بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۱۱ مطلب با موضوع «تو» ثبت شده است

باورم نمیشه بعضی وقتا خودمو می‌بینم در حالی که سر یه میز روبروت نشستم و با یه لبخند پهن روی صورتم، بر و بر نگاهت می‌کنم و چایی سردمو هورت میکشم! به تفاله‌های آخر چایی که می‌رسم، تازه هویت کثیفت یادم میاد و وجودم پر از خشم و نفرت میشه. چشمام گرد میشه. مشتام گره میخوره. نفس تنگی میگیرم. صدام دیگه در نمیاد. یه دفعه‌ای بلند میشم و میز کوفتیو برمی‌گردونم و سرت فریاد می‌زنم و فحش میدم. تو ولی هنوز لبخند میزنی. با یه آرامش لج درآری بلند میشی و پالتویی که به پشت صندلیت آویزون کرده بودی؛ تنت می‌کنی. بعد با قدمای محکمت میای نزدیکم. صدای تق تق کفشت آزارم میده. حالا وایسادی کنارم، تو یه قدمیم. من هنوز خیره موندم به صندلیت و با چشمای قرمز شده‌م دارم دندونامو محکم به هم فشار میدم. اول گوشاتو میاری نزدیک دهنم و صدای نفسامو می‌شنوی و بعد با یه صدای آروم و کش دارِ پر از غرور میگی:«بازم من بردم که! جنگجوی دلیرِ شجاعِ نترس!» 

من آلزایمر دارم یا تو هر بار تغییر قیافه میدی؟ 

نمی‌تونم تو رو به کسی نشون بدم. این که بگم دارم با کی می‌جنگم واسه‌م سراسر ننگ و شرمه! تو یه رازی. تهش چه من بمیرم چه تو، هویتت واسه هیچکس فاش نمیشه. حتا اگه ببری، دفن میشی تو تار و پود وجود دشمنی که یه روزی نابودش کردی. فرقی نداره پیروز این میدون جنگ باشی یا بازنده؛ سرانجامت به یه اندازه تلخ و غم انگیزه. تو هیچ پایداری و جادودانگی‌یی نداری. حتا شانسشم نداری! ولی خب من حداقل شانسشو که دارم؟ هر جور بخوای حساب کنی من موجود ارزشمندتریم نسبت به تو! پس چرا هی ازت شکست می‌خورم؟ 

جنگ هنوز ادامه داره! هنوز برنده‌ی نهایی مشخص نشده. من هنوزم رجز می‌خونم برات، هنوز قلدری می‌کنم واسه‌ت، حتا اگه بخندی بهم! ولی خب اینو خوب می‌دونم که زمان داره به نفع تو جلو میره، دشمن مغرور من!

دوربینو می‌گیرم رو سوالا. چهار تا بیشتر نیستن. سجاد یادداشتشون می‌کنه. سه تایی رو که بلده حل می‌کنه و بعد از رو جواباش می‌خونه برام تا بنویسم! ساعت 5 میشه و جوابا رو واسه استاد ایمیل می‌کنم. سجاد امتحان خودشو سپرده بود به چندتا از هم‌کلاسیاش که بتونه بیاد امتحان منو جواب بده. تماسو سریع قطع می‌کنم و بهش میگم که برو به امتحان خودت برس. سجاد هشتاد درصد زندگیش کچل بوده. باز دوباره کچل کرده بود خودشو. سجاد تو مواقع بحرانی آروم‌ترین آدم روی زمینه. عشق سرعته و گوشیش پر از عکسای ماشینه و می‌تونه چندین ساعت واسه‌ت درباره ماشینا سخنرانی کنه. عاشق راکیه! کَله خره و با موتورش تو خیابونا با یه سرعت دیوونه‌واری ویراژ میده و مهم نیست براش که بالاخره یه روز با این موتور خودشو به کشتن بده! هایده و مهستی و معین گوش می‌کنه و احتمالش خیلی کمه که تو پلی لیست گوشیش چیزی جز این سه تا پیدا کنی! تو معاشرتش با آدما دائما در حال خاطره تعریف کردنه. خاطره‌هاش هم هیچ وقت تموم نمیشن. اسم دو سه تا ماشینو میاره و میگه اگه یه روز به اینا برسم، دیگه هیچ چی از این دنیا نمی‌خوام. عاشق بسکتباله. اگه یه مشکلی برات به وجود اومده باشه تو نوع بیان مشکلت پیش سجاد باید خیلی احتیاط کنی. اگه تشخیص بده که حالت خیلی خرابه و وضعیتت داغونه، اوضاع خطری میشه! اون وقته که از رو خودش می‌گذره و تمام فکر و ذکرش میشه تو! اون وقته که خودشو کاملا فراموش می‌کنه و تا تو رو به یه وضعیت پایدار نرسونه و مشکلتو کامل حل نکنه دست بردار نیست! این وسط خودش به فنا بره و نابود شه؟ بی هیچ اغراقی اصلا مهم نیست براش! سمج‌ترین و احمق‌ترین آدم دنیاست! اینو هر روز بهش میگم! 

لش می‌کنم رو تخت. چشمامو می‌بندم. صدای ماشینا و موتورای خیابون تو سرمه. دو نفر تو کوچه دارن با هم حرف می‌زنن! صداشون بلندتر از حد معموله. حس می‌کنم دارن دعوا می‌کنن با هم! یا شاید بهتر بشه گفت یه بحث تند و تیز! صدای یکیشونو می‌شناسم. صاحب همین مغازه‌ی دیوار به دیوار اتاقم! صورت سیاه سوخته، عینک مستطیلی، سیبیل پرپشت و قد و وزن متوسط. ده دوازده سالی سوپرمارکت داشت و یکی دو سالی میشه که تبدیلش کرده به یه رستوران که توش فقط مرغ سوخاری، مرغ شکم پر و ماهی شکم پر درست می‌کنه. همیشه هم از رو خوشمزه بازی منو با اسم داداشم صدا میزنه و بعد یه دفعه‌ای میگه:«عه! راستی تو محسن بودی که!» صداها تو ذهنم کم کم محو میشن. خوابم میبره. افتادم بیرون از اتاق. صدای اون دو نفر بلندتر از قبل شده. برمی‌گردم و می‌بینم دقیقا روبروشون وایسادم. لباساشون یه شکله! لباس خودمم دقیقا مثل هموناست. می‌دووم سمت خیابون. ماشینا همه یه شکلن. درختای دور خیابونا یه شکلن. آدما یه شکلن. حس می‌کنم که شستم درد می‌کنه و کم کم داره از جاش کنده میشه. از خواب می‌پرم. نگاه می‌کنم به شستم! با تمام توان دارم فشارش میدم به دیوار کنار تختم! به خودم میام و آزادش می‌کنم از این فشار تحمیلی و بی‌دلیل! 

لباس تابستونیامو ریختم کف اتاق که جاشونو با زمستونیا عوض کنم. خبر بد اینه که باید با گرمکن آرسنالم خداحافظی کنم. خبر خوب اینه که به کیت 2018 و 2019 آرسنال که اسممو پشتش چاپ کرده بودم، دوباره سلام می‌کنم. 

گیج و منگم! هیچ جوره نمی‌فهمم که چطور زمان داره میره جلو! سرعتش واسه‌م عجیبه. بعضی وقتا خیلی کنده و بعضی وقتا خیلی سریع. هیچ تعادلی نداره. مسخره‌ست! مسخره‌تر اینه که همین موضوعو هزار بار دیگه گفتم.

انگار یه چیزی دوباره تو وجودم روشن شده و داره از جا بلندم می‌کنه و نمی‌ذاره کف این اتاق کپک بزنم. متنفرم از این موجود ضعیفی که تسلیم حس و حال لحظه‌ای خودشه و هیچ ثباتی توش نیست. این که بقیه هم اینطور باشن یا نباشن ذره‌ای اهمیت نداره. تو نباید این طوری باشی احمق!

خوردم زمین. نتونستم از روش رد شم! نتونستم لهش کنم. نتونستم دستامو حلقه بزنم دور گردنش و انقدر فشار بدم که به خِر خِر کردن بیوفته و زجر بکشه و جون بده. نتونستم زل بزنم به جسد بی‌جونش و انقدر رو جنازه‌ش برقصم که از شدت خستگی بیهوش شم. ولی دوباره میرم سمتش. نه این که چاره‌ای نداشته باشم و این تنها انتخابم باشه! من می‌تونم دوباره شکست خوردن و به لجن کشیده شدنو هم انتخاب کنم. ولی حالا می‌خوام با قلدری بگم که باز دوباره می‌خوام باهات بجنگم! واسه صد و پنجمین بار حتا!

گوش بدیم به مَری .

ای کاش انقدر واقعی نبودی! ای کاش صرفا یه توهم و خیالپردازی احمقانه‌ای بودی که از سر بیکاری زیاد، به وجود اومده بودی و بالاخره یه روز تاریخ انقضات سرمی‌رسید و واسه همیشه گورتو گم می‌کردی! ولی چیکار کنم که بودنت مثل روز روشنه حتا اگه نشه دیدت! اصلا مگه دیدن یا ندیدنت اهمیتی داره وقتی لحظه به لحظه سنگینی وجودتو رو خودمو دارم حس می‌کنم؟ من خیلی ضعیفم جلو تو! خیلی! هر جور بهت حمله کنم، از هر سمت و جهتی و با هر وسیله‌ و ابزاری، متوقف کردنم واسه‌ت در حد آب خوردنه. مثل کف دستت می‌شناسیم. زودتر از خودم خبردار میشی که چی می‌خواد تو ذهنم بگذره و قراره چجوری از خودم دفاع کنم یا حتا حمله کنم بهت. داره لجم می‌گیره از این وضعیت! چرا انقدر راحت اجازه دادم که این طور کامل و بی‌تقص، بشناسیم و بگیریم تو مشتت و مثل یه عروسک این ور و اون ورم کنی! هر بار که پیش خودم فکر می‌کنم دیگه این بار کارو تموم می‌کنم و واسه همیشه نابودت می‌کنم؛ در عرض چند ثانیه با یه لبخند پهن و پر از تحقیر رو صورتت، می‌زنیم زمین و و زانوتو می‌ذاری رو گردنم و فشار میدی! چند ثانیه مونده به خفه شدنم زانوتو برمی‌داری و میری! چه مرگته؟ چرا تمومش نمی‌کنی؟ نگه دار اون زانوی لعنتیتو! قراره تا ابد تو ببری و من ببازم؟ دیگه باید طعم بردن واسه‌ت تکراری شده باشه! حقیقتش اینه که شکست دادن منم افتخار خاصی نداره. دیگه چی مونده تو این وجود سراسر رذالت و کثافت که بخوام ازش دفاع کنم؟ بیا و تمومش کن! می‌دونم اگه من نباشم تو هم دیگه وجود نداری پس بیا و واسه یه بارم که شده یه کار شرافتمندانه بکن. دفعه‌ی بعدی زانوتو برندار. محکم فشار بده. محکم‌تر از همیشه. تا کبود شدن گردن و صورتم صبر کن. نفسم که بند اومد، بازم تو می‌بری. باور کن، این آخرین پیروزیت، شیرین‌ترین و بزرگ‌تریش میشه! یه مرگ شرافتمندانه، یه پایانِ باشکوه و پر افتخار نیست برات؟ 

تا همین دیروز فکر می‌کردم که تو مسیر درستیم و ته این جاده‌، میرسه به شکست خوردن تو و به پیروزی من. خودمو درگیر یه مشت خزعبل و چرت و پرت کرده بودم و دغدغه‌م شده بود همونا. حتا داشتم واسه خودم یه روتین می‌ساختم. با خودم فکر می‌کردم همین کارای مسخره و تکراری باعث میشه نسبت بهت بی‌توجه بشم و این بی‌توجهی ضعیفت می‌کنه. ولی تو چجوری در عرض چند ثانیه همه چیو به نفع خودت عوض کردی بی‌شرف! خسته شدم دیگه. روحا و جسما خسته شدم. نمی‌تونم. هیچ جوره نمی‌تونم. دیگه داره حالم به هم می‌خوره از خودمو و تو این وضعیف افتضاح. دیگه داره حالم به هم می‌خوره از این حجمِ بزدلی و اعتراف به ضعف و ناله کردنای تموم نشدنی. تو می‌تونی تمومش کنی. التماس می‌کنم که تمومش کن! ببین دارم التماس می‌کنم! شرف داشته باش و رومو زمین ننداز. یعنی انقدر نامردی که نمی‌خوای آخرین خواسته‌ی دشمن شکست خوردتو واسه‌ش انجام بدی؟ این بار دیگه خودم منتظرم که بیای. این بار دیگه تسلیمِ تسلیمم. بیا و یه نقطه‌ی سیاه پر رنگ بذار ته این داستان. باور کن که این داستانِ مسخره و پر از اتفاقای تکراری، دیگه لیاقت ادامه پیدا کردنو نداره.

دلسبتگی به این چهاردیواری و خیال پردازیای احمقانه و جون بخشیدن به در و دیواراش، بی‌ معنا و مفهوم‌ترین کار ممکنه. نه در، نه دیوار، نه میز، نه تخت خواب و نه کتابخونه هیچ کدوم نمی‌تونن حرف بزنن! این که تو ذهن تو این تواناییو دارن صرفا ناشی از بلاهت و حماقتته! اصلا هم قشنگ و جذاب نیست! خیلی هم مسخره و مبتذل و چرت و پرته! بزن بیرون از اتاقت! توهم غریبگیو بریز دور! غریبه‌ای وجود نداره! بفهم اینو!

هنوز جرئت اعتراف کردنو ندارم. مثلا نمی‌تونم فریاد بزنم و بگم که این تویی که تموم وجودمو تسخیر کردی و داری تو این منجلاب پر از کثافت و پستی غرقم می‌کنی. مثلا نمی‌تونم هویت سراسر خباثتتو به بقیه نشون بدم. اصلا از کجا معلوم این کار، قوی‌تر و جری‌ترت نکنه؟! ولی خب پیش خودم که می‌تونم اعتراف کنم؟ می‌تونم بگم چطور داری روز به روز خودمو پیش خودم کوچیک و کوچیک‌تر می‌کنی؟ می‌تونم بگم چطور هر روز ضعیف و ناتوان بودنمو به بدترین شکل ممکن بهم یادآوری می‌کنی؟ می‌تونم بگم چطور هر روز پست و بی‌ارزش بودنمو به هزار روش ممکن بهم ثابت می‌کنی و بعدش تف می‌کنی رو صورتم؟ 

می‌دونی تا همین دیروز داشتم تو ذهن خودم واسه‌ت رجز می‌خوندم و وعده‌ی نابود شدنتو به خودم می‌دادم. تو ولی باز شکستم دادی! باز تحقیرم کردی! ترسیدم ازت! چرا راهی نمی‌بینم واسه کُشتنت؟ چرا انقدر قوی و بی عیب و نقصی؟ آخه مگه میشه هیچ نقطه ضعفی نداشته باشی؟

عجیب فرو رفتم تو این کثافت! جرئت تکون خوردنم ندارم. به آینده که فکر می‌کنم ترس و لرز میوفته به جونم و وحشت می‌کنم! تو سراسر وجودم ریشه زدی. یه ریشه‌ی عمیق. اگه این ریشه عمیق‌تر شه چی؟ مطمئنم دیگه تاب نمیارم اون موقع. مطمئنِ مطمئنم! 

حالا اعتراف می‌کنم که تو علی رغم تمام انکار کردنام وجود داری. تو این جنونو بهم تحمیل کردی. تو دلیل تمام این حیرون بودنمی. تو دلیل تمام این سرگردونی و پریشون بودنمی. تو دلیل تمام این حماقتای ناتماممی! و البته مهم‌تر از همه باید اعتراف کنم که این خودِ من بودم که ساختمت و بهت پر و بال دادم. این هیولای بی‌‌شاخ و دمی که الان روبروم وایساده دست پرورده‌ی خودمه. من و تو خوب همو می‌شناسیم پس. تو ولی بیشتر. مسخره‌ست.

 مقابل تو تنهام. خب اصلا باید تنها باشم. تو که فعلا با بقیه کاری نداری! تمام مشکلت فقط با منه. پس تنها و تنها منم که می‌تونم جلوتو بگیرم. نباید از کسی کمک بخوام! ابدا نباید این اشتباه احمقانه رو مرتکب بشم.

ازت متنفرم! ازت متنفرم! ازت متنفرم! 

درسته که تو رو خودِ من خلق کردم ولی خب "بوی کندر" رو هم من خلق کردم. یادته گفتم دلیل خلق بوی کند واسه‌م مبهمه؟ حالا ولی فکر می‌کنم دیگه مبهم نیست. بوی کندرو ساختم که باهاش مقابل تو قد علم کنم و باهات بجنگم! همون قسمت از وجودم که تو رو ساخت، بوی کندرو هم ساخت. حالا این جا سنگر منه. آخرین سنگر!

عجیب دلم برات می‌سوزه! چه وضعیت رقت انگیزی در انتظارته! باور کن صدای شکسته شدنتو از همین الان دارم می‌شنوم. سرنوشت سیاه و شومی که بی‌تابانه منتظرته و من می‌خوام این انتظار وصلو کوتاه کنم! آخ اون لحظه‌ای که از اون بالا بالاها سقوط کنی و خیره بشم تو چشمات! برق پیروزی تو چشمای من و ترس و لرز و ناباوری تو چشمای تو. تو این نوشته‌ها رو هیچ وقت نمی‌خونی. اشتباهای قبلیمو دیگه تکرار نمی‌کنم!

من ترسوام! ترسو بودنم واضحه و خودم بهش اعتراف می‌کنم! تو ولی غرورت نمیزاره به ترسو بودنت اعتراف کنی! پس تو خیلی ضعیف‌تر از منی. نقشه‌ای که برات کشیدم انقدر دقیق و قویه که خودم هنوز باور نکردم که چطور همچین نقشه‌ی شاهکاری اومده به ذهنم! بلوف نمی‌زنم! فقط بذار زمان یکم بره جلوتر. اونقدر ناغافل از این ور و اون ور ضربه بخوری که خودت خسته شی و زحمت منو کم کنی و خودت نقطه پایانیتو بذاری! 

چطوره یه صحنه‌ای رو که قبلا با هم دیدیم رو واسه‌ت بازسازی کنم؟! صحنه‌ی جنگ کینگ آلفرد که تو the last kingdom با یه خشم غیرقابل توصیف، NO MERCY گویان به سمت دشمناش حمله می‌کرد و دریا دریا خون بود که جاری میشد! اون جنگ آخرین فرصت آلفرد واسه زنده موندن خودش و زنده نگه داشتن میراث بردارش بود! برگ برنده‌ی آلفرد تو اون جنگ، "اوترد" و فکرای نوی اون بود! خودت که می‌دونی من باید کجای ماجرا بذاری خودتو کجا؟ منتظر اوتردِ من و فکرای نوش باش!

عادت کردی به همیشه بازنده بودن و شکست خوردن. اصلا انگار معتاد شدی بهش! اگه هر بار شکست نخوری و از شکستات داستان سرایی نکنی و واسه خودت ترحم نخری، پس دیگه چه حرفی داری واسه گفتن آخه بدبخت؟

میشینی واسه یه جنگ خیالی، کلی نقشه می‌ریزی و رجز می‌خونی و حتا جشن پیروزیت رو هم پیش پیش، می‌گیری! ولی سر بزنگاه و شروع جنگ، فرار می‌کنی و تا توان داری دور میشی! یه جوری که کل میدون مبارزه واسه‌ت تبدیل بشه به یه نقطه! تو راهم باز دست از رجر خوندن و شاخ و شونه کشیدن برنمی‌داری و ادعا می‌کنی که این دفعه رو که قسر در رفتید، دفعه‌ی بعدی زنده‌تون نمی‌زارم! 

خیلی دنبال یه دشمن واسه جنگیدن می‌گردی؟ نه؟ خیلی علاقه‌مندی که خودتو یه جنگجوی شکست ناپذیر و کار کشته تصور کنی، نه؟ یه چیزی تو مایه‌های رگنار لاثبروک؟ یا رولو؟ یا حتا بیورن؟ خیلی حال می‌کنی عالم و آدمو تو ذهنت به یه دشمن خونی تبدیل کنی و ازشون کینه به دل بگیری و نهایتا یه جنگ خیالی رو باهاشون شروع کنی، نه؟ 

خب، تو آیینه نگاه کن! از پسِ این غول بی شاخ و دم هم برمیای؟ نقشه‌ای واسه جنگیدن باهاش به ذهنت نمیاد؟ نمی‌خوای واسه‌ش رجز بخونی؟ یا فحش بدی؟ یا تحقیرش کنی؟ دیدی؟ دیدی واسه این یکی حتا جرئت همون رجز خوندنه رو هم نداری؟ دیدی تا چشمت به چشمای زشت و نفرین شده‌ش میخوره، لال میشی و یه کلمه هم نمی‌تونی حرف بزنی؟ حتا می‌ترسی مثل بچه‌ها یه فحشی بدی و فرار کنی! دستاشو ببین! داره میاد سمت گلوت! گرمای دستاشو حس نمی‌کنی؟ 

ساعت 2 نیمه شب بود. لامپ اتاق را خاموش کردم و پرده را کشیدم تا نور تیر چراغ برق، مزاحم کارم نشود. اتاق تاریکِ تاریک شده بود. وضع گوارشم یکی دو روزی می‌شد که بهم ریخته بود و دل درد داشتم. خودم را روی تخت رها کردم. طاق باز دراز کشیدم و پتو را تا زیر گلو بالا آوردم. دردِ شکمم کمتر شد. چشمانم را آرام بستم. بدن منقبض شده‌ و یخ زده‌ام را گرمای اتاق آب می‌کرد. دنیای سیاهی که می‌دیدم را نقاط سفیدی که دائما جایشان را با هم عوض می‌کردند پر کرده بودند. به هر فکری که می‌خواست تمرکزم را از بین ببرد یک نه محکم می‌گفتم. بعضی وقت‌ها هم نه ای که می‌گفتم به اندازه‌ی کافی محکم نبود و ذهنم را افکاری پر از نگرانی و اضطراب، اشغال می‌کردند. افکار مزاحمی که همه‌شان را تو به جانم می‌انداختی. معلوم بود، از کاری که قصد انجامش را داشتم حسابی ترسیده بودی. ببین که حاضر به جنگ در شرایط برابر نیستی و به چه تقلایی افتادی که مبادا من هم کمی تو را بشناسم تا کمی نبردمان عادلانه‌تر شود! 

باید خیلی فوری و همین الان با تو صحبت کنم ولی صدای نکره‌ و گوش‌آزار استاد م.ع و تلویزیونی که مادرم مثل همیشه ولومش را به بالاترین حد ممکن رسانده، حواسم را پرت می‌کند. چشمانم را محکم می‌بندم. تمرکز می‌کنم. هر دو صدای مزاحم را حذف می‌کنم. یکی دو سالی می‌شد که در آرزوی این توانایی شگفت انگیز بودم! این‌که بتوانم هر صدایی که علاقه‌ای به شنیدنش ندارم و مجبور به تحملش هستم را با چند ثانیه بستن چشم‌ها و تمرکز کردن، خفه کنم و سکوتی لذت بخش در قلب یک شلوغی را تجربه کنم. از وقتی که جنگ با تو شروع شد، خود به خود به این توانایی دست پیدا کردم! باید از این قدرت باد آورده بترسی چون می‌تواند کمک حال خوبی برای من در این نبرد باشد و شاید اصلا تبدیل به برگ برنده‌ی اصلی من شود!

حالا فقط من می‌مانم و تو! حالا حرف‌های مرا فقط و فقط خودت می‌شنوی.

تو همیشه ناظر بی‌صدا و نامرئی‌یی هستی که تمام حرف‌ها و اعمالم را می‌شنوی و می‌بینی ولی هیچ وقت تلاش نکرده‌ای که مستقیم و رو در رو با من حرف بزنی. فکر می‌کنم همین رویه‌ات، قدرت عظیمی که داری را برایت به ارمغان آورده! وقتت را به حرف زدن و بحث و جدل بی‌حاصل تلف نمی‌کنی! صداهایی که در ذهنم می‌شنوم هیچ کدام مستقیما مال تو نیستند! تمام آن صداها صدای خودم هستند! تو فقط گوشه‌ای می‌نشینی و منتظر لحظه‌ای هستی که مسیر نفوذ به وجودم را پیدا کنی و صاحب اراده‌ام شوی و مجبورم کنی که خودم آن چرت و پرت‌ها را به خودم بگویم! خودِ من، بزرگترین ابزار شکنجه‌ات هستم!

با خودم فکر می‌کنم که شاید اگر یک بار جایمان عوض شود و من به جای تو ناظر نامرئی بی‌صدا باشم، قدرت من هم به اندازه‌ی تو زیاد شود! شاید اصلا راز پیروزی من همین است! اگر این اتفاق بیفتد، من هم به  شناخت وسیعی از تو می‌رسم و جنگ‌مان کمی عادلانه‌تر می‌شود. امشب برای رسیدن به این هدف تلاش می‌کنم. تصمیم گرفته‌ام از روشی که الیوت داشت، استفاده کنم. الیوت از یکی از دوستان دوران نوجوانی‌اش شنیده بود که با این روش می‌تواند رویای آشکار ببیند. باید روی تخت دراز بکشم و مدام و مکررا با خودم تکرار کنم«mind awake, body asleep» تا خوابم ببرد. الیوت از این روش جواب گرفت و موفق شد که برای اولین بار تبدیل به ناظر بی‌صدای مستر ربات شود و حتی صدای ذهن او را هم بشنود. شاید نباید از کاری که قصد انجامش را دارم با تو حرفی می‌زدم! هیچ احمقی از نقشه‌ها و حقه‌های جنگی‌اش، با دشمنش حرف نمی‌زند! ولی من می‌خواهم برایت قلدری کنم! می‌خواهم تحقیرت کنم که حتی وقتی از نقشه‌ام باخبر باشی، باز هم نمی‌توانی جلویش را بگیری. خودم را آماده می‌کنم که برای اولین بار چهره‌ی کریه‌المنظرت را ببینم!

البته این طور هم نیست که همیشه من ترسو و بازنده باشم! تو هم خیلی وقت‌ها، کم بزدل نیستی! ببین در همین یکی دو روزه که بالاخره وارد یک جنگ مستقیم شدیم، چطور ناجوا‌نمردانه حمله می‌کنی و از سلاح‌هایی استفاده می‌کنی که من هیچ کدام را ندارم. آنقدر بی‌مروت و بدذاتی که حتی موقع خوابیدن هم بیخیال جنگ نمی‌شوی! تو که خوب می‌دانی، من وقتی می‌خوابم که تو توان و انرژیم را به ته کشیده باشی. پس کمی معرفت و انصاف داشته باش و حداقل موقع خواب، آتش بس موقتی‌ را بپذیر! چرا از ستیز و مقابله در شرایط برابر انقدر گریزانی؟ 

+این که هر روز از همان ساعات ابتدایی تا آخرین لحظات، یک اتفاق و خاطره‌ی قدیمی که از آن متنفرم را به جانم می‌اندازی تا ذهنم را به آن مشغول کنی و ضعیفم کنی و کم کم اراده‌ام را به دست بگیری و دستوراتت را دیکته کنی تا وجودم را به کثافت بکشانی، نشانه‌ای دیگر از این جنگ نابرابر است. اگر این توانایی‌های عجیب و غریب و ماورایی را نداشتی، باز هم جرئت نبرد تن به تن با من را داشتی؟

++شاید اصلا این خودِ من بودم که به مرور، تا حدی قدرتمندت کردم که راست راست به چشمانم نگاه کنی و گستخانه حرف از جنگیدن بزنی؟! ممکن نیست تو از روز اول صاحب این سلاح‌ها و توانایی‌های ماورایی بوده باشی! شاید خودِ من تمام راه‌های نفوذ به روح و روانم را نشانت دادم! شاید روزی به عنوان یک دوست به من نزدیک شده‌ای و کم کم با هم گرم گرفته‌ایم و صمیمی شده‌ایم و من هم اجازه داده‌ام که تو تمام وجودم را تسخیر کنی! شاید آن روزها را از حافظه‌ام پاک کرده‌ای که دیگر نشناسمت؟ هدفت را از این کار نمی‌دانم، ولی خب مگر تو می‌توانی هدفی به دور از شرارت و بدخواهی داشته باشی؟ نمی‌فهمم که پاک کردن حافظه‌ام و پس و پیش کردن قضایا و اتفاقات ذخیره شده‌ در آن، چه کمکی به تو در این جنگ می‌کند! پس نباید خیلی به حافظه‌ا‌ی که تو در آن نفوذ کرده‌ای، اعتماد داشته باشم.  شاید اگر دلیل این عمل خبیثانه‌ات را کشف می‌کردم، بهتر می‌توانستم در برابرش مقاومت کنم!

+++دیروز که می‌خواستم سرظهری برای انجام  سه کار بانکی مهم، به خودپرداز مراجعه کنم، دوباره شروع کردی به حمله کردن. می‌خواستی تمرکزم را به هم بزنی و مشوشم کنی تا اشتباهی بکنم. اشتباهی که اعتماد به نفسم را نابود کند و را‌ه‌های نفوذ به وجودم را برایت باز کند و تا آخر شب، افسارم را به دست بگیری! از قبل به نقشه‌ی شوم و رذیلانه‌ات پی برده بودم. دم در خانه ایستاده بودم و نفس عمیق می‌کشیدم. با صدای بلند به خودم می‌گفتم که پیروز این جنگ منم! تمرکز می‌کنم و به تو اجازه‌ی حرف زدن نمی‌دهم و کارم را با دقت تمام انجام می‌دهم. گرمکن آرسنالم را هم پوشیده بودم. این لباس اعتماد به نفس عجیبی به من می‌دهد و توانم را چند برابر می‌کند. چقدر در مسیر رسیدن به خودپرداز از بالا و پایین و چپ و راست حمله می‌کردی و به یک نحوی می‌خواستی مضطربم کنی تا خراب‌کاری کنم! و هر بار هم به در بسته خوردی! چه وضع رقت انگیزی داشتی! کار با خودپرداز را شروع کردم. به آن موتوری که دو سه باری از پشت سرم رد شد و احتمالا نماینده‌ای از طرف تو بود تا تمرکزم را به هم بزند هم اهمیتی ندادم! صدای ترمز وحشتناک دو ماشین که بدون شک آن هم کار تو بود، نتوانست حواسم را پرت کند. حتی برنگشتم ببینم که چه اتفاقی افتاده! عملیات من با موقیت تمام شد. این بار، من برنده شدم! با آن همه کبکبه و دبدبه‌ات، این نقشه‌های حقیرانه و پیشِ پا افتاده چیست که می‌کشی؟ خوبِ خوب، طعم شکست را چشیدی؟ باور کن روزی می‌رسد که آنقدر این طعم و مزه زیر زبانت برود که از پا بیفتی و برای همیشه نیست و نابود شوی! 

++++باید اعتراف کنم تا این جای جنگ، پیروز میدان تو بودی! ولی خب این جنگ که هنوز تمام نشده! نبرد رگنار لاثبروک با شاه پاریس را که به یاد داری؟ از کجا معلوم من هم مثل رگنار تمام معادلات را در عرض یک ثانیه، عوض نکنم؟ خیلی واضح و صریح رجز می‌خوانم که تو باید از من بترسی! اصلا باید وحشت کنی! خوب گوش کن! صدای خرد شدن استخوان‌هایت را نمی‌شنوی؟