«آخرش من تو یه زلزله میمیرم.»
مردن تو زلزله برای من وحشتناکترین نوع مرگه و به همین دلیل کابوس زلزله هیچ وقت رهام نمیکنه.
معمولا کابوسم از اون جایی شروع میشه که تو یه جایی که نمیدونم کجاست و چی کار دارم میکنم توش، بیهدف وایسادم. بعضی وقتا شبه و بعضی وقتا هم روز. همه چیز آروم و عادیه. بعد یه دفعهای همه چی شروع میکنه به لرزیدن و خراب شدن. صدای جیغ و دادای ناشناس میشنوم و شروع میکنم به دویدن و دنبال مادرم گشتن. به هر جایی که میتونم سرک میکشم و بلند بلند فریاد میزنم:«مامان! مامان!» میون ترکیب صدای فریاد زدنای خودم و جیغ و داد آدمایی که نمیشناسم و دویدن بین آوار ساختمونا، وحشت زده از خواب میپرم و تا چند ثانیه کماکان فکر میکنم که داره زلزله میاد و چیزی نمونده سقف اتاق خراب شه رو سرم و بعدش زمین دهن باز کنه و با آواری که ریخته شده روم، بیوفتم طبقه پایین. لحظهای که متوجه میشم اتفاق خاصی نیوفتاده و باز دوباره همون کابوس تکراری رو دیدم، از اتاقم میزنم بیرون و میرم بالا سر مامانم که مطمئن شم حالش خوبه! بعدش میرم سمت آشپرخونه و صورتمو با آب سرد میشورم و یکی دو لیوان آب میخورم و همزمان زیر لب زمزمه میکنم:«آخرش من تو یه زلزله میمیرم!»
راهنمایی بودم که یه زلزلهی خیلی ضعیف که کمتر کسی حسش کرد، تو اصفهان اومد. نصفه شب بود که تلفن خونهمون زنگ خورد. مامان گوشیو برداشت. ننه جون پشت خط بود. چون عجله داشت و میخواست به بقیه هم زنگ بزنه سریع و نجوییده نجوییده حرفشو زد:«برادرت میگه چند دقیقه پیش زلزله اومده. شبکه اصفهانم داره زیرنویس میکنه. بلند شید و آماده شید و از خونه بزنید بیرون. اینجا همه ریختن تو کوچه. یه بلوایی شده که نگو.» مادرم هم دوون دوون اول اومد سراغ من و بعد هم داداشم و بیدارمون کرد. چند ثانیه بعد تو هال خونه نشسته بودیم. من از شدت استرس داشتم میلرزیدم. جیکم درنمیومد. دندونام محکم به هم میخوردن و هیچ جوره نمیتونستم کنترلشون کنم. سردم شده بود و کاپشن پوشیده بودم. دستامو تو سینهم جمع کرده بودم و با چشمای باز و بدون این که پلک بزنم به صفحهی تلویزیون خیره شده بودم. زیرنویسا رو میخوندم و وحشت زدهتر میشدم. مادرم تو آشپرخونه داشت خوراکی و آب برمیداشت و تو یه کیف جاشون میکرد و هم زمان باهامون حرف میزد که اگه پس لرزهای چیزی اومد چیکار کنیم. با دقت به حرفاش گوش میدادم و هی واسه خودم تکرارشون میکردم. داداشم به طور عجیبی آروم بود و حتا میخندید و دلقک بازی درمیاورد و لرزش از شدت ترسی که به طور کاملا محسوسی، کل بدنمو گرفت بود، مسخره میکرد. برخلاف محلهی ننه جوناینا، تو محلهی ما احدی بیرون نیومده بود. پس ما هم موندیم تو خونه. بعد از یه ساعت بیدار موندن، بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم و بخوابیم ولی هم زمان آماده و هوشیار هم باشیم. نرفتیم تو اتاقامون و وسط همون هال دشک پهن کردیم. قبل از خوابیدن مامانم مدام توصیههای مثلا ایمنیش رو تکرار میکرد و داداشم هم مسخره بازی درمیاورد و میخندید و میگفت که اتفاقی نمیوفته و این زلزلههای کوچیک هر چند وقت یه بار همه جا میاد و حالا استثنائا این بار یه کوچولو شدتش بیشتر بوده و چند نفری فهمیدن. من تاصبح هزار بار خوابیدم و بیدار شدم. هر بار که از خواب میپریدم مامانم بیدار بود. آرومم میکرد و میگفت که اتفاقی نیوفتاده و بخواب و نگران نباش، من بیدارم.
چند سال بعد که اون زلزلهی وحشتناک کرمانشاه اتفاق افتاد و گویا اصفهانم یه مقداری لرزید، شبای پر از ترس و اضطراب من شروع شد. تا سه چهار شب توهم اینو داشتم که قطعا یه زلزلهی وحشتناکتر این جا میاد. یه شبش حتا کلا نخوابیدم. صبحش از قلمچی زنگ زده بودن که بگن محل آزمونت عوض شده . منم جواب داده بودم ولی انقدر گیج و منگ بودم از شدت بیخوابی و استرس که کلا یادم رفته بود و صبح جمعه رفتم همون جای قبلی. دور از چشم همه، تو یه کیف تمام وسایلی که فکر میکردم ضرورین چیده بودم و زیر تختم قایمشون کرده بودم. یه قمقمه آب، کیک و شکلات، دستمال، چسب زخم، فندک، کلاه و شال گردن، عکس بابام، یکی دو تا کتاب و حتا مار و پله واسه این که اگه حوصلهمون سر رفت بعد زلزله، بشینیم و بازی کنیم!
اپیزود چهارم The world at war رو چند دقیقهی پیش دیدم. شبای پر از وحشت لندن زیر بمببارونهای بی وقفهی نازیها. آدمایی که هر شبشون رو تو پناهگاهها میگذروندن و با هر صدای بمبی که میشنیدن خودشونو یه قدم به مرگ نزدیکتر میدیدن. بعضیهاشون مثل من، وحشت زده و منفعل بودن و هیچ کاری نمیکردن. بعضیهاشون مثل مامان، روحیهشون رو کاملا حفظ میکردن و مدام به همه توصیههای ایمنی میکردن که باید تو مواقع اضطراری چیکار کنن. بعضیهاشون مثل داداشم بقیه رو میخندوندن و میگفتن اتفاقی نمیوفته و همه صحیح و سالم از این جا میریم بیرون. حتا به صدای توپای خودی اشاره میکردن و به بقیه قوت قلب میدادن که ببینید! ما هم توپ داریم! این توپا بمب افکناشون رو از کار میندازن. در صورتی که همه میدونستن احتمال اصابت توپای خودی به هواپیماهای دشمن خیلی خیلی پایینه و شلیکشون صرفا برای حفظ روحیه سربازا و مردم عادیه. ولی همه با تمام وجود میخواستن این دروغو باور کنن. خب اگر این کارو نمیکردن چیکار میکردن و به چه امیدی ثانیههایی که مدام کش میاومدن رو میگذروندن؟ یکیشون میگفت واسه خودم یه قاعده ذهنی ساخته بودم و هر شیش تا بمبی که میخورد به زمین به خودم میگفتم بعدیه حتما میخوره به ما و کارمون تموم میشه. باز دوباره شیش تا رو میشمردم و میگفتم بعدیه میخوره بهمون و این چرخه تا آخرین بمب ادامه داشت. یه خانومی که خدمهی یه کافه بود و تو پناهگاها به بقیه خوراکی و این جور چیزا میداد، میگفت یه شب از شدت بمب بارون رفته بودم زیر میز و تو اوج ناامیدی دعا میکردم که ای کاش توپای جنگیمون هر چه زودتر شروع کنن به شلیک کردن.
شبایی که پنجه در پنجه مرگ میشی و هر لحظه فشار پنجهش رو گلوت رو بیشتر حس میکنی. زمان جلو نمیره. شب، صبح نمیشه. هیچ کاری ازت برنمیاد و در اوج استیصال فقط باید منتظر بشینی که یا زنده بمونی یا به بدترین وجه ممکن بمیری. اون موقع دیگه هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداره. اتفاقای گذشته، برنامههای آینده، اهداف و رویاهات، مال و اموال و اسباب و وسایل زندگیت دیگه واسهت پشیزی اهمیت ندارن. مرگ تو دو قدمیته و تو فقط باید زنده بمونی! همین و بس.
من هنوزم مطمئنم بالاخره یه روزی تو یه زلزله میمیرم. اینو با تمام وجود باور کردم و مدام با خودم تکرارش میکنم.
- جمعه, ۱۴ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۰۴ ق.ظ