بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

حرف بزن پیرمرد!

سه شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ق.ظ

پیرمرد عزیز!

تازگی‌ها هر بار که مهمان خانه‌ات می‌شویم، با سکوت آزار دهنده‌ و طولانی‌ات حال و احوال‌مان را خراب می‌کنی. می‌نشینی مقابل پنجره‌ی رو به حیاط و خیره می‌شوی به درخت انار باغچه‌ات و لام تا کام حرف نمی‌زنی. فقط تسبیحی به دست داری و گاهی ذکر می‌گویی. حتی دیگر از باد سرد کولر هم شاکی نیستی و با پیرزن جروبحث نمی‌کنی، فقط پتویی می‌اندازی روی پاهایت و تمام! شاید رادیوی قدیمی‌ و زهوار درفته‌ات را هم روشن کنی و اخباری گوش کنی. از خراب شدن چند وقت یک‌بار موج‌هایش هم هیچ شکایتی نمی‌کنی. دلیل سکوتت را هم که می‌پرسند با همان ترکی حرف زدن شیرین و خاصِ خودت، سنگین بودن گوش‌هایت را بهانه می‌کنی. دروغ نگو پیرمرد! گوش‌های تو ده سالی می‌شود که به همین میزان فعلی سنگین‌اند. دلیل حرف نزدن‌هایت هر چه هست، این نیست.

آخرین باری که دیدمت اما کمی حرف زدی! نصفه شب پیرزن حالش کمی خراب شده بود. به محض اینکه ما را دیدی، با صدای مضطرب و نگران مو به موی اتفاقات دیشب را توضیح دادی. داشتی از کاه کوه ‌می‌ساختی و هر چه با صدای بلند می‌گفتیم که اتفاقی نیافتاده و نگران نباش و یک افت فشار معمولی بوده، به خرجت نمی‌رفت و حرف‌هایت را از نو تکرار می‌کردی. ناگهان دوباره سکوت کردی. سکوتی که یعنی حرفت را نمی‌فهمند.

حرف بزن پیرمرد! خاطراتت را با همان آب و تاب قدیمی تعریف کن. مثل همیشه حواست به نوه‌های کوچک‌ترت هم که ترکی بلد نیستند باشد و کل خاطره را یک‌بار دیگر برای‌شان به فارسی بگو. به خاطرات مشترک با برادر‌هایت و تخس بازی‌های‌تان برس و بگذار یک بار دیگر خنده‌های نمکین و دل‌فریبت را بشنویم.  خاطره‌ی اولین روز مکتب رفتنت را شاید ده بار شنیده‌ام و هر بار برایم تازگی دارد. برای هر نوه‌ات که تازه بخواهد وارد مدرسه شود تعریفش می‌کنی. برای من هم تعریف کردی. حتی دلم برای کلماتی که به اشتباه تلفظ‌شان می‌کردی هم تنگ شده. مثل زمان‌هایی که می‌خواستی از ترافیک سنگین خیابان‌های شهر شکایت کنی و با لحنی آرام و دوست داشتنی می‌گفتی:«نمی‌دونید چه "تراتیکی" بود! اول و آخرش معلوم نبود!» یا آن زمان‌هایی که تازه جومونگ به تلویزیون آمده بود و ساعت پخشش که نزدیک می‌شد می‌گفتی:«تلویزیون رو روشن کنید! "جنون" میاد الان!»

از بعضی حرف‌هایت لجم می‌گیرد پیرمرد! چرا هربار که از تخریب روستای‌تان به خاطر ساخت سد و کوچ اجباری و سرگردان شدنت در شهر، آن هم با چهار بچه، حرفی می‌زنی؛ به قدر کافی عصبانی و خشمگین نیستی؟ از اینکه خانه‌ات را مفت از چنگت درآوردند چرا شاکی نیستی؟ چرا به آدم‌هایی که بی‌خانه‌ات کردند فحشی نمی‌دهی؟ چرا هر بار که از صفر شروع کردنت در زندگی حرف می‌زنی این‌قدر ماجرا را ساده و راحت نشان می‌دهی؟ چرا از کارگری‌ها و بنایی‌های سنگین و طاقت فرسایی که انجام دادی و  خارج از توان هر انسانی بوده‌اند گله نمی‌کنی؟! نگاهی به زانوهایت بنداز! دردشان یادگار همان از صفر شروع کردن‌ها و کارگری‌هاست.

پیرمرد! خیلی وقت است که نمی‌توانی به هیچ سفری بروی. درد پاها و کمرت امانت را بریده و حتی یک قدم از خانه بیرون رفتن هم برایت سخت و دشوار است. ولی باز دلت طاقت نمی‌آورد و پیرزن را هر بار با یکی از بچه‌هایت به سفری می‌فرستی و خودت تنها می‌مانی. چقدر هم هر بار سفارش می‌کنی که مادرتان را سالم تحویل دادم و سالم تحویل می‌گیرم و روزی یک‌بار با پیرزن تلفنی حرف می‌زنی و مطمئن می‌شوی که چیزی خلاف میلش در سفر پیش نمی‌رود.

تو خیلی خوش سلیقه‌ای پیرمرد. همسری که انتخاب کردی به بهترین شکل ممکن خوش‌سلیقگی‌ات را ثابت می‌کند. در این رابطه آن کسی هم که عاشق‌تر است قطعا تویی.

پیرمرد! تو دل‌نازکترین مردی هستی که من در طول زندگی‌ دیده‌ام. اشکت دم مشکت است و هر اتفاقی می‌تواند خیلی راحت به گریه کردن وادارت می‌کند. هر سال تاسوعا عاشورا خراب می‌شوم سرت و دو روز می‌مانم خانه‌ات. بی‌مقدمه شروع می‌کنی به روضه خواندن و گریه کردن. کل ماجرای کربلا را برای‌مان هر بار از نو  تعریف می‌کنی. ظهر عاشورا که می‌شود هم لحظه به لحظه‌ی اتفاقات را گزارش می‌کنی و خیلی جگرسوز اشک می‌ریزی. آن زمان‌هایی که می‌آمدی و تعزیه می‌دیدی، من عاشق این بودم که بروم سمت دیگر  بنشینم و خیره بشوم به چهره‌ات که با لحظه به لحظه‌ی تعزیه گریه می‌کردی و برای خودت روضه می‌خواندی و آرام آرام سینه می‌زدی. اصلا انگار تو در یک حس و حال بودی و کل آن جمع در حس و حال دیگر! یا صبح عاشورا که می‌نشینی سر کوچه و وقتی دسته ‌می‌رسد صف زنجیرزنان را چک می‌کنی که حتما نوه‌هایت پسرت را در حال زنجیرزنی ببینی و ذوق‌شان را بکنی. محرم بدون تو برای من عذاب‌آور و غیر قابل تصور است.

هشت سال پیش را یادت هست پیرمرد؟ زمانی که پدرم رفت به دنیای دیگر؟ یادت است به محض اینکه مرا دیدی از چشمانم خواندی که من دلم حرف‌های دلداری دهنده‌ و مسخره نمی‌خواهد، فهمیدی که من به یک آغوش گرم و یک سینه برای گذاشتن سرم روی آن و زار زدن نیاز دارم. نشستی روی زمین و مرا به سمت خودت کشیدی و سرم را گذاشتی روی سینه‌ات و هر دو بلند بلند گریه می‌کردیم.

بهترین لحظات، زمانی‌هایی است  که دایی موی سرت را کوتاه و ریش هایت را آنکادر می‌کند و  همگی از جوان شدن و خوشتیپ شدنت می‌گوییم و تو خجالت می‌کشی و می‌خندی. آن خنده‌هایت قند در دلم آب می‌کنند و دوست دارم محکم بغلت کنم و هزار بار ببوسمت! یا وقت‌هایی که در جشن تولد‌ها با عصایت می‌رقصی نمی‌دانی چقدر دوست داشتنی می‌شوی!

خیلی پرحرفی نمی‌کنم و سرت را درد نمی‌آورم. سایه‌ات همیشه مستدام.

 

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • سه شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ق.ظ
  • محسن

نظرات  (۷)

  • هانیه معینیان
  • دلم برای پدربزرگ های فوت شده‌ام تنگ شد...

    خدا حفظشان کند همه پدربزرگ ها را

    پاسخ:
    روح پدربزرگ‌هاتون شاد.

    نوشته هاتون یه حال عجیبی دارن

    یعنی با وجود اینکه در ظاهر تند و زننده ان آدم رو جذب میکنن

    حتی گلایه ها و منفی بافی ها و کمبود اعتماد به نفسی که توی پست هاتون دیدم 

    از یه طرف میخوام راه حلی پیشنهاد کنم یا حداقل همدردی کنم 

    از طرفی هم تحسین کنم 

    الان با این پست بغض گلوم رو گرفت 

    همه امون میدونیم که همیشگی نیستن

    سایه اشون نمیتونه تا ابد مستدام باشه

    فقط تا فرصت هست قدرشون رو بدونید 

    پاسخ:
    ممنون به خاطر وقتی که می‌ذاری دوست عزیز:)

    یک ثانیه هم نمی‌تونم نبودنش رو تصور کنم. دنیا برام خیلی تاریک میشه. چیزی رو نمی‌بینم.
  • لیلا هستم
  • آخ خدااااا

    چقد دلم وجود یک پدربزرگ رو خواست. من هیچوقت پدربزرگ هامو ندیدم! و چقدر باخوندن این پستت وجودم پر از حسرت شد

    چقد عاااااشق بوده خدااا:))))) عشق واقعی به اینا میگن *_*

    سایشون مستدام باشه، قدرش رو بدون

    پاسخ:
    :) 
    ممنونم به خاطر دعای خیرت.
  • ꀪꋬꋒ℮ꌛ℮ꈚ ^^
  • هیچ تصویری از پدربزرگ داشتن ندارم...و برام این حس و حال غریبه..ولی حسودیم شد((:

    سایه شون مستدام(((:

    پاسخ:
    ممنونم ازت دوست عزیز:)))

    خدا حفظ کنه پدربزرگتو و سایه ش همیشه مستدام.

    با خوندن متنت یاد پدربزرگام افتادم و بی اختیار اشک ریختم. 

    خوبه که قدر این عزیزو میدونی.

    پاسخ:
    ممنونم به خاطر دعای قشنگت:)
  • هلن پراسپرو
  • هیچ تصوری ندارم از اینکه پدربزرگا چطورین، ولی تو این سی چهل ثانیه ای که اینو خوندم احساس کردم...نمیدونم انگار یهویی بی مقدمه پدربزرگ دار شدم.

    پاسخ:
    اگر بدونی کامنتت چه حس فوق‌العاده‌ای بهم داد:)
  • سارا سماواتی منفرد
  • خیلی تاثیر گذار بود آدم بی اختیار به یاد پدربزرگش می افته ...

     

    لایک ...

    پاسخ:
    ممنونم به خاطر وقتی که گذاشتید:)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی