باورم نمیشه بعضی وقتا خودمو میبینم در حالی که سر یه میز روبروت نشستم و با یه لبخند پهن روی صورتم، بر و بر نگاهت میکنم و چایی سردمو هورت میکشم! به تفالههای آخر چایی که میرسم، تازه هویت کثیفت یادم میاد و وجودم پر از خشم و نفرت میشه. چشمام گرد میشه. مشتام گره میخوره. نفس تنگی میگیرم. صدام دیگه در نمیاد. یه دفعهای بلند میشم و میز کوفتیو برمیگردونم و سرت فریاد میزنم و فحش میدم. تو ولی هنوز لبخند میزنی. با یه آرامش لج درآری بلند میشی و پالتویی که به پشت صندلیت آویزون کرده بودی؛ تنت میکنی. بعد با قدمای محکمت میای نزدیکم. صدای تق تق کفشت آزارم میده. حالا وایسادی کنارم، تو یه قدمیم. من هنوز خیره موندم به صندلیت و با چشمای قرمز شدهم دارم دندونامو محکم به هم فشار میدم. اول گوشاتو میاری نزدیک دهنم و صدای نفسامو میشنوی و بعد با یه صدای آروم و کش دارِ پر از غرور میگی:«بازم من بردم که! جنگجوی دلیرِ شجاعِ نترس!»
من آلزایمر دارم یا تو هر بار تغییر قیافه میدی؟
نمیتونم تو رو به کسی نشون بدم. این که بگم دارم با کی میجنگم واسهم سراسر ننگ و شرمه! تو یه رازی. تهش چه من بمیرم چه تو، هویتت واسه هیچکس فاش نمیشه. حتا اگه ببری، دفن میشی تو تار و پود وجود دشمنی که یه روزی نابودش کردی. فرقی نداره پیروز این میدون جنگ باشی یا بازنده؛ سرانجامت به یه اندازه تلخ و غم انگیزه. تو هیچ پایداری و جادودانگییی نداری. حتا شانسشم نداری! ولی خب من حداقل شانسشو که دارم؟ هر جور بخوای حساب کنی من موجود ارزشمندتریم نسبت به تو! پس چرا هی ازت شکست میخورم؟
جنگ هنوز ادامه داره! هنوز برندهی نهایی مشخص نشده. من هنوزم رجز میخونم برات، هنوز قلدری میکنم واسهت، حتا اگه بخندی بهم! ولی خب اینو خوب میدونم که زمان داره به نفع تو جلو میره، دشمن مغرور من!
- ۱ نظر
- ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۵۹