بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنگ» ثبت شده است

باید با خودت رو راست باشی محسن! تک تک این کابوسای چرندی که هر چند وقت یه بار بهت حمله می‌کنن و کثافت میزنن به کل روزت، حاصل تک تک فکرا و خیالپردازایای طول روزته! وقتی ذهنتو رو به هر کثافتی باز می‌ذاری و اجازه میدی بهشون که تا هر وقت دلشون خواست بمونن، انتظاری چیزی جز این اوضاع حال بهم زنو داری؟ عجیب و غریبن این خوابات اصلا! طبیعتا وقتی یکی یه کابوسی می‌بینه، مگه نباید به محض بیدار شدن، دیگه خوابش نبره؟ مال تو چرا برعکسه؟! انگار هم‌زمان هم این کابوسا رو دوست داری و هم ازشون متنفری! اعتراف بهش سخته. خیلی سخته. مثل این که خودت بخوای ناخونای خودتو بکشی! یا با یه چاقو انگشت خودتو ببری! ولی مثل این که کثافتایی که به مرور زمان گذاشتی بیان تو ذهن و فکرت، ریشه زدن و رشد کردن و دیگه کندنشون به همین راحتیا نیست. ترسناک‌تر از همه‌ی اینا می‌دونی چیه؟ این که یه وقتایی شک می‌کنی نکنه من واقعا دلبستگی پیدا کردم به این فکرای پلید؟ نکنه نفسم به نفسشون بند شده و بدون اونا نمی‌تونم زنده بمونم؟ خودت خوب می‌دونی که نشونه‌هایی هستن که این شک و تردیدتو به یقین نزدیک و نزیک‌تر می‌کنن.

بین! من نمی‌خوام اغراق کنم! نمی‌خوام بی‌خودی جو بدم! ولی بدجوری ترسیدم از خواب دیشبت! خودتم ترسیدی! کتمان نکن احمق! من که خوب می‌شناسمت! از چشمات می‌تونم بخونم که چقدر ترسیدی و حتا از چی ترسیدی! مثل این که هنوز باور نکردی من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم! وقت خودتو با بحث کردن با من تلف نکن پس! 

ولی محسن تو نباید از خودت بترسی. نباید! تو نیاز به کمک هیچ احدی نداری. این بهونه‌های آدمای ضعیفه. وقتی از یکی دیگه کمک بخوای یعنی شکست خوردی. اگه با کمک یه آدم دیگه ببری، یه بخشی از پیروزیت مال اونه. غیر اینه مگه؟ این میدون مبارزه مال خود خودته. اگه شکست بخوری تماما تقصیر خودته، اگرم ببری، تمام افتخارش مال خودته. جنگیدن برای افتخار، هویت گرفتن و معنا پیدا کردن با این افتخار. شاید فرمولش همینه؟

ساعت 2 نیمه شب بود. لامپ اتاق را خاموش کردم و پرده را کشیدم تا نور تیر چراغ برق، مزاحم کارم نشود. اتاق تاریکِ تاریک شده بود. وضع گوارشم یکی دو روزی می‌شد که بهم ریخته بود و دل درد داشتم. خودم را روی تخت رها کردم. طاق باز دراز کشیدم و پتو را تا زیر گلو بالا آوردم. دردِ شکمم کمتر شد. چشمانم را آرام بستم. بدن منقبض شده‌ و یخ زده‌ام را گرمای اتاق آب می‌کرد. دنیای سیاهی که می‌دیدم را نقاط سفیدی که دائما جایشان را با هم عوض می‌کردند پر کرده بودند. به هر فکری که می‌خواست تمرکزم را از بین ببرد یک نه محکم می‌گفتم. بعضی وقت‌ها هم نه ای که می‌گفتم به اندازه‌ی کافی محکم نبود و ذهنم را افکاری پر از نگرانی و اضطراب، اشغال می‌کردند. افکار مزاحمی که همه‌شان را تو به جانم می‌انداختی. معلوم بود، از کاری که قصد انجامش را داشتم حسابی ترسیده بودی. ببین که حاضر به جنگ در شرایط برابر نیستی و به چه تقلایی افتادی که مبادا من هم کمی تو را بشناسم تا کمی نبردمان عادلانه‌تر شود! 

باید خیلی فوری و همین الان با تو صحبت کنم ولی صدای نکره‌ و گوش‌آزار استاد م.ع و تلویزیونی که مادرم مثل همیشه ولومش را به بالاترین حد ممکن رسانده، حواسم را پرت می‌کند. چشمانم را محکم می‌بندم. تمرکز می‌کنم. هر دو صدای مزاحم را حذف می‌کنم. یکی دو سالی می‌شد که در آرزوی این توانایی شگفت انگیز بودم! این‌که بتوانم هر صدایی که علاقه‌ای به شنیدنش ندارم و مجبور به تحملش هستم را با چند ثانیه بستن چشم‌ها و تمرکز کردن، خفه کنم و سکوتی لذت بخش در قلب یک شلوغی را تجربه کنم. از وقتی که جنگ با تو شروع شد، خود به خود به این توانایی دست پیدا کردم! باید از این قدرت باد آورده بترسی چون می‌تواند کمک حال خوبی برای من در این نبرد باشد و شاید اصلا تبدیل به برگ برنده‌ی اصلی من شود!

حالا فقط من می‌مانم و تو! حالا حرف‌های مرا فقط و فقط خودت می‌شنوی.

تو همیشه ناظر بی‌صدا و نامرئی‌یی هستی که تمام حرف‌ها و اعمالم را می‌شنوی و می‌بینی ولی هیچ وقت تلاش نکرده‌ای که مستقیم و رو در رو با من حرف بزنی. فکر می‌کنم همین رویه‌ات، قدرت عظیمی که داری را برایت به ارمغان آورده! وقتت را به حرف زدن و بحث و جدل بی‌حاصل تلف نمی‌کنی! صداهایی که در ذهنم می‌شنوم هیچ کدام مستقیما مال تو نیستند! تمام آن صداها صدای خودم هستند! تو فقط گوشه‌ای می‌نشینی و منتظر لحظه‌ای هستی که مسیر نفوذ به وجودم را پیدا کنی و صاحب اراده‌ام شوی و مجبورم کنی که خودم آن چرت و پرت‌ها را به خودم بگویم! خودِ من، بزرگترین ابزار شکنجه‌ات هستم!

با خودم فکر می‌کنم که شاید اگر یک بار جایمان عوض شود و من به جای تو ناظر نامرئی بی‌صدا باشم، قدرت من هم به اندازه‌ی تو زیاد شود! شاید اصلا راز پیروزی من همین است! اگر این اتفاق بیفتد، من هم به  شناخت وسیعی از تو می‌رسم و جنگ‌مان کمی عادلانه‌تر می‌شود. امشب برای رسیدن به این هدف تلاش می‌کنم. تصمیم گرفته‌ام از روشی که الیوت داشت، استفاده کنم. الیوت از یکی از دوستان دوران نوجوانی‌اش شنیده بود که با این روش می‌تواند رویای آشکار ببیند. باید روی تخت دراز بکشم و مدام و مکررا با خودم تکرار کنم«mind awake, body asleep» تا خوابم ببرد. الیوت از این روش جواب گرفت و موفق شد که برای اولین بار تبدیل به ناظر بی‌صدای مستر ربات شود و حتی صدای ذهن او را هم بشنود. شاید نباید از کاری که قصد انجامش را دارم با تو حرفی می‌زدم! هیچ احمقی از نقشه‌ها و حقه‌های جنگی‌اش، با دشمنش حرف نمی‌زند! ولی من می‌خواهم برایت قلدری کنم! می‌خواهم تحقیرت کنم که حتی وقتی از نقشه‌ام باخبر باشی، باز هم نمی‌توانی جلویش را بگیری. خودم را آماده می‌کنم که برای اولین بار چهره‌ی کریه‌المنظرت را ببینم!

البته این طور هم نیست که همیشه من ترسو و بازنده باشم! تو هم خیلی وقت‌ها، کم بزدل نیستی! ببین در همین یکی دو روزه که بالاخره وارد یک جنگ مستقیم شدیم، چطور ناجوا‌نمردانه حمله می‌کنی و از سلاح‌هایی استفاده می‌کنی که من هیچ کدام را ندارم. آنقدر بی‌مروت و بدذاتی که حتی موقع خوابیدن هم بیخیال جنگ نمی‌شوی! تو که خوب می‌دانی، من وقتی می‌خوابم که تو توان و انرژیم را به ته کشیده باشی. پس کمی معرفت و انصاف داشته باش و حداقل موقع خواب، آتش بس موقتی‌ را بپذیر! چرا از ستیز و مقابله در شرایط برابر انقدر گریزانی؟ 

+این که هر روز از همان ساعات ابتدایی تا آخرین لحظات، یک اتفاق و خاطره‌ی قدیمی که از آن متنفرم را به جانم می‌اندازی تا ذهنم را به آن مشغول کنی و ضعیفم کنی و کم کم اراده‌ام را به دست بگیری و دستوراتت را دیکته کنی تا وجودم را به کثافت بکشانی، نشانه‌ای دیگر از این جنگ نابرابر است. اگر این توانایی‌های عجیب و غریب و ماورایی را نداشتی، باز هم جرئت نبرد تن به تن با من را داشتی؟

++شاید اصلا این خودِ من بودم که به مرور، تا حدی قدرتمندت کردم که راست راست به چشمانم نگاه کنی و گستخانه حرف از جنگیدن بزنی؟! ممکن نیست تو از روز اول صاحب این سلاح‌ها و توانایی‌های ماورایی بوده باشی! شاید خودِ من تمام راه‌های نفوذ به روح و روانم را نشانت دادم! شاید روزی به عنوان یک دوست به من نزدیک شده‌ای و کم کم با هم گرم گرفته‌ایم و صمیمی شده‌ایم و من هم اجازه داده‌ام که تو تمام وجودم را تسخیر کنی! شاید آن روزها را از حافظه‌ام پاک کرده‌ای که دیگر نشناسمت؟ هدفت را از این کار نمی‌دانم، ولی خب مگر تو می‌توانی هدفی به دور از شرارت و بدخواهی داشته باشی؟ نمی‌فهمم که پاک کردن حافظه‌ام و پس و پیش کردن قضایا و اتفاقات ذخیره شده‌ در آن، چه کمکی به تو در این جنگ می‌کند! پس نباید خیلی به حافظه‌ا‌ی که تو در آن نفوذ کرده‌ای، اعتماد داشته باشم.  شاید اگر دلیل این عمل خبیثانه‌ات را کشف می‌کردم، بهتر می‌توانستم در برابرش مقاومت کنم!

+++دیروز که می‌خواستم سرظهری برای انجام  سه کار بانکی مهم، به خودپرداز مراجعه کنم، دوباره شروع کردی به حمله کردن. می‌خواستی تمرکزم را به هم بزنی و مشوشم کنی تا اشتباهی بکنم. اشتباهی که اعتماد به نفسم را نابود کند و را‌ه‌های نفوذ به وجودم را برایت باز کند و تا آخر شب، افسارم را به دست بگیری! از قبل به نقشه‌ی شوم و رذیلانه‌ات پی برده بودم. دم در خانه ایستاده بودم و نفس عمیق می‌کشیدم. با صدای بلند به خودم می‌گفتم که پیروز این جنگ منم! تمرکز می‌کنم و به تو اجازه‌ی حرف زدن نمی‌دهم و کارم را با دقت تمام انجام می‌دهم. گرمکن آرسنالم را هم پوشیده بودم. این لباس اعتماد به نفس عجیبی به من می‌دهد و توانم را چند برابر می‌کند. چقدر در مسیر رسیدن به خودپرداز از بالا و پایین و چپ و راست حمله می‌کردی و به یک نحوی می‌خواستی مضطربم کنی تا خراب‌کاری کنم! و هر بار هم به در بسته خوردی! چه وضع رقت انگیزی داشتی! کار با خودپرداز را شروع کردم. به آن موتوری که دو سه باری از پشت سرم رد شد و احتمالا نماینده‌ای از طرف تو بود تا تمرکزم را به هم بزند هم اهمیتی ندادم! صدای ترمز وحشتناک دو ماشین که بدون شک آن هم کار تو بود، نتوانست حواسم را پرت کند. حتی برنگشتم ببینم که چه اتفاقی افتاده! عملیات من با موقیت تمام شد. این بار، من برنده شدم! با آن همه کبکبه و دبدبه‌ات، این نقشه‌های حقیرانه و پیشِ پا افتاده چیست که می‌کشی؟ خوبِ خوب، طعم شکست را چشیدی؟ باور کن روزی می‌رسد که آنقدر این طعم و مزه زیر زبانت برود که از پا بیفتی و برای همیشه نیست و نابود شوی! 

++++باید اعتراف کنم تا این جای جنگ، پیروز میدان تو بودی! ولی خب این جنگ که هنوز تمام نشده! نبرد رگنار لاثبروک با شاه پاریس را که به یاد داری؟ از کجا معلوم من هم مثل رگنار تمام معادلات را در عرض یک ثانیه، عوض نکنم؟ خیلی واضح و صریح رجز می‌خوانم که تو باید از من بترسی! اصلا باید وحشت کنی! خوب گوش کن! صدای خرد شدن استخوان‌هایت را نمی‌شنوی؟