بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابا» ثبت شده است

هوا داشت تاریک می‌شد. نزدیک اذون بود. نشسته بود رو ایوون. ما داشتیم می‌رفتیم. خم شده بودم و داشتم کفشامو می‌پوشیدم. همزمان دستمو بردم بالا و چون گوشاش سنگین بود، با صدای بلند گفتم:«آقاجون خدافظ!» بعد از یکی دو ثانیه، آروم نگام کرد و جواب داد:«برو، خدا به همراهت!»

این آخرین جمله‌ای بود که ازش شنیدم. این آخرین باری بود که نگاهمون خورد به هم دیگه. این آخرین خداحافظی بود، این آخرین دعای خیرش برام بود. آقاجون رفت. 

وقتی برای آخرین بار اوردنش جلوی در خونه‌ش، میون هیاهوی جیغ و گریه مامان و خاله‌ها، انگار از زمین و زمان کنده شدم و افتادم ده سال قبل. دم در نشسته بود رو صندلیش و با تسبیحش ذکر می‌گفت. من و پسر داییم هم نشسته بودیم رو موتورِ خاموش دایی و تو تخیلات بچگانه‌مون بعد از یه سرقت مسلحانه از بانک، داشتیم از دست پلیس در می‌رفتیم. نگاهمون کرد و با خنده گفت:« حالا انقدر دارید سر و صدا می‌کنید، موتور روشنم بلدید برونید یا نه؟» پسر داییم لاف زد و جواب داد:«آره من می‌تونم!» آقاجون باز دوباره خندید و گفت:«تو که هنوز پات به زمینم نمی‌رسه!» بعدش یکم مکث کرد و گفت:« یاد بگیرید. به دردتون می‌خوره. بالاخره یه روز که هیچکی نباشه، نیاز میشه که شماهام بلد باشید.»

بعد دیدمش که نشسته سر کوچه. تا صدای دسته رو می‌شنوه شروع می‌کنه به سینه زدن و واسه خودش زیر لب خوندن. وقتی میام کنارش و بهش سلام می‌کنم ازم می‌پرسه:«زنجیر زدی یا نه؟» صورتمو می‌برم نزدیک گوشش و به دروغ جواب می‌دم:«بله آقاجون! همون اولای راه افتادن دسته زدم.» می‌فهمه دارم دروغ می‌گم و شمرده شمرده بهم تذکر میده:«اگر نزدی، بیا برو به داییت بگو دوتا زنجیر بهت بده. واسه یه دقیقه هم که شده بزن!»

امکان نداره یاد این پیرمرد و خاطراتش بیوفتی و یه لبخندی نیاد گوشه‌ی لبت. ساده بود و شریف. به شدت شوخ طبع و خنده رو، صبور، مهربون، آروم و عاشق. حتی جلوی ما هم قربون صدقه‌ی ننه‌جون می‌رفت و نازشو می‌کشید. موذن بود و هر روز ظهر و عصر می‌نشست لب ایوون و اذون می‌گفت و کل محل صدای گرم و دلپذیرش رو می‌شناختن. وقتایی که نماز می‌خوند با دقت می‌دیدمش. انگار اون آرامشی که اون لحظات داشت، پخش میشد و تو هوا و حتی تو وجود منم جاری میشد. یه زمان محرما تو دسته نوحه می‌خوند. پیرتر که شد فقط چند متری دنبال دسته میومد و سینه میزد. چند سال اخیرم که فقط صندلیشو دستش می‌گرفت و میومد می‌نشت سر کوچه و منتظر می‌موند واسه اومدن دسته. ظهر که می‌خواستیم ناهار نذری بخوریم، هزار بار تاکید می‌کرد یه دونه برنجش رو هم نذارید ته بشقابتون بمونه! این غذای امام حسینه. تا محرم بعدی بیمه‌تون می‌کنه. عصرا که میومد تعزیه، بین اون همه جمعیت تنها آدمی بود که بلند بلند گریه می‌کرد و واسه خودش روضه می‌خوند. امکان نداشت اسم امام حسین رو بشنوه و اشک نریزه. خیلی زیاد پیش میومد که وقتی محرما پیشش بودیم، بلند واسه‌مون روضه می‌خوند و با یه حال غریبی و مثل ابر بهاری گریه می‌کرد.

بامزه بود و شوخ طبع و یه خاطره رو اگه هزار بارم تعریف می‌کرد، تو هر بار واسه شنیدنش تشنه‌تر از دفعه قبل بودی. همین چند ماه پیش بود که وقتی دید من موهام تا وسط کمرم اومده و داداشم از ته زده، با یه لبخند بانمک و قشنگی گفت:«شما دو تا مثل این که باهم لج کردید!» سادگیاش شیرین بود و پر از معصومیت. یه بار دیده بود که وقتی کیوی میریزن رو گوشت خام، چطور لهش می‌کنه تصمیم گرفته بود دیگه کیوی نخوره که مبادا این بلا سر معده‌ش هم بیاد. یه بار تو اخبار، "ریزگرد" رو "ولگرد" شنیده بود و پشت تلفن با نگرانی به مامانم می‌گفت که اخبار گفته ولگردا اومدم تو شهرا و دارن همه جا رو آلوده می‌کنن. 

بعد از مرگ پدرم که هر کس و ناکسی واسه من و مامانم و داداشم توهم بزرگ بودن برداشته بود و تصمیم می‌گرفت و نسخه می‌پیچید، با این که از همه بزرگ‌تر بود هیچ وقت هیچ دخالتی تو هیچ بخشی از زندگی ما نکرد. اگرم حرفی می‌زد هیچی نمی‌گفت جز این که هوای همو داشته باشید و از خدا کمک بگیرید و مطمئن باشید که اونم کمکتون می‌کنه و این نوع حرفا به علاوه‌ی یه مشت دعای خیر. چقدر واسه بابام "بالام، بالام" می‌خوند و گریه می‌کرد. بیشترین چیزا رو ازش یاد گرفتم بدون این که بخواد به زور چیزی رو تو کله‌م فرو کنه.

یکی دو سال آخر ساکت شده بود و دیگه کمتر حرف میزد. عصرا اگر هوا گرم بود فقط می‌نشست تو ایوون و خیره می‌شد به باغچه و درختای مو و انجیر و انارش و منتظر وقت اذون می‌موند. اگرم هوا سرد بود می‌نشست رو مبلش و خیره می‌شد به حیاط و با تسبیحش ذکر می‌گفت و بازم منتظر وقت اذون می‌موند. خسته بود. انقدر مرگ دور و وریاش رو دیده بود که دیگه پای موندن نداشت و منتظر خط پایان بود. تو این دنیای مسخره که دیگه کاری واسه انجام دادن نداشت؛ رسید به همون چیزی که می‌خواست. 

این کلمه‌های بی ارزش و پراکنده گویی‌های من، هیچ جوره نمی‌تونن آقاجونو توصیف کنن.همون قدر که هیچ وقت رفتن بابا، باورم نشد؛ رفتن آقاجون هم باورم نمیشه. آقاجون زیاد تسبیح داشت. یکیش رسید به من. یه تسبیح مشکی رنگِ قشنگ و ساده دقیقا مثل خودش. تسبیح خودمو گذاشتم کنار و تسبیح آقاجونو جایگزینش کردم. اون آرامش عمیقی که موقع نماز خوندن و ذکر گفتن داشت، تو تسبیحش هنوز مونده. هر بار که میگیرم تو دستم، انگار که از زمین و زمان کنده میشم و تو یه آرامش مطلقی فرو میرم.

+ تمام این سه ماه اخیر واسه‌م جهنم بود. سی چهل روز تو کما بودن آقاجون و بعدش پر کشیدنش و همزمان مریض شدن ننه‌جون و سه بار جراحی کردنش و مامانم که دریایی از غم و اندوه و بغضه و یه پاش این جاست و یه پاش خونه ننه‌جون و وقت و بی وقت دنبال یه فرصته واسه گریه کردن. هزار بار خواستم این جا بنویسم ولی نتونستم فکرمو جمع کنم و تمرکز کنم. حالا بعد از دوباره نوشتن احساس سبکی عجیبی می‌کنم.

فکر می‌کنم که "بوی کندر" هنوز زنده باشه.

میدونی بابا؟ بعضی شبا مثل همین امشب، دلم می‌خواد چراغ اتاقمو خاموش کنم و صندلیمو بذارم پشت پنجره‌ و زل بزنم به آسمون سیاه و ماه روشن وسطش و فقط به تو فکر کنم. چهره‌ت، خاطراتت، خنده‌هات، شوخیات، عصبانیتات، بدخلقی‌ها و گریه‌های از شدت دردت مثل یه فیلم تو ذهنم مرور میشن. آخرشم میرسن به صحنه‌‌ی اون تخت لعنتی و آخرین باری که از پشت شیشه‌ی آی سی یو دیدمت. بعدش بدون این که خودمم بفهمم چه اتفاقی داره میوفته، چشمام خیس میشن، نفسم بالا نمیاد و دستام مشت میشن. بعد از چند ثانیه به خودم میام و چند باری نفس عمیق می‌کشم. بعد خودمو سرزنش می‌کنم که خجالت بکش، جمع کن خودتو! مرد که گریه نمی‌کنه!

میدونی بابا؟ بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم اون قدری که باید قوی نیستم. از یه چیزای احمقانه‌ای می‌ترسم که اگه بگم چیان باورت نمیشه! مامان میگه چرا واسه هیچ چیزی نمیشه روت حساب باز کرد؟! داداشم میگه بی‌مسئولیتم و سر به هوا و بی‌خیال! رفیقام و فامیل فکر می‌کنن زودجوشم و عصبانی و وحشی. راستشو بخوای من با همه‌شون موافقم! همه چیزایی که میگن هستم. ولی وقتی پشت این پنجره نشستم و خیره شدم به آسمون سیاه کم ستاره‌ی شب و به تو فکر می‌کنم، انگار یه آدم دیگه‌ام. تو آروم‌ترین حالت خودمم و هیچ چیزی نمی‌تونه عصبانیم کنه. قوی‌تر میشم و فکر می‌کنم اون قدری مسئولیت پذیر هستم که بشه روم حساب باز کرد!

میدونی بابا؟ چند شب پیش بود که خواب دیدم وسط یه میدون جنگم. پشت خاک ریز خوابیده بودم و به دشمنی که روبروم بود شلیک می‌کردم.تیرام می‌رفت سمتشون و بهشون می‌خورد ولی هیچ آسیبی بهشون نمی‌رسوند! انگار تمام تیرام نامرئی بودن و ازشون رد میشدن. هر چقدرم که تیر می‌خوردن فایده‌ای نداشت! بعدش یه دفعه‌ای دیدم که تو داری از دل دشمن میای سمتم. شبیه عکسای بیست سالگیت بودی. صورت لاغر و موهای کوتاهِ به سمت چپ شونه شده، ریش و سبیل کامل، کاپشن خاکی و عینک پهن. رسیدی بهم و پشت خاکریز پناه گرفتی. بدون هیچ حرفی تفنگو ازم گرفتی و شروع کردی به تیر زدن. من فقط خیره شده بودم بهت و حتا سرمو نچرخوندم که ببینم تیرایی که داری شلیک می‌کنی، می‌خورن به دشمن یا نه. میدونم که حرفم باور کردنی نیست ولی انگار تو اون لحظه یه آگاهی نصفه و نیمه‌ای تو خواب اومد سراغم. فهمیدم که دارم خواب میبینم. فهمدم که هیچی واقعی نیست. فهمیدم که دارم توی بیست ساله رو کنار خودم می‌بینم. تا خواستم صدات کنم و ازت بپرسم که واقعا خودتی یا نه، از خواب پریدم. واضح‌ترین خوابی بود که تو عمرم دیده بودم. 

می‌دونی بابا؟ همه چیز همین جوری باقی نمی‌مونه. هر چقدرم الان تیرام به هدف نخورن، من باز خشاب عوض می‌کنم و شلیک می‌کنم. بالاخره یه روزی میرسه که دیگه نیاز نباشه تو بیای و اسلحه رو از دستم بگیری و به جام شلیک کنی! قول میدم که همه چی رو عوض کنم بابا. قول میدم.

the weeping song

میدونی بابا؟ من تو رو هیچ وقت نشناختم. یه دنیا سوال دارم درباره‌ت. عجیب و غیر منتظره هم نیست این قضیه! مگه من اون موقع‌ها چند سالم بود آخه؟

یه سوالِ بی‌جوابه که چند وقتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده! تو درباره‌ی "مرگ" چی فکر می‌کردی؟ چطوری واسه خودت تعریفش می‌کردی؟ مرگ رو چطور می‌دیدی؟

سه چهار سال آخر عمرت، با تمام وجودت می‌خواستی که هر چه زودتر بمیری. یادمه که هر بار که بحث مریضی و درمانت پیش می‌اومد، با یاس و تا ناامیدی کامل از زندگیت، آرزوی مرگ می‌کردی! حتا به خاطرش گریه می‌کردی! اصلا هم واسه‌ت دردناک و خجالت آور نبود که پسر ده ساله‌ت داره اشکاتو نگاه می‌کنه. گریه می‌کردی که لحظه‌ی آخر زندگیت هرچه زودتر فرا برسه و دیگه تویی وجود نداشته باشه! مرگ واسه‌ت یه معشوقه بود که برای رسیدن بهش بی‌تابی می‌کردی. خب پس چرا خودت، کارِ خودتو تموم نمی‌کردی؟ اگه تا این حد عاشق مرگ بودی و آرزوشو می‌کردی، چرا قدم نهایی رو برنمی‌داشتی و نقطه‌ی پایانی خودت رو، خودت نمیذاشتی؟ چرا خودتو از بند جسم پر از دردت آزاد نمی‌کردی؟ واسم عجیب و گُنگ و غیرقابل فهمه.

اصلا مرگ واسه‌ت چه مفهومی داشت؟ اگر از مریضی لاعلاجت با یه معجزه نجات پیدا می‌کردی، بازم آرزوی مرگ می‌کردی؟ اگه هیچ درد جسمی‌ای نداشتی، باز هم مرگو انتخاب می‌کردی؟ قصد نابود کردن یه زندگی پوچ، بیهوده و احمقانه رو داشتی یا صرفا می‌خواستی از شر دردات خلاص شی؟ شایدم این دوتا یه چیز باشن و فرقی نداشته باشن باهم. بین زندگی با درد و بی‌درد تفاوتی می‌دیدی؟ تو که چندین بار تا چند قدمی مرگ رفتی و لمسش کردی، چرا هیچ وقت، یه شور زندگی تازه‌ پیدا نکردی و در عوض عطشت به مرگ روز به روز بیشتر شد؟ از مرگ چقدر می‌ترسیدی؟ اون مانعی که نمی‌ذاشت خودت، کار خودتو تموم کنی همین ترسه نبود؟ اگه ترس نبود پس چی بود؟ دین و ایمونت؟ خانواده‌ت؟ چی؟

اصلا این ((مرگ خواهی)) از کی برات به وجود اومد؟ همیشه همراهت بود و توو اون سه چهار سال به اوج خودش رسید؟ یا از وقتی فهمیدی که تمام این دوا درمونا، صرفا دارن وقت اضافه برات میخرن و داری دست و پای الکی میزنی و چیزی با پایانت فاصله نداری؟

با وجود تمام این دلمردگی‌‌ها و ناامیدی‌ها، چرا واسه رفاه بیشتر خانواده‌ت اون‌طور تلاش می‌کردی و بزرگ‌ترین دغدغه‌ی روزای آخرت بود؟ یادته می‌خواستی زودتر از موعد بازنشست شی ولی نمیشد؟ بهت پیشنهاد از کارافتادگی شد و تو باز گریه کردی. از کم شدن حقوقت می‌ترسیدی. می‌گفتی فردا روزی اگر نبودم، با این حقوق کمِ از کار افتادگی، این بچه‌ها چطور زندگی کنن؟ بعد از این که قضیه حل و فصل شد و بالاخره بازنشسته شدی، یادته چقدر خوشحال بودی؟ این که چطور رفتی با فلان مدیر و فلان معاون حرف زدی و توجیه‌شون کردی رو با چه شور و ذوقی تعریف می‌کردی! توی اون دو هفته‌ی بعد بازنشستگیت خندون‌ترین چهره‌ی تمام اون سال‌های سختت رو داشتی. یادمه یه بار پیش عمو می‌گفتی من عذاب وجدان دارم که  از حق و حقوق این بچه‌ها واسه درمان خودم خرج می‌کنم! آخرین ماموریتت هم خرید یه خونه جدید تو یه محله بهتر بود. خونه‌ای که خودت حتا نتونستی یه روز توش زندگی کنی. مامان می‌گفت به اون یارویی که خونه رو ازش خریده بودی و واسه تخلیه امروز و فردا می‌کرده و به قول و قرارش پایبند نبوده، می‌گفتی که من می‌ترسم تا قبل این که خونه‌ رو تحویلم بدی، بمیرم! اون بیشرفِ حرومزاده هم می‌خندیده که نترس طوریت نمیشه! می‌دونی چی تن و بدنمو می‌لرزونه؟ این که شاید اصلن خودت می‌دونستی که قرار نیست تو این خونه زندگی کنی و با علم به همین موضوع، خونه‌ی جدید خریدی تا آخرین خدمتت به خانواده‌ت رو هم کرده باشی و با خیال راحت پر بکشی و بری. یا مثلا خواستی بعد از خودت، ما تو یه خونه‌ی دیگه باشیم که خاطراتت توش نباشه و رنجمون نده. پس آخرین اثرای باقی‌مونده از خودتو پاک کردی که ما یه زندگی تازه و دور از موج و تلاطم روزای سخت بیماریت رو شروع کنیم.

ذهنم پر از سوالای بدون جوابه درباره‌ت. ولی همشون تو همون ذهنم می‌مونن و جاری نمیشن رو زبونم. اگه بخوام چیزی درباره تو بپرسم یا باید  از مامان بپرسم یا داداش! ولی هیچ وقت نمی‌تونم درباره‌ی تو با اونا حرف بزنم! نمیدونم چرا! هیچ وقت هم نفهمیدم چرا! اصلا هم دوست ندارم که از مادر و پدر و خواهرا و برادرت چیزی درباره‌‌ت بپرسم. اونا از تو یه بُت درست کردن و می‌پرستنش. تو رو کامل‌ترین و بی عیب و نقص‌ترین آدمی میدونن که تا حالا پا رو زمین گذاشته. خودِ واقعیت رو تحریف می‌کنن و ازت یه اسطوره می‌سازن. کثافتی که تو وجود خودشون رخنه کرده رو با اسطوره سازی جعلی از تو، فراموش می‌کنن. باورت میشه حتا وقتی میان سر مزارت، یکی یکی خم میشن و سنگت رو میبوسن؟ مضحک نیست؟ احمقانه نیست؟

ولی میدونی بابا. یه چیزی رو درباره‌ت خوب می‌دونم. هر وقت به عکسات نگاه می‌کنم، به نسبت تمام آدمای دیگه‌ تو عکسا، خوش‌تیپ‌تر و خوش چهره‌تری. موهای لخت و جذابت، چشمای قشنگت، ریشای همیشه مرتب و آنکارد شده‌ت، عینک خوش‌ساخت و خوشگلت و از همه مهم‌تر خنده‌های نمکی و پر شور و ذوقت! نه فقط از آدمای تو عکسا، که تو از همه‌ی مردای دنیا، جذاب ‌تر و خوشتیپ‌تر بودی بابا.

من باید تو رو بیشتر بشناسم بابا. باید یه راهی باشه واسش. چطوره خودت نشونم بدیش؟