دوربینو میگیرم رو سوالا. چهار تا بیشتر نیستن. سجاد یادداشتشون میکنه. سه تایی رو که بلده حل میکنه و بعد از رو جواباش میخونه برام تا بنویسم! ساعت 5 میشه و جوابا رو واسه استاد ایمیل میکنم. سجاد امتحان خودشو سپرده بود به چندتا از همکلاسیاش که بتونه بیاد امتحان منو جواب بده. تماسو سریع قطع میکنم و بهش میگم که برو به امتحان خودت برس. سجاد هشتاد درصد زندگیش کچل بوده. باز دوباره کچل کرده بود خودشو. سجاد تو مواقع بحرانی آرومترین آدم روی زمینه. عشق سرعته و گوشیش پر از عکسای ماشینه و میتونه چندین ساعت واسهت درباره ماشینا سخنرانی کنه. عاشق راکیه! کَله خره و با موتورش تو خیابونا با یه سرعت دیوونهواری ویراژ میده و مهم نیست براش که بالاخره یه روز با این موتور خودشو به کشتن بده! هایده و مهستی و معین گوش میکنه و احتمالش خیلی کمه که تو پلی لیست گوشیش چیزی جز این سه تا پیدا کنی! تو معاشرتش با آدما دائما در حال خاطره تعریف کردنه. خاطرههاش هم هیچ وقت تموم نمیشن. اسم دو سه تا ماشینو میاره و میگه اگه یه روز به اینا برسم، دیگه هیچ چی از این دنیا نمیخوام. عاشق بسکتباله. اگه یه مشکلی برات به وجود اومده باشه تو نوع بیان مشکلت پیش سجاد باید خیلی احتیاط کنی. اگه تشخیص بده که حالت خیلی خرابه و وضعیتت داغونه، اوضاع خطری میشه! اون وقته که از رو خودش میگذره و تمام فکر و ذکرش میشه تو! اون وقته که خودشو کاملا فراموش میکنه و تا تو رو به یه وضعیت پایدار نرسونه و مشکلتو کامل حل نکنه دست بردار نیست! این وسط خودش به فنا بره و نابود شه؟ بی هیچ اغراقی اصلا مهم نیست براش! سمجترین و احمقترین آدم دنیاست! اینو هر روز بهش میگم!
لش میکنم رو تخت. چشمامو میبندم. صدای ماشینا و موتورای خیابون تو سرمه. دو نفر تو کوچه دارن با هم حرف میزنن! صداشون بلندتر از حد معموله. حس میکنم دارن دعوا میکنن با هم! یا شاید بهتر بشه گفت یه بحث تند و تیز! صدای یکیشونو میشناسم. صاحب همین مغازهی دیوار به دیوار اتاقم! صورت سیاه سوخته، عینک مستطیلی، سیبیل پرپشت و قد و وزن متوسط. ده دوازده سالی سوپرمارکت داشت و یکی دو سالی میشه که تبدیلش کرده به یه رستوران که توش فقط مرغ سوخاری، مرغ شکم پر و ماهی شکم پر درست میکنه. همیشه هم از رو خوشمزه بازی منو با اسم داداشم صدا میزنه و بعد یه دفعهای میگه:«عه! راستی تو محسن بودی که!» صداها تو ذهنم کم کم محو میشن. خوابم میبره. افتادم بیرون از اتاق. صدای اون دو نفر بلندتر از قبل شده. برمیگردم و میبینم دقیقا روبروشون وایسادم. لباساشون یه شکله! لباس خودمم دقیقا مثل هموناست. میدووم سمت خیابون. ماشینا همه یه شکلن. درختای دور خیابونا یه شکلن. آدما یه شکلن. حس میکنم که شستم درد میکنه و کم کم داره از جاش کنده میشه. از خواب میپرم. نگاه میکنم به شستم! با تمام توان دارم فشارش میدم به دیوار کنار تختم! به خودم میام و آزادش میکنم از این فشار تحمیلی و بیدلیل!
لباس تابستونیامو ریختم کف اتاق که جاشونو با زمستونیا عوض کنم. خبر بد اینه که باید با گرمکن آرسنالم خداحافظی کنم. خبر خوب اینه که به کیت 2018 و 2019 آرسنال که اسممو پشتش چاپ کرده بودم، دوباره سلام میکنم.
گیج و منگم! هیچ جوره نمیفهمم که چطور زمان داره میره جلو! سرعتش واسهم عجیبه. بعضی وقتا خیلی کنده و بعضی وقتا خیلی سریع. هیچ تعادلی نداره. مسخرهست! مسخرهتر اینه که همین موضوعو هزار بار دیگه گفتم.
انگار یه چیزی دوباره تو وجودم روشن شده و داره از جا بلندم میکنه و نمیذاره کف این اتاق کپک بزنم. متنفرم از این موجود ضعیفی که تسلیم حس و حال لحظهای خودشه و هیچ ثباتی توش نیست. این که بقیه هم اینطور باشن یا نباشن ذرهای اهمیت نداره. تو نباید این طوری باشی احمق!
خوردم زمین. نتونستم از روش رد شم! نتونستم لهش کنم. نتونستم دستامو حلقه بزنم دور گردنش و انقدر فشار بدم که به خِر خِر کردن بیوفته و زجر بکشه و جون بده. نتونستم زل بزنم به جسد بیجونش و انقدر رو جنازهش برقصم که از شدت خستگی بیهوش شم. ولی دوباره میرم سمتش. نه این که چارهای نداشته باشم و این تنها انتخابم باشه! من میتونم دوباره شکست خوردن و به لجن کشیده شدنو هم انتخاب کنم. ولی حالا میخوام با قلدری بگم که باز دوباره میخوام باهات بجنگم! واسه صد و پنجمین بار حتا!
گوش بدیم به مَری .
- ۱ نظر
- ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۴۵