بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

میدونی بابا؟ بعضی شبا مثل همین امشب، دلم می‌خواد چراغ اتاقمو خاموش کنم و صندلیمو بذارم پشت پنجره‌ و زل بزنم به آسمون سیاه و ماه روشن وسطش و فقط به تو فکر کنم. چهره‌ت، خاطراتت، خنده‌هات، شوخیات، عصبانیتات، بدخلقی‌ها و گریه‌های از شدت دردت مثل یه فیلم تو ذهنم مرور میشن. آخرشم میرسن به صحنه‌‌ی اون تخت لعنتی و آخرین باری که از پشت شیشه‌ی آی سی یو دیدمت. بعدش بدون این که خودمم بفهمم چه اتفاقی داره میوفته، چشمام خیس میشن، نفسم بالا نمیاد و دستام مشت میشن. بعد از چند ثانیه به خودم میام و چند باری نفس عمیق می‌کشم. بعد خودمو سرزنش می‌کنم که خجالت بکش، جمع کن خودتو! مرد که گریه نمی‌کنه!

میدونی بابا؟ بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم اون قدری که باید قوی نیستم. از یه چیزای احمقانه‌ای می‌ترسم که اگه بگم چیان باورت نمیشه! مامان میگه چرا واسه هیچ چیزی نمیشه روت حساب باز کرد؟! داداشم میگه بی‌مسئولیتم و سر به هوا و بی‌خیال! رفیقام و فامیل فکر می‌کنن زودجوشم و عصبانی و وحشی. راستشو بخوای من با همه‌شون موافقم! همه چیزایی که میگن هستم. ولی وقتی پشت این پنجره نشستم و خیره شدم به آسمون سیاه کم ستاره‌ی شب و به تو فکر می‌کنم، انگار یه آدم دیگه‌ام. تو آروم‌ترین حالت خودمم و هیچ چیزی نمی‌تونه عصبانیم کنه. قوی‌تر میشم و فکر می‌کنم اون قدری مسئولیت پذیر هستم که بشه روم حساب باز کرد!

میدونی بابا؟ چند شب پیش بود که خواب دیدم وسط یه میدون جنگم. پشت خاک ریز خوابیده بودم و به دشمنی که روبروم بود شلیک می‌کردم.تیرام می‌رفت سمتشون و بهشون می‌خورد ولی هیچ آسیبی بهشون نمی‌رسوند! انگار تمام تیرام نامرئی بودن و ازشون رد میشدن. هر چقدرم که تیر می‌خوردن فایده‌ای نداشت! بعدش یه دفعه‌ای دیدم که تو داری از دل دشمن میای سمتم. شبیه عکسای بیست سالگیت بودی. صورت لاغر و موهای کوتاهِ به سمت چپ شونه شده، ریش و سبیل کامل، کاپشن خاکی و عینک پهن. رسیدی بهم و پشت خاکریز پناه گرفتی. بدون هیچ حرفی تفنگو ازم گرفتی و شروع کردی به تیر زدن. من فقط خیره شده بودم بهت و حتا سرمو نچرخوندم که ببینم تیرایی که داری شلیک می‌کنی، می‌خورن به دشمن یا نه. میدونم که حرفم باور کردنی نیست ولی انگار تو اون لحظه یه آگاهی نصفه و نیمه‌ای تو خواب اومد سراغم. فهمیدم که دارم خواب میبینم. فهمدم که هیچی واقعی نیست. فهمیدم که دارم توی بیست ساله رو کنار خودم می‌بینم. تا خواستم صدات کنم و ازت بپرسم که واقعا خودتی یا نه، از خواب پریدم. واضح‌ترین خوابی بود که تو عمرم دیده بودم. 

می‌دونی بابا؟ همه چیز همین جوری باقی نمی‌مونه. هر چقدرم الان تیرام به هدف نخورن، من باز خشاب عوض می‌کنم و شلیک می‌کنم. بالاخره یه روزی میرسه که دیگه نیاز نباشه تو بیای و اسلحه رو از دستم بگیری و به جام شلیک کنی! قول میدم که همه چی رو عوض کنم بابا. قول میدم.

the weeping song

و او را به عنوان پیامبری به سوی بنی اسرائیل می‌فرستد که می‌گوید:با معجزه از سوی پروردگارتان سوی شما آمده‌ام؛ من از گِل برای شما چیزی به شکل پرنده می‌سازم و در آن می‌دمم و آن به اذن خدا پرنده‌ای می‌شود، و به اذن خداوند کور مادرزاد و پیس را شفا می‌دهم و مردگان را زنده می‌کنم، و شما را از آنچه در خانه‌هایتان ذخیره می‌کنید خبر می‌دهم. اگر اهل ایمان باشید، مسلما این امر برایتان نشانه‌ای از حقیقت است.

«آل عمران49»

 انسان از گمراهی و سرگشتگی وحشت داره. می‌ترسه از روزی که بفهمه تمام زندگیش رو در جهل مطلق گذرونده و با یه دیدِ آلوده به توهم به تمام اتفاقات اطرافش نگاه کرده. از سمت دیگه هم هیچ وقت حاضر نیست نظریاتی که درباره‌ی خودش و جهان اطرافش پذیرفته رو با یه مطالعه‌ی دقیق و انتقادی زیر سوال ببره و سعی کنه اساس و پایه‌ی تفکراتش رو کشف کنه و هماهنگی یا عدم هماهنگی‌شون رو بسنجه و در نهایت بفهمه  که آیا دلایل کافی برای باور بهشون رو داره یا نه. هیچ انسانی هم نمی‌تونه ادعا کنه که هنوز هیچ دید و نگرشی درباره خودش و جهانش و اتفاقات دور و برش نداره و تا حالا حتا بهش فکر هم نکرده و هیچ سوال و ابهامی هم براش پیش نیمده. عملا غیرممکنه. فرقی هم نداره تو چه سن و سالی باشه. شاید بشه گفت این جا بحث یه انتخاب پیش میاد. انتخاب بین تمایل به آگاهی و کشف راز و رمز خلقت و تلاش برای پیدا کردن یه تصویر کلی و منظم و دقیق از جهان و انسان و پاسخ به برخی سوالاتی که ذهن آدما رو به خوشون مشغول می‌کنن یا تمایل به قبول تفکراتی که از ابتدا و با توجه به محیط در فرد به وجود اومده و و نادیده گرفتن تمام ابهامات و سوالات درباره‌ی جهان و هستی و تجربه‌ی زندگی ساده و به دور از پیچیدگی. هر کسی باید بین این دو راهی، یکیشو انتخاب کنه. البته انتخاب یکیشون به این معنا نیست که همیشه تو همون راه می‌مونه. شاید اکثریت آدما تمام عمرشون در حال جابه‌جایی بین این دو مسیرن. راه دوم که همون زندگی ساده هست، قطعا وسوسه انگیر‌تره. آدمایی که خیلی به دنیای اطرافشون فکر نمی‌کنن و تمام سوالاتی که از ابتدای زندگی تو ذهنشون بوده رو بی‌جواب می‌ذران و میرن سمت یه زندگی عادی. به وظایف و تعهداتشون عمل می‌کنن و برای به دست اوردن حق و حقوق‌شون تلاش می‌کنن. یه زندگی کاملا شرافتمندانه. پس هیچ دلیلی نیست برای تحقیر این دسته از آدما. 

یکی از اون سوالات و نقاط مبهمی که تو زندگی انسان همیشه هست بحث معجزه‌ست. اولین بار ترم دوم بود که یکی از بچه‌ها تو کلاس حقوق اساسی، وسط یه بحث مسخره که دقیق یادم نیست چی بود یه سوالی پرسید:«چرا از وقتی که دوربین اختراع شده، هیچ معجزه‌ای دیگه رخ نمیده؟» سوالش که از اساس چرت و پرت و مضحک بود. بیشتر یه نوع بازی با چندتا کلمه‌ست که بحث مهم امکان یا عدم امکان وقوع معجزه رو به ابتذال بکشونه و از همون ابتدا یه دیدگاه تحقیرآمیزی نسبت به افرادی که به معجزه معتقدن رو برای مخاطبش ایجاد کنه و بحث رو به جای یه مجموعه تلاش همگانی برای کشف حقیقت به یه دعوای سطحی و احمقانه بکشونه. 

معجزه رو میشه به عنوان نوعی پاسخ به نیاز بشر برای اطمینان به وجود یک خالقی دونست که قابل دیدن نیست. انسان‌ها با ادعای افرادی مواجه میشدن که حرف از وجود دنیای ماورالطبیعه و خالقی می‌زدن که کنترل همه‌ی امور رو به دست گرفته و به هر کاری هم تواناست. باور این ادعاها برای بشر سخت بود. مسئله‌ی مهم دیگه هم این بود که هیچ نمود و نشانه‌ی مستقیم و قابل حسی از جهان فراطبیعی مورد ادعا وجود نداشت و همین کارو برای بشری که تنها به احساس پنج‌گانه‌ش می‌تونه اطمینان کنه، سخت‌تر و پیچیده‌تر می‌کرد. پس هر پیامبری با توجه به علوم رایج مردم زمان خودش و یا با هدف نجات خودش و پیروانش برای بشر معجزه‌ای رو می‌کرد. مثل زنده کردن مرده و شفای کور مادرزاد توسط مسیح، تبدیل عصا به اژدها و دو نیم کردن دریا توسط موسی، حرف زدن با حیوانات توسط سلیمان و داوود و قرآن و شق‌القمر توسط محمد(ص). وقوع معجزه به تمام شک‌ها و تردیدها پایان می‌داد و آغاز کننده‌ی یک اطمینان قلبی محکم و استوار بود. معجزه یک سند محکم و غیرقابل رد برای اثبات وجود ارتباط پیامبر با خدا و عالم غیب بود. معجزه برای بشر در حکم یک نشانه‌‌ی جاوید و چراغ راه خاموش نشدنی بوده که از زیر یوغ شک‌ها و تردیدهای تموم نشدنی نجاتش بده.

به هر نقطه از ماجرا که نگاه کنیم، یه مجموعه سوالاتی پیش میاد و با جواب دادن به هر سوال، باز دوباره چندتا سوال دیگه از کنارش می‌زنه بیرون. هر چند شاید هیچ کدوم از جوابا به اندازه‌ی کافی قانع کننده نباشه و شاید کلا هیچ جواب قانع کننده‌ای وجود نداره و همه چیز با احتمالات مخلوط شده. آیا امکان وقوع معجزه هست؟ آیا معجزه نشانه‌ی تغییر قانون طبیعته؟ آیا ممکنه که خدا به عنوان خالق این جهان، قانون‌های خودش رو به بازی بگیره و تغییر بده و بعد دوباره برگردونه به حالت اولیه‌ش؟ اصلا میشه گفت معجزه با قوانین طبیعت در تضاده؟ اگر معجزه دلیل ماورای طبیعی داره پس مگه میشه با توجه به قوانین طبیعی بهش نگاه کرد؟ میشه معجزه رو صرفا یه خطای مشاهده‌ در نظر گرفت؟ معجزه یه محال عقلیه یا محال عادی؟ از اون جایی که هر معجزه تعدادی شاهد داره که در تاریخ بهش شهادت دادن، با چه معیاری میشه این شهادت رو سنجید و ممکنه به طور قطع رد یا تاییدش کرد؟ ممکنه که فردی هم به وجود یک خالق باور داشته باشه و هم امکان وقوع معجزه رو رد کنه؟ خالقی که نتونه قوانین خودش رو بدون ایجاد بی‌نظمی موقتا تغییر بده، خالق ضعیفی نیست؟

معجزه، مسئله‌ی پیچید‌ه‌ای هست و قطعا نمیشه در کوتاه مدت درباره‌ش به نتیجه‌ی خاصی رسید. البته اگر نتیجه‌ی خاصی وجود داشته باشه.

+صبحا، بلافاصله بعد از بیدار شدن و بدون این که حتا یه آبی به صورتم بزنم، می‌پرم جلو آینه و زل می‌زنم به صورتم و هی از خودم می‌پرسم:«این منم؟ یعنی واقعا این منم؟» بعد از یکی دو دقیقه، یه دفعه‌ای انگار که یکی محکم زده باشه تو گوشم و هوشیارم کرده باشه به خودم میام و جواب میدم:«خفه شو بابا! ادای آدمایی که مثلا الان تعجب کردنو درنیار مرتیکه احمق! اینو خودت ساختی! خودِ خودت! هیچ‌کی چاقو نذاشت زیر گلوت که این راهو انتخاب کنی. بیخودی پیاز داغشو هم زیاد نکن! هیولا نیستی که این طوری داری به خودت نگاه می‌کنی!»

++تو طول روز هیچ کلمه‌ای نمیاد رو زبونم. حتا تو ذهنمم حرف نمی‌زنم. انگار کم کم دارم لال میشم. حتا بعضی کلمه‌ها کم کم دارن از یادم میرن. حس می‌کنم روز به روز مغزم داره کوچیک و کوچیک‌تر میشه و یه روزی بالاخره به کل نیست و نابود میشه.

+++تمایل به بی‌باوری مطلق نسبت به همه چی داره توم روز به روز زیادتر میشه. تمایل به این که به خودم بگم تو نسبت به هیچ کس و هیچ چیز، به جز خودت، هیچ تعهدی نداری هم همین طور. شاید بعدش یه حس رهایی و آزادی خوبی رو تجربه کنم. رهایی‌ای که البته تهش فرورفتگی بیشتر تو لجنزار عمیق دورمه. آدم بی‌تعهد و بی‌باور وجود داشتن یا نداشتنش فرق چندانی نداره. ارزش یه سیب زمینی گندیده هم ازش بیشتره.

++++ ترم تابستونم سه روز پیش تموم شد! در کمال ناباوری جفتشو بیست شدم! دومین و سومین بیستای تو طول این شیش ترم! جفت درسایی که پاس کردم عمومی بودن و الان دیگه جز یه واحد ورزش1، عمومی دیگه‌ای ندارم. چهارشنبه ساعت 4 ظهر هم امتحان خودم بود و هم امتحانی که قرار بود واسه عرفان بدم. قرار شد لپ تاپمو بردارم و عرفان بیاد دنبالم که بریم خونه‌شون تا اون جا ده دقیقه‌ امتحان خودمو بدم و ده دقیقه امتحان عرفان. چه صحنه‌ای مضحک‌تر از این که دو تا نره خر نشتسن جلو یه لپ تاپ و سیگار به لبشونه و دو تا چایی نبات و یه بسته بسکوییت و یه بشقاب انگور هم جلوشون و دارن "دانش خانواده" و "تاریخ تحلیلی صدر اسلام" امتحان میدن؟!

God

از چهارده پونزده سالگیم تا الان، همیشه فکر می‌کنم در انتهای یه دورانی از زندگیم هستم و قراره خیلی زود وارد یه دوران جدیدی بشم که پر از اتفاقا و چالشا و ماجراجویی‌های جدید و هیجان انگیزه. عوض شدن مدرسه، ورود به دبیرستان، انتخاب رشته‌ی مدرسه، 18 ساله شدن، کنکور، انتخاب رشته‌ی دانشگاه، وارد دانشگاه شدن و... 

حقیقت قضیه ولی اینه که هیچ خارج شدن و هیچ واردن شدنی در کار نیست. همه‌ش تلقینه و توهم. هیچ دلیلی وجود نداره توی هجده ساله با هفده سالگیت فرقی داشته باشی. هیچ دلیل وجود نداره توی دانشجو با زمان دانش آموزیت تفاوتی داشته باشی. تمام روزای زندگی یه خط صافیه که گاهی فقط رنگش عوض میشه. یه خط سیاه صاف با یه خط قرمز صاف چه فرقی می‌تونه داشته باشه؟ اتفاقات دور و اطرافت مو به مو تکرار میشن. تو هم مو به مو همون کارایی رو می‌کنی که همیشه می‌کردی و همون حرفایی رو می‌زنی که همیشه می‌زدی. همه چی یخ زده و هیچ گرمای ذوب کننده‌ای دیگه وجود نداره. 

به هر کسی که حرف از تغییر پیدا کردن خودش میزنه به شدت مشکوکم. فرقی نداره ادعا کنه که عامل تغییر خودشه یا محیط، در هر صورت تغییر کردنو نمی‌تونم باور کنم.

آینه‌ها

قطع به یقین تو زندگی هیچ انتخابی بی‌دلیل و همین جور الکی و رندوم نیست. حتا مسئله‌ی نه چندان مهمی مثل انتخاب تیم مورد علاقه! وضعیت امروز آرسنال شبیه‌ترین وضعیت به اوضاع و احوال الانِ منه! تیم انگار که نفرین شده باشه، هر چقدرم تغییر میکنه و عادتای قدیمی خودشو کنار میزنه و سعی میکنه یه کار جدیدی انجام بده، هر سال بدتر و فاجعه‌‌ بارتر از سال قبلش نتیجه میگیره!

بالاخره بعد از 22 سال مربی عوض می‌کنه، دست از عادت ستاره فروشی برمیداره، سر کیسه رو شل می‌کنه و بازیکن میخره و حتا اکثر کارکنای داخلی باشگاه، از آکادمی تا بخش رسانه‌ای تیمو، زیر و رو می‌کنه ولی باز انگار هر روز داره از اصل خودش فاصله میگیره و بیشتر شبیه یه تیم معمولیِ درجه چندم میشه. 

آرتتا که انگار اصلا خودِ منم! یه شروع خوب، امیدواری زیاد به آینده و رویا بافی، رسیدن به یکی دو تا کاپ و موفقیتای نصفه و نیمه، فراموشی روزای تلخ گذشته و نگاه به روزای احتمالا خوبی که بالاخره از راه میرسن و بعد یه دفعه‌ای شروع شدن یه دوران فرسایشی سخت و هر روز بدتر از دیروز بودن و شکستای پشت سر هم و تحقیر شدنای پی در پی! و البته کماکان سمج و کله شق بودن که من می‌تونم این کشتیو به ساحل آرامش برسونم و اگر فکر می‌کردم نمی‌تونستم که الان این جا نبودم! بعد گل چهارم سیتی که دستشو گذاشته بود رو صورتش و گیج و گنگ به زمین خیره شده بود، عصاره‌ی این سه سال رو میشد تو صورتش دید. انگار به همه چی شک کرده بود! به خودش. به پروژه‌‌ش. به فوتبال! 

حس می‌کنم احتمالا تنها دلیلی که آرتتا رو بهترین گزینه واسه آرسنال می‌دونستم و همیشه ازش حمایت می‌کردم، همین بوده که یه جورایی خودمو توش می‌دیدم! یه جوری که مثلا اگه اون موفق بشه و خودشو تیمشو از این باتلاق عمیقی که توش فرو رفتن، بیرون بکشه، منم می‌تونم خودمو از این لجنزار نجات بدم! ولی اگر شکست بخوره، منم شکست می‌خورم! انگار که گره خورده باشیم به هم دیگه و یه سرنوشت مشترک داشته باشیم. و وضعیت الانمون که جفتمون نمی‌دونیم اشکال کار کجاست! همه چی که داشت طبق برنامه پیش می‌رفت، چرا یهویی همه چی زمین تا آسمون عوض شد؟! ظاهرا کنترل اوضاع هم از دست جفتمون خارج شده و هر اتفاق عجیب و غریبی ممکنه در آینده بیوفته. از همه بدترم اون شک و تردیدست که داره کم کم کل وجودمونو میگیره و می‌تونه هر لحظه یه جوری بزندمون زمین که با کاردکم نتونن جمعمون کنن.

ای کاش از بازی بعدی همه چی رو عوض کنی میکل آرتتا! متنفرم از روزی که خبر اخراج شدنتو بببینم و گوشیو محکم بزنم رو زمین و بعدش زنگ بزنم به عرفان که بیا بریم کنار پارک قبرستون، یه جای ساکت پیدا کنیم و دراز به دراز بخوابیم رو زمین و مثل سگ سیگار بکشیم و به عالم آدم فحش بدیم!

امشب انگار در و دیوارای اتاقم به همراه تمام خرت و پرتای دورم دارن بهم میگن که این حس گنگ و عجیب و غریبی که کل وجودتو تسخیر کرده و بهت القا می‌کنه که این اوضاع تهوع آور حال حاضرت، همیشه همین طوری باقی می‌مونه و هیچ دلیلی واسه ادامه دادن این زندگی سگیِ سراسر کثافت و رذالت وجود نداره، تا ابد باهات باقی می‌مونه. تو هر شب میای میشینی پشت این میز لعنتی و دستاتو پشت سرت به هم گره می‌زنی و صورتتو میذاری رو میز. بعدش با تمام توانت بدنتو منقبض می‌کنی و سر و صورتتو به میز فشار میدی و به خودت میگی ای کاش هیچ وقت زنده نبودی. ای کاش همین الان سقف اتاق می‌ریخت و تو زیرش واسه همیشه دفن میشدی. همه چی تکرار میشه! مو به مو و بدون ذره‌ای تفاوت.

حس این لحظه‌م شبیه به حس لوین تو "آناکارنینا"ست، وقتی که شکست خورده از مسکو برگشته بود روستاش و وایساده بود وسط اتاق کارش و به وسایل تو اتاقش خیره شده بود:«مثل این بود که این نشانه‌های زندگی گذشته که اطرافش بودند به او می‌گفتند نه، تو از ما نخواهی برید و آدم دیگری نخواهی شد و همان که بودی خواهی ماند. با همان تردیدها و همان ناخشنودی همیشگیت از خود و همان تلاش‌های بیهوده به قصد بهبود که به جایی نمی‌رسد و همان امید همیشگی به شیرین کامی که برآورده نشد و برایت میسر نیست.»

حتا الان دارم به این فکر می‌کنم این اوضاع مزخرف و افتضاح چند سال گذشته‌ی آرسنال هم تقصیر منه! از وقتی که من طرفدارش شدم جز دو تا اف ای کاپ و یه دونه کامیونیتی شیلد، تک تک روزاش سیاه بوده و چیزی جز هر روز بیشتر تحقیر شدن و سوژه خنده‌ی بقیه تیما شدن، با خودش نداشته! یه بار داییم با خنده بهم می‌گفت:«از وقتی تو استقلالی شدی، یه روز خوش ما ندیدیم! قبلش ما دو بار قهرمان آسیا شدیم و چهاربارم فینالو تجربه کردیم! آقایی می‌کردیم واسه خودمون تو آسیا. ولی امان از روزی که تو تصمیم گرفتی استقلالی شی!»

داداشم که خیلی متعصبانه به نحس بودنم، معتقده. علاوه بر هزار بار بازگو کردن حرف داییم، قضیه‌ی جام جهانی 2014 رو یادم میاره که از وقتی انگلیس که تیم مورد علاقه‌ی اون روزام بود حذف شد، طرفدار هر تیمی می‌شدم، اونم بلافاصله حذف می‌شد! بعدشم با تاکید زیاد میگه:«برزیلو که بیچاره کردی! بدبختا 7 تا خوردن از آلمان!» و البته هزارتا مثال دیگه واسه اثبات نحس بودنم! 

شاید این قضیه‌ که خودمم بعضی وقتا به شوخی واسه بقیه تعریفش می‌کنم، جدی باشه. من واقعا نحسم. واقعا!

شبا فکرای احمقانه میاد سراغ آدم. مثل همین فکرایی که الان تو ذهنمه و دارم می‌نویسم‌شون. صبح که میشه، به محض باز شدن چشمام با خودم میگم:«دیشب عجب خریتی اومده بود سراغما!» بعد که سرمو میبرم سمت عینکم که برش دارم، به حرف درمیاد و میگه:«واقعا فکر می‌کنی الان که صبح شده چیزی از خریتت کم شده؟»