مرگ رو چطور میدیدی؟
میدونی بابا؟ من تو رو هیچ وقت نشناختم. یه دنیا سوال دارم دربارهت. عجیب و غیر منتظره هم نیست این قضیه! مگه من اون موقعها چند سالم بود آخه؟
یه سوالِ بیجوابه که چند وقتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده! تو دربارهی "مرگ" چی فکر میکردی؟ چطوری واسه خودت تعریفش میکردی؟ مرگ رو چطور میدیدی؟
سه چهار سال آخر عمرت، با تمام وجودت میخواستی که هر چه زودتر بمیری. یادمه که هر بار که بحث مریضی و درمانت پیش میاومد، با یاس و تا ناامیدی کامل از زندگیت، آرزوی مرگ میکردی! حتا به خاطرش گریه میکردی! اصلا هم واسهت دردناک و خجالت آور نبود که پسر ده سالهت داره اشکاتو نگاه میکنه. گریه میکردی که لحظهی آخر زندگیت هرچه زودتر فرا برسه و دیگه تویی وجود نداشته باشه! مرگ واسهت یه معشوقه بود که برای رسیدن بهش بیتابی میکردی. خب پس چرا خودت، کارِ خودتو تموم نمیکردی؟ اگه تا این حد عاشق مرگ بودی و آرزوشو میکردی، چرا قدم نهایی رو برنمیداشتی و نقطهی پایانی خودت رو، خودت نمیذاشتی؟ چرا خودتو از بند جسم پر از دردت آزاد نمیکردی؟ واسم عجیب و گُنگ و غیرقابل فهمه.
اصلا مرگ واسهت چه مفهومی داشت؟ اگر از مریضی لاعلاجت با یه معجزه نجات پیدا میکردی، بازم آرزوی مرگ میکردی؟ اگه هیچ درد جسمیای نداشتی، باز هم مرگو انتخاب میکردی؟ قصد نابود کردن یه زندگی پوچ، بیهوده و احمقانه رو داشتی یا صرفا میخواستی از شر دردات خلاص شی؟ شایدم این دوتا یه چیز باشن و فرقی نداشته باشن باهم. بین زندگی با درد و بیدرد تفاوتی میدیدی؟ تو که چندین بار تا چند قدمی مرگ رفتی و لمسش کردی، چرا هیچ وقت، یه شور زندگی تازه پیدا نکردی و در عوض عطشت به مرگ روز به روز بیشتر شد؟ از مرگ چقدر میترسیدی؟ اون مانعی که نمیذاشت خودت، کار خودتو تموم کنی همین ترسه نبود؟ اگه ترس نبود پس چی بود؟ دین و ایمونت؟ خانوادهت؟ چی؟
اصلا این ((مرگ خواهی)) از کی برات به وجود اومد؟ همیشه همراهت بود و توو اون سه چهار سال به اوج خودش رسید؟ یا از وقتی فهمیدی که تمام این دوا درمونا، صرفا دارن وقت اضافه برات میخرن و داری دست و پای الکی میزنی و چیزی با پایانت فاصله نداری؟
با وجود تمام این دلمردگیها و ناامیدیها، چرا واسه رفاه بیشتر خانوادهت اونطور تلاش میکردی و بزرگترین دغدغهی روزای آخرت بود؟ یادته میخواستی زودتر از موعد بازنشست شی ولی نمیشد؟ بهت پیشنهاد از کارافتادگی شد و تو باز گریه کردی. از کم شدن حقوقت میترسیدی. میگفتی فردا روزی اگر نبودم، با این حقوق کمِ از کار افتادگی، این بچهها چطور زندگی کنن؟ بعد از این که قضیه حل و فصل شد و بالاخره بازنشسته شدی، یادته چقدر خوشحال بودی؟ این که چطور رفتی با فلان مدیر و فلان معاون حرف زدی و توجیهشون کردی رو با چه شور و ذوقی تعریف میکردی! توی اون دو هفتهی بعد بازنشستگیت خندونترین چهرهی تمام اون سالهای سختت رو داشتی. یادمه یه بار پیش عمو میگفتی من عذاب وجدان دارم که از حق و حقوق این بچهها واسه درمان خودم خرج میکنم! آخرین ماموریتت هم خرید یه خونه جدید تو یه محله بهتر بود. خونهای که خودت حتا نتونستی یه روز توش زندگی کنی. مامان میگفت به اون یارویی که خونه رو ازش خریده بودی و واسه تخلیه امروز و فردا میکرده و به قول و قرارش پایبند نبوده، میگفتی که من میترسم تا قبل این که خونه رو تحویلم بدی، بمیرم! اون بیشرفِ حرومزاده هم میخندیده که نترس طوریت نمیشه! میدونی چی تن و بدنمو میلرزونه؟ این که شاید اصلن خودت میدونستی که قرار نیست تو این خونه زندگی کنی و با علم به همین موضوع، خونهی جدید خریدی تا آخرین خدمتت به خانوادهت رو هم کرده باشی و با خیال راحت پر بکشی و بری. یا مثلا خواستی بعد از خودت، ما تو یه خونهی دیگه باشیم که خاطراتت توش نباشه و رنجمون نده. پس آخرین اثرای باقیمونده از خودتو پاک کردی که ما یه زندگی تازه و دور از موج و تلاطم روزای سخت بیماریت رو شروع کنیم.
ذهنم پر از سوالای بدون جوابه دربارهت. ولی همشون تو همون ذهنم میمونن و جاری نمیشن رو زبونم. اگه بخوام چیزی درباره تو بپرسم یا باید از مامان بپرسم یا داداش! ولی هیچ وقت نمیتونم دربارهی تو با اونا حرف بزنم! نمیدونم چرا! هیچ وقت هم نفهمیدم چرا! اصلا هم دوست ندارم که از مادر و پدر و خواهرا و برادرت چیزی دربارهت بپرسم. اونا از تو یه بُت درست کردن و میپرستنش. تو رو کاملترین و بی عیب و نقصترین آدمی میدونن که تا حالا پا رو زمین گذاشته. خودِ واقعیت رو تحریف میکنن و ازت یه اسطوره میسازن. کثافتی که تو وجود خودشون رخنه کرده رو با اسطوره سازی جعلی از تو، فراموش میکنن. باورت میشه حتا وقتی میان سر مزارت، یکی یکی خم میشن و سنگت رو میبوسن؟ مضحک نیست؟ احمقانه نیست؟
ولی میدونی بابا. یه چیزی رو دربارهت خوب میدونم. هر وقت به عکسات نگاه میکنم، به نسبت تمام آدمای دیگه تو عکسا، خوشتیپتر و خوش چهرهتری. موهای لخت و جذابت، چشمای قشنگت، ریشای همیشه مرتب و آنکارد شدهت، عینک خوشساخت و خوشگلت و از همه مهمتر خندههای نمکی و پر شور و ذوقت! نه فقط از آدمای تو عکسا، که تو از همهی مردای دنیا، جذاب تر و خوشتیپتر بودی بابا.
من باید تو رو بیشتر بشناسم بابا. باید یه راهی باشه واسش. چطوره خودت نشونم بدیش؟
- پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۵۱ ب.ظ
خدا رحمتش کنه