بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

+ لذت خیره شدن به آسمون تاریک شب حتا با وجود صدای گوش خراش کولر همسایه بغلی و فکر کردن به آینده و روزایی که قراره بیان همراه با یه خوشبینی عجیب و غریب و شاید احمقانه‌ای که فقط تو همین وقت شب میاد سراغت و به محض این که بخوابی و بیدار شی هیچ اثری ازش نیست و تو می‌مونی و واقعیتایی که تو طول روز دائما باهاشون روبرویی و هر لحظه ممکنه از پا بندازنت. واسه من این خوشبینی‌های هر چند احمقانه‌ی آخر شبی مثل یه نوع سوخت می‌مونه که شبونه می‌ریزمش تو وجودم تا بتونم فردا بلند شم و تلاش کنم واسه زندگیم. جور دیگه‌ای بلد نیستم زندگیو. راهی جز این ندارم.

++ تا 6 ماه آینده باید مهم‌ترین تصمیمای زندگیم رو باید بگیرم. مضطربم و سردرگم! وضعیت جدیدی نیست البته! اضطراب شدید و بعضا بی دلیل که از بچگی یه بخش جدا نشدنی از وجود من بوده. سردرگمی هم که از وقتی پامو گذاشتم تو دانشگاه درگیرش شدم تا همین الان. عادت کردم به این وضعیت ترسناک ولی من دیگه نمی‌ترسم.

+++ بدون فوتبال، زندگی من غیر قابل تحمله. بی‌صبرانه منتظر رسیدن 15 مرداد و شروع پریمیر لیگم. بازی افتتحایه هم که بین آرسنال و پالاسه! این فصل دیگه آرتتا باید هم لیگ اروپا رو ببره و هم تو جزیره حداقل سوم بشه! تیم تا این جا، بر خلاف چهار پنج سال آخر ونگر، یه یارگیری اصولی و درست و حسابی و طبق نیاز تیم داشته. ژسوس واسه فوروارد نوک یا حتا وینگر، فابیو ویرا واسه هافبک که البته مشخص نیست که آرتتا می‌خواد با یه هافبک دفاعی بازی کنه یا دو تا، اگر بخواد با دوتا بازی کنه احتمالا ویرا باید با اودگارد رقابت کنه و اگرم نه که احتمالا باید زوج اودگارد بشه البته با این پیش فرض که اسمیت رو رسما شده باشه یه وینگر! سالیبا هم که برگشته تا واسه دفاع مرکزی با بن وایت و گابریل رقابت کنه. الان بیشتر از همه به نظرم به تیلمانس نیاز داریم و نمی‌فهمم چرا آرتتا و ادو تمرکزشون رو گذاشتن رو مارتینز! البته واسه رزروِ تومیاسو هم باید فکری کرد و حداقل یه بازیکن ارزون قیمت و اقتصادی واسه‌ش گرفت! فانتزی هم که از امروز شروع شد و مطمئنم که این فصل می‌ترکونم من!

++++ یه سری عادتای جدید دارم واسه خودم می‌سازم. 

+++++ فکر کردن به مرگ شده بخش جدایی‌ناپذیر از هر روز من و بابتش بی‌نهایت خوشحالم. زندگی بدون "مرگ آگاهی" بیهوده‌ترین و احمقانه‌ترین شکل زندگیه! مرگ آگاهیه که می‌تونه به آدم دل و جرئت هر کاری رو بده. مرگ آگاهیه که می‌تونه هر تصمیمی که می‌خوای در طول روز بگیری رو به طور باور نکردنی بهتر و دقیق‌تر کنه. مرگ آگاهیه که می‌تونه جلوی خیل عظیمی از فکرا، کارا و تصمیمای احمقانه‌ای که ممکنه تو طول روز بری سراغشون رو بگیره. مرگ آگاهی بهترین مسکنیه که می‌تونه درد بزرگ‌ترین غم و اندوهی که ممکنه هر لحظه بیاد سراغت رو کم کنه. 

++++++ فردا صبح باید 5:40 پاشم و برم بیرون و تا می‌تونم بدوم پس فعلا شب بخیر!

مردن تو زلزله برای من وحشتناک‌ترین نوع مرگه و به همین دلیل کابوس زلزله هیچ وقت رهام نمی‌کنه.

معمولا کابوسم از اون جایی شروع میشه که تو یه جایی که نمی‌دونم کجاست و چی کار دارم می‌کنم توش، بی‌هدف وایسادم. بعضی وقتا شبه و بعضی وقتا هم روز. همه چیز آروم و عادیه. بعد یه دفعه‌ای همه چی شروع می‌کنه به لرزیدن و خراب شدن. صدای جیغ و دادای ناشناس می‌شنوم و شروع می‌کنم به دویدن و دنبال مادرم گشتن. به هر جایی که می‌تونم سرک می‌کشم و بلند بلند فریاد می‌زنم:«مامان! مامان!» میون ترکیب صدای فریاد زدنای خودم و جیغ و داد آدمایی که نمی‌شناسم و دویدن بین آوار ساختمونا، وحشت زده از خواب می‌پرم و تا چند ثانیه کماکان فکر می‌کنم که داره زلزله میاد و چیزی نمونده سقف اتاق خراب شه رو سرم و بعدش زمین دهن باز کنه و با آواری که ریخته شده روم، بیوفتم طبقه‌ پایین. لحظه‌ای که متوجه میشم اتفاق خاصی نیوفتاده و باز دوباره همون کابوس تکراری رو دیدم، از اتاقم می‌زنم بیرون و میرم بالا سر مامانم که مطمئن شم حالش خوبه! بعدش میرم سمت آشپرخونه و صورتمو با آب سرد می‌شورم و یکی دو لیوان آب می‌خورم و هم‌زمان زیر لب زمزمه می‌کنم:«آخرش من تو یه زلزله می‌میرم!»

راهنمایی بودم که یه زلزله‌ی خیلی ضعیف که کمتر کسی حسش کرد، تو اصفهان اومد. نصفه شب بود که تلفن خونه‌مون زنگ خورد. مامان گوشیو برداشت. ننه جون پشت خط بود. چون عجله داشت و می‌خواست به بقیه هم زنگ بزنه سریع  و نجوییده نجوییده حرفشو زد:«برادرت میگه چند دقیقه پیش زلزله اومده. شبکه اصفهانم داره زیرنویس می‌کنه. بلند شید و آماده شید و از خونه بزنید بیرون. اینجا همه ریختن تو کوچه. یه بلوایی شده که نگو.» مادرم هم دوون دوون اول اومد سراغ من و بعد هم داداشم و بیدارمون کرد. چند ثانیه بعد تو هال خونه نشسته بودیم. من از شدت استرس داشتم می‌لرزیدم. جیکم درنمیومد. دندونام محکم به هم‌ می‌خوردن و هیچ جوره نمی‌تونستم کنترلشون کنم. سردم شده بود و کاپشن پوشیده بودم. دستامو تو سینه‌م جمع کرده بودم و با چشمای باز و بدون این که پلک بزنم به صفحه‌ی تلویزیون خیره شده بودم. زیرنویسا رو می‌خوندم و وحشت زده‌تر می‌شدم. مادرم تو آشپرخونه داشت خوراکی و آب برمی‌داشت و تو یه کیف جاشون می‌کرد و هم زمان باهامون حرف می‌زد که اگه پس لرزه‌ای چیزی اومد چیکار کنیم. با دقت به حرفاش گوش می‌دادم و هی واسه خودم تکرارشون می‌کردم. داداشم  به طور عجیبی آروم بود و حتا می‌خندید و دلقک بازی درمی‌اورد و لرزش از شدت ترسی که به طور کاملا محسوسی، کل بدنمو گرفت بود، مسخره می‌کرد. برخلاف محله‌ی ننه جون‌اینا، تو محله‌ی ما احدی بیرون نیومده بود. پس ما هم موندیم تو خونه. بعد از یه ساعت بیدار موندن، بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم و بخوابیم ولی هم زمان آماده و هوشیار هم باشیم. نرفتیم تو اتاقامون و وسط همون هال دشک پهن کردیم. قبل از خوابیدن مامانم مدام توصیه‌های مثلا ایمنیش رو تکرار می‌کرد و داداشم هم مسخره بازی درمی‌اورد و می‌خندید و می‌گفت که اتفاقی نمیوفته و این زلزله‌های کوچیک هر چند وقت یه بار همه جا میاد و حالا استثنائا این بار یه کوچولو شدتش بیشتر بوده و چند نفری فهمیدن. من تاصبح هزار بار خوابیدم و بیدار شدم. هر بار که از خواب می‌پریدم مامانم بیدار بود. آرومم می‌کرد و می‌گفت که اتفاقی نیوفتاده و بخواب و نگران نباش، من بیدارم.

چند سال بعد که اون زلزله‌ی وحشتناک کرمانشاه اتفاق افتاد و گویا اصفهانم یه مقداری لرزید، شبای پر از ترس و اضطراب من شروع شد. تا سه چهار شب توهم اینو داشتم که قطعا یه زلزله‌ی وحشتناک‌تر این جا میاد. یه شبش حتا کلا نخوابیدم. صبحش از قلمچی زنگ زده بودن که بگن محل آزمونت عوض شده . منم جواب داده بودم ولی انقدر گیج و منگ بودم از شدت بی‌خوابی و استرس که کلا یادم رفته بود و صبح جمعه رفتم همون جای قبلی. دور از چشم همه، تو یه کیف تمام وسایلی که فکر می‌کردم ضرورین چیده بودم و  زیر تختم قایمشون کرده بودم. یه قمقمه آب، کیک و شکلات، دستمال، چسب زخم، فندک، کلاه و شال گردن، عکس بابام، یکی دو تا کتاب و حتا مار و پله واسه این که اگه حوصله‌مون سر رفت بعد زلزله، بشینیم و بازی کنیم! 

اپیزود چهارم The world at war رو چند دقیقه‌ی پیش دیدم. شبای پر از وحشت لندن زیر بمب‌بارون‌های بی وقفه‌ی نازی‌ها. آدمایی که هر شب‌شون رو تو پناهگاه‌ها می‌گذروندن و با هر صدای بمبی که می‌شنیدن خودشونو یه قدم به مرگ نزدیک‌تر می‌دیدن. بعضی‌هاشون مثل من، وحشت زده و منفعل بودن و هیچ کاری نمی‌کردن. بعضی‌هاشون مثل مامان، روحیه‌شون رو کاملا حفظ می‌کردن و مدام به همه توصیه‌های ایمنی می‌کردن که باید تو مواقع اضطراری چیکار کنن. بعضی‌هاشون مثل داداشم بقیه رو می‌خندوندن و می‌گفتن اتفاقی نمیوفته و همه صحیح و سالم از این جا میریم بیرون. حتا به صدای توپای خودی اشاره می‌کردن و به بقیه قوت قلب می‌دادن که ببینید! ما هم توپ داریم! این توپا بمب افکناشون رو از کار میندازن. در صورتی که همه می‌دونستن احتمال اصابت توپای خودی به هواپیماهای دشمن خیلی خیلی پایینه و شلیک‌شون صرفا برای حفظ روحیه سربازا و مردم عادیه. ولی همه با تمام وجود می‌خواستن این دروغو باور کنن. خب اگر این کارو نمی‌کردن چیکار می‌کردن و به چه امیدی ثانیه‌هایی که مدام کش می‌اومدن رو می‌گذروندن؟ یکیشون می‌گفت واسه خودم یه قاعده‌ ذهنی ساخته بودم و هر شیش تا بمبی که می‌خورد به زمین به خودم می‌گفتم بعدیه حتما می‌خوره به ما و کارمون تموم میشه. باز دوباره شیش تا رو می‌شمردم و می‌گفتم بعدیه می‌خوره بهمون و این چرخه تا آخرین بمب ادامه داشت. یه خانومی که خدمه‌ی یه کافه بود و تو پناهگاها به بقیه خوراکی و این جور چیزا می‌داد، می‌گفت یه شب از شدت بمب بارون رفته بودم زیر میز و تو اوج ناامیدی دعا می‌کردم که ای کاش توپای جنگیمون هر چه زودتر شروع کنن به شلیک کردن.

شبایی که پنجه در پنجه مرگ میشی و هر لحظه فشار پنجه‌ش رو گلوت رو بیشتر حس می‌کنی. زمان جلو نمیره. شب، صبح نمیشه. هیچ کاری ازت برنمیاد و در اوج استیصال فقط باید منتظر بشینی که یا زنده بمونی یا به بدترین وجه ممکن بمیری. اون موقع دیگه هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداره. اتفاقای گذشته، برنامه‌های آینده، اهداف و رویاهات، مال و اموال و اسباب و وسایل زندگیت دیگه واسه‌ت پشیزی اهمیت ندارن. مرگ تو دو قدمیته و تو فقط باید زنده بمونی! همین و بس. 

من هنوزم مطمئنم بالاخره یه روزی تو یه زلزله می‌میرم. اینو با تمام وجود باور کردم و مدام با خودم تکرارش می‌کنم.

تو قسمت 11 فصل 6 vikings هارالد فاین‌هیر یه شاه وایکنیگ شکست خورده‌ست که بعد از تار و مار شدن سپاهش، اسیر دشمن روسیش شده و حالا با دست و پای بسته و به حقیرانه‌ترین شکل ممکن افتاده جلوی شاه روس پیروز یعنی اُلِگ. ادامه‌ی زندگی هارالد به تصمیم اُلِگ بستگی داره. اُلِگ هم که مست از پیروزی بزرگ و تاریخیشه و ذهنش پر از آرزوها و بلندپروازیای بزرگه، ازش می‌پرسه که ممکنه یه جوری به دردش بخوره تا از کشتنش منصرف شه؟ در واقع داره هارالد رو به یه معامله دعوت می‌کنه. هارالد میوفته تو یه دو راهی سخت. یا سر جونت معامله کن یا بمیر! ولی هارالد بدون هیچ تامل و مکثی می‌خنده و جواب میده:

I have no intention of being usefule to you. I won't bargin for my life.

For a viking, that would be demeaning. 

To us, death is bliss...

and I rush to bleed.

 و این «.Death is bliss» رو یه جای دیگه هم میشه پیدا کرد:

والله ابن ابی طالب، با مرگ انسی آنچنان دارد که طفلی با پستان مادرش. 

یه شباهت واضح از دو آدم کاملا متفاوت که هر کدوم به یه دنیای بعد از مرگ متفاوت اعتقاد دارن. هر دو جوری حرف میزنن که انگار ترس از مرگو زیر دست و پاشون له کردن و حتا دارن با قلدری تمام مسخره‌ش می‌کنن و بهش می‌خندن. اوج مرگ آگاهی تو کلماتشون موج میزنه. حتا دارن طلبش می‌کنن و ادعا دارن که بی تابانه منتظرشن. یه علاقه‌ی عجیب و وصف نشدنی به مرگ؟ عجیبه و غیرقابل فهم. دلیلش چیه؟ این نوع نگاه به مرگ یه انتخابه یا اجبار؟ میشه گفت صرفا از سر خستگیه و چاره‌ی دیگه‌ای نمونده واسه‌شون؟ شاید مجبورن زندگی‌ و دنیایی که هیچ معنا و مفهوم و غایتی توش نمیبینن، پس بزنن و منتظر پایانش باشن تا یه جوری قابل تحملش کنن. با خودم فکر می‌کنم شاید شجاعت دقیقا از همین نقطه آغاز میشه. واضحه که تو وقتی از بزرگ‌ترین ترس ممکن نترسی، به اوج قدرت رسیدی!

کاپیتانی که وسط دریا و تو اوج طوفان از مرگ بترسه؛ یه کاپیتان مرده به حساب میاد! واسه‌ی کاپیتان مرگ خودشو به شکل موج‌های وحشی و رعد و برق و بارون تند در میاره. حالا اگه ازش بترسه چطور شکستش بده؟ کاپیتان هم بالاخره یه روز می‌میره. یا وسط دریا یا وسط خشکی! ولی وقتی از مرگ نترسه و بتونه صاف صاف تو چشماش نگاه کنه و واسه‌ش شاخ و شونه بکشه، حتی اگه ازش شکست بخوره باز بازیو برده! 

چشمات پف کرده. سرت سنگین شده و یه جوری درد می‌کنه که انگار تا چند ثانیه دیگه قراره منفجر بشه. حالت تهوع داری و تند تند آب دهنتو قورت میدی. میوفتی رو تختت. رواندازو میکشی رو خودت و تا پایین چونت میاریش بالا. خیره شدی به سقف و دنیا داره دور سرت تاب می‌خوره. سر و صورتت از عرق خیس شده. بدجوری ترسیدی! باز ازش شکست خوردی نه؟ انکار نکن! انکار نکن احمق! حرف بزن. سرتو بگیر بالا و فریاد بزن و به همه چی اعتراف کن. نترس! از اعتراف به ضعیف بودن نترس. این تویی، چه بخوای و چه نخوای. 

کم کم داره خوابت می‌گیره. از بیدار نشدن می‌ترسی. چاره‌ای نداری جز این که تو ذهنت یه محافظ و نجات دهنده‌ی قدرتمند که همه جا حواسش بهت هست بسازی و بعد به دست و پاش بیوفتی و التماس کنی که یه فرصت دوباره بهت بده. تو بذار دوباره چشمامو باز کنم، قول میدم که این بار دیگه شکستش بدم. من می‌ترسم! از بیدار نشدن می‌ترسم. من باید بیدار شم و باز بجنگم. من کلی کار دارم واسه انجام دادن. کلی راه دارم برا رفتن. من هنوزم امید دارم. هنوزم فکر می‌کنم که تهش این منم که زیر پاهام لهش می‌کنم و می‌فرستمش یه جایی که دیگه نتونه برگرده. 

مسخره نیست که واسه زنده موندن داری التماس می‌کنی؟ آخرین درجه‌ی حقارت و ذلت نیست که از بیدار نشدن می‌ترسی؟ چرا انقدر می‌ترسی؟ یه موجود ترسوی بدبخت که دائما نگران اینه که نکنه الان بمیرم؟ نکنه فردا رو نبینم؟ بعد با خودت فکر می‌کنی من که تا حالا نتونستم هیچ گوه خاصی بخورم و بدون هیچ جلو رفتنی تو یه نقطه موندم، چه مرگ بی‌معنا مسخره‌ای در انتظارمه پس! هیچ میشم و میرم و هیچ‌کی یادش نمی‌مونه که منم یه روز تو این دنیای کوفتی زندگی می‌کردم! تا وقتی که از مردن می‌ترسی هیچ فرقی با یه مرده نداری. 

دیگه نباید واسه زنده موندن التماس کنی. تو یه روز کاپیتان این کشتی میشی. کشتی‌ای که مال خودِ خودته. اینو بهت قول میدم. با غرور پشت سکان وایمیسی و میزنی به دل دریا و طوفان و دیگه از هیچی نمی‌ترسی. حتا مردن!

 

گمشدگان برای همیشه

+ یه خودرگیری احمقانه! یه جنگ الکی. جنگیدن واسه هیچ و پوچ. توهم جنگنده بودن. 

++ یکی یه جایی یه حرفی زده و اون حرف تو ذهنم مونده. حرفه هم می‌تونه درباره‌ی هر موضوعی باشه. حتا موضوعی که هیچی ازش نمی‌دونم و نمی‌فهمم. به خودم میام و می‌بینم که ساعت‌هاست دارم تو خیالات خودم با همون آدم، درباره همون حرفش بحث می‌کنم. کم کم، بحث از حالت عادی خودش خارج میشه. ولووم صداهامون بالا و بالاتر میره. یه دفعه‌ای کنترلم رو از دست میدم و شروع می‌کنم به فحش دادن و تحقیر کردن. با بی‌رحمی و بی‌انصافی تمام، کلِ شخصیت طرف رو لگدمال می‌کنم. کاری می‌کنم که بین خودش و لجن کف جوب، هیچ تفاوتی نبینه. من همیشه برنده میشم. من یه جنگجوی شکست ناپذیرم. یه وایکینگی که انقدر تو جنگاش شکست نخورده که موهاش تا سر زانوهاش رسیده! 

+++ دائما یه آدمی خیالی تو دهنت بساز و باهاش بجنگ. دلیل جنگیدن مهم نیست. تو فقط بجنگ. تو یه خیالپرداز ابلهی. تو یه پسر 21 ساله‌ی احمقی که عقلت اندازه‌ی یه بچه‌ی7 ماهه هم کار نمی‌کنه. تو فقط می‌خوای با یه موجود فرضی بجنگی و بندازیش زمین و بشینی رو سینه‌ش و خفه‌ش کنی و بعدش هم جشن پیزوزیت رو بگیری و رو جنازه‌ش برقصی. چه وضعیت رقت انگیزی داری تو پسر!

++++ تو و انکار مرگ. دیگه خو گرفتی با انکار کردن.شده یه بخش از وجودت. تو هیچ وقت مرگ رو باور نکردی. منتظر یکی بودی که بیاد بهت بگه خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی می‌میری؟! خب من اومدم همین رو بهت بگم دیگه احمق! من از آینده‌ اومدم. تو خیلی خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی می‌میری. باور کن که جسد بی‌جونت رو با همین جفت چشمام دیدم. باورت نمیشه نه؟ آره باز انکار کن. باز بخواب و مطمئن باش که فردا بیدار میشی. باز واسه «فرداهای خیالی» نقشه بریز.

+++++ احتمال زیاد فردا عینکم آماده میشه که برم تحویل بگیرم. باورم نمیشه که انقدر خوشحالم واسه‌ش!! 

++++++ فردا، ساعت 11ونیم شب. محسنی که تخمه به دست نشسته پای بازی آرسنال و بنفیکا و به شدت مضطربه! داد و فریاد می‌کنه و حرص می‌خوره و زمین و زمان رو به فحش میکشه!

مرگ

 

 

میدونی بابا؟ من تو رو هیچ وقت نشناختم. یه دنیا سوال دارم درباره‌ت. عجیب و غیر منتظره هم نیست این قضیه! مگه من اون موقع‌ها چند سالم بود آخه؟

یه سوالِ بی‌جوابه که چند وقتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده! تو درباره‌ی "مرگ" چی فکر می‌کردی؟ چطوری واسه خودت تعریفش می‌کردی؟ مرگ رو چطور می‌دیدی؟

سه چهار سال آخر عمرت، با تمام وجودت می‌خواستی که هر چه زودتر بمیری. یادمه که هر بار که بحث مریضی و درمانت پیش می‌اومد، با یاس و تا ناامیدی کامل از زندگیت، آرزوی مرگ می‌کردی! حتا به خاطرش گریه می‌کردی! اصلا هم واسه‌ت دردناک و خجالت آور نبود که پسر ده ساله‌ت داره اشکاتو نگاه می‌کنه. گریه می‌کردی که لحظه‌ی آخر زندگیت هرچه زودتر فرا برسه و دیگه تویی وجود نداشته باشه! مرگ واسه‌ت یه معشوقه بود که برای رسیدن بهش بی‌تابی می‌کردی. خب پس چرا خودت، کارِ خودتو تموم نمی‌کردی؟ اگه تا این حد عاشق مرگ بودی و آرزوشو می‌کردی، چرا قدم نهایی رو برنمی‌داشتی و نقطه‌ی پایانی خودت رو، خودت نمیذاشتی؟ چرا خودتو از بند جسم پر از دردت آزاد نمی‌کردی؟ واسم عجیب و گُنگ و غیرقابل فهمه.

اصلا مرگ واسه‌ت چه مفهومی داشت؟ اگر از مریضی لاعلاجت با یه معجزه نجات پیدا می‌کردی، بازم آرزوی مرگ می‌کردی؟ اگه هیچ درد جسمی‌ای نداشتی، باز هم مرگو انتخاب می‌کردی؟ قصد نابود کردن یه زندگی پوچ، بیهوده و احمقانه رو داشتی یا صرفا می‌خواستی از شر دردات خلاص شی؟ شایدم این دوتا یه چیز باشن و فرقی نداشته باشن باهم. بین زندگی با درد و بی‌درد تفاوتی می‌دیدی؟ تو که چندین بار تا چند قدمی مرگ رفتی و لمسش کردی، چرا هیچ وقت، یه شور زندگی تازه‌ پیدا نکردی و در عوض عطشت به مرگ روز به روز بیشتر شد؟ از مرگ چقدر می‌ترسیدی؟ اون مانعی که نمی‌ذاشت خودت، کار خودتو تموم کنی همین ترسه نبود؟ اگه ترس نبود پس چی بود؟ دین و ایمونت؟ خانواده‌ت؟ چی؟

اصلا این ((مرگ خواهی)) از کی برات به وجود اومد؟ همیشه همراهت بود و توو اون سه چهار سال به اوج خودش رسید؟ یا از وقتی فهمیدی که تمام این دوا درمونا، صرفا دارن وقت اضافه برات میخرن و داری دست و پای الکی میزنی و چیزی با پایانت فاصله نداری؟

با وجود تمام این دلمردگی‌‌ها و ناامیدی‌ها، چرا واسه رفاه بیشتر خانواده‌ت اون‌طور تلاش می‌کردی و بزرگ‌ترین دغدغه‌ی روزای آخرت بود؟ یادته می‌خواستی زودتر از موعد بازنشست شی ولی نمیشد؟ بهت پیشنهاد از کارافتادگی شد و تو باز گریه کردی. از کم شدن حقوقت می‌ترسیدی. می‌گفتی فردا روزی اگر نبودم، با این حقوق کمِ از کار افتادگی، این بچه‌ها چطور زندگی کنن؟ بعد از این که قضیه حل و فصل شد و بالاخره بازنشسته شدی، یادته چقدر خوشحال بودی؟ این که چطور رفتی با فلان مدیر و فلان معاون حرف زدی و توجیه‌شون کردی رو با چه شور و ذوقی تعریف می‌کردی! توی اون دو هفته‌ی بعد بازنشستگیت خندون‌ترین چهره‌ی تمام اون سال‌های سختت رو داشتی. یادمه یه بار پیش عمو می‌گفتی من عذاب وجدان دارم که  از حق و حقوق این بچه‌ها واسه درمان خودم خرج می‌کنم! آخرین ماموریتت هم خرید یه خونه جدید تو یه محله بهتر بود. خونه‌ای که خودت حتا نتونستی یه روز توش زندگی کنی. مامان می‌گفت به اون یارویی که خونه رو ازش خریده بودی و واسه تخلیه امروز و فردا می‌کرده و به قول و قرارش پایبند نبوده، می‌گفتی که من می‌ترسم تا قبل این که خونه‌ رو تحویلم بدی، بمیرم! اون بیشرفِ حرومزاده هم می‌خندیده که نترس طوریت نمیشه! می‌دونی چی تن و بدنمو می‌لرزونه؟ این که شاید اصلن خودت می‌دونستی که قرار نیست تو این خونه زندگی کنی و با علم به همین موضوع، خونه‌ی جدید خریدی تا آخرین خدمتت به خانواده‌ت رو هم کرده باشی و با خیال راحت پر بکشی و بری. یا مثلا خواستی بعد از خودت، ما تو یه خونه‌ی دیگه باشیم که خاطراتت توش نباشه و رنجمون نده. پس آخرین اثرای باقی‌مونده از خودتو پاک کردی که ما یه زندگی تازه و دور از موج و تلاطم روزای سخت بیماریت رو شروع کنیم.

ذهنم پر از سوالای بدون جوابه درباره‌ت. ولی همشون تو همون ذهنم می‌مونن و جاری نمیشن رو زبونم. اگه بخوام چیزی درباره تو بپرسم یا باید  از مامان بپرسم یا داداش! ولی هیچ وقت نمی‌تونم درباره‌ی تو با اونا حرف بزنم! نمیدونم چرا! هیچ وقت هم نفهمیدم چرا! اصلا هم دوست ندارم که از مادر و پدر و خواهرا و برادرت چیزی درباره‌‌ت بپرسم. اونا از تو یه بُت درست کردن و می‌پرستنش. تو رو کامل‌ترین و بی عیب و نقص‌ترین آدمی میدونن که تا حالا پا رو زمین گذاشته. خودِ واقعیت رو تحریف می‌کنن و ازت یه اسطوره می‌سازن. کثافتی که تو وجود خودشون رخنه کرده رو با اسطوره سازی جعلی از تو، فراموش می‌کنن. باورت میشه حتا وقتی میان سر مزارت، یکی یکی خم میشن و سنگت رو میبوسن؟ مضحک نیست؟ احمقانه نیست؟

ولی میدونی بابا. یه چیزی رو درباره‌ت خوب می‌دونم. هر وقت به عکسات نگاه می‌کنم، به نسبت تمام آدمای دیگه‌ تو عکسا، خوش‌تیپ‌تر و خوش چهره‌تری. موهای لخت و جذابت، چشمای قشنگت، ریشای همیشه مرتب و آنکارد شده‌ت، عینک خوش‌ساخت و خوشگلت و از همه مهم‌تر خنده‌های نمکی و پر شور و ذوقت! نه فقط از آدمای تو عکسا، که تو از همه‌ی مردای دنیا، جذاب ‌تر و خوشتیپ‌تر بودی بابا.

من باید تو رو بیشتر بشناسم بابا. باید یه راهی باشه واسش. چطوره خودت نشونم بدیش؟