بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

ساعت 5:30 عصر، از عینک فروشی زنگ میزنن که بیا عینکت آماده شده، ورش دار ببر. باید پیاده برم.  شال و کلاه می‌کنم و از خونه میزنم بیرون. تازه بارون بند اومده. زمین خیسه. هوا سرده و تمیز. خیابونا حسابی شلوغن. یعنی میگی تو این هوای بینظیر و فوق‌العاده، فرهاد گوش نکنم؟ غیرممکنه! هندزفری رو می‌ذارم تو گوشم. از زمین و زمان کنده میشم. انگار دیگه هیچ ماشینی تو خیابون نیست. انگار که دیگه هیچ آدم مخفی شده زیر ماسک، از کنارم رد نمیشه. سیگار زیر لبم بدنمو گرم می‌کنه، صدای فرهاد مغزمو! تا عینک فروشی 30 دقیقه‌ای راهه. عالی شد!

صاحب مغازه داشت چندتا عینک رو به مشتری نشون می‌داد. شاگردش که یه خانوم سی و خورده‌ای ساله با چشمای سیاهِ درشت همراه با گودی‌های زیرشون، پوست تیره و ماسک آبی هست، به محض این که می‌بیندم صدام می‌زنه که بیا این ور. عینک رو بهم نشون میده. میگه بذار رو صورتت ببین مشکلی نداره؟ قبلشم بهم یادآوری میکنه که اول کلاهت رو دربیار! 

عینک رو همراه با یه دستمال سبز فسفری، می‌ذاره تو یه کیف عینک آبی رنگ. توصیه‌های نگه داری بهتر از عینک رو بهم میگه!! صدای عجیبی داره. تنِ صداش مدام بالا و پایین میره. انگار خودش هیچ اراده‌ای روش نداره! فاکتوری که از قبل گفته بودم  واسم بزنه رو بهم میده. عینک رو می‌ذارم تو جیب داخلی کاپشنم، به دستام الکل می‌زنم و از مغازه میام بیرون.

تو مسیر برگشت ولی دیگه فرهاد گوش نمی‌کنم. می‌ترسم که نکنه حواسم پرت شه و روی این زمین خیس و لغزنده لیز بخورم و بیوفتم زمین و عینک به فنا بره. با احتیاط تمام راه میرم. دستم رو گذاشتم رو جیبی که عینک توشه، تا مثلا ازش محافظت کنم! چه نمای مضحکی! با خودم حرفم می‌زنم:  

-لیز نخوری یه وقت!

-آروم برو!

-حواستو جمع کن احمق!

-اینجا خیلی لیزه، حواست باشه.

-وای بهت اگه سوتی بدی و عینکی که هنوز بیشتر از یه دقیقه رو صورتت نبوده رو به فاک بدی!

منتظر یه اتفاقم. اتفاقی که بیاد و تمام این شور و ذوقم واسه عینک جدید رو نابود کنه. خیلی جاها رو انقد آروم آروم راه میرم اونم تازه با دستای باز که مثلا تعادلم رو حفظ کنم، که آدمایی که از کنارم رد میشن با تعجب بهم نگاه می‌کنن!

نکنه یه موتوری احمقی که داره تو پیاده رو میرونه بیاد از کنارم با سرعت رد بشه و من هول بشم و بخورم زمین و عینک داغون شه؟! نکنه یکی که عجله داره و با سرعت راه میره، تنه بزنه بهم و بخورم زمین؟ نکنه تو این تاریکی یه چاله‌ی آبی رو نبینم و پامو بزارم توش و لیز بخورم؟  نکنه یه مجرم فراری از دست پلیس(!) که داره با سرعت در میره، بخوره بهم؟ 

محموله با موفیت به مقصد میرسه! مامان می‌شوردش و ضدعفونیش می‌کنه. عینک قبلی رو با تقدیر و احترامات فراوان به خاطر دو سال خدمت صادقانه‌‌ش، «rest in peace»گویان به کیفش انتقال میدم و می‌ذارمش تو کمد که برای همیشه در آرامش بخوابه و استراحت کنه! با این که خیلی دوستش نداشتم ولی اون لایق این آرامش ابدیه!! 

 

++ یعنی خودِ عینکم خوشحاله که دیگه هیچ وقت نمیاد رو صورتم و میتونه واسه همیشه در آرامش باشه؟

 

+++ده دقیقه دیگه بازی آرسنال شروع میشه! آرتتای عزیز! تو همین بازی کار رو دربیار و نذار به بازی بعدی بکشه! 

+ یه خودرگیری احمقانه! یه جنگ الکی. جنگیدن واسه هیچ و پوچ. توهم جنگنده بودن. 

++ یکی یه جایی یه حرفی زده و اون حرف تو ذهنم مونده. حرفه هم می‌تونه درباره‌ی هر موضوعی باشه. حتا موضوعی که هیچی ازش نمی‌دونم و نمی‌فهمم. به خودم میام و می‌بینم که ساعت‌هاست دارم تو خیالات خودم با همون آدم، درباره همون حرفش بحث می‌کنم. کم کم، بحث از حالت عادی خودش خارج میشه. ولووم صداهامون بالا و بالاتر میره. یه دفعه‌ای کنترلم رو از دست میدم و شروع می‌کنم به فحش دادن و تحقیر کردن. با بی‌رحمی و بی‌انصافی تمام، کلِ شخصیت طرف رو لگدمال می‌کنم. کاری می‌کنم که بین خودش و لجن کف جوب، هیچ تفاوتی نبینه. من همیشه برنده میشم. من یه جنگجوی شکست ناپذیرم. یه وایکینگی که انقدر تو جنگاش شکست نخورده که موهاش تا سر زانوهاش رسیده! 

+++ دائما یه آدمی خیالی تو دهنت بساز و باهاش بجنگ. دلیل جنگیدن مهم نیست. تو فقط بجنگ. تو یه خیالپرداز ابلهی. تو یه پسر 21 ساله‌ی احمقی که عقلت اندازه‌ی یه بچه‌ی7 ماهه هم کار نمی‌کنه. تو فقط می‌خوای با یه موجود فرضی بجنگی و بندازیش زمین و بشینی رو سینه‌ش و خفه‌ش کنی و بعدش هم جشن پیزوزیت رو بگیری و رو جنازه‌ش برقصی. چه وضعیت رقت انگیزی داری تو پسر!

++++ تو و انکار مرگ. دیگه خو گرفتی با انکار کردن.شده یه بخش از وجودت. تو هیچ وقت مرگ رو باور نکردی. منتظر یکی بودی که بیاد بهت بگه خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی می‌میری؟! خب من اومدم همین رو بهت بگم دیگه احمق! من از آینده‌ اومدم. تو خیلی خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی می‌میری. باور کن که جسد بی‌جونت رو با همین جفت چشمام دیدم. باورت نمیشه نه؟ آره باز انکار کن. باز بخواب و مطمئن باش که فردا بیدار میشی. باز واسه «فرداهای خیالی» نقشه بریز.

+++++ احتمال زیاد فردا عینکم آماده میشه که برم تحویل بگیرم. باورم نمیشه که انقدر خوشحالم واسه‌ش!! 

++++++ فردا، ساعت 11ونیم شب. محسنی که تخمه به دست نشسته پای بازی آرسنال و بنفیکا و به شدت مضطربه! داد و فریاد می‌کنه و حرص می‌خوره و زمین و زمان رو به فحش میکشه!

مرگ

 

 

میدونی؟ همه چی رو دور تکراره.

تا حالا هزار بار همین جمله‌ی «همه چی رو دور تکراره» رو نوشتم. مسخره‌ست نه؟ احتمالا چند هزار بار دیگه هم دقیقا همین کلمه‌ها و جمله‌ها رو نوشتم و تو همین وبلاگ هم پست‌شون کردم. زمان جلو نمیره. فقط یه سری اتفاقات مشخص، پشت سر هم تکرار میشن. زندگیم مثل یه تله‌ای شده که توش گیر افتادم و هیچ راه فراری هم نداره. با این که می‌دونم این تله هیچ راه در رویی نداره و تا ابد توش گرفتارم ولی باز دنبال یه راه نجات می‌گردم. به یه قسمت مشخص تله حمله می‌کنم تا خرابش کنم و یه راه فرار واسم باز شه. نمیشه! تله خیلی محکم‌تر از این حرفاست. شکست می‌خورم. بعد تازه یادم میوفته که هیچ راه فراری نیست و نبوده و نخواهد بود و تلاشم واسه نجات پیدا کردن، از پیش شکست خورده بوده و من فقط یه احمق خوش خیال بودم. و این رویه‌ی احمقانه و مضحک هر روز تکرار میشه. چرا هِی یادم میره؟ چرا باز تلاش می‌کنم واسه فرار کردن؟ یه چیزی این وسط درست نیست. یه چیزی اشتباهه که من ازش بی‌خبرم. 

الان دوران بیخیالیمه. یه زندگیِ پر از تکرار و ابتذال!  آلبوم جدید سورنا رو پیش خرید کردم و در به در منتظر اومدنشم. True Detective رو بعد از مدت‌ها باز دوباره دارم می‌بینم. کلاسای دانشگاه که دو هفته‌ای میشه شروع شده رو مرتب شرکت می‌کنم. بیشتر کتاب می‌خونم. بیشتر موزیک و پادکست گوش می‌کنم. کمتر می‌خوابم. کمتر سایتای خبری رو بالا پایین می‌کنم. عرفان رو بیشتر می‌بینم. با کنت خداحافظی کردم و رفتم سمت مارلبرو. عرفان از این تصمیمم استقبال کرد. امشبم که آرسنال برد و اوبا هم هتریک کرد. اوبامیانگی که داره برمی‌گرده به دوران اوجش و این اتفاق نوید روزای بهتری رو واسه‌مون میده. هر وقت اوبا تو اوج بوده، آرسنال هم تو اوج بوده! چی از این بهتر؟

اوضاع و احوال آرومی که حسابی گیجم کرده. من همون آدم احمقیم که 18ام ماه پیش، طی یه حرکت پر از شوآف و خودنمایی، یه تیغ اورده بودم تو اتاقم و می‌خواستم نصفه شبی همه چی رو تموم کنم؟ مسخره نیست؟ چطور همه چی با این سرعت عجیب و غریب تغییر کرد؟ چی شد که همه چی انقدر آروم شد؟

باور کن باز دوباره برمی‌گردم به همون اوضاع و احوال تخمی سابق! مطمئنم. این زندگی آروم و بی‌دغدغه‌ی الانم رو هیچ و پوچ استواره. با یه فوت از پا می‌افته و خراب میشه. منتظر یه طوفان دیگه‌م. نمی‌دونم چی یا کی از قبلیه نجاتم داد ولی اینو خوب می‌دونم که طوفان بعدی سهمگین‌تر و وحشی‌تره و من هم ضعیف‌تر و فرسوده‌تر. مسخره‌ست اگه بگم ته دلم اشتیاق دارم واسه‌‌ش؟ الان تو مرحله‌ای هستم که می‌دونم هیچ راه فراری واسه رهایی از تله نیست. دلم می‌خواد دوباره همه چی یادم بره و بجنگم واسه نجات پیدا کردن و باز دوباره شکست بخورم. نکنه دارم به این «تکرار» دلبسته میشم؟

روز بدی نبود. حتا می‌تونم بگم خوب هم بود! یه روز خوبِ معمولیِ پر از تکرار! تمامش پشت میزم بودم و داستان‌ کوتاه‌های گوگول رو می‌خوندم و پادکست گوش می‌دادم. مشغول بودم و به ذهن تنبل و منفعلم داشت سخت می‌گذشت. 

با یه حس نسبتا خوب اومدم و نشستم پای فوتبال. نهایت لذت رو داشتم تجربه می‌کردم. تیم دقیقا داشت همون بازی سراسر هجومی کلاسیک و اصیل خودش رو ارائه می‌داد. آرسنال آرتتا حالا واقعا بوی آرسنال دوران طلایی ونگر رو گرفته بود. پپه هم داشت یه چیزایی از خودش نشون می‌داد و حتا گل هم زد. دو سه تا تیرک و یه گل آفساید و بازیِ کاملا یک طرفه! تا این که رسید به پنالتی و اخراج لوییز. تو جزیره ۱۰ نفره شی و بتونی بازی رو نگه داری؟ اونم مقابل مربی‌ای که تخصصش به زانو در اوردن بیگ سیکسه؟ فاتحه‌ی تیم رو همون لحظه خوندم و مثل روز برام روشن شد که حتا یه معجزه هم نمی‌تونه بازی رو دربیاره واسه‌مون! صحنه‌ی اخراج مشکوک بود. البته این چیزی از حماقت لوییز کم نمی‌کنه. بدون اغراق بخوام بگم، این بشر به جای معز تو کله‌ش پِهِنه! این حد از بی‌ثباتی و سوتی‌های بزرگ و افتضاح و کمر شکن برای یه بازیکنی با این حد از تجربه تو سطح اول فوتبال دنیا، عجیب و غیرقابل باوره! گل دوم و اخراج احمقانه‌ی لنو و ۹ نفره شدن و ادامه‌ی ماجرا! خلاصه، بازی‌یی که طوفانی شروعش کرده بودیم و به بهترین شکل ممکن داشت جلو می‌رفت، با دو سه تا اشتباه فردی احمقانه، ۱۸۰ درجه به نفع حریف چرخید و نونو اسپیریتو دبل‌مون کرد و رفت پی کارش!

کثافت زده شد به کل روزم و الان سرم داره میترکه و به حدی عصبانیم که دلم می‌خواد یکی رو یه جا گیر بیارم و تا سر حد مرگ بزنمش و لت و پاره‌ش کنم. 

+ داد و فریادام موقع بازیای آرسنال زیاد شده. بی‌اختیار شروع می‌کنم به فحش دادن به بازیکن خودی یا حریف یا داور. یا حتا تعریف کردنای افراطی از یه بازیکن. تا دوربین میره رو آرتتا هم شروع می‌کنم به ستایشش! از مدل موهاش گرفته تا تیپ و اکتاش وقتی می‌خواد تیمو کوچ کنه!!! داداشم که از داد زدنام عاصی شده میگه داری شوآف می‌کنی که مثلا بگی من خیلی آرسنالیم! حقیقتا هیچ شوآفی در کار نیست ولی حق میدم بهش که این جور فکر کنه! دو فصلی میشه که روز به روز داره علاقه‌م به این تیم زیاد و زیادتر میشه و خودم هم دلیلش رو نمی‌دونم. بعضی وقتا برای سه چهار ساعت تمام، بی‌اختیار تمام فکر و ذکرمو میگیره!! یه دفعه‌ای می‌بینی که نشستم و دو سه تا بازیِ قدیمی تیم، از ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۶، رو دارم می‌بینم! "شکست ناپذیران" رو بیشتر از ۱۵ بار دیدم و دیگه دارم تک تک جمله‌هاش رو حفظ میشم. و این سه چهار ساعتای جنون آمیز هر سه یا چهار روز یه بار برام پیش میاد و هیچ مقاومتی هم در مقابلش نمی‌تونم بکنم. تو تمام مدتش، بیخیال همه کس و همه چیز میشم و فقط و فقط یه اسم که اونم آرسنال باشه تو ذهن و فکرم می‌چرخه. ونگر، هانری، برکمپ، ویرا، ایان رایت، آرتتا، لیونبرگ و... میشن واسه‌م اسطوره‌های دست نیافتنی و مثل یه بت می‌پرستمشون. اوضاع و احوالم یه جوریه که اصلا انگار دارم تو یه دنیای دیگه سیر می‌کنم! هر چی می‌گردم هیچ دلیل و توجیهی واسه این رفتارم پیدا نمی‌کنم! هیچ جوره نمی‌تونم بفهمم که این عشق و علاقه‌ی ناگهانی و تند و تیزی که شعله‌ش روز به روز بیشتر و سوزاننده‌تر میشه، چی شد که به وجود اومد و چرا داره زیاد و زیادتر میشه؟ احمقانه‌ست و تا حدودی ترسناک! یه دوست داشتن و علاقه‌ی بیش از حد و غیر قابل کنترل  که یه دفعه‌ای وارد زندگیت میشه! یه حس و حال لذت‌بخش ولی ناشناخته! نسبت به چیزی که نمی‌شناسیش باید هم بترسی!

++ آرتتای عزیز. تو نشون دادی که برعکسِ اون اِمریِ احمق و کم عقل،  ترسی از پذیرفتن اشتباهاتت و اصلاحشون نداری. تیم الان واسه شرایط بحرانی هیچ برنامه‌ی موثری نداره و از لحاظ روانی هر لغزشی می‌تونه ورق بازی رو بر علیه‌مون برگردونه و بردامون رو به باخت تبدیل کنه. لوییز بازیکن باثباتی نیست. یکی دو بازی خوبه و تو بازی سوم با یه اشتباه مبتدی و بچگانه، کثافت می‌زنه به کل بازی. پارتی علی‌رغم عملکرد خوب دفاعیش و قطع ارتباطای بی‌نظیرش هنوز با تیم هماهنگ نشده و پاساش تو در و دیواره! این یعنی وظایفش خوب بهش دیکته نمیشه و شناختش از بازیِ هم‌تیمی‌هاش هنوز کمه!

+++ ذهنم پر بود از چیزایی که می‌خواستم تو پست امشبم بنویسم! ولی الان به هیچ چیزی جز آرسنال نمی‌تونم فکر کنم!

++++نان استاپ دارم "زمستون"  افشین مقدم رو گوش می‌کنم. تا حدودی تونسته اعصابم رو آروم کنه! 

+++++ آرسنالِ عزیزم! وجودِ هر چند بی‌دلیل و ناگهانیت توو این زندگیِ سراسر بطالت و بلاهت، نعمت بزرگیه! تو نگه‌م داشتی. تو زندگیم رو از یه حالتِ راکد و کسالت آور بودن خارج می‌کنی. تو واسه‌م الهام بخشی!و در نهایت این که  تو رو باز یه روز توو اوج افتخار می‌بینم. مطمئنم.

سه ساعتِ تمام، "بازرسِ" گوگول رو با صدای بلند واسه خودم و دیوارا و پنجره و اشیای اتاق اجرا می‌کنم. پنجره که خیلی راضیه و حسابی داره از دیدن این تئاتر زیبا و دل‌انگیز لذت می‌بره! با خودش میگه حداقل از این ویووی مزخرف و زشت بیرون اتاق که بهتره! دیوارا ولی خیلی علاقه‌ای از خودشون نشون نمیدن و با یه نگاه عاقل اندر سفیه‌ای نگاهم می‌کنن! گویا بی‌صبرانه منتظرن که زودتر تموش کنم. کتابخونه که هم دوباره سختگیریاش شروع میشه و هِی غلط خوندنامو می‌زنه تو سرم! سعی می‌کنم صدا و حرکات هر شخصیت شبیه همون چیزی دربیاد که خودِ گوگول اول نمایشنامه شرح داده! حس می‌کنم با خلیستاکوف بیشتر خو گرفتم و بهش نزدیک شدم و از همه بهتر اجراش می‌کنم! 

«خلیستاکوف، جوانی بیست و سه ساله، لاغر و باریک، قدری ساده لوح است و به قول معروف، عقلش پارسنگ برمی‌دارد: یکی از همان آدم‌هایی که در ادارات آنان را بی‌مغز می‌نامند. بدون هیچ تعقلی حرف می‌زند و عمل می‌کند. توان آن را ندارد تا پیوسته توجهش را به یک فکر مشغول کند. گفتارش بریده‌بریده است و کلمات به شکلی کاملا غیرمنتظره از دهانش بیرون می‌جهند.»

 

+ معدلم این ترمم شده 8!! فکر می‌کنم این اتفاق می‌خواد یه پیامی رو بهم برسونه! یا شاید مثلا یه اتفاقی رو در آینده پیش‌بینی کنه! تنها چیزی که الان به ذهنم می‌رسه اینه که شاید می‌خواد بهم بگه سبایوسی که الان شماره 8 رو می‌پوشه، آخر فصل، انتقالش به آرسنال قطعی میشه! اتفاقی بسیار خوشایند!

 

++ مثل این که این ترم مشروطی معنایی نداره و تونستم 20 واحد بردارم! باگ سیستم که قطعا نبوده! نمی‌دونم شاید قانونی چیزی عوض شده و من بی‌اطلاعم! 

 

+++ در طول 5 ترم قبلی، که یه ترم رو هم حذف کردم، جمعا 59 واحد بیشتر پاس نکردم! اگه از این ترم به بعد هر ترم حداقل19 واحد پاس کنم، تازه تو ترم 9 می‌تونم فارغ شم! چقدر مضحک و خنده داره این اوضاع و شرایط دانشگاه من!

 

++++ یه ترم مشروطی! معدل 8! 9 ترمه شدن! بعدیش چی می‌تونه باشه؟ آره مثل همیشه باز بگو به چپم و رد شو! الکی مثلا واسه‌ت اهمیتی نداره! هر چی بیشتر یه جوری رفتار کنی که انگار این قضایا به هیچ جات نیست، یه چهره‌ی قهرمانانه‌تری واسه خودت پیدا می‌کنی! بوی گندت داره خفم می‌کنه!

 

+++++ جناب آقای میکل آرتتای آماتریاینِ عزیز! این بنجل زدایی‌ای که تو این پنجره، انجام دادی؛ بار دیگه نشون داد که چرا باید بهت اعتماد کرد. تو همونی هستی که ما رو می‌بری سمت رویاهامون. مطمئنم که یه تیم افسانه‌ای تر از 2004 می‌سازی و اسمت رو توو تاریخ این باشگاه جاودانه می‌کنی!

 

+++++بیانِ عزیز. به فنا رفتن یا نرفتنِ تو برای شخص من که هیچ اهمیتی نداره. اگه باشی که خوبه، عادت کردم بهت بالاخره! اگرم نباشی، جایگزینای زیادی هستن! 

 

بیا یه چند سالی بریم عقب‌تر!

منِ ۱۸ ساله که دو سه ماهیه وارد دانشگاه شدم و حس می‌کنم هیچ گونه تعلقی به رشته‌م ندارم و حتا ازش متنفرم. میگذره و میگذره تا به طور خیلی ناگهانی رویای داستان‌ نویس شدن میوفته به جونم و با خودم میگم که اصلا من از اول هم به دنیا اومدم که بنویسم و یه ماموریت مهمی تو این جهان دارم که باید انجامش بدم!! از قبل هم این موضوع رو تو اعماق وجودم حس می‌کردما! چطور فراموشش کرده بودم؟ شروع می‌کنم با دلیلای چرت و پرت خودمو توجیه کنم. سه چهار سال دبیرستانو به یاد میارم و با خودم میگم که یادته سه بار تو داستان نویسی شهر و یه بارم تو استان رتبه اوردی؟ اون حس و حالِ فوق‌العاده و کم‌نظیری که موقع نوشتن داشتی رو یادت میاد؟ میشدی برا خودت یه پا خالق!! چه جادگری‌های می‌کردی با قلمت!! یادته معلم ادبیات سوم دبیرستانت بهت می‌گفت که شخصیتای داستانات، یه شکل زنده و ملموس و دور از کلیشه‌ای دارن که مشخصه هر کدوم سرگذشت و نگرش و تفکر مخصوص خودشون رو دارن و یه شبه شکل نگرفتن! یادته با تعجب نگاهش می‌کردی و نمی‌فهمیدی که اصلا منظورش چیه؟! چقدر احمق بودی پسر! اون فهمیده بود که تو توی داستان نویسی استعداد داری! اون داشت تشویقت می‌کرد که ادامه بدی و بیشتر بنویسی! اون یه چیزی توت دیده بود! ولی تو چیکار کردی؟ تمام اون عشق و علاقه‌ت به خوندن و نوشتن داستان رو لگدمال کردی و اومدی به رشته‌ای که هیچ جوره بهت نمی‌خوره! خودت با اراده‌ و خواست خودت این کثافت کاری رو کردی! حالا باید برگردی! برگردی به اصلِ خودت! تو نویسنده به دنیا اومدی پسر! بفهم اینو! یه روزی یه دنیا تو رو میشناسن و رمان‌ها و داستانای کوتاهتو به چند ده زبون دنیا ترجمه می‌کنن! منتقدا مجیزت رو میگن و هر روز از یه مجله‌ی معروف و معتبر درخواست مصاحبه داری! هزاران جلسه‌ی نقد وبررسی آثارت تو دنیا برگزار میشه. تو بزرگترین دانشگاه‌های دنیا سخنرانی می‌کنی و استادا و دانشجوها خودشونو میکُشن که یکی از کتاباتو بهت بدن که واسشون امضا کنی! یه لقب جدید هم واست میذارن! ((داستایفسکی زمانه‌ی ما)) -باورم نمیشه تا این حد آدم مضحک و ابلهی بودم! - خلاصه که شُهرتت گوش فلک رو کر می‌کنه و تا ابد اسم همیشه جاودانت تو تاریخ ادبیات جهان زنده می‌‌مونه و تو آغازگر یه نسل جدیدی از ادبیات دنیا میشی! تو هیچ وقت نمی‌میری و اسمت همیشه تو ذهن مردم دنیا باقی می‌مونه و هیچ وقت فراموش نمیشی!

"پسری در حال شکل گیری" رو درست کردم و شروع کردم به چرت و پرت نوشتن! تشنه‌ی این بودم که ملت بیان و ستایشم کنن و بگن چقدر خوب می‌نویسی! هر کامنتی با این موضوع می‌گرفتم تا چند روز شارژ بودم. اگرم کسی رو ستایش می‌کردم ازش انتظار داشتم که تو پست بعدیم اون باشه که همین کار رو برام انجام میده!! تهوع آوره! چندشه!

خزعبلاتی که می‌نوشتم هیچ کدوم از زبون خودم نبودن! نه که از یه جایی کپی کنم! تا این حدم دیگه الاغ نبودم! ولی هر کدوم از اون کلماتی که می‌خواست از ذهنم بیاد روی صفحه، از هزارتا فیلتر خودساخته و بی مورد، رَدِش می‌کردم و تبدیلشون می‌کردم به یه متن مزخرف و پر از تقلید و به شدت مضحک و خنده دار! توجه طلبیم روز به روز بیشتر میشد و نوشته‌هام ابلهانه‌تر و این رویه‌ی احمقانه داشت بهم مزه می‌کرد.

به مرور می‌رسم به نقطه‌ای که دیگه هیچ حسی نسبت به داستان نویس شدن ندارم و هیچ معنا و مفهومی توش نمی‌بینم. تو یه حیرت و شگفتی‌یی افتادم که اصلا چی شد که افتادم تو این مسیر بی‌مقصد و بی‌سرانجام. چی شد که به این موجودِ به شدت توجه طلب و تشنه‌ی ستایش شدن، تبدیل شدم. من می‌خواستم بنویسم که دیده بشم. "داستان نویس شدن" واسه من ابزاری بود که به اون تمایلم واسه دیده شدن و شهرت پیدا کردن، یه جلوه‌ی پذیرفتنی‌تر و قشنگ‌تری بدم که اون چهره‌ی زشت و کریه‌ش اذیتم نکنه! که یادم بره چه موجود بدبخت، فلک زده، ضعیف و گدای توجهی هستم! کم کم داشتم اینا رو می‌فهمیدم و دیگه حالم از وبلاگ و نوشته‌هام به هم می‌خورد! لعنت به اون معلم ادبیات احمق و کودن و بیسوادی که با اون تعریف و تمجیدای اغراق آمیزش، تو همون چند سالِ پیش ،جرقه‌ی این فکرِ احمقانه رو زد تو سرم.

وبلاگو بستم. وبلاگ جدید زدم و به خودم گفتم که به مرور زمان خودمو از این منجلابی که توش گیر افتادم، بیرون می‌کشم! رویای داستان نویس شدنم رو مچاله کردم و انداختم دور. انقدر دور که حتا اگه باز تمایلی بهش پیدا کردم دیگه نتونم پیداش کنم. البته این جام کم چرت و پرت ننوشتم. هنوزم که هنوزه اون آتیش نابودکننده‌ی شهرت طلبی، تو وجودم شعله میکشه؛ ولی خب حالا خودم بهش آگاهم. می‌خوام خاموشش کنم. شاید مثل همیشه یه تلاش بیهوده و از قبل شکست خورده باشه!  ولی خب چیکار می‌تونم بکنم؟ 

محسنی که الان داره این کلمه‌ها رو می‌نویسه، بیشترین شباهت به خودِ واقعیش رو داره. این کلمه‌ها از زبون خودش بیرون میاد. محسن همین موجودِ فحاش و احمق و کم عقله، با یه زبون الکن و مسخره‌ و تلاش خنده‌دارش برای استفاده از کلمه‌ها و حرفای قلمبه سلمبه‌‌ای که هیچ‌ کدومو نمی‌فمهمه و البته غلط املاییای زیاد. محسنِ بدون هیچ رویا و آرزوی احمقانه‌ای. محسن و سبک زندگی تهوع آور و مسخره‌ش. محسن و تصمیمای ابلهانه‌ای که یا از روی احساسات غیر قابل کنترلش یا از روی ترس و بزدلیش گرفته میشن. شاید هم باز دوباره رفته تو یه توهم دیگه‌ و داره  کرسی‌شعر میگه. ساده‌لوح‌ترین آدم دنیایی اگه بخوای به حرفای این محسنِ متوهم و جوگیر و احمق اعتماد کنی. امشب محسن در بیخیال‌ترین حالت ممکنشه و فقط به چند دقیقه آینده و بازی آرسنال فکر میکنه و تنها دغدغه‌ش نرسیدن تیرنی به بازی و نگرانیش بابت سوتی‌های احتمالی لوییز و پپه‌ست و بدجوری منتظره که اولین بازیه اودگارد تو لباس آرسنال رو ببینه. روی مبل لم داده و هندزفری تو گوششه و زیر لبش همراه با سورنا میخونه:((امشب بدجوری بیخیال قبلا و بیخیال بعدا، مهم اینه هنوزم میخونم و هستم!))

میدونی بابا؟ من تو رو هیچ وقت نشناختم. یه دنیا سوال دارم درباره‌ت. عجیب و غیر منتظره هم نیست این قضیه! مگه من اون موقع‌ها چند سالم بود آخه؟

یه سوالِ بی‌جوابه که چند وقتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده! تو درباره‌ی "مرگ" چی فکر می‌کردی؟ چطوری واسه خودت تعریفش می‌کردی؟ مرگ رو چطور می‌دیدی؟

سه چهار سال آخر عمرت، با تمام وجودت می‌خواستی که هر چه زودتر بمیری. یادمه که هر بار که بحث مریضی و درمانت پیش می‌اومد، با یاس و تا ناامیدی کامل از زندگیت، آرزوی مرگ می‌کردی! حتا به خاطرش گریه می‌کردی! اصلا هم واسه‌ت دردناک و خجالت آور نبود که پسر ده ساله‌ت داره اشکاتو نگاه می‌کنه. گریه می‌کردی که لحظه‌ی آخر زندگیت هرچه زودتر فرا برسه و دیگه تویی وجود نداشته باشه! مرگ واسه‌ت یه معشوقه بود که برای رسیدن بهش بی‌تابی می‌کردی. خب پس چرا خودت، کارِ خودتو تموم نمی‌کردی؟ اگه تا این حد عاشق مرگ بودی و آرزوشو می‌کردی، چرا قدم نهایی رو برنمی‌داشتی و نقطه‌ی پایانی خودت رو، خودت نمیذاشتی؟ چرا خودتو از بند جسم پر از دردت آزاد نمی‌کردی؟ واسم عجیب و گُنگ و غیرقابل فهمه.

اصلا مرگ واسه‌ت چه مفهومی داشت؟ اگر از مریضی لاعلاجت با یه معجزه نجات پیدا می‌کردی، بازم آرزوی مرگ می‌کردی؟ اگه هیچ درد جسمی‌ای نداشتی، باز هم مرگو انتخاب می‌کردی؟ قصد نابود کردن یه زندگی پوچ، بیهوده و احمقانه رو داشتی یا صرفا می‌خواستی از شر دردات خلاص شی؟ شایدم این دوتا یه چیز باشن و فرقی نداشته باشن باهم. بین زندگی با درد و بی‌درد تفاوتی می‌دیدی؟ تو که چندین بار تا چند قدمی مرگ رفتی و لمسش کردی، چرا هیچ وقت، یه شور زندگی تازه‌ پیدا نکردی و در عوض عطشت به مرگ روز به روز بیشتر شد؟ از مرگ چقدر می‌ترسیدی؟ اون مانعی که نمی‌ذاشت خودت، کار خودتو تموم کنی همین ترسه نبود؟ اگه ترس نبود پس چی بود؟ دین و ایمونت؟ خانواده‌ت؟ چی؟

اصلا این ((مرگ خواهی)) از کی برات به وجود اومد؟ همیشه همراهت بود و توو اون سه چهار سال به اوج خودش رسید؟ یا از وقتی فهمیدی که تمام این دوا درمونا، صرفا دارن وقت اضافه برات میخرن و داری دست و پای الکی میزنی و چیزی با پایانت فاصله نداری؟

با وجود تمام این دلمردگی‌‌ها و ناامیدی‌ها، چرا واسه رفاه بیشتر خانواده‌ت اون‌طور تلاش می‌کردی و بزرگ‌ترین دغدغه‌ی روزای آخرت بود؟ یادته می‌خواستی زودتر از موعد بازنشست شی ولی نمیشد؟ بهت پیشنهاد از کارافتادگی شد و تو باز گریه کردی. از کم شدن حقوقت می‌ترسیدی. می‌گفتی فردا روزی اگر نبودم، با این حقوق کمِ از کار افتادگی، این بچه‌ها چطور زندگی کنن؟ بعد از این که قضیه حل و فصل شد و بالاخره بازنشسته شدی، یادته چقدر خوشحال بودی؟ این که چطور رفتی با فلان مدیر و فلان معاون حرف زدی و توجیه‌شون کردی رو با چه شور و ذوقی تعریف می‌کردی! توی اون دو هفته‌ی بعد بازنشستگیت خندون‌ترین چهره‌ی تمام اون سال‌های سختت رو داشتی. یادمه یه بار پیش عمو می‌گفتی من عذاب وجدان دارم که  از حق و حقوق این بچه‌ها واسه درمان خودم خرج می‌کنم! آخرین ماموریتت هم خرید یه خونه جدید تو یه محله بهتر بود. خونه‌ای که خودت حتا نتونستی یه روز توش زندگی کنی. مامان می‌گفت به اون یارویی که خونه رو ازش خریده بودی و واسه تخلیه امروز و فردا می‌کرده و به قول و قرارش پایبند نبوده، می‌گفتی که من می‌ترسم تا قبل این که خونه‌ رو تحویلم بدی، بمیرم! اون بیشرفِ حرومزاده هم می‌خندیده که نترس طوریت نمیشه! می‌دونی چی تن و بدنمو می‌لرزونه؟ این که شاید اصلن خودت می‌دونستی که قرار نیست تو این خونه زندگی کنی و با علم به همین موضوع، خونه‌ی جدید خریدی تا آخرین خدمتت به خانواده‌ت رو هم کرده باشی و با خیال راحت پر بکشی و بری. یا مثلا خواستی بعد از خودت، ما تو یه خونه‌ی دیگه باشیم که خاطراتت توش نباشه و رنجمون نده. پس آخرین اثرای باقی‌مونده از خودتو پاک کردی که ما یه زندگی تازه و دور از موج و تلاطم روزای سخت بیماریت رو شروع کنیم.

ذهنم پر از سوالای بدون جوابه درباره‌ت. ولی همشون تو همون ذهنم می‌مونن و جاری نمیشن رو زبونم. اگه بخوام چیزی درباره تو بپرسم یا باید  از مامان بپرسم یا داداش! ولی هیچ وقت نمی‌تونم درباره‌ی تو با اونا حرف بزنم! نمیدونم چرا! هیچ وقت هم نفهمیدم چرا! اصلا هم دوست ندارم که از مادر و پدر و خواهرا و برادرت چیزی درباره‌‌ت بپرسم. اونا از تو یه بُت درست کردن و می‌پرستنش. تو رو کامل‌ترین و بی عیب و نقص‌ترین آدمی میدونن که تا حالا پا رو زمین گذاشته. خودِ واقعیت رو تحریف می‌کنن و ازت یه اسطوره می‌سازن. کثافتی که تو وجود خودشون رخنه کرده رو با اسطوره سازی جعلی از تو، فراموش می‌کنن. باورت میشه حتا وقتی میان سر مزارت، یکی یکی خم میشن و سنگت رو میبوسن؟ مضحک نیست؟ احمقانه نیست؟

ولی میدونی بابا. یه چیزی رو درباره‌ت خوب می‌دونم. هر وقت به عکسات نگاه می‌کنم، به نسبت تمام آدمای دیگه‌ تو عکسا، خوش‌تیپ‌تر و خوش چهره‌تری. موهای لخت و جذابت، چشمای قشنگت، ریشای همیشه مرتب و آنکارد شده‌ت، عینک خوش‌ساخت و خوشگلت و از همه مهم‌تر خنده‌های نمکی و پر شور و ذوقت! نه فقط از آدمای تو عکسا، که تو از همه‌ی مردای دنیا، جذاب ‌تر و خوشتیپ‌تر بودی بابا.

من باید تو رو بیشتر بشناسم بابا. باید یه راهی باشه واسش. چطوره خودت نشونم بدیش؟

 

چشماشو خمار میکنه؛ دستاشو از جیبش درمیاره و با صدایی که می‌خواد به زور، یه بیخیالی ساختگی رو تو خودش حل کنه، میگه:((من از مرگ نمی‌ترسم! اصلن نمی‌ترسم. آماده‌ی آماده‌م. مهمم نیست کِی بیاد سراغم! واقعن برام ذره‌ای اهمیت نداره!)) بعدشم شروع می‌کنه نوع مرگی که دوست داره رو توصیف کنه! خودشو تبدیل میکنه به یه قهرمان تنها که همه‌ی اطرافیانش رهاش کردن و اون مونده و تقدیر بی‌رحمش و دشمن شرورش با یه قدرت نامتناهی!! تا توان داره می‌جنگه. یه جنگی که سرانجامش از قبل مشخصه! شکست می‌خوره! دشمن می‌کوبوندش زمین. دیگه توانی برای بلند شدن نداره. حالا میرسه به یه دوراهی. یا تسلیم شدن و در نتیجه زنده موندن، یا مرگ. اون مرگو انتخاب می‌کنه. خیلی هم تاکید داره رو این که خودش مرگ رو  انتخاب می‌کنه و از اون زندگی بزدلانه‌ای که هر نفسش ننگ تر از خودِ ننگه، چشم می‌پوشونه! یه مرگ تراژیک!

بلند بلند می‌خندم و بهش میگم که داری بلوف میزنی! تو هم مثل سگ از مرگ میترسی! مثل علی، مثل خودم! تو هیچ فرقی با ما دو تا نداری. حتی شاید بیشتر از ما دو نفرم از مرگ بترسی! مرگ برات بی‌معناست. پوچه! تاریکه! آدم از تاریکی می‌ترسه. آدم از پوچی می‌ترسه. آدم از بی‌معنایی وحشت میکنه! به همین خاطره که دلت یه مرگ تراژیک می‌خواد. به همین خاطره که از خودت یه قهرمان و جنگجوی تنها و بی‌کسی می‌سازی که دل از دنیا بریده و دنبال یه مرگ شرافتمندانه‌ست! می‌خوای یه جوری این تعارضِ علم داشتنِ به قطعی بودن مرگ و تمایلت به فناناپذیر بودن رو توجیه کنی! می‌خوای یه جوری به مرگ، یه معنا و مفهوم و رنگ و بوی تازه‌ای بدی تا در ظاهر واست پذیرفتنی‌تر جلوه کنه! لاف نزن مَرد! تو هم از مرگ می‌ترسی! خیلی هم می‌ترسی! حتی بیشتر از من و علی!

 

ساعت ۹ شبه و با خودم میگم این ۱۴ ساعت پر فراز و نشیم باید با یه پایان هیجان انگیز همراه بشه. گوشیمو برمی‌دارم. دو تا گزینه بیشتر ندارم. سجاد و عرفان. همین دوتان که فقط ماشین دارن! عرفان که دو هفته‌ای میشه سرد و کم‌حوصله شده. پس گزینه‌ای جز سجاد باقی نمی‌مونه! قرارمون میشه ۹ و ربع دم در خونه‌ی ما! 

با سمند درب و داغونش وایساده دم در و تک‌زنگ می‌زنه! می‌پرم بیرون و سوار میشم و بدون هیچ سلام و علیکی سرش داد می‌زنم:((ببین! امشب یه انرژی عجیب و غریبی دارم که نمیدونم از کجا اومده! باید بترکونیم امشبو! یه کار جدید باید بکنیم. یه کار احمقانه! یه کار خطرناک! یه جای جدیدم باید بریم! خسته شدم از این همه جاهای تکراری رفتن!)) دنده رو عوض می‌کنه و با یه لحن جدی و محکم میگه:((پس سفت بشین!))

می‌افتیم تو جاده و از شهر خارج میشیم. وسط یه جای بی‌نام و نشون و تاریک و ساکت وایمیسه.

:(( بیشتر از این از دستم برنمیاد! البته الان تاریکه و چیزی معلوم نیست! ولی خب اگه تاریکم نبود چندان توفیری نداشت! این جا بیابونه و تا چشم کار می‌کنه فقط خاکه و خاکه و خاک! هیجانش مورد قبولت هست یا نه؟)) 

چقدر این پسر احمق و کودن و بیمزه و دوست داشتنیه! نشستیم رو کاپوت ماشین. یه تاریکی سنگین و سکوتی که هر چند وقت یه بار، با صدای سگای ولگرد شکسته میشه! چونم گرم میشه و شروع می‌کنم به چرت و پرت گفتن و یاوه سُراییدن و سیگارو با سیگار روشن کردن! اونم فقط گوش میکنه و بعضی وقتام یه مزه‌ی بیمزه هم می‌ندازه! بهش سیگار تعارف می‌کنم! مثل همیشه رد می‌کنه و با یه نگاه عاقل اندر سفیه میگه:(( تو هنوز یاد نگرفتی به کسی که اهل دود و دم نیست، سیگار تعارف نکنی مرتیکه الدنگ؟)) به صندوق عقب ماشینش اشاره می‌کنم و جواب میدم:(( تو هم هنوز یاد نگرفتی به کسی که اهل الکل و این جور مزخرفات نیست، الکل تعارف نکنی؟)) کُفری میشه:(( چرند میگی چرا؟ من کی تعارف کردم به کسی؟ نه!! تو مثل این که خودت دلت می‌خواد!))

برمی‌گردیم شهر! بهش میگم چطوره زنگ بزنیم به یکی دیگه از بچه‌ها و برش داریم ببریم و یه تابی بخوریم؟ سریع موافقت می‌کنه! 

دم در خونه علی وایسادیم و منتظرشیم! علی یه پسر فوق‌العاده خوش‌تیپ، جذاب، خوش صحبت و به شدت دوست ‌داشتنیه. پنج دقیقه اول دیدارمون به حرفای علی می‌گذره که میگه چطور یادِ ما فراموش شده‌ها افتادید و چقدر خوشحاله که می‌بیندمون و تو این مدتم هی می‌خواسته بهمون زنگ بزنه ولی شماره‌هامونو نداشته! حالا سه تا رفیقی که از هفت سالگی همو میشناسن، تو یه ماشین زهوار در رفته، کنار هم نشستن!

می‌رسیم به جایی که سجاد بهش میگه بام شهر!! یه جای خاکی مرتفع و درندشت که کل شهر زیرِ پاته! سه چهار تایی ماشین دیگه هم هستن! پیاده میشیم. سرمای سگی و باد استخون سوز و نور نارنجی تیرای چراغ برق! ترکیب قشنگی میشد اگه صدای موزیک ماشین بغلی انقدر زیاد و تو مخ نبود! 

یه مثلث تشکیل میدیم و شروع می‌کنیم به حرف زدن! وای اگر تو این جور موقعیتا چونه‌ی من گرم شه! وای اگر کسی نباشه افسارمو بکشه و بهم دستور خفه شدن بده!

پشت هم سیگار میکشم و مهمل می‌بافم و چرت و پرت می‌گم و حرفای بی سر و ته می‌زنم! سجادو متهم می‌کنم به حماقت و رذالت و نگاه ابزاری به بقیه داشتن! علیو متهم می‌کنم به برده و ترسو و گدای توجه دیگران بودن! هر دو رو مشترکا آدمای ساده انگار و ابلهی خطاب می‌کنم که دنبال مسکن و سرابایی هستن که موقتا حواسشون رو از این حجم از تضاد و دلواپسی و سوالای درونیشون پرت کنه! چه علاقه‌ای دارم به این حرفای چرت و پرت و گنده‌تر از دهنم که هیچ کدومو هم نمی‌فهمم و مثل یه طوطی تکرارشون می‌کنم؟ حتا تو این تکرار کردنه هم سوتی میدم و تپق میزنم! سجاد ضمن رد اتهامات وارد شده به خودش، منو متهم می‌کنه به بت سازی از آدما و تندروی و تلخیِ ساختگی و مصنوعی داشتن! علی هم که یه گوشه وایمیسه و بدون هیچ موضع گیری خاصی و حتی دفاع از خودش، هر از چند گاهی یه سوالی می‌پرسه و باز دوباره ساکت میشه! شروع می‌کنیم به داد و فریاد و فحش و فحش کاری و قهقهه زدن! وای اگر شخص چهارمی بود که این گفتگوی احمقانه رو بببنه!

سوار ماشین میشیم و شروع می‌کنیم به گشتن تو خیابونای خلوت شهر! میریم تو گذشته‌های مشترکمون! خاطراتی که قبلن هزار بار تعریفشون کرده بودیم رو دوباره مرور می‌کنیم و مثل این که اولین بار باشه که داریم می‌شنویمشون؛ می‌خندیم و ولو میشم کف ماشین! تو جزئیات بعضی خاطره‌ها با هم به مشکل می‌خوردیم و گاهی هم لایه‌ها و اتفاقای جدیدی ازشون کشف می‌کنیم! علی از مسابقه موشکای آبی و بدشانسیاش و ناظم دوران راهنمایی میگه. سجاد از ترقه‌ای که سر کلاس عربی زد و اردوی قم و مشهد میگه! من از تنفرم از معلم ریاضی اول راهنمایی که دفتر کلاسیو خطی خطی کردم و معلم فیزیک اول دبیرستان و خوابیدن سجاد سر کلاسش میگم! می‌رسیم به کلاس رباتیک دوم راهنماییمون و علی میگه:(( یادته محسن؟ سر کلاس رباتیک، یه دفعه‌ای زدی زیر گریه که من نمی‌تونم قطعه‌ها رو لحیم کنم؟)) با چشمای گرد شده خیره میشم بهش و جواب میدم:(( مرتیکه پفیوز! تو جدی جدی یادته اون قضیه رو! حذفش کن از اون حافظه‌ی شخمیت!)) با هیجان ادامه میده:(( یه بارم سر امتحان ریاضی پنجم دبستان گریه کردی! یه بارم که تو زنگ آزمایش شیمی سوم راهنمایی سر گندی که زده بودی اشکت دراومد! معلمه بدبخت هی می‌گفت بابا طوری نیست! اشکالی نداره! اتفاق خاصی که نیافتاده! ولی مگه تو وِل کن بودی!)) با ‌کف دستم می‌زنم رو پیشونیم :(( بابا تو دیگه چه بی‌شرفِ دریوزه‌ای هستی! چه همه چی دقیق و با جزئیاتم یادشه!)) هر هر می‌خندیم!

صدای فرهاد و سکوت خیابونا و دود سیگار و حرفای ما که دیگه انرژی چند لحظه پیشو نداره! سجاد اول منو می‌رسونه! اُدکلونو از جیبم درمیارم و خالی می‌کنم رو خودم که بوی سیگارو از بین ببره! علی میوفته به سرفه و قسم می‌خوره که این حشره کشه نه ادکلن! تاریخ تولدمو بهش اعلام می‌کنم و میگم که از سگ کمتره اگه یه ادکلنی که فکر می‌کنه بوش خوبه رو واسه‌م کادو نیاره! جواب سوال ((چه ربطی داره؟ )) رو هم با جواب بی‌ربط‌ترِ (( پس گوه نخور)) میدم! 

ولو شدم روی تخت و معده‌م درد می‌کنه! سرم سنگین شده و می‌خواد منفجر شه! به خاطر سیگاراست! اگه اون آخریه که نصفه ولش کردمو حساب نکنیم، دوازده نخی کشیدم.

این شبِ فوق‌العاده، این شب بینطیر، این شبِ پر از هیجان و حسای مختلف، این شبِ مسخره، این شبِ احمقانه!

 

هیچ باتلاقی وجود نداره. حرف مفت نزن. مهمل نباف. دست بردار از این حرفای بی سر و ته و بی پایه و اساست. چه اصراری داری به گفتن و هزار بار تکرار کردن اباطیلی که خودتم نمی‌فهمی‌شون؟

میدونی؟ تو همیشه راه آسونترو انتخاب می‌کنی! از قدیم‌الایام عادتت بوده. چی آسون‌تر از این که واسه توصیف اوضاع و احوال رقت انگیزت، چرت و پرتایی بلغور کنی که خودتم هیچ جوره نمی‌تونی درکشون کنی! اونطوری نه خودت و نه هیچ ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه به چالش بکشوندت! خب نمیشه حرفی که قابل فهم نیست رو به چالش کشوند که! فقط میشه با یه حیرت و تعجب ساختگی و مضحک بهش نگاه کرد و رد شد! همین و بس! خسته نمیشی از این همه حرفای گنده‌تر از دهنت که هر روز داری مثل یه طوطی تکرارشون می‌کنی؟

اینجایی که تو الان وایسادی، باتلاق نیست! کوه نیست! دریا نیست! دشت نیست! کویر نیست! این جا هیچ جا نیست! فقط تاریکه. خیلی خیلی تاریکه. جوری تاریکه که انگار به عمرش هیچ نوری ندیده! هیچ درک و تصوری هم از  نور و روشنایی نداره! فقط هر از چند گاهی، از چند تا رهگذر اسمشو شنیده! این جا به معنای واقعی کلمه، هیچ جا نیست! چقدر مسخره‌ست که صدای آدما رو می‌شنوی ولی نمی‌بینشون! اصلن شاید آدما هیچ کدوم وجود نداشته باشن! وقتی نمی‌بینشون چطور می‌تونی مطمئن باشی به وجود داشتنشون؟

میدونی، تاریکی توهم میاره. به همین خاطره که انقدر خیال پردازی می‌کنی و چرت و پرت میگی. مثل همین الان که دوباره داری میزنی تو خط حرفای مسخره و بی سر و ته زدن!

وای که چقدر ازت متنفرم! دلم می‌خواد ببندمت به یه صندلی و تا جون دارم با مشت و لگد، سیاه و کبودت کنم. آب بپاشم رو صورتت و نذارم تا چند روز بخوابی. گشنگی بهت بدم. ناخوناتو بکشم. انگشتاتو یکی یکی بشکونم. هر چند وقت یه بار با دستام گلوتو فشار بدم و تا مرز خفگی ببرمت و لحظه‌ی آخر ولت کنم. آخرشم یه چاقو از جیبم بیرون بیارم و از پوست کف سرت شروع به کندن کنم و بیام پایین و بعدش بشینم روی صندلی روبروییت و جون دادنت رو تماشا کنم و لذت ببرم!

 

میدونی یه صدایی تو همین تاریکی‌ها و بین بقیه صداها هست که حرفای عجیب و غریبی میزنه که هیچ کدومو نمی‌فهمم! از "نور" حرف می‌زنه! میگه قرار نیست همیشه تاریکی و ظلمت باشه. میگه نوری وجود داره که می‌تونه همه‌ی این تاریکیا رو روشن کنه. دعوتم نمیکنه سمت نور! فقط میگه بهش یکم فکر کنم. به محض این که حرفاش تموم میشه هزارتا صدای عصبانی و خشمگین، همزمان بلند میشن و با داد و فریاد، "نور" رو یه وَهمِ فرییکارانه و دروغ بی‌شرمانه خطاب می‌کنن!  

نکنه باز هیچ صدایی وجود نداره و من دارم توهم می‌زنم؟ بیخیال! باز داری چرند میگی. دست بردار. ادامه نده. تمومش کن!