«برای کاپیتان شدن، شب بخیر...»
چشمات پف کرده. سرت سنگین شده و یه جوری درد میکنه که انگار تا چند ثانیه دیگه قراره منفجر بشه. حالت تهوع داری و تند تند آب دهنتو قورت میدی. میوفتی رو تختت. رواندازو میکشی رو خودت و تا پایین چونت میاریش بالا. خیره شدی به سقف و دنیا داره دور سرت تاب میخوره. سر و صورتت از عرق خیس شده. بدجوری ترسیدی! باز ازش شکست خوردی نه؟ انکار نکن! انکار نکن احمق! حرف بزن. سرتو بگیر بالا و فریاد بزن و به همه چی اعتراف کن. نترس! از اعتراف به ضعیف بودن نترس. این تویی، چه بخوای و چه نخوای.
کم کم داره خوابت میگیره. از بیدار نشدن میترسی. چارهای نداری جز این که تو ذهنت یه محافظ و نجات دهندهی قدرتمند که همه جا حواسش بهت هست بسازی و بعد به دست و پاش بیوفتی و التماس کنی که یه فرصت دوباره بهت بده. تو بذار دوباره چشمامو باز کنم، قول میدم که این بار دیگه شکستش بدم. من میترسم! از بیدار نشدن میترسم. من باید بیدار شم و باز بجنگم. من کلی کار دارم واسه انجام دادن. کلی راه دارم برا رفتن. من هنوزم امید دارم. هنوزم فکر میکنم که تهش این منم که زیر پاهام لهش میکنم و میفرستمش یه جایی که دیگه نتونه برگرده.
مسخره نیست که واسه زنده موندن داری التماس میکنی؟ آخرین درجهی حقارت و ذلت نیست که از بیدار نشدن میترسی؟ چرا انقدر میترسی؟ یه موجود ترسوی بدبخت که دائما نگران اینه که نکنه الان بمیرم؟ نکنه فردا رو نبینم؟ بعد با خودت فکر میکنی من که تا حالا نتونستم هیچ گوه خاصی بخورم و بدون هیچ جلو رفتنی تو یه نقطه موندم، چه مرگ بیمعنا مسخرهای در انتظارمه پس! هیچ میشم و میرم و هیچکی یادش نمیمونه که منم یه روز تو این دنیای کوفتی زندگی میکردم! تا وقتی که از مردن میترسی هیچ فرقی با یه مرده نداری.
دیگه نباید واسه زنده موندن التماس کنی. تو یه روز کاپیتان این کشتی میشی. کشتیای که مال خودِ خودته. اینو بهت قول میدم. با غرور پشت سکان وایمیسی و میزنی به دل دریا و طوفان و دیگه از هیچی نمیترسی. حتا مردن!
- شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ق.ظ
نووفق باااشی کاپیییتان💜💪💙