خرده عادتای 2 و 3 و 4 رو تا قبل افطار انجام بدم. از 9:30 تا 11:30 هم درس می‌خونم. 11:30 هم که بازی آرسناله. نمیذارم این ترم هم مثل ترمای قبلی، سطحی‌ترین و احمقانه‌ترین مسائل مثل 10 ترمه شدن یا نشدن، مشروط شدن یا نشدن و پاس کردن یا نکردن؛ واسه‌م حکم حیاتی‌ترین دغدغه‌ها رو پیدا کنه! واضحه که اگر مغزت پر از این خزعبلات بشه، احمق‌تر از چیزی که هستی میشی! 

و در نهایت آرتتای عزیز! خودت بهتر از همه می‌دونی که تیمت از این بازی تا آخرین بازی جزیره و لیگ اروپا، باید بی‌نقص‌ترین و بی‌رحم‌ترین فرم خودش رو داشته باشه و مثل بولدوزر از رو بقیه رد بشه. خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که هر لغزشی تا آخر فصل، چطور می‌تونه جایگاهتو متزلزل کنه. طبق چیزی که من دارم تو AFTV و بقیه مدیاهای هواداری باشگاه می‌بینم، جو سنگینی علیه‌ت حاکمه. می‌دونی که حداقل خواسته‌شون قهرمانی لیگ اروپا و حضور تو سی ال سال بعده. هر اتفاقی غیر این بیوفته  Artetaout گویان کله پات می‌کنن! اگه تو شکست بخوری، منی که تو این دو سال ازت یه ناجی و قهرمانی ساختم که قراره این ویرانه رو به بهشت تبدیل کنه، هم شکت می‌خورم! هم خودتو و هم منو سربلند کن میکل!

پ.ن: هم اکنون ساعت 8:20  متوجه شدم که بازی آرسنال فردا شبه و بنده اسیر اشتباه شدم!!

 

دو سه هفته پیش بود که با دستای جمع شده تو سینه‌ش، لبخند حرص درآر گوشه‌ی لبش و لحن تحقیر آمیزش ‌گفت:«چقدر احمقی که این جور خودتو می‌کُشی واسه یه تیم انگلیسی دوزاری که هزار کیلومتر اون ور دنیاست. جایی که هیچکی تو رو حتی به چپشم حساب نمی‌کنه! و چقدر احمق‌تری که خودتو بقیه احمقایی که مثل خودت، طرفدار اون تیم چرت و پرت هستن رو "ما" خطاب می‌کنی!» 

نگاهمو مثل یه تیر زهراگین پرت کردم سمت مردمک چشماشو و با لحن به مراتب تحقیر آمیزتر از خودش جواب دادم:«از دلایل علاقه‌ی افراطیم به فوتبال اینه که گوساله‌هایی مثل تو بهش علاقه‌ای پیدا نکردن! اگه یه ابلهی مثل تو فوتبالو دوست داشت باید شک می‌کردم به درست یا غلط بودن علاقه‌م! تو و امثال تو هیچ وقت فوتبالو نفهمیدید و نمی‌فهمید و نخواهید فهمید. نه که قصدشو نداشته باشید! فی‌الواقع مغز معیوبتون اجازه‌ی فهمیدنشو نمیده! فوتبال شبیه زندگی نیست! فوتبال خودِ خودِ زندگیه. تویی و این زمین سبز چشم نواز و 11 نفر مرد جنگی و دشمنی که باید هر جور شده نابودش کنید. بدون هیچ رحمی! خشمگین و درنده! مگه زندگی چیه غیر جنگیدن؟ پا به پای بازیکنا می‌دویی، عرق می‌ریزی، فریاد می‌زنی، مشتاتو می‌کوبونی به هوا، دعوا می‌کنی، می‌خندی و اشک می‌ریزی! تو خونه‌ت نشستی و لم دادی رو مبل ولی همزمان تو زمینی و داری جون می‌کنی واسه تیمت. حالا این وسط اگه عصبانی بشی و صداتو ببری بالا و چهارتا فحشم بدی، مشکلی که نداره که هیچ، قشنگم هست. به قول آرتتا:

It's okay to get angry, to raise our voices, as long as It comes from the right place.

 

از سخنرانی خودم خوشم میاد و یه اعتماد به نفس دوباره‌ می‌گیرم و ادامه میدم:«هر گورستونی از این دنیا که باشی، تو هم یه عضوی از این خانواده هستی. بازی شروع میشه و تو از زمین و زمان کنده میشی و بیخیال کل دنیا، چشم می‌دوزی به قاب تلویزیون و غرق میشی توش. نمی‌فهمی چه حس ناب و بی‌نطیری داره اون جاهایی که ستاره تیمت گل میزنه و میره واسه شادی گل مخصوصش و تو همزمان باهاش، حرکاتشو انجام میدی! یا وقتایی که تیم مقابلت، 90 دقیقه اتوبوس میچینه و دفاع میکنه ولی لحظات آخر قفل دروازه‌شون شکسته میشه! انگار خون دوباره تو بدنت به جریان می‌افته و از جات میپری بالا و با یه حس خشم و خوشحالی آمیخته با هم، فحشو میکشی به سر تا پای حریف ترسو و بزدلت! حتا سر دردای بعد باخت و حذف شدنو هم نمی‌دونی چه لذتی داره! یا کُری خوندنای پر از داد و فریادی که به گرفتگی صدا و سوزش گلو ختم میشه! می‌دونی؟ آرتتا از قبل جواب الاغایی مثل تو رو داده:

When people come to our house, try to divide us, because they know our family and what our shirt means. Let them know we can't be divided and it will take all of us together. Because we know where we belong. So when the challenges come, you will tell them: This is family. This is ARSENAL.

از خطابه‌ی آتشین و پر از شور و ذوق خودم راضی بودم! یه حس برتری بی‌نظیر تو مایه‌های همون گل دقیقه‌ نودی!

 

دیشب یه شب تاریخی بود واسه فوتبال. یه کودتای ناباورانه! اعلامیه رسمی 12 تا تیم بزرگ اروپایی و تشکیل سوپرلیگ و نابوی جزیره، سری آ، لالیگا، بوندسلیگا، لیگ اروپا و سی ال! و نابودی قریب الوقوع جام جهانی. بازی قدرت و پول بین یوفا و مالکین باشگاه‌ها و فوتبالی که پایان خودشو داره حس می‌کنه. این همه لیگ با این همه تاریخ پر از افتخار نابود میشن و میرن پی کارشون. تمام این بلبشو هم به رهبری یه پیرمرد مولتی میلیاردر و جاه طلبیه که خودشو به زمین و آسمون می‌زنه که یه جوری اسم کثیفشو تو تاریخ فوتبال جاودانه کنه! که مثلا چند نسل بعدی بیان بگن پرز آغاز کننده‌ی یه انقلاب عظیم تو فوتبال بود و تاریخو از نو نوشت! مجسمه‌شو بسازن و ورزشگاه به نامش بزنن و درباره‌ش کتاب بنویسن و فیلم بسازن! 

این فوبتال یه بخش مهم و جدایی ناپذیر از زندگی من و میلیون‌ها آدم مثل منه. شاید خیلی‌هامون اصلا دلیل این دلبستگی و عشق و علاقه‌ی بی حد و مرزمون رو نفهمیم! ولی اینو می‌دونیم که بدون فوتبال زندگی واسه‌مون به شدت کسل کننده و مسخره میشه. بهش نیاز داریم. خیلی نیاز داریم. معتادیم به این جنون. هیچ جوره هم نمی‌تونیم ترکش کنیم. این طرح سراسر حماقت و بلاهت بیرون اومده از مغز چهارتا پیرمرد پول پرست، روح فوتبالو میکشه. احمقی اگه غیر این فکر کنی! شاید دیگه نتونم خودمو جزئی از "ما"یی بدونم که اینقدر سنگشونو به سینه می‌زدم. شاید فوتبال اصلا مال "ما" نیست! فوتبال ملک اجدادی مالکای این 12 تا تیمه. فوتبال مال پرزه. مال آنیلیه. مال گلیزره. مال کرونکه‌ست! ما این وسط هیچیم! هیچ! ما متوهمای احمق!

کل دیشبو داشتم سایتای خبریو زیر و رو می‌کردم. تو یوتیوب گشت میزدم و حرفای فوتبالیستای قدیمی و کانالای هواداری تیما رو می‌دیدم. این شوکه شدنه تو همه حس میشه. همه پر از تنفر و ناباورین. سرم درد می‌کنه. باید تا ساعت 12 بیدار باشم و کلاسامو شرکت کنم. واسه ساعت 10 کنفرانسم باید بدم! خیره میشم به لباسای آرسنالم. به لوگو دوخته شده روشون! لوگو دقیقا جاییه که زیرش قلبمه. حس قبلیو ندارم بهش! شاید این تیم دیگه مال من نیست. شاید از اولم نبوده. شاید هیچ "ما"یی وجود نداره. شایدم مثل همیشه  خیلی احساساتی شدم و دارم چرند میگم!

 

بیخیال همه کس و همه چیز میشم. بیخیالِ بیخیالِ بیخیال!

یه دوش سریع می‌گیرم و حسابی سبک میشم. با موهای خیس و حوله‌ی روی سرم لَش می‌کنم جلو تلویزیون و بازی شروع میشه. واسه گزارش بازیای آرسنال با هیچ کسی به اندازه‌ی فرشاد محمدی مرام حال نمی‌کنم!  فوق‌العاده‌ست این بشر! هم هیجانش، هم تسلطش رو بازی، هم صداش و هم تلفظای بی‌اشتباهش از اسم بازیکنا! یه گل عجیب و قشنگ می‌خوریم! یه ((تُف به این شانس)) بلند میگم و با مشت می‌کوبم به مبل! سر تیرک زدنای سدریک و اسمیت رو، حرص می‌خورم و داد میزنم و لعنت می‌فرستم به این بدشانسیای تموم نشدنی! طبق معمول گلوم شروع می‌کنه به سوختن! اودگارد گل اولو میزنه! جفت مشتام به همراه داد و فریادام بلند میشن! نیمه دوم و پنالتی و ضربه‌ی دقیق و تماشایی لاکا و گل دوم. از جام بلند میشم و تو خیالاتم لاکا رو بغل می‌کنم و با دستام سفت سرشو می‌گیرم و پیشونیم رو می‌چسبونم رو پیشونیش و همزمان با هم داد می‌زنیم و ((North london is red)) گویان، جشن می‌گیریم. و در پایان هم، هیچ صحنه‌ای امشب به اندازه‌ی شادی آرتتا و صورت خوشحال و خندونش بعد از سوت پایان بازی قشنگ نبود و به هیجانم نیورد!

چرا ثبت نکنم این حس و حال فوق‌العاده‌ی الانمو؟ 

چرا ثبت نکنم این شب پر از استرس و هیجان و داد و فریادمو؟

یه برد به یاد موندنی با یه کامبک بینظیر و کاپیتانی که تو روزای اُفتش هم یه مهاجم بی‌رحم و درنده‌ست! 

نیم ساعتی از بازی گذشته و کماکان گلوم سر فریادی که رو گل دوم تیرنی زدم، می‌سوزه! چه حس دیوونه‌کننده‌ای بود اونجا که همزمان با فریادای تیرنی بالا و پایین می‌پریدم و داد می‌زدم:((همینه! همینه! بریم! بریم واسه بردن، بریم که تمومش کنیم!))

کی گفته که من تو زمین نبودم؟ من تو فریادای تیرنی بودم، تو خنده‌های اوبا بودم، تو ساق پاهای خستگی ناپذیر ساکا بودم.

نه که این بازی، بازی خیلی مهمی باشه. لیگ اروپا که اصلا جای آرسنال نیست! این بازی هم در حد و اندازه‌های ما نیست! این بازی فقط می‌تونه شروع یه بازگشت باشه. بازگشت به آرسنال شکست ناپذیر و مهار نشدنی ۲۰۰۴ ! من به پروژه‌ی آرتتا اطمینان کامل دارم.

امشب بیخیال بعدا و بیخیال قبلا، فقط و فقط، سه تا گل بازیو هی می‌بینم و هی می‌بینم و حال می‌کنم!

روز بدی نبود. حتا می‌تونم بگم خوب هم بود! یه روز خوبِ معمولیِ پر از تکرار! تمامش پشت میزم بودم و داستان‌ کوتاه‌های گوگول رو می‌خوندم و پادکست گوش می‌دادم. مشغول بودم و به ذهن تنبل و منفعلم داشت سخت می‌گذشت. 

با یه حس نسبتا خوب اومدم و نشستم پای فوتبال. نهایت لذت رو داشتم تجربه می‌کردم. تیم دقیقا داشت همون بازی سراسر هجومی کلاسیک و اصیل خودش رو ارائه می‌داد. آرسنال آرتتا حالا واقعا بوی آرسنال دوران طلایی ونگر رو گرفته بود. پپه هم داشت یه چیزایی از خودش نشون می‌داد و حتا گل هم زد. دو سه تا تیرک و یه گل آفساید و بازیِ کاملا یک طرفه! تا این که رسید به پنالتی و اخراج لوییز. تو جزیره ۱۰ نفره شی و بتونی بازی رو نگه داری؟ اونم مقابل مربی‌ای که تخصصش به زانو در اوردن بیگ سیکسه؟ فاتحه‌ی تیم رو همون لحظه خوندم و مثل روز برام روشن شد که حتا یه معجزه هم نمی‌تونه بازی رو دربیاره واسه‌مون! صحنه‌ی اخراج مشکوک بود. البته این چیزی از حماقت لوییز کم نمی‌کنه. بدون اغراق بخوام بگم، این بشر به جای معز تو کله‌ش پِهِنه! این حد از بی‌ثباتی و سوتی‌های بزرگ و افتضاح و کمر شکن برای یه بازیکنی با این حد از تجربه تو سطح اول فوتبال دنیا، عجیب و غیرقابل باوره! گل دوم و اخراج احمقانه‌ی لنو و ۹ نفره شدن و ادامه‌ی ماجرا! خلاصه، بازی‌یی که طوفانی شروعش کرده بودیم و به بهترین شکل ممکن داشت جلو می‌رفت، با دو سه تا اشتباه فردی احمقانه، ۱۸۰ درجه به نفع حریف چرخید و نونو اسپیریتو دبل‌مون کرد و رفت پی کارش!

کثافت زده شد به کل روزم و الان سرم داره میترکه و به حدی عصبانیم که دلم می‌خواد یکی رو یه جا گیر بیارم و تا سر حد مرگ بزنمش و لت و پاره‌ش کنم. 

+ داد و فریادام موقع بازیای آرسنال زیاد شده. بی‌اختیار شروع می‌کنم به فحش دادن به بازیکن خودی یا حریف یا داور. یا حتا تعریف کردنای افراطی از یه بازیکن. تا دوربین میره رو آرتتا هم شروع می‌کنم به ستایشش! از مدل موهاش گرفته تا تیپ و اکتاش وقتی می‌خواد تیمو کوچ کنه!!! داداشم که از داد زدنام عاصی شده میگه داری شوآف می‌کنی که مثلا بگی من خیلی آرسنالیم! حقیقتا هیچ شوآفی در کار نیست ولی حق میدم بهش که این جور فکر کنه! دو فصلی میشه که روز به روز داره علاقه‌م به این تیم زیاد و زیادتر میشه و خودم هم دلیلش رو نمی‌دونم. بعضی وقتا برای سه چهار ساعت تمام، بی‌اختیار تمام فکر و ذکرمو میگیره!! یه دفعه‌ای می‌بینی که نشستم و دو سه تا بازیِ قدیمی تیم، از ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۶، رو دارم می‌بینم! "شکست ناپذیران" رو بیشتر از ۱۵ بار دیدم و دیگه دارم تک تک جمله‌هاش رو حفظ میشم. و این سه چهار ساعتای جنون آمیز هر سه یا چهار روز یه بار برام پیش میاد و هیچ مقاومتی هم در مقابلش نمی‌تونم بکنم. تو تمام مدتش، بیخیال همه کس و همه چیز میشم و فقط و فقط یه اسم که اونم آرسنال باشه تو ذهن و فکرم می‌چرخه. ونگر، هانری، برکمپ، ویرا، ایان رایت، آرتتا، لیونبرگ و... میشن واسه‌م اسطوره‌های دست نیافتنی و مثل یه بت می‌پرستمشون. اوضاع و احوالم یه جوریه که اصلا انگار دارم تو یه دنیای دیگه سیر می‌کنم! هر چی می‌گردم هیچ دلیل و توجیهی واسه این رفتارم پیدا نمی‌کنم! هیچ جوره نمی‌تونم بفهمم که این عشق و علاقه‌ی ناگهانی و تند و تیزی که شعله‌ش روز به روز بیشتر و سوزاننده‌تر میشه، چی شد که به وجود اومد و چرا داره زیاد و زیادتر میشه؟ احمقانه‌ست و تا حدودی ترسناک! یه دوست داشتن و علاقه‌ی بیش از حد و غیر قابل کنترل  که یه دفعه‌ای وارد زندگیت میشه! یه حس و حال لذت‌بخش ولی ناشناخته! نسبت به چیزی که نمی‌شناسیش باید هم بترسی!

++ آرتتای عزیز. تو نشون دادی که برعکسِ اون اِمریِ احمق و کم عقل،  ترسی از پذیرفتن اشتباهاتت و اصلاحشون نداری. تیم الان واسه شرایط بحرانی هیچ برنامه‌ی موثری نداره و از لحاظ روانی هر لغزشی می‌تونه ورق بازی رو بر علیه‌مون برگردونه و بردامون رو به باخت تبدیل کنه. لوییز بازیکن باثباتی نیست. یکی دو بازی خوبه و تو بازی سوم با یه اشتباه مبتدی و بچگانه، کثافت می‌زنه به کل بازی. پارتی علی‌رغم عملکرد خوب دفاعیش و قطع ارتباطای بی‌نظیرش هنوز با تیم هماهنگ نشده و پاساش تو در و دیواره! این یعنی وظایفش خوب بهش دیکته نمیشه و شناختش از بازیِ هم‌تیمی‌هاش هنوز کمه!

+++ ذهنم پر بود از چیزایی که می‌خواستم تو پست امشبم بنویسم! ولی الان به هیچ چیزی جز آرسنال نمی‌تونم فکر کنم!

++++نان استاپ دارم "زمستون"  افشین مقدم رو گوش می‌کنم. تا حدودی تونسته اعصابم رو آروم کنه! 

+++++ آرسنالِ عزیزم! وجودِ هر چند بی‌دلیل و ناگهانیت توو این زندگیِ سراسر بطالت و بلاهت، نعمت بزرگیه! تو نگه‌م داشتی. تو زندگیم رو از یه حالتِ راکد و کسالت آور بودن خارج می‌کنی. تو واسه‌م الهام بخشی!و در نهایت این که  تو رو باز یه روز توو اوج افتخار می‌بینم. مطمئنم.

سه ساعتِ تمام، "بازرسِ" گوگول رو با صدای بلند واسه خودم و دیوارا و پنجره و اشیای اتاق اجرا می‌کنم. پنجره که خیلی راضیه و حسابی داره از دیدن این تئاتر زیبا و دل‌انگیز لذت می‌بره! با خودش میگه حداقل از این ویووی مزخرف و زشت بیرون اتاق که بهتره! دیوارا ولی خیلی علاقه‌ای از خودشون نشون نمیدن و با یه نگاه عاقل اندر سفیه‌ای نگاهم می‌کنن! گویا بی‌صبرانه منتظرن که زودتر تموش کنم. کتابخونه که هم دوباره سختگیریاش شروع میشه و هِی غلط خوندنامو می‌زنه تو سرم! سعی می‌کنم صدا و حرکات هر شخصیت شبیه همون چیزی دربیاد که خودِ گوگول اول نمایشنامه شرح داده! حس می‌کنم با خلیستاکوف بیشتر خو گرفتم و بهش نزدیک شدم و از همه بهتر اجراش می‌کنم! 

«خلیستاکوف، جوانی بیست و سه ساله، لاغر و باریک، قدری ساده لوح است و به قول معروف، عقلش پارسنگ برمی‌دارد: یکی از همان آدم‌هایی که در ادارات آنان را بی‌مغز می‌نامند. بدون هیچ تعقلی حرف می‌زند و عمل می‌کند. توان آن را ندارد تا پیوسته توجهش را به یک فکر مشغول کند. گفتارش بریده‌بریده است و کلمات به شکلی کاملا غیرمنتظره از دهانش بیرون می‌جهند.»

 

+ معدلم این ترمم شده 8!! فکر می‌کنم این اتفاق می‌خواد یه پیامی رو بهم برسونه! یا شاید مثلا یه اتفاقی رو در آینده پیش‌بینی کنه! تنها چیزی که الان به ذهنم می‌رسه اینه که شاید می‌خواد بهم بگه سبایوسی که الان شماره 8 رو می‌پوشه، آخر فصل، انتقالش به آرسنال قطعی میشه! اتفاقی بسیار خوشایند!

 

++ مثل این که این ترم مشروطی معنایی نداره و تونستم 20 واحد بردارم! باگ سیستم که قطعا نبوده! نمی‌دونم شاید قانونی چیزی عوض شده و من بی‌اطلاعم! 

 

+++ در طول 5 ترم قبلی، که یه ترم رو هم حذف کردم، جمعا 59 واحد بیشتر پاس نکردم! اگه از این ترم به بعد هر ترم حداقل19 واحد پاس کنم، تازه تو ترم 9 می‌تونم فارغ شم! چقدر مضحک و خنده داره این اوضاع و شرایط دانشگاه من!

 

++++ یه ترم مشروطی! معدل 8! 9 ترمه شدن! بعدیش چی می‌تونه باشه؟ آره مثل همیشه باز بگو به چپم و رد شو! الکی مثلا واسه‌ت اهمیتی نداره! هر چی بیشتر یه جوری رفتار کنی که انگار این قضایا به هیچ جات نیست، یه چهره‌ی قهرمانانه‌تری واسه خودت پیدا می‌کنی! بوی گندت داره خفم می‌کنه!

 

+++++ جناب آقای میکل آرتتای آماتریاینِ عزیز! این بنجل زدایی‌ای که تو این پنجره، انجام دادی؛ بار دیگه نشون داد که چرا باید بهت اعتماد کرد. تو همونی هستی که ما رو می‌بری سمت رویاهامون. مطمئنم که یه تیم افسانه‌ای تر از 2004 می‌سازی و اسمت رو توو تاریخ این باشگاه جاودانه می‌کنی!

 

+++++بیانِ عزیز. به فنا رفتن یا نرفتنِ تو برای شخص من که هیچ اهمیتی نداره. اگه باشی که خوبه، عادت کردم بهت بالاخره! اگرم نباشی، جایگزینای زیادی هستن! 

 

جناب آقای میکل آرتتای عزیز!

بنده برای شخص شخیص شما، احترام ویژه‌ای قائل بوده و به پروژه‌ و برنامه‌های‌تان برای آینده‌ی این باشگاه امید زیادی دارم. همچنین با توجه به توانایی‌ها و تجارب یک و نیم فصل اخیر، باور دارم که حضرتعالی، توانایی بازی گرفتن از یک چوب خشک و نازک را هم دارید! ولی باور بفرمایید امثال "میتلند نایلز"، "کولاسیناچ"، "ویلوک"، "موستفی" و "داوید لوئیز" ماقبل چوب خشک هستند و از این جماعت ابله و بی‌مقدار، بازیکنی در حد و اندازه‌ی نام این باشگاه پرافتخار، بیرون نمی‌آید. به این یکی دو بازی، درخشش "الننی" هم دلخوش نباشید! بازیکنی‌ست به شدت معمولی، با عملکردی سینوسی! یکی دو بازی به حدی چشم نواز بازی می‌کند که یاد و خاطره‌ی "پاتریک ویرا" را برای‌مان زنده می‌کند و باقی بازی‌ها عملکردی در حد علی چاقه-هم‌محله‌ای قدیم که فوتبالش افتضاح و سوژه‌ی کل محل بود- از خود نشان می‌دهد و حسابی حرص‌مان را درمی‌آورد. واضح و مبرهن است که تیم از عدم وجود یک هافبک خلاق بازی‌ساز رنج می‌برد و شما و دوستان‌تان هم اعتقادی به بازی مسوت اوزیل ندارید و نامبرده احتمالا در افکار شما جایگاه خاصی ندارد. هر چند بنده علاقه‌ و ارادت خاصی به اوزیل عزیز دارم، ولی به این تصمیم فنی شما، نهایت احترام را گذاشته و آن را می‌پذیرم. پس شایسته آن است که به فکر جایگزینی مناسب، برای این پست مهم و حیاتی باشید!

باخت امشب، فدای سر خودتان و آن کاپیتان‌ دوست داشتنی‌‌تان! ولی بدانید و آگاه باشید که ترکیب فعلی، هم به "حسام عوار" و هم به "توماس پارتی" نیازی مبرم و فوری دارد. عاجزانه تقاضا می‌کنم که زیر بار اجبار مدیریت برای انتخاب تنها یکی از این دو، نرفته و برای جذب هر دو، نهایت سماجت و کله شقی را به خرج دهید! 

به امید روزی که از شر کرونکه‌های خسیس و خبیث راحت شویم و یکی از آن عرب‌های پولدار و ولخرج که همچون این پدر و پسر آمریکایی، گدا مسلک نباشد، تملک این باشگاه را به عهده گرفته و میلیون‌ها هوادار را خوشحال و شادمان کند!

با آرزوی بهترین‌ها!

از طرف یکی از طرفداران سینه چاکی که امشب اگر کارد بزنید خونش در نمی‌آید، ولی هم‌زمان خوشمزه‌بازی‌اش گل کرده و نمک می‌ریزد!