زندگی نباتی
ساعت پنج عصر است و من بی حرکت و خمیده ایستادهام زیر دوش آب گرم. موهایم صورت و چشمانم را پوشاندهاند و نمیگذارند چیزی را ببینم. دلم میخواهد ایستاده بخوابم. اگر همین الان غول چراغ جادویی ظاهر شود و ادعا کند که میتواند سه تا از آرزوهایم را برآورده کند، اول از همه «توانایی ایستاده خوابیدن» را طلب میکنم. خوابیدنی که اگر کسی کنارم باشد اصلا متوجه نشود که من خوابم. حرف بزنم، راه بروم، غذا بخورم و خلاصه مثل زمان بیداری رفتار کنم ولی خواب باشم. اگر این آرزوی محال، ممکن شود، آرزوی دومی و سومی دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارند و زحمت اضافه به غول عزیز نمیدهم.
از حمام یک راست میروم سمت اتاقم. حال و حوصلهی خشک کردن بدنم را نداشتم. حوله را انداختم روی سرم و لباسهایم را پوشیدم و با تن و موهای خیس بیرون آمدم. مینشینم روی تخت خواب. یادم میافتد که عینکم را روی تاقچهی پذیرایی جا گذاشتهام. بدون عینک هم که کورم و هیچ جا را درست و حسابی نمیبینم و حتی اگر در اتاق و روی تخت خودم هم باشم، احساس ناامنی میکنم. با اینکه آب گرم بدنم را سرحال آورده، باز هم حالش را ندارم که دوباره پلهها را پایین بروم و به پذیرایی و تاقچهاش برسم و عینکم را بردارم. پس چارهای نیست جز خوابیدن! بهانه نمیآورم! واقعا بدون عینک هیچِ هیچم! اصلا ماقبل هیچام!
با موها و لباسهایی خیس، لاشهام را روی تخت میاندازم و پتوی مسافرتی را میکشم روی خودم. همه چیز مهیای یه خواب ناز و شیرین است جز باد سرد کولر. شاید سرما بخورم و گلو درد بگیرم؛ شاید هم نه! روی احتمالی که میگوید هیچ اتفاقی نمیافتد قمار میکنم و میخوابم.
عصرها خوابهای واضح میبینم. خوابهایی که گاهی معمولی و عادی هستند و گاهی عجیب و گنگ و گاهی هم بیمعنا و بیهوده! و این میشود انگیزهای که هر روز ساعت پنج عصر بهانهای برای خوابیدن پیدا کنم. برخی اوقات هم خوابی پر از اتفاقات عجیب و غریب و مرموز و پایانی زجرآور میبینم. هراسان و دستپاچه از خواب میپرم و با خودم فکر میکنم که این پایان زجرآور، اتمام حجت و فصل الخطابی بود از خالق به من! دفتر پارچهای را باز میکنم و متنهای بلندبالا مینویسم که مثلا این پیام الهی(!) را دریافت کردم و تلنگر خوردم و به لطف خالق مهربان و یاری رسان، از این به بعد دیگر محسن سابق نیستم!
در یک کافهی قدیمی نشستهام روی یک صندلی چوبی تر و تمیز و آفتاب مستقیم میتابد به تخم چشمهایم! نگاهی میاندازم به اطرافم. چقدر همه چیز آشناست! همه لباس وسترنی و کلاههای کابوی پوشیدهاند. سه چهار نفر نشستهاند دور یک میز گرد و با صدای بلند و داد و فریاد پوکر بازی میکنند. چند نفر هم مست و خراب پشت میزهای دیگر نشستهاند و بطری به دست خوابشان برده. برخی دیگر هم با لیوانهای کوچک که محتوای زرد رنگی دارند، لم دادهاند روی صندلیهایشان و با صدای بلندگپ میزنند و میخندند. زنان روسپی با عشوه و ناز دور مشتریها میچرخند و با نگاههای دریده و بدن نمایی و لمس دست و صورت و پایین شکم مشتریان، تحریکشان میکنند و آنها هم با خندههای مستانه و آبی که از لب و لوچهشان آویزان است با روسپیها لاس میزنند و با چانه زنی و چرب زبانی قیمت را پایین میآورند.
همه چیز بیش از حد آشناست و اطمینان دارم که این جا را قبلا دیدهام. مردی با کت قهوهای رنگ چرمی و کلاه کابویی مشکی که برقش توجه هر کسی را به خودش جلب میکرد، روبرویم نشست. بطری شیشهای کوچکی از جیبش درآورد خیلی آرام گذاشت روی میز. با لبخندی بر لب خیره شد به چشمانم و چند ثانیه بعد با حرکت چشمانش دعوتم کرد که از شیشه بخورم. داخل شیشه هم مادهی زرد رنگی بود شبیه همانی که بقیه مشتریهای کافه میخوردند. دعوتش را قبول کردم. خوردم و خوردم و کم کم احساس گرمای لذت بخشی وجودم را فرا گرفت. از خواب پریدم. مادرم کولر را خاموش کرده بود و هوای اتاقم گرم و مرطوب شده بود. باید بلند میشدم و پرده را میکشیدم و پنجره را باز میکردم. خسته تر از آن بودم و دوباره خوابیدم. ادامهی خواب و همان کافه و همان نوشیدنی گرما بخش و صداهای خندهی مستها و دعوای قماربازها و عشوهی روسپیها. دوباره از خواب پریدم و این بار به حدی خیس عرق بودم و احساس خفگی میکردم که در کسری از ثانیه به پنجره حمله کردم و پرده را نکشیده بازش کردم و هوای تازه استنشاق کردم. خواب مضحک و خنده داری بود. بیشتر که فکر کردم، فهمیدم که من داشتم خواب یکی از گِیمهای محبوبم یعنی Red Dead Redemption 2 را میدیدم و آن جا هم یکی از سالنهای بازی بود. سالنی در شهر ولنتاین که مدت زیادی را آنجا پوکر، بازی میکردم و ویسکی میخوردم و زنان روسپی را تماشا میکردم و مکالمههایشان را گوش میدادم! و حالا در خواب هم همانجا رفتم و به دعوت کابویی خوشتیپ برای اولین بار ویسکی خوردم و گرمایش را حس کردم. گرمایی که البته عامل اصلیاش خاموش شدن کولر و بسته بودن پنجره بود!
پهن شدهام وسط اتاق و با دستانم شکمم را گرفتهام و وحشیانه میخندم. خوابهایم به آخرین درجه از حماقت رسیدهاند و بیشتر از آن که گنگ و مبهم باشند خنده دارند و مضحک! هیچ وقت فکرش را نمیکردم که خواب مکانی را ببینم که با آرتور مُرگان مرحوم در Red Dead میرفتم و خوشگذرانی میکردم! خطاب به خودم میگویم نمیخواهی این یکی خوابت را هم تا حد یک پیام و نشانهی الهی بالا ببری و ورقهای دفتر پارچهای بیچاره را سیاه کنی و جوگیرانه گزافه گویی کنی و مهمل ببافی؟ در این خوابهای پریشان و بیمعنا دنبال چه میگردی؟ تحول؟ هر روز عصر میخوابی تا مثلا رویایی ببینی و همان رویا به نقطهی عطف و تحول زندگیت تبدیل شود؟ بس نیست این زندگی نباتی؟ مثل درختی بیبرگ در یخبندان زمستان شدهای که چارهای ندارد جز انتظار بهار تا دوباره برگهای تازه تن لختش را بپوشانند و بعد انتظار کود و آب و آفتاب و تابستان و میوه دادن و باز پاییز و زمستان و انتظار!
مثل همان درخت بیبرگ دائما منتظر تحولات خارجی هستی و دل بستهای به تغییرات طبیعی! تو درخت نیستی! انسانی و باید زندگی بشری داشته باشی! از این هم غافلی که اگر به امید تحولات طبیعی نشسته باشی، از آمدن سیل و طوفان و زلزله و شاید هم خشکسالی غیر قابل مهار در امان نیستی. درخت که از خودش ارادهای ندارد تا با اقدامات پیشگیرانه بتواند جلوی بلایای طبیعی را بگیرد یا به حداقل برساندش! در ثانیه به ثانیهی عمرش فقط در انتظار تحول بوده و کاری جز منتظر بودن بلد نیست!
کاری جز انتظار هم بلدی؟
پ.ن: شاید گاهی چسناله کردن هم برای انسان یک نیاز غیر قابل انکار باشد! پس از چسناله کردن نه خجالت میکشم و نه احساس حقارت میکنم!
- چهارشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۰ ق.ظ
مثه من نیستی که نصف مطالب وبلاگت چسناله باشه:))