هوا داشت تاریک میشد. نزدیک اذون بود. نشسته بود رو ایوون. ما داشتیم میرفتیم. خم شده بودم و داشتم کفشامو میپوشیدم. همزمان دستمو بردم بالا و چون گوشاش سنگین بود، با صدای بلند گفتم:«آقاجون خدافظ!» بعد از یکی دو ثانیه، آروم نگام کرد و جواب داد:«برو، خدا به همراهت!»
این آخرین جملهای بود که ازش شنیدم. این آخرین باری بود که نگاهمون خورد به هم دیگه. این آخرین خداحافظی بود، این آخرین دعای خیرش برام بود. آقاجون رفت.
وقتی برای آخرین بار اوردنش جلوی در خونهش، میون هیاهوی جیغ و گریه مامان و خالهها، انگار از زمین و زمان کنده شدم و افتادم ده سال قبل. دم در نشسته بود رو صندلیش و با تسبیحش ذکر میگفت. من و پسر داییم هم نشسته بودیم رو موتورِ خاموش دایی و تو تخیلات بچگانهمون بعد از یه سرقت مسلحانه از بانک، داشتیم از دست پلیس در میرفتیم. نگاهمون کرد و با خنده گفت:« حالا انقدر دارید سر و صدا میکنید، موتور روشنم بلدید برونید یا نه؟» پسر داییم لاف زد و جواب داد:«آره من میتونم!» آقاجون باز دوباره خندید و گفت:«تو که هنوز پات به زمینم نمیرسه!» بعدش یکم مکث کرد و گفت:« یاد بگیرید. به دردتون میخوره. بالاخره یه روز که هیچکی نباشه، نیاز میشه که شماهام بلد باشید.»
بعد دیدمش که نشسته سر کوچه. تا صدای دسته رو میشنوه شروع میکنه به سینه زدن و واسه خودش زیر لب خوندن. وقتی میام کنارش و بهش سلام میکنم ازم میپرسه:«زنجیر زدی یا نه؟» صورتمو میبرم نزدیک گوشش و به دروغ جواب میدم:«بله آقاجون! همون اولای راه افتادن دسته زدم.» میفهمه دارم دروغ میگم و شمرده شمرده بهم تذکر میده:«اگر نزدی، بیا برو به داییت بگو دوتا زنجیر بهت بده. واسه یه دقیقه هم که شده بزن!»
امکان نداره یاد این پیرمرد و خاطراتش بیوفتی و یه لبخندی نیاد گوشهی لبت. ساده بود و شریف. به شدت شوخ طبع و خنده رو، صبور، مهربون، آروم و عاشق. حتی جلوی ما هم قربون صدقهی ننهجون میرفت و نازشو میکشید. موذن بود و هر روز ظهر و عصر مینشست لب ایوون و اذون میگفت و کل محل صدای گرم و دلپذیرش رو میشناختن. وقتایی که نماز میخوند با دقت میدیدمش. انگار اون آرامشی که اون لحظات داشت، پخش میشد و تو هوا و حتی تو وجود منم جاری میشد. یه زمان محرما تو دسته نوحه میخوند. پیرتر که شد فقط چند متری دنبال دسته میومد و سینه میزد. چند سال اخیرم که فقط صندلیشو دستش میگرفت و میومد مینشت سر کوچه و منتظر میموند واسه اومدن دسته. ظهر که میخواستیم ناهار نذری بخوریم، هزار بار تاکید میکرد یه دونه برنجش رو هم نذارید ته بشقابتون بمونه! این غذای امام حسینه. تا محرم بعدی بیمهتون میکنه. عصرا که میومد تعزیه، بین اون همه جمعیت تنها آدمی بود که بلند بلند گریه میکرد و واسه خودش روضه میخوند. امکان نداشت اسم امام حسین رو بشنوه و اشک نریزه. خیلی زیاد پیش میومد که وقتی محرما پیشش بودیم، بلند واسهمون روضه میخوند و با یه حال غریبی و مثل ابر بهاری گریه میکرد.
بامزه بود و شوخ طبع و یه خاطره رو اگه هزار بارم تعریف میکرد، تو هر بار واسه شنیدنش تشنهتر از دفعه قبل بودی. همین چند ماه پیش بود که وقتی دید من موهام تا وسط کمرم اومده و داداشم از ته زده، با یه لبخند بانمک و قشنگی گفت:«شما دو تا مثل این که باهم لج کردید!» سادگیاش شیرین بود و پر از معصومیت. یه بار دیده بود که وقتی کیوی میریزن رو گوشت خام، چطور لهش میکنه تصمیم گرفته بود دیگه کیوی نخوره که مبادا این بلا سر معدهش هم بیاد. یه بار تو اخبار، "ریزگرد" رو "ولگرد" شنیده بود و پشت تلفن با نگرانی به مامانم میگفت که اخبار گفته ولگردا اومدم تو شهرا و دارن همه جا رو آلوده میکنن.
بعد از مرگ پدرم که هر کس و ناکسی واسه من و مامانم و داداشم توهم بزرگ بودن برداشته بود و تصمیم میگرفت و نسخه میپیچید، با این که از همه بزرگتر بود هیچ وقت هیچ دخالتی تو هیچ بخشی از زندگی ما نکرد. اگرم حرفی میزد هیچی نمیگفت جز این که هوای همو داشته باشید و از خدا کمک بگیرید و مطمئن باشید که اونم کمکتون میکنه و این نوع حرفا به علاوهی یه مشت دعای خیر. چقدر واسه بابام "بالام، بالام" میخوند و گریه میکرد. بیشترین چیزا رو ازش یاد گرفتم بدون این که بخواد به زور چیزی رو تو کلهم فرو کنه.
یکی دو سال آخر ساکت شده بود و دیگه کمتر حرف میزد. عصرا اگر هوا گرم بود فقط مینشست تو ایوون و خیره میشد به باغچه و درختای مو و انجیر و انارش و منتظر وقت اذون میموند. اگرم هوا سرد بود مینشست رو مبلش و خیره میشد به حیاط و با تسبیحش ذکر میگفت و بازم منتظر وقت اذون میموند. خسته بود. انقدر مرگ دور و وریاش رو دیده بود که دیگه پای موندن نداشت و منتظر خط پایان بود. تو این دنیای مسخره که دیگه کاری واسه انجام دادن نداشت؛ رسید به همون چیزی که میخواست.
این کلمههای بی ارزش و پراکنده گوییهای من، هیچ جوره نمیتونن آقاجونو توصیف کنن.همون قدر که هیچ وقت رفتن بابا، باورم نشد؛ رفتن آقاجون هم باورم نمیشه. آقاجون زیاد تسبیح داشت. یکیش رسید به من. یه تسبیح مشکی رنگِ قشنگ و ساده دقیقا مثل خودش. تسبیح خودمو گذاشتم کنار و تسبیح آقاجونو جایگزینش کردم. اون آرامش عمیقی که موقع نماز خوندن و ذکر گفتن داشت، تو تسبیحش هنوز مونده. هر بار که میگیرم تو دستم، انگار که از زمین و زمان کنده میشم و تو یه آرامش مطلقی فرو میرم.
+ تمام این سه ماه اخیر واسهم جهنم بود. سی چهل روز تو کما بودن آقاجون و بعدش پر کشیدنش و همزمان مریض شدن ننهجون و سه بار جراحی کردنش و مامانم که دریایی از غم و اندوه و بغضه و یه پاش این جاست و یه پاش خونه ننهجون و وقت و بی وقت دنبال یه فرصته واسه گریه کردن. هزار بار خواستم این جا بنویسم ولی نتونستم فکرمو جمع کنم و تمرکز کنم. حالا بعد از دوباره نوشتن احساس سبکی عجیبی میکنم.
فکر میکنم که "بوی کندر" هنوز زنده باشه.
- ۲۹ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۰۰