بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آقاجون» ثبت شده است

هوا داشت تاریک می‌شد. نزدیک اذون بود. نشسته بود رو ایوون. ما داشتیم می‌رفتیم. خم شده بودم و داشتم کفشامو می‌پوشیدم. همزمان دستمو بردم بالا و چون گوشاش سنگین بود، با صدای بلند گفتم:«آقاجون خدافظ!» بعد از یکی دو ثانیه، آروم نگام کرد و جواب داد:«برو، خدا به همراهت!»

این آخرین جمله‌ای بود که ازش شنیدم. این آخرین باری بود که نگاهمون خورد به هم دیگه. این آخرین خداحافظی بود، این آخرین دعای خیرش برام بود. آقاجون رفت. 

وقتی برای آخرین بار اوردنش جلوی در خونه‌ش، میون هیاهوی جیغ و گریه مامان و خاله‌ها، انگار از زمین و زمان کنده شدم و افتادم ده سال قبل. دم در نشسته بود رو صندلیش و با تسبیحش ذکر می‌گفت. من و پسر داییم هم نشسته بودیم رو موتورِ خاموش دایی و تو تخیلات بچگانه‌مون بعد از یه سرقت مسلحانه از بانک، داشتیم از دست پلیس در می‌رفتیم. نگاهمون کرد و با خنده گفت:« حالا انقدر دارید سر و صدا می‌کنید، موتور روشنم بلدید برونید یا نه؟» پسر داییم لاف زد و جواب داد:«آره من می‌تونم!» آقاجون باز دوباره خندید و گفت:«تو که هنوز پات به زمینم نمی‌رسه!» بعدش یکم مکث کرد و گفت:« یاد بگیرید. به دردتون می‌خوره. بالاخره یه روز که هیچکی نباشه، نیاز میشه که شماهام بلد باشید.»

بعد دیدمش که نشسته سر کوچه. تا صدای دسته رو می‌شنوه شروع می‌کنه به سینه زدن و واسه خودش زیر لب خوندن. وقتی میام کنارش و بهش سلام می‌کنم ازم می‌پرسه:«زنجیر زدی یا نه؟» صورتمو می‌برم نزدیک گوشش و به دروغ جواب می‌دم:«بله آقاجون! همون اولای راه افتادن دسته زدم.» می‌فهمه دارم دروغ می‌گم و شمرده شمرده بهم تذکر میده:«اگر نزدی، بیا برو به داییت بگو دوتا زنجیر بهت بده. واسه یه دقیقه هم که شده بزن!»

امکان نداره یاد این پیرمرد و خاطراتش بیوفتی و یه لبخندی نیاد گوشه‌ی لبت. ساده بود و شریف. به شدت شوخ طبع و خنده رو، صبور، مهربون، آروم و عاشق. حتی جلوی ما هم قربون صدقه‌ی ننه‌جون می‌رفت و نازشو می‌کشید. موذن بود و هر روز ظهر و عصر می‌نشست لب ایوون و اذون می‌گفت و کل محل صدای گرم و دلپذیرش رو می‌شناختن. وقتایی که نماز می‌خوند با دقت می‌دیدمش. انگار اون آرامشی که اون لحظات داشت، پخش میشد و تو هوا و حتی تو وجود منم جاری میشد. یه زمان محرما تو دسته نوحه می‌خوند. پیرتر که شد فقط چند متری دنبال دسته میومد و سینه میزد. چند سال اخیرم که فقط صندلیشو دستش می‌گرفت و میومد می‌نشت سر کوچه و منتظر می‌موند واسه اومدن دسته. ظهر که می‌خواستیم ناهار نذری بخوریم، هزار بار تاکید می‌کرد یه دونه برنجش رو هم نذارید ته بشقابتون بمونه! این غذای امام حسینه. تا محرم بعدی بیمه‌تون می‌کنه. عصرا که میومد تعزیه، بین اون همه جمعیت تنها آدمی بود که بلند بلند گریه می‌کرد و واسه خودش روضه می‌خوند. امکان نداشت اسم امام حسین رو بشنوه و اشک نریزه. خیلی زیاد پیش میومد که وقتی محرما پیشش بودیم، بلند واسه‌مون روضه می‌خوند و با یه حال غریبی و مثل ابر بهاری گریه می‌کرد.

بامزه بود و شوخ طبع و یه خاطره رو اگه هزار بارم تعریف می‌کرد، تو هر بار واسه شنیدنش تشنه‌تر از دفعه قبل بودی. همین چند ماه پیش بود که وقتی دید من موهام تا وسط کمرم اومده و داداشم از ته زده، با یه لبخند بانمک و قشنگی گفت:«شما دو تا مثل این که باهم لج کردید!» سادگیاش شیرین بود و پر از معصومیت. یه بار دیده بود که وقتی کیوی میریزن رو گوشت خام، چطور لهش می‌کنه تصمیم گرفته بود دیگه کیوی نخوره که مبادا این بلا سر معده‌ش هم بیاد. یه بار تو اخبار، "ریزگرد" رو "ولگرد" شنیده بود و پشت تلفن با نگرانی به مامانم می‌گفت که اخبار گفته ولگردا اومدم تو شهرا و دارن همه جا رو آلوده می‌کنن. 

بعد از مرگ پدرم که هر کس و ناکسی واسه من و مامانم و داداشم توهم بزرگ بودن برداشته بود و تصمیم می‌گرفت و نسخه می‌پیچید، با این که از همه بزرگ‌تر بود هیچ وقت هیچ دخالتی تو هیچ بخشی از زندگی ما نکرد. اگرم حرفی می‌زد هیچی نمی‌گفت جز این که هوای همو داشته باشید و از خدا کمک بگیرید و مطمئن باشید که اونم کمکتون می‌کنه و این نوع حرفا به علاوه‌ی یه مشت دعای خیر. چقدر واسه بابام "بالام، بالام" می‌خوند و گریه می‌کرد. بیشترین چیزا رو ازش یاد گرفتم بدون این که بخواد به زور چیزی رو تو کله‌م فرو کنه.

یکی دو سال آخر ساکت شده بود و دیگه کمتر حرف میزد. عصرا اگر هوا گرم بود فقط می‌نشست تو ایوون و خیره می‌شد به باغچه و درختای مو و انجیر و انارش و منتظر وقت اذون می‌موند. اگرم هوا سرد بود می‌نشست رو مبلش و خیره می‌شد به حیاط و با تسبیحش ذکر می‌گفت و بازم منتظر وقت اذون می‌موند. خسته بود. انقدر مرگ دور و وریاش رو دیده بود که دیگه پای موندن نداشت و منتظر خط پایان بود. تو این دنیای مسخره که دیگه کاری واسه انجام دادن نداشت؛ رسید به همون چیزی که می‌خواست. 

این کلمه‌های بی ارزش و پراکنده گویی‌های من، هیچ جوره نمی‌تونن آقاجونو توصیف کنن.همون قدر که هیچ وقت رفتن بابا، باورم نشد؛ رفتن آقاجون هم باورم نمیشه. آقاجون زیاد تسبیح داشت. یکیش رسید به من. یه تسبیح مشکی رنگِ قشنگ و ساده دقیقا مثل خودش. تسبیح خودمو گذاشتم کنار و تسبیح آقاجونو جایگزینش کردم. اون آرامش عمیقی که موقع نماز خوندن و ذکر گفتن داشت، تو تسبیحش هنوز مونده. هر بار که میگیرم تو دستم، انگار که از زمین و زمان کنده میشم و تو یه آرامش مطلقی فرو میرم.

+ تمام این سه ماه اخیر واسه‌م جهنم بود. سی چهل روز تو کما بودن آقاجون و بعدش پر کشیدنش و همزمان مریض شدن ننه‌جون و سه بار جراحی کردنش و مامانم که دریایی از غم و اندوه و بغضه و یه پاش این جاست و یه پاش خونه ننه‌جون و وقت و بی وقت دنبال یه فرصته واسه گریه کردن. هزار بار خواستم این جا بنویسم ولی نتونستم فکرمو جمع کنم و تمرکز کنم. حالا بعد از دوباره نوشتن احساس سبکی عجیبی می‌کنم.

فکر می‌کنم که "بوی کندر" هنوز زنده باشه.

پیرمرد عزیز!

تازگی‌ها هر بار که مهمان خانه‌ات می‌شویم، با سکوت آزار دهنده‌ و طولانی‌ات حال و احوال‌مان را خراب می‌کنی. می‌نشینی مقابل پنجره‌ی رو به حیاط و خیره می‌شوی به درخت انار باغچه‌ات و لام تا کام حرف نمی‌زنی. فقط تسبیحی به دست داری و گاهی ذکر می‌گویی. حتی دیگر از باد سرد کولر هم شاکی نیستی و با پیرزن جروبحث نمی‌کنی، فقط پتویی می‌اندازی روی پاهایت و تمام! شاید رادیوی قدیمی‌ و زهوار درفته‌ات را هم روشن کنی و اخباری گوش کنی. از خراب شدن چند وقت یک‌بار موج‌هایش هم هیچ شکایتی نمی‌کنی. دلیل سکوتت را هم که می‌پرسند با همان ترکی حرف زدن شیرین و خاصِ خودت، سنگین بودن گوش‌هایت را بهانه می‌کنی. دروغ نگو پیرمرد! گوش‌های تو ده سالی می‌شود که به همین میزان فعلی سنگین‌اند. دلیل حرف نزدن‌هایت هر چه هست، این نیست.

آخرین باری که دیدمت اما کمی حرف زدی! نصفه شب پیرزن حالش کمی خراب شده بود. به محض اینکه ما را دیدی، با صدای مضطرب و نگران مو به موی اتفاقات دیشب را توضیح دادی. داشتی از کاه کوه ‌می‌ساختی و هر چه با صدای بلند می‌گفتیم که اتفاقی نیافتاده و نگران نباش و یک افت فشار معمولی بوده، به خرجت نمی‌رفت و حرف‌هایت را از نو تکرار می‌کردی. ناگهان دوباره سکوت کردی. سکوتی که یعنی حرفت را نمی‌فهمند.

حرف بزن پیرمرد! خاطراتت را با همان آب و تاب قدیمی تعریف کن. مثل همیشه حواست به نوه‌های کوچک‌ترت هم که ترکی بلد نیستند باشد و کل خاطره را یک‌بار دیگر برای‌شان به فارسی بگو. به خاطرات مشترک با برادر‌هایت و تخس بازی‌های‌تان برس و بگذار یک بار دیگر خنده‌های نمکین و دل‌فریبت را بشنویم.  خاطره‌ی اولین روز مکتب رفتنت را شاید ده بار شنیده‌ام و هر بار برایم تازگی دارد. برای هر نوه‌ات که تازه بخواهد وارد مدرسه شود تعریفش می‌کنی. برای من هم تعریف کردی. حتی دلم برای کلماتی که به اشتباه تلفظ‌شان می‌کردی هم تنگ شده. مثل زمان‌هایی که می‌خواستی از ترافیک سنگین خیابان‌های شهر شکایت کنی و با لحنی آرام و دوست داشتنی می‌گفتی:«نمی‌دونید چه "تراتیکی" بود! اول و آخرش معلوم نبود!» یا آن زمان‌هایی که تازه جومونگ به تلویزیون آمده بود و ساعت پخشش که نزدیک می‌شد می‌گفتی:«تلویزیون رو روشن کنید! "جنون" میاد الان!»

از بعضی حرف‌هایت لجم می‌گیرد پیرمرد! چرا هربار که از تخریب روستای‌تان به خاطر ساخت سد و کوچ اجباری و سرگردان شدنت در شهر، آن هم با چهار بچه، حرفی می‌زنی؛ به قدر کافی عصبانی و خشمگین نیستی؟ از اینکه خانه‌ات را مفت از چنگت درآوردند چرا شاکی نیستی؟ چرا به آدم‌هایی که بی‌خانه‌ات کردند فحشی نمی‌دهی؟ چرا هر بار که از صفر شروع کردنت در زندگی حرف می‌زنی این‌قدر ماجرا را ساده و راحت نشان می‌دهی؟ چرا از کارگری‌ها و بنایی‌های سنگین و طاقت فرسایی که انجام دادی و  خارج از توان هر انسانی بوده‌اند گله نمی‌کنی؟! نگاهی به زانوهایت بنداز! دردشان یادگار همان از صفر شروع کردن‌ها و کارگری‌هاست.

پیرمرد! خیلی وقت است که نمی‌توانی به هیچ سفری بروی. درد پاها و کمرت امانت را بریده و حتی یک قدم از خانه بیرون رفتن هم برایت سخت و دشوار است. ولی باز دلت طاقت نمی‌آورد و پیرزن را هر بار با یکی از بچه‌هایت به سفری می‌فرستی و خودت تنها می‌مانی. چقدر هم هر بار سفارش می‌کنی که مادرتان را سالم تحویل دادم و سالم تحویل می‌گیرم و روزی یک‌بار با پیرزن تلفنی حرف می‌زنی و مطمئن می‌شوی که چیزی خلاف میلش در سفر پیش نمی‌رود.

تو خیلی خوش سلیقه‌ای پیرمرد. همسری که انتخاب کردی به بهترین شکل ممکن خوش‌سلیقگی‌ات را ثابت می‌کند. در این رابطه آن کسی هم که عاشق‌تر است قطعا تویی.

پیرمرد! تو دل‌نازکترین مردی هستی که من در طول زندگی‌ دیده‌ام. اشکت دم مشکت است و هر اتفاقی می‌تواند خیلی راحت به گریه کردن وادارت می‌کند. هر سال تاسوعا عاشورا خراب می‌شوم سرت و دو روز می‌مانم خانه‌ات. بی‌مقدمه شروع می‌کنی به روضه خواندن و گریه کردن. کل ماجرای کربلا را برای‌مان هر بار از نو  تعریف می‌کنی. ظهر عاشورا که می‌شود هم لحظه به لحظه‌ی اتفاقات را گزارش می‌کنی و خیلی جگرسوز اشک می‌ریزی. آن زمان‌هایی که می‌آمدی و تعزیه می‌دیدی، من عاشق این بودم که بروم سمت دیگر  بنشینم و خیره بشوم به چهره‌ات که با لحظه به لحظه‌ی تعزیه گریه می‌کردی و برای خودت روضه می‌خواندی و آرام آرام سینه می‌زدی. اصلا انگار تو در یک حس و حال بودی و کل آن جمع در حس و حال دیگر! یا صبح عاشورا که می‌نشینی سر کوچه و وقتی دسته ‌می‌رسد صف زنجیرزنان را چک می‌کنی که حتما نوه‌هایت پسرت را در حال زنجیرزنی ببینی و ذوق‌شان را بکنی. محرم بدون تو برای من عذاب‌آور و غیر قابل تصور است.

هشت سال پیش را یادت هست پیرمرد؟ زمانی که پدرم رفت به دنیای دیگر؟ یادت است به محض اینکه مرا دیدی از چشمانم خواندی که من دلم حرف‌های دلداری دهنده‌ و مسخره نمی‌خواهد، فهمیدی که من به یک آغوش گرم و یک سینه برای گذاشتن سرم روی آن و زار زدن نیاز دارم. نشستی روی زمین و مرا به سمت خودت کشیدی و سرم را گذاشتی روی سینه‌ات و هر دو بلند بلند گریه می‌کردیم.

بهترین لحظات، زمانی‌هایی است  که دایی موی سرت را کوتاه و ریش هایت را آنکادر می‌کند و  همگی از جوان شدن و خوشتیپ شدنت می‌گوییم و تو خجالت می‌کشی و می‌خندی. آن خنده‌هایت قند در دلم آب می‌کنند و دوست دارم محکم بغلت کنم و هزار بار ببوسمت! یا وقت‌هایی که در جشن تولد‌ها با عصایت می‌رقصی نمی‌دانی چقدر دوست داشتنی می‌شوی!

خیلی پرحرفی نمی‌کنم و سرت را درد نمی‌آورم. سایه‌ات همیشه مستدام.