بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

ساعت پنج عصر است و من بی حرکت و خمیده ایستاده‌ام زیر دوش آب گرم. موهایم صورت و چشمانم را پوشانده‌اند و نمی‌گذارند چیزی را ببینم. دلم می‌خواهد ایستاده بخوابم. اگر همین الان غول چراغ جادویی ظاهر شود و ادعا کند که می‌تواند سه تا از آرزوهایم را برآورده کند، اول از همه «توانایی ایستاده خوابیدن» را طلب می‌کنم. خوابیدنی که اگر کسی کنارم باشد اصلا متوجه نشود که من خوابم. حرف بزنم، راه بروم، غذا بخورم و خلاصه مثل زمان بیداری رفتار کنم ولی خواب باشم. اگر این آرزوی محال، ممکن شود، آرزوی دومی و سومی دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارند و زحمت اضافه به غول عزیز نمی‌دهم.

از حمام یک راست می‌روم سمت اتاقم. حال و حوصله‌ی خشک کردن بدنم را نداشتم. حوله را انداختم روی سرم و لباس‌هایم را پوشیدم و با تن و موهای خیس بیرون آمدم. می‌نشینم روی تخت خواب. یادم می‌افتد که عینکم را روی تاقچه‌ی پذیرایی جا گذاشته‌ام. بدون عینک هم که کورم و هیچ جا را درست و حسابی نمی‌بینم و حتی اگر در اتاق و روی تخت خودم هم باشم، احساس ناامنی می‌کنم. با این‌که آب گرم بدنم را سرحال آورده، باز هم حالش را ندارم که دوباره پله‌ها را پایین بروم و به پذیرایی و تاقچه‌اش برسم و عینکم را بردارم. پس چاره‌ای نیست جز خوابیدن! بهانه نمی‌آورم! واقعا بدون عینک هیچِ هیچم! اصلا ماقبل هیچ‌ام!

با موها و لباس‌هایی خیس، لاشه‌ام را روی تخت می‌اندازم و پتوی مسافرتی را می‌کشم روی خودم. همه چیز مهیای یه خواب ناز و شیرین است جز باد سرد کولر. شاید سرما بخورم و گلو درد بگیرم؛ شاید هم نه! روی احتمالی که می‌گوید هیچ اتفاقی نمی‌افتد قمار می‌کنم و می‌خوابم.

عصرها خواب‌های واضح می‌بینم. خواب‌هایی که گاهی معمولی و عادی هستند و گاهی عجیب و گنگ و گاهی هم بی‌معنا و بیهوده! و این می‌شود انگیزه‌ای که هر روز ساعت پنج عصر بهانه‌ای برای خوابیدن پیدا کنم. برخی اوقات هم خوابی پر از اتفاقات عجیب و غریب و مرموز و پایانی زجرآور می‌بینم. هراسان و دستپاچه از خواب می‌پرم و با خودم فکر می‌کنم که این پایان زجرآور، اتمام حجت و فصل الخطابی بود از خالق به من! دفتر پارچه‌‌ای را باز می‌کنم و متن‌های بلندبالا می‌نویسم که مثلا این پیام الهی(!) را دریافت کردم و تلنگر خوردم و به لطف خالق مهربان و یاری رسان، از این به بعد دیگر محسن سابق نیستم! 

در یک کافه‌ی قدیمی نشسته‌ام روی یک صندلی چوبی تر و تمیز و آفتاب مستقیم می‌تابد به تخم چشم‌هایم! نگاهی می‌اندازم به اطرافم. چقدر همه چیز آشناست! همه لباس وسترنی و کلاه‌های کابوی پوشیده‌اند. سه چهار نفر نشسته‌اند دور یک میز گرد و با صدای بلند و داد و فریاد پوکر بازی می‌کنند. چند نفر هم مست و خراب پشت میزهای دیگر نشسته‌اند و بطری به دست خوابشان برده. برخی دیگر هم با لیوان‌های کوچک که محتوای زرد رنگی دارند، لم داده‌اند روی صندلی‌هایشان و با صدای بلندگپ می‌زنند و می‌خندند. زنان روسپی با عشوه و ناز دور مشتری‌ها می‌چرخند و با نگاه‌های دریده و بدن نمایی و لمس دست و صورت و پایین شکم مشتریان، تحریک‌شان می‌کنند و آن‌ها هم با خنده‌های مستانه و آبی که از لب و لوچه‌شان آویزان است با روسپی‌ها لاس می‌زنند و با چانه زنی و چرب زبانی قیمت‌ را پایین می‌آورند.

همه چیز بیش از حد آشناست و اطمینان دارم که این جا را قبلا دیده‌ام. مردی با کت قهوه‌ای رنگ چرمی و کلاه کابویی مشکی که برقش توجه هر کسی را به خودش جلب می‌کرد، روبرویم نشست. بطری شیشه‌ای کوچکی از جیبش درآورد خیلی آرام گذاشت روی میز. با لبخندی بر لب خیره شد به چشمانم و چند ثانیه بعد با حرکت چشمانش دعوتم کرد که از شیشه بخورم. داخل شیشه هم ماده‌ی زرد رنگی بود شبیه همانی که بقیه مشتری‌های کافه می‌خوردند. دعوتش را قبول کردم. خوردم و خوردم و کم کم احساس گرمای لذت بخشی وجودم را فرا گرفت. از خواب پریدم. مادرم کولر را خاموش کرده بود و هوای اتاقم گرم و مرطوب شده بود. باید بلند می‌شدم و پرده را می‌کشیدم و پنجره را باز می‌کردم. خسته تر از آن بودم و دوباره خوابیدم. ادامه‌ی خواب و همان کافه و همان نوشیدنی گرما بخش و صداهای خنده‌ی مست‌ها و دعوای قماربازها و عشوه‌ی روسپی‌ها. دوباره از خواب پریدم و این بار به حدی خیس عرق بودم و احساس خفگی می‌کردم که در کسری از ثانیه به پنجره حمله کردم و پرده را نکشیده بازش کردم و هوای تازه استنشاق کردم. خواب مضحک و خنده داری بود. بیشتر که فکر کردم، فهمیدم که من داشتم خواب یکی از گِیم‌های محبوبم یعنی ‌Red Dead Redemption 2 را می‌دیدم و آن جا هم یکی از سالن‌های بازی بود. سالنی در شهر ولنتاین که مدت زیادی را آنجا پوکر، بازی می‌کردم و ویسکی می‌خوردم و زنان روسپی را تماشا می‌کردم و مکالمه‌هایشان را گوش می‌دادم! و حالا در خواب هم همان‌جا رفتم و به دعوت کابویی خوشتیپ برای اولین بار ویسکی خوردم و گرمایش را حس کردم. گرمایی که البته عامل اصلی‌اش خاموش شدن کولر و بسته بودن پنجره بود!

پهن شده‌ام وسط اتاق و با دستانم شکمم را گرفته‌ام و وحشیانه می‌خندم. خواب‌هایم به آخرین درجه از حماقت رسیده‌اند و بیشتر از آن که گنگ و مبهم باشند خنده دارند و مضحک‌! هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که خواب مکانی را ببینم که با آرتور مُرگان مرحوم در Red Dead می‌رفتم و خوشگذرانی می‌کردم! خطاب به خودم می‌گویم نمی‌خواهی این یکی خوابت را هم تا حد یک پیام و نشانه‌ی الهی بالا ببری و ورق‌های دفتر پارچه‌ای بیچاره را سیاه کنی و جوگیرانه گزافه گویی کنی و مهمل ببافی؟ در این خواب‌های پریشان و بی‌معنا دنبال چه می‌گردی؟ تحول؟ هر روز عصر می‌خوابی تا مثلا رویایی ببینی و همان رویا به نقطه‌ی عطف و تحول زندگیت تبدیل شود؟ بس نیست این زندگی نباتی؟ مثل درختی بی‌برگ در یخ‌بندان زمستان شده‌ای که چاره‌ای ندارد جز انتظار بهار تا دوباره برگ‌های تازه تن لختش را بپوشانند و بعد انتظار کود و آب و آفتاب و تابستان و میوه دادن و باز پاییز و زمستان و انتظار!

مثل همان درخت بی‌برگ دائما منتظر تحولات خارجی هستی و دل بسته‌ای به تغییرات طبیعی! تو درخت نیستی! انسانی و باید زندگی بشری داشته باشی! از این هم غافلی که اگر به امید تحولات طبیعی نشسته باشی، از آمدن سیل و طوفان و زلزله و شاید هم خشکسالی‌ غیر قابل مهار در امان نیستی. درخت که از خودش اراده‌ای ندارد تا با اقدامات پیشگیرانه بتواند جلوی بلایای طبیعی را بگیرد یا به حداقل برساندش! در ثانیه به ثانیه‌ی عمرش فقط در انتظار تحول بوده و کاری جز منتظر بودن بلد نیست! 

کاری جز انتظار هم بلدی؟

پ.ن: شاید گاهی چسناله کردن هم برای انسان یک نیاز غیر قابل انکار باشد! پس از چسناله کردن نه خجالت می‌کشم و نه احساس حقارت می‌کنم!

ساعت هشت و نیم شب بود و من متفکرانه به سینی غذای پیش رویم زل زده بودم و حساب و کتاب می‌کردم که باید چقدر املت در هر لقمه‌ی نانم بگذارم که مبادا نان کم بیاید. صدای گوش آزار زنگ موبایل بلند شد. عرفان بود. نمی‌دانم چرا جواب ندادم. از خودم بدم آمد. دوباره زنگ زد. تا آخرین لحظات معطلش گذاشتم و چیزی نمانده بود که قطع کند تا جواب دادم. قرار شد که نیم ساعت دیگر بیاید دنبالم تا برویم و گشتی بزنیم. 

عرفان ویولون می‌زند و عاشق موسیقی‌های بیکلام است و اکثرا همین نوع موزیک‌ها را در ماشینش می‌گذارد. این بار هم از دفعات قبل مستثنی نبود. سر حال بود و شنگول. حدس می‌زدم که احتمالا حامل خبری هیجان انگیز و خوشحال کننده‌ است. آهی کشیدم و خودم را رول صندلی ماشین ولو کردم و با لحنی کشدار گفتم:« دلم یه سیگار بهداشتی می‌خواد که بدون دغدغه بکشمش!» هر دو از عبارت بی‌معنای "سیگار بهداشتی" خنده‌مان گرفت. بسته‌ی سیگاری را نشانم داد و گفت هنوز باز نشده و مثلا بهداشتی و سالم و به دور از هر نوع ‌آلودگی است. می‌خواست همان لحظه یکی برایم روشن کند که منصرفش کردم و قرار شد در یک محیط باز بکشیم! نزدیک خیابان منتهی به بازارچه‌ی شهر می‌شدیم. بدون مقدمه چینی گفت:«من دارم یه مغازه می‌زنم.» برق از سرم پرید و با چشمان گرد شده به چشمان پر از شور و ذوقش خیره شدم.

-چی؟ مغازه؟ جدی؟ بذار حدس بزنم چه مغازه‌ای!

-پس زود باش چون داریم می‌رسیم بهش.

قبل از این‌که حدس و گمانی به مغزم خطور کند، کنار خیابان پارک کرد و با انگشت اشاره‌اش فروشگاه کوچکی را در آن سمت خیابان نشان داد. کرکره‌ای نارنجی رنگ که بالای سرش روی یک تکه پارچه با همان رنگ، نوشته شده بود«شهر پاستیل»! و به قول خودش اولین فروشگاه تخصصی پاستیل در شهر! از ایده‌ی جالب و جذابش خنده‌ام گرفته بود. شروع کرد به شرح برنامه‌ها و نقشه‌هایی که برای فروشگاه کوچکش تدارک دیده. از درست کردن پَک‌های مخصوص برای انواع مشتری‌ها از دختر بچه‌ها گرفته تا زوج‌های جوان و طرح‌هایش برای ولنتاین و تولدهاو محیط جذاب داخلی فروشگاه و روز افتتاح هیجان انگیزی که برنامه ریزی کرده بود. من هم هر چند وقت یک بار پیشنهادی می‌دادم و او هم جوری گوش می‌داد و دقت می‌کرد که انگار تشنه‌ی هر ایده و هر نظری از هر نوع آدمی هست و اصلا شاید خلاقانه‌ترین ایده‌ها از ابله‌ترین انسان‌ها بیرون بیاید!

از ماشین پیاده شد. داخل مغازه، چند تکه شیشه‌ی اضافه بود که قصد داشت آن‌ها را به کارگاه ام دی اف سازی در حال احداث پدرش ببرد. پدر و پسر هر دو در اندیشه‌ی کسب و کاری جدید بودند. دعا می‌کردم که نکند شکست بخورد و چند وقت دیگر چهره‌ی مغموم و وا رفته‌اش را ببینم که عالم و آدم را به باد فحش می‌گیرد و حرف از رفتن و فرار می‌زند. صحبت‌هایش نشان می‌داد که امید زیادی برای موفقیت دارد و به در بسته خوردنش، هزینه‌ی سنگین و غیر قابل پیش بینی‌ای دارد‌ و از این موضوع وحشت می‌کنم. وانتی اجاره کرد و با کمک راننده‌اش شیشه‌ها را  بار زدند و به سمت گارگاه پدرش حرکت کردیم. وانت چندباری عقب افتاد و مجبور شدیم کنار بزنیم و با تلفن هماهنگ شویم. بالاخره رسیدیم. منطقه‌ای خارج از شهر که همزمان چند ساختمان دیگر در حال ساخت و ساز بودند و می‌شد نشانه‌هایی از آبادی زودهنگام را حس کرد. کارآگاه نیمه ساخت، زمینی به غایت وسیع و دیوار کشی شده‌ای بود با یک در آهنی بلند و نقره‌ای رنگ. در را کامل باز کردیم. وانت وارد شد و شیشه‌ها را خالی کردیم. من با نور موبایلم نور می‌گرفتم و عرفان و راننده شیشه‌ها را یک به یک و با احتیاط زیاد، از پشت وانت بیرون می‌آوردند و به دیوار تکیه می‌دادند. راننده‌ وانت مردی بود حداکثر بیست و هشت ساله و به شدت شوخ طبع و خنده رو.

عرفان طرح پدرش برای کارگاه را به تفصیل شرح داد. هر بار گوشه‌ای از زمین را نشان می‌داد و توضیح می‌داد که قرار است این جا چه قسمتی از کارگاه باشد و روند ساخته شدن ام دی اف را ترسیم می‌کرد. البته هنوز فقط اتاق نگهبانی و یکی از بخش‌های کارگاه را ساخته بودند و بقیه قسمت‌ها هم تا چند ماه آینده تکمیل می‌شدند. کف زمین پر از خرت و پرت‌های عجیب و غریب بود. از توالت فرنگی شکسته شده تا بالشت و پتو و یک کرسی زهوار درفته‌ که به بادی بند بود. بالای کارگاه استخری کوچک بود که آب لجن گرفته‌ی کم عمقی داشت. رفتیم و کنارش نشستیم. سکوت مطلق و آرامشی بی انتها!

عرفان خیلی میانه‌ی خوبی با سکوت ندارد و مطمئن بودم که باز آهنگ بی‌کلامی می‌گذارد و برای من از سازها و ریتم و دستگاه و این جور چیزها که من از آن‌ها سر در نمی‌آورم حرف می‌زند. پس عاجزانه خواهش کردم که این کار را نکند و بگذارد از این سکوت شب و آرامش نهفته در آن لذت ببریم!

عرفان از عموی ثروتمندش حرف می‌زد. پر واضح است که آینده‌ای مثل او را برای خودش آرزو می‌کند. با لحنی مملو از شیطنت و چشمانی پر شرر، عمویش را تحسین می‌کرد که چطور با خرید و فروش گسترده و احداث یک پمپ بنزین(!) و تالار عروسی و عزا در منطقه، قیمت زمین‌های اطراف همین کارگاه را بالا کشیده و حالا زمینی که آن‌ها هشت‌صد میلیون خریده‌اند  پنج میلیارد ارزش دارد! و البته سودهای چند ده میلیاردی عمویش از فروش همان زمین‌های کم قیمت دیروز و هورا می‌کشید برای این مغز اقتصادی بی‌نظیر و این آدم خودساخته‌ی قابل احترام!

اولین سیگار را روشن کردیم. نفهمیدم چطور شد که شروع کردم کثافت‌های ذهنم را بیرون بریزم. تا می‌توانستم چرند گفتم و مهمل بافتم. بدون توقف و هیچ استراحتی. عرفان هم همراهی‌ام می‌کرد و عمویش را به کلی فراموش کرده بود. دلم نمی‌خواست این خزعبلات بی سر و ته را بگویم. به خودم فحش می‌دادم و از اعماق وجودم فریاد می‌زدم که ای کاش عرفان همین الان بلند شود و یقه‌ام را بگیرد و روی زمین پرتم کند و دستانش را دور گلویم گره بزند و با خشم و عصبانیت چند باری فریاد بزند:«خفه شو!» ولی او نه تنها این کار را نمی‌کرد که خودش هم پا به پایم پیش می‌آمد. عطش اراجیف بافتنم هیچ جوره رفع نمی‌شود. اگر حرف نزنم که منفجر می‌شوم و حرف هم که می‌زنم جز بیهوده گویی، کار دیگری نمی‌کنم. انگار که در این مواقع که فرصت گفت و گو با کسی را پیدا می‌کنم به موجودی مسلوب‌الاختیار تبدیل می‌شوم که با حرف‌هایش، ذهن خود و طرف گفتگویش را مشوش می‌کند و تا می‌تواند رنج‌شان می‌دهد. شاید هم لرد ولدمورت یا یکی از یاران مرگ‌خوارش آمده و ورد ایمپرویوس را رویم اجرا کرده و کنترل مرا دستش گرفته تا هم خودم و هم بقیه را تا سر حد جنون پیش ببرم!  یک ساعت و نیم به همین منوال گذشت. ساعت نزدیک دوازده بود که از کارگاه بیرون زدیم تا کمی در  خیابان‌های شهر، بی‌هدف چرخ بزنیم! سکوت کرده بودیم و خیابان‌های خلوت را تماشا می‌کردیم. عرفان سکوت را شکست و گفت:«چند وقتیه هر بار با تو حرف می‌زنم یه استرس و حال گرفتگی عجیبی می‌گیرم ازت! اَه! اصلا نمی‌دونم چرا انقدرم اصرار دارم ببینمت! مثل این‌که سِحرَم کردی!» و چند تایی فحش آب‌دار نثارم کرد. از لحن صادقانه و بی‌تعارفش خنده‌ام گرفت. سرم را به صندلی تکیه داده بودم و صدای قهقه‌هایم کفری‌اش کرده بود!

با سوال‌های پی در پی‌ و بعضا نامفهومش، سعی می‌کرد بفهمد که مثلا چه مرگم شده که انقدر یاوه سرایی می‌کنم و حرف‌های بی سر و ته و بی‌معنا می‌زنم. شگفت زده بود که چرا خودش هم با گوش دادن و بعضا نظر دادن، به من پر و بال بیشتری می‌دهد تا دیگر جفنگ گفتن را به حد اعلا برسانم! سفره‌ی دلم را برایش باز کردم و از آن احساس پوچ و اضطراب دائمی‌ام حرف زدم. نچ نچ گویان گوش می‌داد و هر چند وقت یک بار، با شک و تردید و لحنی دلسوزانه می‌گفت:«شاید داری الکی به خودت تلقین می‌کنی‌ها!»

ساعت نزدیک یک بود و به پایان گشت و گذار شبانه‌مان رسیده بودیم. درِ خانه پیاده شدم. عرفان گرم و صمیمانه گفت:« هر وقت خواستی حرف بزنی بهم زنگ بزن، جیک ثانیه با ماشین در خونه‌تونم!»

سلام سعید.

از دیروز تا همین لحظه که این نامه را می‌نویسم، به هیچ کدام از پیامک‌هایم جوابی نداده‌ای. از این که نسبت به متن‌های بلند بالایی که برایت می‌نویسم بی توجهی می‌کنی، لجم در نمی‌‍‌آید، پس بی‌خود و بی‌جهت  فکر نکن که برای من اهمیتی داری. اصلا به درک که جواب نمی‌دهی.

ساعت نزدیک دو نصفه شب است و من در همان اتاقی که یک بار برای صرف چایی و گپ زدن به آن دعوتت کردم، نشسته‌ام. یادت که می‌آید؟ اوایل آشنایی‌مان بود! ابتدا قبول نمی‌کردی. دلیلش را که می‌پرسیدم فقط سرت را تکان می‌دادی! چند باری اصرار کردم و نتیجه نداد و من هم بیخیال ماجرا شدم! هنوز ده دقیقه‌ای نگذشته بود که بی هوا گفتی:«باشه میام! هفت اونجام!» و بدون خداحافظی راهت را کشیدی و رفتی! برگشتم خانه و با شور و ذوق وصف ناپذیری، شروع کردم به تر و تمیز کردن اتاق. جارو برقی کشیدم، گردگیری کردم، شیشه‌های پنجره را دستمال کشیدم، تختم را مرتب کردم و آخر از همه، روی میزم را که پر از خرت و پرت بود، حسابی خلوت کردم. ساعت نزدیک هفت شد. می‌دانستم که زنگ خانه را نمی‌زنی پس خودم پیش دستی کردم و دقیقا سر ساعت هفت، در خانه را باز کردم. پالتویی سیاه و بلند پوشیده بودی و کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته به سر داشتی! با حالت شق و رقی ایستاده بودی پشت در و با پاهایت روی زمین ضرب گرفته بودی. به یکدیگر خیره شدیم، من با شور و هیجان و تو لاقید و بی تفاوت. با یک دست کنارم زدی و وارد خانه شدی. خواستم به سمت اتاقم راهنمایی‌ات کنم که گفتی خودم می‌دانم! در را باز کردی و وارد اتاق شدی و چراغ را روشن کردی! من هم وسط راهرو ایستاده بودم و کمی گیج شده بودم. با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و سینی چای را برداشتم و آمدم سمت اتاق. نشسته بودی روی تخت. دست‌هایت را در سینه‌ات جمع کرده بودی و با دقت و وسواس زیادی اتاق را ورانداز می‌کردی. انگار که به دنبال نشانه‌ای از یک جرم یا جنایت بودی. میز کوچک عسلی را که از قبل به اتاق آورده بودم، گذاشتم روبرویت. سینی را روی آن گذاشتم و پرسیدم که با قند می‌خوری یا خرما؟ ولی تو اصلا حواست نبود و غرق تماشای دیوارهای اتاق شده بودی. ناگهان خیره شدی به چند قاب عکس روی دیوار. چشم‌هایت گرد شد و خون در صورتت دوید! انگار همان چیزی که منتظرش بودی را پیدا کردی! خشمی کل وجودت را گرفت و لب‌هایت در هم پیچید و چشم‌هایت تنگ شد. ناگهان بلند شدی و بی هیچ مقدمه‌ای گفتی:«حاضرم تا آخر عمرم تو یه طویله‌ی پر از کثافت زندگی کنم ولی یک ثانیه اینجا نمونم!» کلاهت را به سر کردی و با عجله و آشفتگی و قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفتی. چند ثانیه بعد هم صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید. ماتم برده بود و حیران و مبهوت به همان جایی که تا چند لحظه قبل نشسته بودی زل زده بودم. گه‌گیجه گرفته بودم و هنوز درست قضیه را درک نکرده بودم. کم کم به خودم آمدم. برگشتم و نگاهی به عکس‌ها انداختم. طوری نگاه‌شان می‌کردم که انگار بار اولی است که متوجه وجودشان شده‌ام. هر چه با خودم فکر می‌کردم نمی‌فهمیدم که چرا چهار عکس از چهار آدم مشهوری که دوست‌شان دارم، تا این حد تو را خشمگین و متلاطم کرد!

فردا که آمدم دانشگاه، دیدم که تنها روی یک نیمکت نشسته‌ای و طبق عادت ناخن‌هایت را می‌جوی. صورتم را کج کردم و با سرعت از روبرویت رد شدم. جوری هم رد شدم که بفهمی از دستت ناراحت و رنجیده و حتی کفری‌ام. آن موقع هنوز درست و حسابی نمی‌شناختمت و گرنه باید می‌دانستم که ناراحت شدن یا نشدن بقیه، برای تو پشیزی اهمیت ندارد. مطمئنم که مرا دیدی و به حدی بی اعتنایی کردی که انگار اصلا مرا نمی‌شناسی! دو سه روز به همین منوال گذشت. نه من به تو اهمیت می‌دادم و نه تو به من. واضح بود که بی‌تفاوتی تو واقعی بود و از من ساختگی. طاقت نیاوردم. روز چهارم بود که بالاخره آمدم سمتت و بدون هیچ حرف اضافه‌ای پرسیدم:«چرا اون روز اون چرت و پرت رو گفتی و بعد هم دمت رو گذاشتی رو کولت و رفتی؟» انگار که از قبل منتظرم بودی! بدون این‌که از  ظاهر شدن ناگهانی‌ام جا بخوری، به سرعت و با لحنی محکم  جواب دادی:

-از آدمای سست و ضعیف متنفرم.

-منظورت منم الان؟

-تو هم یکی‌شون هستی!

-دقیقا چطور به این نتیجه رسیدی که من سست و ضعیفم؟

-اون اتاق، اتاق یه آدم سست و ضعیف بود.

-یعنی از اتاقم فهمیدی؟

-آره دیگه!

-اتاق آدمای سست و ضعیف با اتاق آدمای محکم و قوی چه فرقی دارن مگه؟

-خیلی فرقا دارن! حوصله ندارم همه‌شون رو بگم که!

-چیه اتاق من تو رو به این نتیجه رسوند که من ضعیفم؟ که اونطور بهم توهین کنی و بری؟

-چون عکس آدما رو می‌زنی رو دیوارت!

-خب؟

-آدمایی که مشخصه تو ذهنت ازشون یه اسطوره و قهرمان ساختی و می‌پرستی‌شون و دائما به اونا فکر می‌کنی و تمام دغدغه‌ت تو زندگیت دونستن سرگذشت اوناست.

-هر کسی تو زندگیش یه سری قهرمان داره خب! چیز غیرعادی‌ای هست مگه؟

-دقیقا! آدمای عادی و احمقن که واسه خودشون قهرمان سازی می‌کنن! احمقام که همیشه اکثریت‌اند!

-چرند نگو! خودت رو هم حتما جز خواص و اقلیت عاقل می‌دونی!

-این‌که من جز چه دسته‌ای هستم فعلا دردی از تو دوا نمی‌کنه! به اوضاع بی‌ریخت خودت برس!

مکالمه به بدترین وجه ممکن پایان یافت و از هم جدا شدیم. آتشی در وجودم برافروخته شده بود و دلم می‌خواست که برگردم و مشتی محکم به دهانت بزنم و دندان‌هایت را خرد کنم! به خودم قول شرف دادم که دیگر سمتت نیایم! نه تنها از آن رفتار زشتت شرمنده نبودی که خودت را صاحب حق هم می‌دانستی و موعظه‌ام می‌کردی! تک تک جمله‌هایی که می‌گفتی مدام در ذهنم تکرار می‌شدند و هر بار به خودت و جد و آبادت بدترین فحش‌ها را می‌دادم. با خودم می‌گفتم امکان ندارد که دیگر سراغی از تو بگیرم! اصلا چقدر احمق بودم که به انسان خودشیفته و بی‌ادبی مثل تو نزدیک شدم و حتی به اتاقم دعوتت کردم! خاک بر سرم که انقدر زود با آدم‌ها صمیمی و پسرخاله می‌شوم.

زیر سقف اتاق و پشت میزم نشسته بودم و فکر کردن به حرف‌های گستاخانه‌ و بی‌شرمانه‌ات داشت مرا تا مرز جنون می‌کشید! از طرفی تصمیم قطعی گرفته بودم که دیگر کاری به کارت نداشته باشم و از طرفی دیگر تشنه‌ی این بودم که جوابی درخور و شایسته به خزعبلاتت بدهم و پوزه‌ات را به خاک بمالم. این‌که می‌دانستم، تو هم‌زمان در بی‌قیدی محض به سر می‌بری و به من  فکری نمی‌کنی، آتشم را تندتر می‌کرد. ناگهان مشتی روی میز کوبیدم و داد زدم:«مرتیکه‌ی خودپرستِ پرادعا!» و همان لحظه تصمیم گرفتم که فردا بیایم و با یک پاسخ ویران کننده، تحقیرت کنم تا حساب کار دستت بیاید. شروع کردم به آماده کردن جواب و انتخاب جملات و کلمات. می‌خواستم بگویم که هر انسانی در زندگیش به یک یا چند آدم که برای او نقطه مرجع وجودی باشند، نیاز دارد. آدم‌هایی که هروقت به آن‌ها فکر می‌کند وجودش  تشنه‌ی معنا و مفهوم شود. آدم‌هایی که او را به سمت متعالی بودن نزدیک کنند و به کارها و افکارش ارزش و اعتبار بدهند. آدم‌هایی که بتوانند جلوی طوفان‌زدگی زندگی‌ را بگیرند و از گم گشتگی و بلاتکلیفی نجاتش دهند. البته که این آدم‌ها برای هر کسی متفاوت است. ممکن است برای کسی یک شاعر یا نویسنده باشد و برای دیگری یک دانشمند یا فیلسوف و یا حتی یک ورزشکار! و صد البته که قرار نیست، تمام جنبه‌های فکری و رفتاری آن ها نیز برای ما دلیل و حجت باشد. شاید یک جمله از آن‌ها نیز برای ما حکم همان نقطه مرجع وجودی باشد!حالا تو می‌خواهی اسم این آدم ها را بگذار قهرمان یا اسطوره یا هر زهرمار دیگری که دلت خواست. من هم مثل بقیه چندتایی از این نقطه مرجع‌ها برای خودم دارم. این‌که فکر می‌کنی آن‌ها را می‌پرستم هم مهمل است و حاصل یک تفکر معیوب و بدبین!

لحنم به شدت تند و زننده شده بود و از این بابت احساس منزجرکننده‌ای داشتم. نباید آن حرف‌ها را می‌زدی و این طور رابطه‌مان را شکرآب می‌کردی! بی‌تفاوت بودن و گاهی نیش و کنایه زدنت چیز تازه‌ای نبود. آن را به عنوان بخشی از شخصیتت پذیرفته بودم. تصور می‌کردم که یکی دو رفتار بد داری و هزار رفتار خوب. البته‌ هیچ کدام از آن رفتارهای خوب را نمی‌توانستم نام ببرم ولی با خودم می‌گفتم که حتما وجود دارند و به زودی پیدای‌شان می‌کنم.

روز موعود رسید. از دور دیدم که سربالاییِ به طرف دانشکده‌ی جدید را گرفته‌ای و با گام‌های بلند و ریتم دار راه می‌روی. دنبالت آمدم. وارد دانشکده شدی. از پله‌ها بالا رفتی. رسیدی طبقه‌ی اول و روی یکی از آن صندلی‌های فلزی نشستی. آرام آرام نزدیکت شدم و با فاصله‌ی دو صندلی کنارت نشستم. آماده‌‌ی حمله و یورش بودم و منتظر یک جرقه. برگشتی سمتم و صمیمانه سلام و احوال پرسی کردی! اصلا انتظار این لحن گرمت را نداشتم. صد و هشتاد درجه تغییر کرده بودی و هیچ شباهتی به سعید قبلی نداشتی. خشکم زده بود و جواب احوال پرسی‌هایت را با مکث و تاخیر می‌دادم. گرم صحبت شدیم و من هم کم کم یخم باز شد. از موضوعات بی‌ربط و پراکنده حرف می‌زدی! مثل اوضاع کلاس‌ها، وضعیت آب و هوا، غذای سلف، فیلم‌های در حال اکران، بازی‌های فوتبال‌ هفته‌ی قبل و...

با خودم فکر می‌کردم که احتمالا با این حرف‌ها می‌خواهی به من بفهمانی که کدورت‌ها و اختلافات را فراموش کنیم و به رفاقت‌مان ادامه دهیم. عمیقا خوشحال شده بودم و احساس سرزندگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. تازه صحبت‌های‌مان گل انداخته بود که ناگهان حالت چهره‌ات عوض شد و شبیه حیوان وحشی و درنده‌ای شدی که موفق به یک شکار بزرگ و لذیذ شده ‌است . قهقه‌ی خنده را سر دادی و با صدایی بلند و لحنی پیروزمندانه شروع کردی به سخنرانی!

-می‌بینی؟ حالا دیگه خودت فهمیدی؟

-چی رو؟

-درباره هر چیزی که حرف می‌زنیم، تو توش یه آدم رو بت می‌کنی و می‌پرستیش! تو ذاتا حقیری و دائما به فکر آدما. می‌میری واسه این‌که تا حد پرستیدن بالا ببریشون و یه ریز مجیزشون رو بگی. متعصبی و نفهم. اگر فرض کنیم اون قهرمانای خیالیت نباشن یه روز هم نمی‌تونی زندگی کنی! به چنان وضع رقت‌انگیزی می‌افتی که خودت کار خودت رو تموم می‌کنی!

خشکم زده بود و لال شده بودم. تمام حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم را فراموش کرده بودم. البته که اگر به یاد هم می‌آورم توفیر چندانی نداشت.  

حقه‌ی کثیف و رذیلانه‌ات گرفت! با آن حال و احوال پرسی پر شور و حرارت و مطرح کردن موضوعات پراکنده و بی‌ربط، حالت تهاجمی‌ام را از بین بردی و حواسم را پرت کردی. افسار گفتگوی‌مان را به دست گرفتی و دقیقا  به همان جایی که از قبل نقشه‌اش را کشیده بودی بردی و به موقع زهرت را ریختی.

با شکوه و جلال، مانند فرمانده ارتشی که شهری را فتح کرده و دشمنش را به خاک سیاه نشانده، از صندلی‌ات بلند شدی. آرام و با طمانیه خم شدی و سرت را نزدیک گوشم آوردی و با صدایی نجوا مانند گفتی:«اصل اول: هیچ قهرمانی وجود نداره!» و هم زمان با نوک انگشت اشاره‌ات، سه بار به پیشانی‌ام ضربه زدی!

نور لپ‌تاپ در این تاریکی چشم‌هایم را می‌سوزاند. انگشتان دستانم هم دیگر یاری نمی‌کنند. حوصله‌ام  هم دیگر نمی‌کشد!

پس فعلا برو به درک!