بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سجاد» ثبت شده است

دوربینو می‌گیرم رو سوالا. چهار تا بیشتر نیستن. سجاد یادداشتشون می‌کنه. سه تایی رو که بلده حل می‌کنه و بعد از رو جواباش می‌خونه برام تا بنویسم! ساعت 5 میشه و جوابا رو واسه استاد ایمیل می‌کنم. سجاد امتحان خودشو سپرده بود به چندتا از هم‌کلاسیاش که بتونه بیاد امتحان منو جواب بده. تماسو سریع قطع می‌کنم و بهش میگم که برو به امتحان خودت برس. سجاد هشتاد درصد زندگیش کچل بوده. باز دوباره کچل کرده بود خودشو. سجاد تو مواقع بحرانی آروم‌ترین آدم روی زمینه. عشق سرعته و گوشیش پر از عکسای ماشینه و می‌تونه چندین ساعت واسه‌ت درباره ماشینا سخنرانی کنه. عاشق راکیه! کَله خره و با موتورش تو خیابونا با یه سرعت دیوونه‌واری ویراژ میده و مهم نیست براش که بالاخره یه روز با این موتور خودشو به کشتن بده! هایده و مهستی و معین گوش می‌کنه و احتمالش خیلی کمه که تو پلی لیست گوشیش چیزی جز این سه تا پیدا کنی! تو معاشرتش با آدما دائما در حال خاطره تعریف کردنه. خاطره‌هاش هم هیچ وقت تموم نمیشن. اسم دو سه تا ماشینو میاره و میگه اگه یه روز به اینا برسم، دیگه هیچ چی از این دنیا نمی‌خوام. عاشق بسکتباله. اگه یه مشکلی برات به وجود اومده باشه تو نوع بیان مشکلت پیش سجاد باید خیلی احتیاط کنی. اگه تشخیص بده که حالت خیلی خرابه و وضعیتت داغونه، اوضاع خطری میشه! اون وقته که از رو خودش می‌گذره و تمام فکر و ذکرش میشه تو! اون وقته که خودشو کاملا فراموش می‌کنه و تا تو رو به یه وضعیت پایدار نرسونه و مشکلتو کامل حل نکنه دست بردار نیست! این وسط خودش به فنا بره و نابود شه؟ بی هیچ اغراقی اصلا مهم نیست براش! سمج‌ترین و احمق‌ترین آدم دنیاست! اینو هر روز بهش میگم! 

لش می‌کنم رو تخت. چشمامو می‌بندم. صدای ماشینا و موتورای خیابون تو سرمه. دو نفر تو کوچه دارن با هم حرف می‌زنن! صداشون بلندتر از حد معموله. حس می‌کنم دارن دعوا می‌کنن با هم! یا شاید بهتر بشه گفت یه بحث تند و تیز! صدای یکیشونو می‌شناسم. صاحب همین مغازه‌ی دیوار به دیوار اتاقم! صورت سیاه سوخته، عینک مستطیلی، سیبیل پرپشت و قد و وزن متوسط. ده دوازده سالی سوپرمارکت داشت و یکی دو سالی میشه که تبدیلش کرده به یه رستوران که توش فقط مرغ سوخاری، مرغ شکم پر و ماهی شکم پر درست می‌کنه. همیشه هم از رو خوشمزه بازی منو با اسم داداشم صدا میزنه و بعد یه دفعه‌ای میگه:«عه! راستی تو محسن بودی که!» صداها تو ذهنم کم کم محو میشن. خوابم میبره. افتادم بیرون از اتاق. صدای اون دو نفر بلندتر از قبل شده. برمی‌گردم و می‌بینم دقیقا روبروشون وایسادم. لباساشون یه شکله! لباس خودمم دقیقا مثل هموناست. می‌دووم سمت خیابون. ماشینا همه یه شکلن. درختای دور خیابونا یه شکلن. آدما یه شکلن. حس می‌کنم که شستم درد می‌کنه و کم کم داره از جاش کنده میشه. از خواب می‌پرم. نگاه می‌کنم به شستم! با تمام توان دارم فشارش میدم به دیوار کنار تختم! به خودم میام و آزادش می‌کنم از این فشار تحمیلی و بی‌دلیل! 

لباس تابستونیامو ریختم کف اتاق که جاشونو با زمستونیا عوض کنم. خبر بد اینه که باید با گرمکن آرسنالم خداحافظی کنم. خبر خوب اینه که به کیت 2018 و 2019 آرسنال که اسممو پشتش چاپ کرده بودم، دوباره سلام می‌کنم. 

گیج و منگم! هیچ جوره نمی‌فهمم که چطور زمان داره میره جلو! سرعتش واسه‌م عجیبه. بعضی وقتا خیلی کنده و بعضی وقتا خیلی سریع. هیچ تعادلی نداره. مسخره‌ست! مسخره‌تر اینه که همین موضوعو هزار بار دیگه گفتم.

انگار یه چیزی دوباره تو وجودم روشن شده و داره از جا بلندم می‌کنه و نمی‌ذاره کف این اتاق کپک بزنم. متنفرم از این موجود ضعیفی که تسلیم حس و حال لحظه‌ای خودشه و هیچ ثباتی توش نیست. این که بقیه هم اینطور باشن یا نباشن ذره‌ای اهمیت نداره. تو نباید این طوری باشی احمق!

خوردم زمین. نتونستم از روش رد شم! نتونستم لهش کنم. نتونستم دستامو حلقه بزنم دور گردنش و انقدر فشار بدم که به خِر خِر کردن بیوفته و زجر بکشه و جون بده. نتونستم زل بزنم به جسد بی‌جونش و انقدر رو جنازه‌ش برقصم که از شدت خستگی بیهوش شم. ولی دوباره میرم سمتش. نه این که چاره‌ای نداشته باشم و این تنها انتخابم باشه! من می‌تونم دوباره شکست خوردن و به لجن کشیده شدنو هم انتخاب کنم. ولی حالا می‌خوام با قلدری بگم که باز دوباره می‌خوام باهات بجنگم! واسه صد و پنجمین بار حتا!

گوش بدیم به مَری .

« آلارم گوشیتو بزار واسه 8. یکی هم واسه 8:05. یکی دیگه برا 8:10. یکی دیگه هم برای 8:15. ساعت 11 بیدار شو. به خواب چرندی که دیدی فکر کن. بعد با خودت بگو من که قبلنا اصلا خواب نمی‌دیدم، چطور شده انقدر دارم خواب می‌بینم الان؟ شونه‌هاتو بنداز بالا و یه نگاه بنداز به صفحه گوشیت! ساعت 11 شد پس چرا؟ ولو شو رو تخت و از شدت قهقهه زدن شکمتو بگیر و به خودت بپیچ! زمان آخه خیلی سریع پیش میره! خنده‌دار نیست؟ یه لحظه گفتم چشمامو ببندم و بعد شد 11؟ یه وقت به سرت نزنه پرده‌ها رو بکشی! نور آفتاب حالتو به هم می‌زنه و کل روزتو به کثافت میکشونه! ای کاش به جای این پرده‌های پارچه‌ای، کرکره‌های فلزی داشتی! محشر میشد پسر! اتاق تاریکِ تاریک میشد. دیگه خبری از این نور لعنتی و سمج نبود که حتا از بین پرده‌های کشیده هم بتونه تاثیر خودشو بزاره! فردا امتحان داری. کار خوبی کردی که از سجاد کمک خواستی. زنگ زدی بهش و با اون صدای خش دار تازه از خواب بیدار شده‌ت گفتی که OR1 رو قبلا پاس کردی دیگه؟ سجادم شبش با موتور اومد دم خونه‌تون و کتابو ازت گرفت که بره یه نگاهی بندازه بهش ببینه چیکار می‌تونه بکنه! خب عادت داری این جور موقع‌ها پناه ببری سمت سجاد! یادته زمان راهنمایی و دبیرستان، هر موقع واسه یه گنده‌تر از خودت پرو بازی در‌می‌اوردی و اون میوفتاد دنبالت، پشت کی قایم می‌شدی که ازت دفاع کنه؟ یا مثلا یادته یه بار هوس کردی بری شورای دانش آموزی مدرسه؟ سجاد می‌رفت بالا سر همه و به زور کاری می‌کرد که اسمتو بنویسن رو ورقه‌ی رایشون! نتیجه‌ها اومد و شدی نفر دوم، با این که کسی اصلا نمی‌دونست تو هم کاندید شدی!

پنجره رو باز کن. اتاق دم گرفته. صدای ماشینا چقدر رو مخه! خب مگه چاره‌ای هم هست؟ بهار و تابستون مجبوری هم صداشونو تحمل کنی و هم دودشونو! حالا صدای ماشینا به درک! صدای داد و قال این کاسبا رو چیکار میشه کرد؟ لامصبا از دو کیلومتری با داد و فریاد با هم حرف می‌زنن! مخصوصا آخر شبا که می‌خوان ببندن و گورشونو گم کنن خونه‌شون! یکی‌شون از اون ور اون یکیو پشت سر هم صدا می‌زنه! یکی دیگه بی‌دلیل هار هار می‌خنده. یکی دیگه اتفاقای عجیب روزشو واسه اون یکی تعریف می‌کنه. یکی دیگه‌شون هی هندل می‌زنه و موتور روشن نمیشه که نمیشه. بعد یکی دیگه از اون ور داد می‌زنه:«پس این عتیقه هنوزم کار می‌کنه مگه؟ خدابیامرز بابابزرگت از پنجاه سال پیش رُسِشو کشیده! تو دیگه بیخیالش شو!» و بعد همه‌شون یه دفعه‌ای منفجر میشن و بلند بلند می‌خندن. هر کدومم یه مزه می‌پرونن که عقب نمونن یه موقع! آدم سالم بین‌شون نیست. 

حواست باشه امروز یه وقت مچاله نشی. آب زیاد بزن به صورتت. میگن خاصیت ضد مچالگی داره. مخصوصا اگه یخ باشه. هوا چه یه دفعه‌ای گرم شد! آمادگیشو نداشتی فکر کنم! یه روز از خواب بلند شدی و دیدی که چقدر گرمه! مسخره‌ست نه؟ شکل لباسات از اون روز به بعد کلا عوض شد. پنجره دیگه 24ساعت باز بود! صداها باز برگشتن. میگه پنجره که باز و هوا در جریان باشه، نمیذاره دیگه کپک بزنی! پنجره که بازه! پس چرا مگسا بیشتر شدن؟ اصلا مگه مگسا کپک دوست دارن؟ اصلا مگه بین باز بودن پنجره و کپک زدن رابطه‌ای هست؟ چرت گفته یعنی؟»

محمدو بعد از دو ماه می‌بینم. سوار ماشینیم. بارون هی می‌گیره و ول می‌کنه. برف پاک کن، با یه صدای قیژ اعصاب خرد کنی، قطره‌های بارونو محو می‌کنه. محمد تازه از یزد برگشته. خاطرات تموم سه هفته‌ای که تو خوابگاه بود و کارایی که کرده بود و جاهایی که رفته بود و آدمایی که دیده بود و تصمیمایی که گرفته بودو واسم تعریف می‌کنه. با همون لحن پر از شور و ذوق و هیجانِ گاها اغراق آمیزش. دستامو تو سینه‌م جمع کردم و به آیینه بغل ماشین خیره شدم. هر چند وقت یه بارم یه صدایی از خودم در میارم که یعنی دارم گوش می‌کنم. جلوی در یه کافه ترمز می‌کنه. میره تو و سفارش میده. وایمیسم بیرون و سیگارمو روشن می‌کنم. برمی‌گرده پیشم. می‌دونم که دیگه نمی‌کشه. به دوست دخترش قول داده که به هیچ دودی اجازه‌ی ورود به ریه‌ش رو نده! خودش البته به شدت تکذیب می‌کنه قضیه رو! همین که انقدر مصره که دلیل نکشیدنش، ربطی به دوست دخترش نداره یعنی داره دروغ میگه! اگه با شوخی و خنده این کار رو می‌کرد اون وقت مطمئن می‌شدم که من اشتباه می‌کنم. محمدِ عزیز! شناختن تو اصلا کار سختی نیست پسر! تو همیشه رو بازی می‌کنی! تو هیچ پیچیدگی خاصی نداری. اون چیزی که تو مغزت می‌گذره بی هیچ کم و کاستی میاد رو زبونت. بفهم اینو!

برمی‌گردیم تو کافه. محمد ادامه میده. بازم از اتفاقات یزد و پروژه‌های بزرگی که در سر داره و آدمای "مهمی" که دیده و تجربه‌های خوبی که به دست اورده میگه! هیجانش لحظه به لحظه بیشتر میشه. دلم می‌خواد یه جوری حالشو خراب کنم. این حد از خوشحال بودنش برام غیرقابل درکه. چرا انقدر به همه چی مطمئنه؟ چرا انقدر به همه چیز و همه کس خوشبینه؟ چرا هیچ نشونه‌ای از شک و تردید تو وجودش نیست؟ شروع می‌کنم به مسخره کردن تمام برنامه‌های که واسه آینده‌ش ریخته و سعی می‌کنه واسه‌م توصیفشون کنه. فحشو می‌کشم به تک تک آدمایی که دیده و باهاشون ارتباط گرفته و فکر می‌کنه در آینده به دردش می‌خورن. از تمام شوآفایی که تو رفتار خودشو و تمام اونایی که فکر می‌کنه که قراره با هم کارای بزرگی بکنن و بارشونو ببندن میگم. حتا بهش میگم چقدر حرفاش چرند و تکرارین و بوی نایی که گرفتن داره حالمو بهم میزنه. چقدر احمقه که داره واسه فردایی که هیچ وقت نمیاد خودشو می‌کشه. چقدر ساده لوحه که فکر می‌کنه واسه من و بقیه رفیقاش اهمیتی داره. چقدر ابله و متوهمه که فکر می‌کنه واسه دوست دختری مهم‌ترین آدم دنیاست. 

سوار ماشین میشیم. کمربندشو میبنده. دستشو میذاره رو فرمون. استارت می‌زنه. چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه و با یه لحن آروم و پر از بیخیالی میگه:« میدونی که واسه حرفات اهمیت زیادی قائلم؟ این گوشم دره و اون یکی دروازه!» 

می‌خنده، می‌خندم! پس تو هم منو خوب میشناسی محمد! 

 

+ این کثافت در حال فوران وجودم، بدجوری هار شده و دم به دم پاچه‌ی بقیه رو میگیره. باید یه کاری کنم که هم عرفان، هم سجاد و هم محمد ازم متنفر شن. سگ وحشی و هاری که تو مغز گوه گرفته‌م مخفی شده نباید پاچه‌ی این سه تا رو بگیره. باید یه کاری کنم هر بار که دور همیم، از ته قلبشون آرزو کنن که من نباشم. باید ازم فراری شن. مسخره اینه که یک سالی میشه دارم همین کارو می‌کنم؛ ولی اونا به طور خیلی احمقانه‌ای  مقاومت می‌کنن. هنوزم هر هفته مثل احمقا بلند میشن و میان دنبالم. ساعت رفتن و اومدنو میسپارن به من! موزیک تو ماشینو میدن دستم! هر جا هم من بگم میرن. از همه‌شون مصرتر و کله خر‌تر همین عرفانه! هر چقدر تحقیرش می‌کنم، بی‌محلی می‌کنم و حتا بعضا فحشش میدم، بیخیال نمیشه! دلیل این رفتاراشونو نمی‌فهمم! چرا مقابله به مثل نمی‌کنن؟ چرا بعد از تمام چرت و پرتایی که بارشون می‌کنم، نمیزنن تو دهنم؟ چرا سکوت می‌کنن؟ چرا انقدر احمقن؟ 

++ تمام تماشاچیا مرده‌ن. تو الان تنهایی بازیگر. تمام این سالن ماله توئه بازیگر. حالا تو رییسی. تو همه کاره‌ای. هیچ نگاه خیره‌ای نیست. هیچ صدای آزار دهنده‌ای نیست. هیچ لبخند تحقیرآمیزی نیست. حالا تو می‌تونی این سالنو هر جور که دلت می‌خواد درست کنی. تو آزادترین موجود این دنیایی بازیگر. تو از همه فرار کردی بازیگر. فرار هم یه نوعی از مبارزه‌ست بازیگر، مگه نه؟

 

چشماشو خمار میکنه؛ دستاشو از جیبش درمیاره و با صدایی که می‌خواد به زور، یه بیخیالی ساختگی رو تو خودش حل کنه، میگه:((من از مرگ نمی‌ترسم! اصلن نمی‌ترسم. آماده‌ی آماده‌م. مهمم نیست کِی بیاد سراغم! واقعن برام ذره‌ای اهمیت نداره!)) بعدشم شروع می‌کنه نوع مرگی که دوست داره رو توصیف کنه! خودشو تبدیل میکنه به یه قهرمان تنها که همه‌ی اطرافیانش رهاش کردن و اون مونده و تقدیر بی‌رحمش و دشمن شرورش با یه قدرت نامتناهی!! تا توان داره می‌جنگه. یه جنگی که سرانجامش از قبل مشخصه! شکست می‌خوره! دشمن می‌کوبوندش زمین. دیگه توانی برای بلند شدن نداره. حالا میرسه به یه دوراهی. یا تسلیم شدن و در نتیجه زنده موندن، یا مرگ. اون مرگو انتخاب می‌کنه. خیلی هم تاکید داره رو این که خودش مرگ رو  انتخاب می‌کنه و از اون زندگی بزدلانه‌ای که هر نفسش ننگ تر از خودِ ننگه، چشم می‌پوشونه! یه مرگ تراژیک!

بلند بلند می‌خندم و بهش میگم که داری بلوف میزنی! تو هم مثل سگ از مرگ میترسی! مثل علی، مثل خودم! تو هیچ فرقی با ما دو تا نداری. حتی شاید بیشتر از ما دو نفرم از مرگ بترسی! مرگ برات بی‌معناست. پوچه! تاریکه! آدم از تاریکی می‌ترسه. آدم از پوچی می‌ترسه. آدم از بی‌معنایی وحشت میکنه! به همین خاطره که دلت یه مرگ تراژیک می‌خواد. به همین خاطره که از خودت یه قهرمان و جنگجوی تنها و بی‌کسی می‌سازی که دل از دنیا بریده و دنبال یه مرگ شرافتمندانه‌ست! می‌خوای یه جوری این تعارضِ علم داشتنِ به قطعی بودن مرگ و تمایلت به فناناپذیر بودن رو توجیه کنی! می‌خوای یه جوری به مرگ، یه معنا و مفهوم و رنگ و بوی تازه‌ای بدی تا در ظاهر واست پذیرفتنی‌تر جلوه کنه! لاف نزن مَرد! تو هم از مرگ می‌ترسی! خیلی هم می‌ترسی! حتی بیشتر از من و علی!

 

ساعت ۹ شبه و با خودم میگم این ۱۴ ساعت پر فراز و نشیم باید با یه پایان هیجان انگیز همراه بشه. گوشیمو برمی‌دارم. دو تا گزینه بیشتر ندارم. سجاد و عرفان. همین دوتان که فقط ماشین دارن! عرفان که دو هفته‌ای میشه سرد و کم‌حوصله شده. پس گزینه‌ای جز سجاد باقی نمی‌مونه! قرارمون میشه ۹ و ربع دم در خونه‌ی ما! 

با سمند درب و داغونش وایساده دم در و تک‌زنگ می‌زنه! می‌پرم بیرون و سوار میشم و بدون هیچ سلام و علیکی سرش داد می‌زنم:((ببین! امشب یه انرژی عجیب و غریبی دارم که نمیدونم از کجا اومده! باید بترکونیم امشبو! یه کار جدید باید بکنیم. یه کار احمقانه! یه کار خطرناک! یه جای جدیدم باید بریم! خسته شدم از این همه جاهای تکراری رفتن!)) دنده رو عوض می‌کنه و با یه لحن جدی و محکم میگه:((پس سفت بشین!))

می‌افتیم تو جاده و از شهر خارج میشیم. وسط یه جای بی‌نام و نشون و تاریک و ساکت وایمیسه.

:(( بیشتر از این از دستم برنمیاد! البته الان تاریکه و چیزی معلوم نیست! ولی خب اگه تاریکم نبود چندان توفیری نداشت! این جا بیابونه و تا چشم کار می‌کنه فقط خاکه و خاکه و خاک! هیجانش مورد قبولت هست یا نه؟)) 

چقدر این پسر احمق و کودن و بیمزه و دوست داشتنیه! نشستیم رو کاپوت ماشین. یه تاریکی سنگین و سکوتی که هر چند وقت یه بار، با صدای سگای ولگرد شکسته میشه! چونم گرم میشه و شروع می‌کنم به چرت و پرت گفتن و یاوه سُراییدن و سیگارو با سیگار روشن کردن! اونم فقط گوش میکنه و بعضی وقتام یه مزه‌ی بیمزه هم می‌ندازه! بهش سیگار تعارف می‌کنم! مثل همیشه رد می‌کنه و با یه نگاه عاقل اندر سفیه میگه:(( تو هنوز یاد نگرفتی به کسی که اهل دود و دم نیست، سیگار تعارف نکنی مرتیکه الدنگ؟)) به صندوق عقب ماشینش اشاره می‌کنم و جواب میدم:(( تو هم هنوز یاد نگرفتی به کسی که اهل الکل و این جور مزخرفات نیست، الکل تعارف نکنی؟)) کُفری میشه:(( چرند میگی چرا؟ من کی تعارف کردم به کسی؟ نه!! تو مثل این که خودت دلت می‌خواد!))

برمی‌گردیم شهر! بهش میگم چطوره زنگ بزنیم به یکی دیگه از بچه‌ها و برش داریم ببریم و یه تابی بخوریم؟ سریع موافقت می‌کنه! 

دم در خونه علی وایسادیم و منتظرشیم! علی یه پسر فوق‌العاده خوش‌تیپ، جذاب، خوش صحبت و به شدت دوست ‌داشتنیه. پنج دقیقه اول دیدارمون به حرفای علی می‌گذره که میگه چطور یادِ ما فراموش شده‌ها افتادید و چقدر خوشحاله که می‌بیندمون و تو این مدتم هی می‌خواسته بهمون زنگ بزنه ولی شماره‌هامونو نداشته! حالا سه تا رفیقی که از هفت سالگی همو میشناسن، تو یه ماشین زهوار در رفته، کنار هم نشستن!

می‌رسیم به جایی که سجاد بهش میگه بام شهر!! یه جای خاکی مرتفع و درندشت که کل شهر زیرِ پاته! سه چهار تایی ماشین دیگه هم هستن! پیاده میشیم. سرمای سگی و باد استخون سوز و نور نارنجی تیرای چراغ برق! ترکیب قشنگی میشد اگه صدای موزیک ماشین بغلی انقدر زیاد و تو مخ نبود! 

یه مثلث تشکیل میدیم و شروع می‌کنیم به حرف زدن! وای اگر تو این جور موقعیتا چونه‌ی من گرم شه! وای اگر کسی نباشه افسارمو بکشه و بهم دستور خفه شدن بده!

پشت هم سیگار میکشم و مهمل می‌بافم و چرت و پرت می‌گم و حرفای بی سر و ته می‌زنم! سجادو متهم می‌کنم به حماقت و رذالت و نگاه ابزاری به بقیه داشتن! علیو متهم می‌کنم به برده و ترسو و گدای توجه دیگران بودن! هر دو رو مشترکا آدمای ساده انگار و ابلهی خطاب می‌کنم که دنبال مسکن و سرابایی هستن که موقتا حواسشون رو از این حجم از تضاد و دلواپسی و سوالای درونیشون پرت کنه! چه علاقه‌ای دارم به این حرفای چرت و پرت و گنده‌تر از دهنم که هیچ کدومو هم نمی‌فهمم و مثل یه طوطی تکرارشون می‌کنم؟ حتا تو این تکرار کردنه هم سوتی میدم و تپق میزنم! سجاد ضمن رد اتهامات وارد شده به خودش، منو متهم می‌کنه به بت سازی از آدما و تندروی و تلخیِ ساختگی و مصنوعی داشتن! علی هم که یه گوشه وایمیسه و بدون هیچ موضع گیری خاصی و حتی دفاع از خودش، هر از چند گاهی یه سوالی می‌پرسه و باز دوباره ساکت میشه! شروع می‌کنیم به داد و فریاد و فحش و فحش کاری و قهقهه زدن! وای اگر شخص چهارمی بود که این گفتگوی احمقانه رو بببنه!

سوار ماشین میشیم و شروع می‌کنیم به گشتن تو خیابونای خلوت شهر! میریم تو گذشته‌های مشترکمون! خاطراتی که قبلن هزار بار تعریفشون کرده بودیم رو دوباره مرور می‌کنیم و مثل این که اولین بار باشه که داریم می‌شنویمشون؛ می‌خندیم و ولو میشم کف ماشین! تو جزئیات بعضی خاطره‌ها با هم به مشکل می‌خوردیم و گاهی هم لایه‌ها و اتفاقای جدیدی ازشون کشف می‌کنیم! علی از مسابقه موشکای آبی و بدشانسیاش و ناظم دوران راهنمایی میگه. سجاد از ترقه‌ای که سر کلاس عربی زد و اردوی قم و مشهد میگه! من از تنفرم از معلم ریاضی اول راهنمایی که دفتر کلاسیو خطی خطی کردم و معلم فیزیک اول دبیرستان و خوابیدن سجاد سر کلاسش میگم! می‌رسیم به کلاس رباتیک دوم راهنماییمون و علی میگه:(( یادته محسن؟ سر کلاس رباتیک، یه دفعه‌ای زدی زیر گریه که من نمی‌تونم قطعه‌ها رو لحیم کنم؟)) با چشمای گرد شده خیره میشم بهش و جواب میدم:(( مرتیکه پفیوز! تو جدی جدی یادته اون قضیه رو! حذفش کن از اون حافظه‌ی شخمیت!)) با هیجان ادامه میده:(( یه بارم سر امتحان ریاضی پنجم دبستان گریه کردی! یه بارم که تو زنگ آزمایش شیمی سوم راهنمایی سر گندی که زده بودی اشکت دراومد! معلمه بدبخت هی می‌گفت بابا طوری نیست! اشکالی نداره! اتفاق خاصی که نیافتاده! ولی مگه تو وِل کن بودی!)) با ‌کف دستم می‌زنم رو پیشونیم :(( بابا تو دیگه چه بی‌شرفِ دریوزه‌ای هستی! چه همه چی دقیق و با جزئیاتم یادشه!)) هر هر می‌خندیم!

صدای فرهاد و سکوت خیابونا و دود سیگار و حرفای ما که دیگه انرژی چند لحظه پیشو نداره! سجاد اول منو می‌رسونه! اُدکلونو از جیبم درمیارم و خالی می‌کنم رو خودم که بوی سیگارو از بین ببره! علی میوفته به سرفه و قسم می‌خوره که این حشره کشه نه ادکلن! تاریخ تولدمو بهش اعلام می‌کنم و میگم که از سگ کمتره اگه یه ادکلنی که فکر می‌کنه بوش خوبه رو واسه‌م کادو نیاره! جواب سوال ((چه ربطی داره؟ )) رو هم با جواب بی‌ربط‌ترِ (( پس گوه نخور)) میدم! 

ولو شدم روی تخت و معده‌م درد می‌کنه! سرم سنگین شده و می‌خواد منفجر شه! به خاطر سیگاراست! اگه اون آخریه که نصفه ولش کردمو حساب نکنیم، دوازده نخی کشیدم.

این شبِ فوق‌العاده، این شب بینطیر، این شبِ پر از هیجان و حسای مختلف، این شبِ مسخره، این شبِ احمقانه!