بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

ساعت 2 نیمه شب بود. لامپ اتاق را خاموش کردم و پرده را کشیدم تا نور تیر چراغ برق، مزاحم کارم نشود. اتاق تاریکِ تاریک شده بود. وضع گوارشم یکی دو روزی می‌شد که بهم ریخته بود و دل درد داشتم. خودم را روی تخت رها کردم. طاق باز دراز کشیدم و پتو را تا زیر گلو بالا آوردم. دردِ شکمم کمتر شد. چشمانم را آرام بستم. بدن منقبض شده‌ و یخ زده‌ام را گرمای اتاق آب می‌کرد. دنیای سیاهی که می‌دیدم را نقاط سفیدی که دائما جایشان را با هم عوض می‌کردند پر کرده بودند. به هر فکری که می‌خواست تمرکزم را از بین ببرد یک نه محکم می‌گفتم. بعضی وقت‌ها هم نه ای که می‌گفتم به اندازه‌ی کافی محکم نبود و ذهنم را افکاری پر از نگرانی و اضطراب، اشغال می‌کردند. افکار مزاحمی که همه‌شان را تو به جانم می‌انداختی. معلوم بود، از کاری که قصد انجامش را داشتم حسابی ترسیده بودی. ببین که حاضر به جنگ در شرایط برابر نیستی و به چه تقلایی افتادی که مبادا من هم کمی تو را بشناسم تا کمی نبردمان عادلانه‌تر شود! 

باید خیلی فوری و همین الان با تو صحبت کنم ولی صدای نکره‌ و گوش‌آزار استاد م.ع و تلویزیونی که مادرم مثل همیشه ولومش را به بالاترین حد ممکن رسانده، حواسم را پرت می‌کند. چشمانم را محکم می‌بندم. تمرکز می‌کنم. هر دو صدای مزاحم را حذف می‌کنم. یکی دو سالی می‌شد که در آرزوی این توانایی شگفت انگیز بودم! این‌که بتوانم هر صدایی که علاقه‌ای به شنیدنش ندارم و مجبور به تحملش هستم را با چند ثانیه بستن چشم‌ها و تمرکز کردن، خفه کنم و سکوتی لذت بخش در قلب یک شلوغی را تجربه کنم. از وقتی که جنگ با تو شروع شد، خود به خود به این توانایی دست پیدا کردم! باید از این قدرت باد آورده بترسی چون می‌تواند کمک حال خوبی برای من در این نبرد باشد و شاید اصلا تبدیل به برگ برنده‌ی اصلی من شود!

حالا فقط من می‌مانم و تو! حالا حرف‌های مرا فقط و فقط خودت می‌شنوی.

تو همیشه ناظر بی‌صدا و نامرئی‌یی هستی که تمام حرف‌ها و اعمالم را می‌شنوی و می‌بینی ولی هیچ وقت تلاش نکرده‌ای که مستقیم و رو در رو با من حرف بزنی. فکر می‌کنم همین رویه‌ات، قدرت عظیمی که داری را برایت به ارمغان آورده! وقتت را به حرف زدن و بحث و جدل بی‌حاصل تلف نمی‌کنی! صداهایی که در ذهنم می‌شنوم هیچ کدام مستقیما مال تو نیستند! تمام آن صداها صدای خودم هستند! تو فقط گوشه‌ای می‌نشینی و منتظر لحظه‌ای هستی که مسیر نفوذ به وجودم را پیدا کنی و صاحب اراده‌ام شوی و مجبورم کنی که خودم آن چرت و پرت‌ها را به خودم بگویم! خودِ من، بزرگترین ابزار شکنجه‌ات هستم!

با خودم فکر می‌کنم که شاید اگر یک بار جایمان عوض شود و من به جای تو ناظر نامرئی بی‌صدا باشم، قدرت من هم به اندازه‌ی تو زیاد شود! شاید اصلا راز پیروزی من همین است! اگر این اتفاق بیفتد، من هم به  شناخت وسیعی از تو می‌رسم و جنگ‌مان کمی عادلانه‌تر می‌شود. امشب برای رسیدن به این هدف تلاش می‌کنم. تصمیم گرفته‌ام از روشی که الیوت داشت، استفاده کنم. الیوت از یکی از دوستان دوران نوجوانی‌اش شنیده بود که با این روش می‌تواند رویای آشکار ببیند. باید روی تخت دراز بکشم و مدام و مکررا با خودم تکرار کنم«mind awake, body asleep» تا خوابم ببرد. الیوت از این روش جواب گرفت و موفق شد که برای اولین بار تبدیل به ناظر بی‌صدای مستر ربات شود و حتی صدای ذهن او را هم بشنود. شاید نباید از کاری که قصد انجامش را دارم با تو حرفی می‌زدم! هیچ احمقی از نقشه‌ها و حقه‌های جنگی‌اش، با دشمنش حرف نمی‌زند! ولی من می‌خواهم برایت قلدری کنم! می‌خواهم تحقیرت کنم که حتی وقتی از نقشه‌ام باخبر باشی، باز هم نمی‌توانی جلویش را بگیری. خودم را آماده می‌کنم که برای اولین بار چهره‌ی کریه‌المنظرت را ببینم!

البته این طور هم نیست که همیشه من ترسو و بازنده باشم! تو هم خیلی وقت‌ها، کم بزدل نیستی! ببین در همین یکی دو روزه که بالاخره وارد یک جنگ مستقیم شدیم، چطور ناجوا‌نمردانه حمله می‌کنی و از سلاح‌هایی استفاده می‌کنی که من هیچ کدام را ندارم. آنقدر بی‌مروت و بدذاتی که حتی موقع خوابیدن هم بیخیال جنگ نمی‌شوی! تو که خوب می‌دانی، من وقتی می‌خوابم که تو توان و انرژیم را به ته کشیده باشی. پس کمی معرفت و انصاف داشته باش و حداقل موقع خواب، آتش بس موقتی‌ را بپذیر! چرا از ستیز و مقابله در شرایط برابر انقدر گریزانی؟ 

+این که هر روز از همان ساعات ابتدایی تا آخرین لحظات، یک اتفاق و خاطره‌ی قدیمی که از آن متنفرم را به جانم می‌اندازی تا ذهنم را به آن مشغول کنی و ضعیفم کنی و کم کم اراده‌ام را به دست بگیری و دستوراتت را دیکته کنی تا وجودم را به کثافت بکشانی، نشانه‌ای دیگر از این جنگ نابرابر است. اگر این توانایی‌های عجیب و غریب و ماورایی را نداشتی، باز هم جرئت نبرد تن به تن با من را داشتی؟

++شاید اصلا این خودِ من بودم که به مرور، تا حدی قدرتمندت کردم که راست راست به چشمانم نگاه کنی و گستخانه حرف از جنگیدن بزنی؟! ممکن نیست تو از روز اول صاحب این سلاح‌ها و توانایی‌های ماورایی بوده باشی! شاید خودِ من تمام راه‌های نفوذ به روح و روانم را نشانت دادم! شاید روزی به عنوان یک دوست به من نزدیک شده‌ای و کم کم با هم گرم گرفته‌ایم و صمیمی شده‌ایم و من هم اجازه داده‌ام که تو تمام وجودم را تسخیر کنی! شاید آن روزها را از حافظه‌ام پاک کرده‌ای که دیگر نشناسمت؟ هدفت را از این کار نمی‌دانم، ولی خب مگر تو می‌توانی هدفی به دور از شرارت و بدخواهی داشته باشی؟ نمی‌فهمم که پاک کردن حافظه‌ام و پس و پیش کردن قضایا و اتفاقات ذخیره شده‌ در آن، چه کمکی به تو در این جنگ می‌کند! پس نباید خیلی به حافظه‌ا‌ی که تو در آن نفوذ کرده‌ای، اعتماد داشته باشم.  شاید اگر دلیل این عمل خبیثانه‌ات را کشف می‌کردم، بهتر می‌توانستم در برابرش مقاومت کنم!

+++دیروز که می‌خواستم سرظهری برای انجام  سه کار بانکی مهم، به خودپرداز مراجعه کنم، دوباره شروع کردی به حمله کردن. می‌خواستی تمرکزم را به هم بزنی و مشوشم کنی تا اشتباهی بکنم. اشتباهی که اعتماد به نفسم را نابود کند و را‌ه‌های نفوذ به وجودم را برایت باز کند و تا آخر شب، افسارم را به دست بگیری! از قبل به نقشه‌ی شوم و رذیلانه‌ات پی برده بودم. دم در خانه ایستاده بودم و نفس عمیق می‌کشیدم. با صدای بلند به خودم می‌گفتم که پیروز این جنگ منم! تمرکز می‌کنم و به تو اجازه‌ی حرف زدن نمی‌دهم و کارم را با دقت تمام انجام می‌دهم. گرمکن آرسنالم را هم پوشیده بودم. این لباس اعتماد به نفس عجیبی به من می‌دهد و توانم را چند برابر می‌کند. چقدر در مسیر رسیدن به خودپرداز از بالا و پایین و چپ و راست حمله می‌کردی و به یک نحوی می‌خواستی مضطربم کنی تا خراب‌کاری کنم! و هر بار هم به در بسته خوردی! چه وضع رقت انگیزی داشتی! کار با خودپرداز را شروع کردم. به آن موتوری که دو سه باری از پشت سرم رد شد و احتمالا نماینده‌ای از طرف تو بود تا تمرکزم را به هم بزند هم اهمیتی ندادم! صدای ترمز وحشتناک دو ماشین که بدون شک آن هم کار تو بود، نتوانست حواسم را پرت کند. حتی برنگشتم ببینم که چه اتفاقی افتاده! عملیات من با موقیت تمام شد. این بار، من برنده شدم! با آن همه کبکبه و دبدبه‌ات، این نقشه‌های حقیرانه و پیشِ پا افتاده چیست که می‌کشی؟ خوبِ خوب، طعم شکست را چشیدی؟ باور کن روزی می‌رسد که آنقدر این طعم و مزه زیر زبانت برود که از پا بیفتی و برای همیشه نیست و نابود شوی! 

++++باید اعتراف کنم تا این جای جنگ، پیروز میدان تو بودی! ولی خب این جنگ که هنوز تمام نشده! نبرد رگنار لاثبروک با شاه پاریس را که به یاد داری؟ از کجا معلوم من هم مثل رگنار تمام معادلات را در عرض یک ثانیه، عوض نکنم؟ خیلی واضح و صریح رجز می‌خوانم که تو باید از من بترسی! اصلا باید وحشت کنی! خوب گوش کن! صدای خرد شدن استخوان‌هایت را نمی‌شنوی؟

این اولین بار است که مستقیم و بی واسطه با تو حرف می‌زنم! تا همین دیروز به بودن یا نبودنت شک داشتم و همیشه از قید"احتمالا" استفاده می‌کردم، اما حالا بدون هیچ تردیدی می‌توانم ادعا کنم که تو وجود داری! تو قطعا وجود داری! همیشه بیخ ریشم بوده‌ای و هیچ وقت متوجه حضورت نشدم. یا شاید هم خودت خواستی که همیشه مخفی بمانی. نزدیک‌تر از هر کسی به من تویی. تو بهتر از هر کسی مرا می‌شناسی و از تمام رازها و خاطراتم باخبری. هزار و یک آتو از من داری و هر لحظه می‌توانی رسوا و لجن‌مالم کنی. روی تک تک حرکاتم مسلطی و می‌توانی به هر کاری که دلت می‌خواهد وادارم کنی. تمام نقاط ضعفم را به خوبی می‌دانی. اصلا سلاح و ابزار شکنجه‌ات همین نقاط ضعف من است. ماموریتت چیزی نیست جز نابود کردن من، جز گذاشتن نقطه‌ی پایانی موجود کم ارزش و سست عنصری که خودت به مرور ساختی. شاید داری به پایان ماموریتت می‌رسی. یک پایان موفقیت آمیز و پرافتخار! نمی‌توانم باور کنم که بدون اجازه‌ی خودت به وجود داشتنت پی برده باشم. تو قدرتمندتر و کاربلدتر از این حرف‌هایی. حتما خودت را به این دلیل نمایان کردی تا در این روزهای آخر ماموریتت، خوار و خفیفم کنی و با لحنی شبیه به فاتحان یک جنگ، رجز بخوانی که عمری از خون من تغذیه کردی و مخفیانه زنده ماندی و حالا بی‌صبرانه منتظر لحظه‌ی آخری. لحظه‌ای که من سقوط کنم و تو صعود. لحظه‌ی زوال من و ابدی شدن تو. لحظه‌ی شکست من و غلبه‌ی تو.

همین امروز صبح بود که رسما اعلام وجود کردی. زیر دوش آب گرم، ساکن و بی‌حرکت ایستاده بودم. تو دست و پایم را بسته بودی و به زمین قفلم کرده بودی. ناگهان پرتابم کردی به هشت سال پیش. منِ دوازده ساله، نشسته بودم پشت یک میز شلوغ. کلاسِ رباتیک بود. مشغول لحیم کردن چند قطعه روی یک برد بودم. عجله داشتم. عرق می‌ریختم. حسابی هول کرده بودم. کار من از همه عقب‌تر بود. نمی‌فهمیدم که چرا همه انقدر با آرامش و سرعت زیاد کار می‌کنند و من فقط فس فس می‌کنم. هر کاری می‌کردم فاصله‌ام با بقیه کم نمی‌شد که نمی‌شد. حسابی دستپاچه شده بودم. یک چشمم به برد خودم بود و یک چشمم به برد بقیه‌ی بچه‌ها. یکی دو قطعه را اشتباهی لحیم کردم. چشمانم را محکم بستم و با خشم و عصبانیت به پاهایم مشت زدم. اضطرابم به بالاترین حد ممکن رسیده بود. خواستم تا قبل از اینکه استاد متوجه شود، گندکاری‌ام را یک جوری درست کنم. سراسیمه، دستم را به سمت لحیم دراز کردم. اشتباهی به جای دسته‌ی لحیم، میله‌ی داغ پایینی‌اش را گرفتم. انگشتان سوخته‌ام را داخل دهانم فرو کردم. یک لحظه خودم را ضعیف‌ترین و مستاصل‌ترین موجود دنیا دیدم. طاقتم طاق شد و همان جا شکستم. شروع کردم به هق هق گریه کردن. بچه‌ها و استاد با چشمانی حیران و متعجب، ناباورانه نگاهم می‌کردند. سنگینی نگاه‌ها را تحمل نکردم و بدون اجازه از کلاس بیرون رفتم. مشت مشت آب یخ به صورتم می‌پاشیدم و به نفس نفس زدن افتاده بودم. در آینه به چشمهای قرمز و پف کرده‌ام خیره شده بودم. از خودم بدم می‌آمد. برگشتم به کلاس و یکی از بچه‌هایی که سه چهار سالی از بقیه بزرگتر بود و برای کمک کردن به استاد آمده بود، کنارم نشست و کل برد را برایم لحیم کرد. در حین کار کردنش هم با همان صدای بم و کلفت و خشنش، از بی‌اهمیت بودن چیزی که تا چند لحظه پیش به خاطرش گریه می‌کردم، حرف می‌زد و دعوتم می‌کرد به قوی بودن و مثل یک مرد رفتار کردن. گیج شده بودم و نمی‌فهمیدم که چرا این واکنش احمقانه از من سر زده بود. دلم می‌خواست همان لحظه می‌توانستم اتفاقی که افتاد بود را از ذهن همه‌ی کسانی که در آن کلاس بودند، برای همیشه پاک کنم. هنوز هم نگاه‌ها سرد بودند و تحقیرآمیز.

این تو بودی که در آن روز لعنتی مرا مجبور کردی که گریه کنم و حیثیتم پیش آن همه آدم از بین برود و همه فکر کنند که من چقدر ضعیف و ترسو و ناتوانم. آن روز تو تازه کنترل مرا به دست گرفته بودی و احتمالا آن کار رذیلانه‌ات جز اولین اقداماتت برای تحقیر کردن من بود. و باز هم این تو بودی که خاطره‌ی لعنتی‌ای که دیگر فراموشش کرده بودم را دوباره به یادم انداختی.

هدفت از این کار را درست نمی‌دانم! شاید یک نوع قدرت نمایی یا دادن یک فرصت مبارزه‌ی دیگر، که در هر دو صورت منظورت چیزی نیست جز اعلان یک جنگ. جنگی که منتهی به نابودی همیشگی یکی از دو طرف می‌شود. هر چند این جنگ نابرابر و غیرمنصافانه است، ولی من آماده‌ی دفاع کردن و جنگیدنم.

این فضای پر از رذالت و شرارت و دنائت! آدم‌هایی که به چرند گفتن عادت کرده‌اند و تکلیفشان حتی با خودشان هم مشخص نیست. هر چند وقت یک بار ماجرا و اتفاقی در کسری از ثانیه وایرال می‌شود و واکنش‌هایی در اوج غلیان احساسات و هیجانات احمقانه را به دنبال خود می‌آورد! جریان‌ها و جنبش‌های مختلف شروع می‌کنند به اسکی رفتن و گر گرفتن و یقه جر دادن! آدم‌ها شروع می‌کنند به رقابت با یکدیگر که مثلا چه کسی از همه ناراحت‌تر، غمگین‌تر، عصبانی‌تر و دلسوزتر است. زبان‌ها و قلم‌های تند و تیزی که فقط با فحاشی و خار و خفیف کردن دیگران آرام می‌گیرند. و امان از این عطش دیده شدن و شنیده شدن! این شهرت طلبی لعنتی که انسان را به پست‌ترین و فرومایه‌ترین جایگاه‌ها می‌رساند!

 

اصلا من چرا باید این محیط کثیف و آدم‌های کثیف‌ترش را دنبال کنم؟ این سوال را روزی هزار مرتبه از خود می‌پرسم و به هیچ جوابی نمی‌رسم. من به این فضا و آدم‌هایش یک جور اعتیاد ابلهانه پیدا کرده‌ام! من هیچ اراده‌ای برای ترک کردن ندارم چون یکی دارد هر لحظه مرا کنترل می‌کند. این من نیستم! اصلا این "من" را هیچ جوره نمی‌شناسم.

+پشت میزم نشسته‌ام و خودم را به کاری بیهوده سرگرم کرده‌ام. ناگهان بیحال می‌شوم و خوابم می‌برد. خودم را از بالای اتاق می‌بینم. هنوز هم پشت میز نشسته‌ام. با چشمانی کاملا باز که چیزی نمانده از حدقه بیرون بپرند به خودم خیره‌ شده‌ام. نگاهی پر از شیطنت و خباثت که انگار نقشه‌‌ای پلیدانه در ذهن دارم! هیچ حرفی نمی‌زنم. حتی پلک هم نمی‌زنم. یک آن می‌ترسم و از خواب می‌پرم. سریعا به سقف اتاق نگاه می‌کنم. انتظار داشتم که خودم را هنوز هم همان‌جا ببینم اما خبری نیست. یادم نمی‌آید چه موقعی از روز است و گیج و گنگ به این طرف و آن طرف نگاه می‌کنم. صدای حرف زدن مادرم با تلفن به صدایی عجیب و غریب و ترسناک تبدیل می‌شود. وحشت زده به  پنجره‌ی حمله می‌کنم. باد سردی به صورتم می‌وزد. صدای مامان به حالت سابق خودش برگشته و کم کم می‌فهمم که همه‌ی این اتفاق‌ها کابوسی بیش نبوده! هنوز هم نمی‌خواهی قبول کنی که من تحت کنترل یک نیروی ناشناخته‌ هستم؟ یا یک فرد ناشناخته؟ من یک صاحب ناشناس دارم که هر ثانیه‌ی زندگیم را کنترل می‌کند. من از تک تک دستوراتش پیروی می‌کنم و او باز شکنجه‌ام می‌دهد! شاید از این شکنجه‌ها هدفی دارد؟! شاید  خواسته‌ای دارد که من هنوز متوجه‌اش نشده‌ام؟ ای کاش که یک جوری درخواستش را به من بفهماند.

 

++دیروز، مرکز مشاوره‌ای که از یکی از روانشناس‌هایش وقت گرفته‌ بودم تماس گرفت و گفت به دلیل سفر ضروری دکتر، تمام نوبت‌هایش لغو شده! قرار شد که نوبت دکتر دیگری را برایم رزرو کند! گفت که نزدیک‌ترین وقت خالی دکتر را به من داده، چون پذیرش جلوی اسمم قید ضروری را نوشته! مطمئنم که من هیچ حرفی از ضروری بودن نزده‌ام و پذیرش خودسر این کار را کرده! کم کم فکر می‌کنم این روانشاس رفتن هم یک جور ماجراجویی بیخود و بی‌جهت است که هیچ نتیجه‌ای هم در پی ندارد! اصلا شاید لغوش کنم و تمام.