«غرق تو تباهی، معلق، بیفردا...»
محمدو بعد از دو ماه میبینم. سوار ماشینیم. بارون هی میگیره و ول میکنه. برف پاک کن، با یه صدای قیژ اعصاب خرد کنی، قطرههای بارونو محو میکنه. محمد تازه از یزد برگشته. خاطرات تموم سه هفتهای که تو خوابگاه بود و کارایی که کرده بود و جاهایی که رفته بود و آدمایی که دیده بود و تصمیمایی که گرفته بودو واسم تعریف میکنه. با همون لحن پر از شور و ذوق و هیجانِ گاها اغراق آمیزش. دستامو تو سینهم جمع کردم و به آیینه بغل ماشین خیره شدم. هر چند وقت یه بارم یه صدایی از خودم در میارم که یعنی دارم گوش میکنم. جلوی در یه کافه ترمز میکنه. میره تو و سفارش میده. وایمیسم بیرون و سیگارمو روشن میکنم. برمیگرده پیشم. میدونم که دیگه نمیکشه. به دوست دخترش قول داده که به هیچ دودی اجازهی ورود به ریهش رو نده! خودش البته به شدت تکذیب میکنه قضیه رو! همین که انقدر مصره که دلیل نکشیدنش، ربطی به دوست دخترش نداره یعنی داره دروغ میگه! اگه با شوخی و خنده این کار رو میکرد اون وقت مطمئن میشدم که من اشتباه میکنم. محمدِ عزیز! شناختن تو اصلا کار سختی نیست پسر! تو همیشه رو بازی میکنی! تو هیچ پیچیدگی خاصی نداری. اون چیزی که تو مغزت میگذره بی هیچ کم و کاستی میاد رو زبونت. بفهم اینو!
برمیگردیم تو کافه. محمد ادامه میده. بازم از اتفاقات یزد و پروژههای بزرگی که در سر داره و آدمای "مهمی" که دیده و تجربههای خوبی که به دست اورده میگه! هیجانش لحظه به لحظه بیشتر میشه. دلم میخواد یه جوری حالشو خراب کنم. این حد از خوشحال بودنش برام غیرقابل درکه. چرا انقدر به همه چی مطمئنه؟ چرا انقدر به همه چیز و همه کس خوشبینه؟ چرا هیچ نشونهای از شک و تردید تو وجودش نیست؟ شروع میکنم به مسخره کردن تمام برنامههای که واسه آیندهش ریخته و سعی میکنه واسهم توصیفشون کنه. فحشو میکشم به تک تک آدمایی که دیده و باهاشون ارتباط گرفته و فکر میکنه در آینده به دردش میخورن. از تمام شوآفایی که تو رفتار خودشو و تمام اونایی که فکر میکنه که قراره با هم کارای بزرگی بکنن و بارشونو ببندن میگم. حتا بهش میگم چقدر حرفاش چرند و تکرارین و بوی نایی که گرفتن داره حالمو بهم میزنه. چقدر احمقه که داره واسه فردایی که هیچ وقت نمیاد خودشو میکشه. چقدر ساده لوحه که فکر میکنه واسه من و بقیه رفیقاش اهمیتی داره. چقدر ابله و متوهمه که فکر میکنه واسه دوست دختری مهمترین آدم دنیاست.
سوار ماشین میشیم. کمربندشو میبنده. دستشو میذاره رو فرمون. استارت میزنه. چند ثانیهای سکوت میکنه و با یه لحن آروم و پر از بیخیالی میگه:« میدونی که واسه حرفات اهمیت زیادی قائلم؟ این گوشم دره و اون یکی دروازه!»
میخنده، میخندم! پس تو هم منو خوب میشناسی محمد!
+ این کثافت در حال فوران وجودم، بدجوری هار شده و دم به دم پاچهی بقیه رو میگیره. باید یه کاری کنم که هم عرفان، هم سجاد و هم محمد ازم متنفر شن. سگ وحشی و هاری که تو مغز گوه گرفتهم مخفی شده نباید پاچهی این سه تا رو بگیره. باید یه کاری کنم هر بار که دور همیم، از ته قلبشون آرزو کنن که من نباشم. باید ازم فراری شن. مسخره اینه که یک سالی میشه دارم همین کارو میکنم؛ ولی اونا به طور خیلی احمقانهای مقاومت میکنن. هنوزم هر هفته مثل احمقا بلند میشن و میان دنبالم. ساعت رفتن و اومدنو میسپارن به من! موزیک تو ماشینو میدن دستم! هر جا هم من بگم میرن. از همهشون مصرتر و کله خرتر همین عرفانه! هر چقدر تحقیرش میکنم، بیمحلی میکنم و حتا بعضا فحشش میدم، بیخیال نمیشه! دلیل این رفتاراشونو نمیفهمم! چرا مقابله به مثل نمیکنن؟ چرا بعد از تمام چرت و پرتایی که بارشون میکنم، نمیزنن تو دهنم؟ چرا سکوت میکنن؟ چرا انقدر احمقن؟
++ تمام تماشاچیا مردهن. تو الان تنهایی بازیگر. تمام این سالن ماله توئه بازیگر. حالا تو رییسی. تو همه کارهای. هیچ نگاه خیرهای نیست. هیچ صدای آزار دهندهای نیست. هیچ لبخند تحقیرآمیزی نیست. حالا تو میتونی این سالنو هر جور که دلت میخواد درست کنی. تو آزادترین موجود این دنیایی بازیگر. تو از همه فرار کردی بازیگر. فرار هم یه نوعی از مبارزهست بازیگر، مگه نه؟
- جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۰۶ ب.ظ
اینکه تموم بدیات رو میدونی و هیچ تلاشی نمیکنی واسه خوب کردنشون باعث میشه ازت خوشم نیاد.