بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزانه نویسی» ثبت شده است

+وقتی با ماشین داریم از وسط خیابونای کج و معوج شهر می‌گذریم، یه دفعه‌ای به خودم میگم یعنی من تا کی تو این شهر می‌مونم؟ چرا حسم نسبت به این خیابونا انقدر عجیبه و گنگ؟ باقی روزای هفته خیلی ازشون بدم نمیاد! حتا دوست دارم عصر تو پیاده روهاشون قدم بزنم و به ویترین مغازه‌ها نگاه کنم و یه سیگاری هم این وسط بکشم! تا میدون اصلی شهر پیاده برم و بشینم رو یکی از نیمکتا و چشم بدوزم به پیرمردایی که دور هم جمع شدن و دارن با هم حرف می‌زنن! یا دو سه تا پیرمرد ژنده پوش دیگه که یه سری خرت و پرت دست دوم و داغون میفروشن و سیگار از دستشون نمی‌افته! یا بچه‌هایی که با ذوق و شوق یه بستنی قیفی دستشون گرفتن و میدوون! ولی جمعه‌ که میشه حالم از هر چی خیابونه تو این شهر بهم می‌خوره! هی به خودم میگم من چرا اینجام؟ اینجا واسه من کمه و بی‌ارزش! اصلا این جا واسه من هیچ معنا و مفهومی نداره! گاهی فکر می‌کنم جمعه‌ها خیابونا باریک میشن و پیاده‌روهاشون محو!

++به قبرستون شهر ما میگن گلستان شهدا. مامان باید هر جمعه بره سر خاک بابا! سه نفری جمع میشیم دور بابا و اول یه فاتحه می‌خونیم. بعد من میرم و یه بوکه آب میارم واسه شستن سنگ قبر و آب دادن به درخت پشت سنگ. داداشم هم میره سر خاک یکی از شهیدا! گمونم تو دوران مدرسه‌ش قبل از یه اردویی میارنشون اینجا و بهشون میگن هر کدومتون برید مزار یکی از شهدا و باهاش رفیق شید و از این جور داستانا! اونم از اون موقع تا حالا به تعهد و رفاقت خودش نسبت به اون شهیده پایبنده! من الکی تظاهر می‌کنم که خیلی از گلستان شهدا خوشم نمیاد و چندان علاقه‌ای به رفتش توش ندارم! ولی خب من عاشق اون حس سبکی بعد از دیدن اون همه سنگ قبرم! 

+++نشستم تو حیاط خونه‌ی آقاجون و ننه‌جون! درخت اناری که سال به سال کم بار و کم بارتر میشه به همراه یه درخت انجیر پیر و یه درخت موی همیشه آفت زده جلو چشمامن! درختای این خونه انگار ارتباط خیلی نزدیکی با صاحبشون دارن! هر چی آقاجون پیرتر و بی‌حوصله‌تر و کم‌حرف‌تر میشه اونام خشک‌تر و کم‌بارتر میشن و هر سال یه درد و مرض جدید میگیرن! آقاجون با اون عینک ته استکانیش ساکت و آروم نشسته رو ایوون و با تسبیحش ذکر میگه و هر چند وقت یه بار پشه کش کنار دستشو برمیداره و به سمت یه پشه‌ی بینوا حمله ور میشه! سه تا داییام  به همراه یکی از خاله‌ها اون ور حیاط یه جلسه‌ی سری گرفتن و با هم دیگه حرف میزنن! البته با صدای خیلی آروم! فقط بعضی وقتا صدای فحش دادن دایی وسطیه به گوشم میرسه! ننه‌جون هم تو خونه‌ نشسته روی مبل و داره با مادر زنداییم که اومده عیادتش حرف میزنه! ننه‌جون حالش اصلا خوب نیست! به زور می‌تونه راه بره! به زور می‌تونه حرف بزنه! جون انجام دادن کم‌تر کاریو داره! از همه بدتر اینه که اصلا دیگه حرف نمیزنه! ساکتِ ساکته! دقیقا مثل آقاجون! وای که چقدر دلم تنگ شده واسه اون وقتایی که مینشست کنارم و دستشو میکشید رو سرمو قربون صدقه‌م میرفت و پیشوینمو ماچ می‌کرد. همیشه با ما نوه‌هاش فارسی صحبت می‌کنه ولی ترکی قربون صدقه‌مون میره! 

+++پسر خاله‌م میاد و به جمع من و داداشم و آقاجون ملحق میشه! بزرگترین نوه‌ی خانواده‌ست و فکر کنم دوازده سیزده سالی بزرگتر از منه! یه پسر نه ساله هم داره!

-خب آقا محسن چه خبر؟

-سلامتی! خبری نیست!

-ای بابا! یعنی کلا هیچ خبری نیست؟

-نه حقیقتا! خبر خاصی نیست!

-به کی رای دادی؟

-خصوصیه!

-مثل رتبه‌ کنکور؟

-نه! اون فقط در حالتی خصوصیه که گند زده باشی! اگه خوب باشه نه تنها خصوصی نیست، بلکه دلت میخواد عالم و آدم ازت بپرسن که رتبه کنکورت چند شده!

-خب پس مثل شرت و مسواکه!

-آره شاید!

-کی درست تموم میشه؟

-دو یا سه ترم دیگه!

-دو سه ترم یا دو و نیم ترم؟

-اگه درسا مطابق اون چیزی که بخوام ارائه بشه دو ترم اگر نه سه ترم!

-خوبه! درس بخون بیرون خبری نیست! دیگه هیچ کسیم نمی‌تونه بهت گیر بده زن بگیر! یه بهونه‌ی خوب داری واسه در رفتن از زیرش! بمون تو دانشگاه تا میتونی!

-نمیدونم چی بگم والا!

-گربه‌های آقاجونو دیدی؟

-شنیدم درباره‌شون ولی هنوز ندیدمشون! 

-بیا بریم نشونت بدم!

-حمله نکنن سمتمون یه وقت؟

-توله گربن بابا! خجالت بکش اصلا! بچه‌ی فریدن مگه از گربه‌ میترسه؟!

اول یه عکس ازشون نشونم داد و بعد رفتیم که ببینیمشون ولی خب اون موقع فقط یکیشون بود! تقریبا طلایی رنگ بود با رگه‌ها سفید! خیلی کوچولو بود و خوشگل! دو سه تایی گربه‌ن که به آقاجون پناه اوردن و اونم بهشون آب و غذا میده! ظهرا پشت بشکه‌ی گوشه‌ی حیاطن و شبا تو پارکینگ می‌خوابن!

++++شب توی پشه بند روی پشت بوم خونه‌ایم! تقریبا همه جا ساکته و یه باد خنکی هم می‌وزه! داداشم با هندزفری تو گوشش خوابیده! مامان با گوشیش بازی می‌کنه و منم کتاب می‌خونم! مامان برمی‌گرده به سمتم و میگه چرا دیگه از فرهاد نمی‌خونی واسه‌م؟ واکنشی نشون نمیدم! بعد از قصد شروع میکنه به اشتباه خوندن ترک «کودکانه»! میدونه این کار حسابی عصبانیم میکنه! یکم می‌گذره و بعد میگه دارم چرت و پرت می‌خونم نه؟ میگم آره و با گوشیم خود آهنگو پخش می‌کنم براش. آهنگ تموم میشه. نگاش میکنم. خوابیده! حالا من باز بگم فرهاد صداش بعضی وقتا مثل لالایی می‌مونه و تو بگو نه!

+++++بیشتر می‌نویسم! حتا اگه کسی نخونه! مهم نیست که خوب نوشتن و علائم نگارشی و این جور مسائلو بلد نیستم! من فقط  می‌نویسم که بوی کندرو زنده نگه دارم، چون این وبلاگ بخشی از وجود منه! یه بخش مهم و حیاتی!

وسط یه ظهر تابستونی معمولی با یه آفتاب وحشی و گرمای شدید و کور کننده‌ش و بعد از دو ساعت و نیم قطعی برق، پنجره رو بستم و پرده‌ رو کشیدم و حالا باد خنک کولر میزنه تو صورتمو حالمو جا میاره و این حس خواب آلودگی مسخره رو از سرم می‌پرونه. دیشب بعد از مدت‌ها یه خواب درست و حسابی داشتم. حول و حوش 12 بود که اپیزود 4 فصل 3 true detective رو دیدم و تموم شد! از اون نوع پایانایی داشت که به حد وحشتناکی خمارت میکنه واسه دیدن قسمت بعد. ولی من به خودم قول داده بودم دیگه تو هیچ شبی بیشتر از دو قسمت سریال نبینم. خلاصه که تو یه دوراهی احمقانه‌ و در عین حال سختی قرار گرفته بودم و نمی‌دونستم چی کار کنم که یه دفعه‌ای به سرم زد بی هیچ مکث و معطلی و حتا بدون یه ثانیه فکر کردن بیشتر لپ تاپو خاموش کنم و ازش فاصله بگیرم! مطمئن بودم اگه یکم بیشتر فکر کنم و تردید داشته باشم نه تنها قسمت بعد بلکه تا آخر فصلو می‌بینم! آره! همین جوری باید با خودم  رفتار کنم. خشن  و بی رحم و حتا بدون هیچ اعتمادی! محسن احمقه و غیرقابل اعتماد! هنوز بچه‌ست و سر به هوا و خیال باف! با حرف و استدلال نمیشه آدمش کرد! باید هر بار بزنم پس گردنش و  هزار جور فحش و دری وری بهش بگم تا درستو از غلط بشناسه. 

نزدیک 1 شب بود که پریدم رو تختم و آلارم گوشیو واسه 8 صبح تنظیم کردم. آخرین قسمت قصه‌های محیدو گذاشتم و صداشو بلند کردم. یه ماهی میشه که اگر احیانا شبا خوابم ببره، این اتفاق خجسته و مبارک فقط و فقط با قصه‌های مجید و صدای مهدی پاکدل ممکن میشه! خلاصه که قصه‌های مجید پرونده‌ش بسته شد و باید از فردا برم سراغ قصه‌های دیگه که باهاشون خوابم ببره! یه هفته‌ی پیش بود که چند تایی از هزار و یک شبا رو با صدای شیوا خنیاگر خریدم و از امشب میرم سراغ همونا!

صبحم با نون و خامه و عسل و گلستان سعدی با صدای خسرو شکیبایی شروع شد. بعد هم زنگ زدن به دانشگاه قم و پرسیدن درباره‌ی ترم تابستونی‌شون! بعد از 5 دقیقه سوال و جواب طرف اعتراف کرد که خودش هم حقیقتا گیج شده و نمیدونه دقیقا چه خبره و شروع کرد به نالیدن که «این بی‌معرفتا برداشتن شماره‌ی منو به عنوان روابط عمومی گذاشتن و یه سری اطلاعات چرت و ناقص هم بهم دادن که همین طور مثل طوطی تکرارشون کنم! هر روزم دارم بهشون میگم که بابا لیست دروسو مثل بچه‌ی آدم اعلام کنید که ملت از این سردرگمی دربیان و تکلیفشونو بدونن! اما هی امروز و فردا می‌کنن! ولی خب چون دانشکده معارف لیستشو گفته نهایتا تا یه هفته‌ی دیگه بقیه هم اعلام می‌کنن و جمع بندی میشه و میره رو سایت! از همون اول اگه مثل بچه‌ی آدم این کارو کرده بودن منم این همه دردسر نمیکشدم و هر روز صدتا تلفن جواب نمی‌دادم! کارو به کاردونش نمی‌سپارن همین میشه دیگه!» خلاصه که طرف حسابی گر گرفته بود و عصبانی بود و یه گوش مفت هم گیر اورده بود واسه غرغر کردن! دیگه کم کم احساس کردم اگه یکم بیشتر جلوه بره این منم که باید دلداریش بدم و بگم طوری نیست و می‌گذره و اصلا من غلط کردم ازت چیزی پرسیدم و گور پدر ترم تابستونی، تو حرص نخور فقط! به همین خاطر با یه «بله درسته، در هر صورت خیلی ممنون» سعی کردم مکالمه رو تموم کنم و اونم در واپسین لحظات تماس، پیشنهاد کرد یه هفته‌ی دیگه صبر کنم و بعد از این که لیست دروسی که قراره ارائه بشه اعلام شد، درخواست مهمانی بدم به دانشگاه خودمون.

مادرم از صبح رفته بود خونه‌ی مادربزگم و قرار بود تا دو و سه بعد از ظهر بمونه همون جا! داداشم ناهار ماکارونی پخت! حقیقتا عالی شده بود!

ظهر صدای مامانو می‌شنوم که به محض این که پاشو میزاره تو خونه منو صدا میزنه. عادتشه. اگر بیشتر از دو ساعت خونه نباشه، به محض این که برسه اولین کلمه‌ای که از دهنش خارج میشه اسم منه. کار خاصیم نداره باهام. فقط می‌خواد ببیندم! برق تازه اومده بود و نشسته بودم پشت لپ تاپ و داشتم کارامو انجام میدادم! به همین خاطر بی‌محلی کردم و صدای موزیکو بیشتر کردم و جواب ندادم. یه ربع نگذشته بود که عذاب وجدان گرفتم و از خودم بدم اومد. با عجله پریدم بیرون و محکم بغلش کردم و بوسیدمش و برگشتم تو اتاقم.

تو ذهنم دارم واسه محسن یه مسیر تقریبی میکشم. میدونم که هیچ علاقه‌ای به این مسیر و مقصدش نداره ولی مهم نیست! این تنها راهیه که میتونه زنده نگهش داره. پس غرغرای احتمالیش هیچ تاثیری رو تصمیمم نداره! اگرم دیدم زیادی داره حرف میزنه و با چرت و پرتاش رو مخم رژه میره، با یه «خفه شو دیگه» ساکتش می‌کنم! به همین راحتی!

بعد سحر دیگه خوابم نمی‌برد. تو جام غلت می‌زدم و سعی می‌کردم ذهنمو خالی کنم تا مغزم سبک و پشت پلکام سنگین بشه تا شاید خوابم ببره. ولی نمیشد که نمیشد. یه دفعه‌ای انگار که یه سطل آب یخ پاشیده باشن رو صورتم، از جام بلند شدم و به خودم گفتم که واقعا با این که الان خوابت نمیاد و نسبتا سرِحالی و همون 4 ساعت خواب برات کافیه؛ داری سعی می‌کنی به زور بخوابی؟!دیوونه‌ای؟ عقلت کمه؟ این کارت الان برات یه حس پوچی و بلاهت عمیقی به وجود نمیاره؟ به ساعت موبایلم نگاه می‌کنم. بیست دقیقه مونده به هفتو بهم نشون میده.

مشت مشت آب یخ می‌پاشم به صورتم. تو آیینه واسه خودم شکلک درمیارم؛ یه لبخند عمیق و ناگهان جدی شدن! برمی‌گردم تو اتاقم. پرده رو می‌کشم. پنجره رو باز می‌کنم. شاید بعد از 4 یا 5 ماه. اتاق یکمی روشن میشه و دم گرفتگی و خفگی هواش از بین میره. خیره میشم به ساختمونای روبرو، به آسمون، به دودکش بلند مغازه‌‌ای که همسایه دیوار به دیوار اتاقمه و به آنتن بلند و بدقواره‌ی یکی از همسایه‌ها که هیچ وقت نفهمیدم دلیل این حد از بلند بودنش چیه! دو تا کبوتر لب یه پشت بوم نشستن و تو این هوای خوب و سکوت شهری که هنوز کامل بیدار نشده، نوک‌هاشونو مکرر میزنن به هم. بعد یکم مکث می‌کنن و دوباره شروع می‌کنن. مرحله نهایی رو هم انجام میدن و بعد از یه جفت گیری موفق، ناپدید میشن. در حین تماشای دو تا کبوتر عاشق، موهامو شونه می‌کنم و از پشت جمع‌شون می‌کنم و با کش می‌بندمشون! معمولا وقتی موهام با کش بسته بشه، میشه گفت که اون روز واسه من شروع شده!

هفتم امتحان دارم. امتحان درسی که یه بار قبلا حذف اضطراریش کردم. قبل از این که شروع کنم به خوندن. خرده عادت شماره 1 رو انجام میدم. 

تا ساعت 10:30 درس می‌خونم. حالا دیگه یکم احساس خواب آلودگی و حالت تهوع می‌کنم. ساعت موبایلمو میزارم واسه 1 و می‌خوابم. 

با صدای نکره‌ی گوشی از خواب بلند میشم. جون گرفتم و دیگه خبری از حالت تهوع دو ساعت پیش نیست. سریع لپ تاپو روشن می‌کنم و میرم تو کلاس. تا 3:30 کلاس دارم. بعد کلاسا باید خرده عادتای 2 و 3 و 4 رو تا قبل افطار انجام بدم. از 9:30 تا 11:30 هم درس می‌خونم. 11:30 هم که بازی آرسناله. نمیذارم این ترم هم مثل ترمای قبلی، سطحی‌ترین و احمقانه‌ترین مسائل مثل 10 ترمه شدن یا نشدن، مشروط شدن یا نشدن و پاس کردن یا نکردن؛ واسه‌م حکم حیاتی‌ترین دغدغه‌ها رو پیدا کنه! واضحه که اگر مغزت پر از این خزعبلات بشه، احمق‌تر از چیزی که هستی میشی! 

و در نهایت آرتتای عزیز! خودت بهتر از همه می‌دونی که تیمت از این بازی تا آخرین بازی جزیره و لیگ اروپا، باید بی‌نقص‌ترین و بی‌رحم‌ترین فرم خودش رو داشته باشه و مثل بولدوزر از رو بقیه رد بشه. خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که هر لغزشی تا آخر فصل، چطور می‌تونه جایگاهتو متزلزل کنه. طبق چیزی که من دارم تو AFTV و بقیه مدیاهای هواداری باشگاه می‌بینم، جو سنگینی علیه‌ت حاکمه. می‌دونی که حداقل خواسته‌شون قهرمانی لیگ اروپا و حضور تو سی ال سال بعده. هر اتفاقی غیر این بیوفته  Artetaout گویان کله پات می‌کنن! اگه تو شکست بخوری، منی که تو این دو سال ازت یه ناجی و قهرمانی ساختم که قراره این ویرانه رو به بهشت تبدیل کنه، هم شکت می‌خورم! هم خودتو و هم منو سربلند کن میکل!

پ.ن: هم اکنون ساعت 8:20  متوجه شدم که بازی آرسنال فردا شبه و بنده اسیر اشتباه شدم!!

 

کلاس، ساعت 11 تموم میشه. شال و کلاه می‌کنم که بزنم بیرون. این جور موقع‌ها که نیاز به اعتماد به نفس زیاد دارم، حتما باید گرمکن آرسنالمو بپوشم.

ساعت 5:30 عصر، از عینک فروشی زنگ میزنن که بیا عینکت آماده شده، ورش دار ببر. باید پیاده برم.  شال و کلاه می‌کنم و از خونه میزنم بیرون. تازه بارون بند اومده. زمین خیسه. هوا سرده و تمیز. خیابونا حسابی شلوغن. یعنی میگی تو این هوای بینظیر و فوق‌العاده، فرهاد گوش نکنم؟ غیرممکنه! هندزفری رو می‌ذارم تو گوشم. از زمین و زمان کنده میشم. انگار دیگه هیچ ماشینی تو خیابون نیست. انگار که دیگه هیچ آدم مخفی شده زیر ماسک، از کنارم رد نمیشه. سیگار زیر لبم بدنمو گرم می‌کنه، صدای فرهاد مغزمو! تا عینک فروشی 30 دقیقه‌ای راهه. عالی شد!

صاحب مغازه داشت چندتا عینک رو به مشتری نشون می‌داد. شاگردش که یه خانوم سی و خورده‌ای ساله با چشمای سیاهِ درشت همراه با گودی‌های زیرشون، پوست تیره و ماسک آبی هست، به محض این که می‌بیندم صدام می‌زنه که بیا این ور. عینک رو بهم نشون میده. میگه بذار رو صورتت ببین مشکلی نداره؟ قبلشم بهم یادآوری میکنه که اول کلاهت رو دربیار! 

عینک رو همراه با یه دستمال سبز فسفری، می‌ذاره تو یه کیف عینک آبی رنگ. توصیه‌های نگه داری بهتر از عینک رو بهم میگه!! صدای عجیبی داره. تنِ صداش مدام بالا و پایین میره. انگار خودش هیچ اراده‌ای روش نداره! فاکتوری که از قبل گفته بودم  واسم بزنه رو بهم میده. عینک رو می‌ذارم تو جیب داخلی کاپشنم، به دستام الکل می‌زنم و از مغازه میام بیرون.

تو مسیر برگشت ولی دیگه فرهاد گوش نمی‌کنم. می‌ترسم که نکنه حواسم پرت شه و روی این زمین خیس و لغزنده لیز بخورم و بیوفتم زمین و عینک به فنا بره. با احتیاط تمام راه میرم. دستم رو گذاشتم رو جیبی که عینک توشه، تا مثلا ازش محافظت کنم! چه نمای مضحکی! با خودم حرفم می‌زنم:  

-لیز نخوری یه وقت!

-آروم برو!

-حواستو جمع کن احمق!

-اینجا خیلی لیزه، حواست باشه.

-وای بهت اگه سوتی بدی و عینکی که هنوز بیشتر از یه دقیقه رو صورتت نبوده رو به فاک بدی!

منتظر یه اتفاقم. اتفاقی که بیاد و تمام این شور و ذوقم واسه عینک جدید رو نابود کنه. خیلی جاها رو انقد آروم آروم راه میرم اونم تازه با دستای باز که مثلا تعادلم رو حفظ کنم، که آدمایی که از کنارم رد میشن با تعجب بهم نگاه می‌کنن!

نکنه یه موتوری احمقی که داره تو پیاده رو میرونه بیاد از کنارم با سرعت رد بشه و من هول بشم و بخورم زمین و عینک داغون شه؟! نکنه یکی که عجله داره و با سرعت راه میره، تنه بزنه بهم و بخورم زمین؟ نکنه تو این تاریکی یه چاله‌ی آبی رو نبینم و پامو بزارم توش و لیز بخورم؟  نکنه یه مجرم فراری از دست پلیس(!) که داره با سرعت در میره، بخوره بهم؟ 

محموله با موفیت به مقصد میرسه! مامان می‌شوردش و ضدعفونیش می‌کنه. عینک قبلی رو با تقدیر و احترامات فراوان به خاطر دو سال خدمت صادقانه‌‌ش، «rest in peace»گویان به کیفش انتقال میدم و می‌ذارمش تو کمد که برای همیشه در آرامش بخوابه و استراحت کنه! با این که خیلی دوستش نداشتم ولی اون لایق این آرامش ابدیه!! 

 

++ یعنی خودِ عینکم خوشحاله که دیگه هیچ وقت نمیاد رو صورتم و میتونه واسه همیشه در آرامش باشه؟

 

+++ده دقیقه دیگه بازی آرسنال شروع میشه! آرتتای عزیز! تو همین بازی کار رو دربیار و نذار به بازی بعدی بکشه! 

آخرین چیزایی که یادم می‌اومدن، حوله‌‌ی پیچیده شده دور سرم، موهای خیسم، خستگی بی‌دلیلم، داستانی که بهنام درخشان واسم می‌خوند، صدای باز و بسته شدن در و خاموش شدن چراغ اتاقم بودن.

همان همیشگی! همان کابوس تکراری! شروع با نمایی از یک مکان کاملا ناشناس! خیلی خوب و واضح نمی‌توانم اطرافم را ببینم ولی انگار وسط یک جاده‌ی خاکی که هیچ ماشین و آدمی هم از آن رد نمی‌شود ایستاده‌ام، کله‌ی ظهر است و آفتاب سختی هم می‌تابد! ناگهان دندان‌هایم بی‌دلیل شروع می‌کنند به خرد شدن و ریختن و من ناباورانه افتادنشان روی زمین را دنبال می‌کنم! یک پرش زمانی و سگ سیاه و بزرگی که در محله‌ی مادربزرگ، دنبالم کرده و من فریاد زنان و وحشت‌زده می‌دوم و می‌رسم به فروشگاهی که روشنایی‌اش از دور پیداست و انگار دویدن به سمتش تنها راه نجات است. خودم را به درون فروشگاه می‌اندازم و تمام! بیدار می‌شوم. ساعت یک بعد از ظهر است. گیج و منگ به سقف اتاق خیره می‌شوم! سگ کابوس‌هایم هر بار وقیح‌تر از بار قبلش می‌شود! این دفعه انگار حرف هم می‌زد! چه می‌گفت را اما یادم نیست!

ناهار چیزی نیست جز کوکو سیب زمینی! هوس کرده‌ام که کوکوها را تا می‌توانم غرق سس گوجه کنم!

ساعت نزدیک سه ظهر است و من در یک دوراهی سخت گیر افتاده‌ام! رسیدگی به کارهای عقب مانده یا فوتبال؟ جنگ و غوغایی در ذهنم شکل می‌گیرد که منتهی می‌شود به تصمیمِ «گور بابای تمام کارای عقب مونده!»

اولین بازی، دربی مرسی ساید! نمی‌دانم چرا ولی از مصدومیت فندایک، بی‌اندازه خوشحال می‌شوم! هیچ وقت از خامس خوشم نیامده و نخواهد آمد! این کالورت لویین عجب بازیکن فوق‌العاده و آینده‌ داریست! شک ندارم که یونایتد روی هوا می‌زندش! از گلزنی صلاح خوشحال می‌شوم. باورم نمی‌شد گل هندرسون را وار آفساید اعلام کند! 

بازی بعدی دورتموند و هافنهایم. هیچ وقت از بوندسلیگا و تیم‌های آلمانی خوشم نیامده و نخواهد آمد! هیچ چیز از این بازی توجهم را جلب نمی‌کند جز تیپ و قیافه‌ی امره جان که از نظر من یکی از خوشتیپ‌ترین فوتبالیست‌های حال حاضر دنیاست!در میانه‌های بازی هم سه تکه پیتزای مامان‌پز که از دیشب مانده را به عنوان شام می‌خورم.

ساعت 8 شب است و اصل داستان شروع می‌شود! سیتی و آرسنال! چقدر از اول فصل، منتظر این بازی بودم! مطمئن بودم که آرتتا طلسم نبردن سیتی در اتحاد را می‌شکند! بازی شروع می‌شود. از قبل مشخص بود که بازی را دفاعی شروع می‌کنیم و دفاعی هم ادامه می‌دهیم و به قول معروف چشم می‌دوزیم به ضدحمله‌ها! حملات سیتی شدیدا  زهردار است. با خودم می‌گویم اگر تا پایان نیمه‌ی اول گل نخوریم، برنده‌ی بازی ماییم! چیزی از این پیش بینیم نمی‌گذرد که رحیم استرلینگ گل می‌زند. سعی می‌کنم که یک جوری پیش بینی قبلیم را اصلاح کنم و با خودم می‌گویم که حالا یک گل هم خیلی مشکل درست نمی‌کند! به آرتتا و نبوغش اطمینان داشته باش!در حالی که حسرت موقعیتی که ساکا خراب کرده را می‌خورم، مامان بشقابی با محتوای کدو حلوایی آبپز به دستم می‌دهد! این نشانه‌ی شروع فصل سرد در خانه‌ی ماست! از طعم خود کدوها خیلی خوشم نمی‌آید و فقط به خاطر تخمه‌هایشان طعمشان را تحمل می‌کنم. تخمه‌های این یکی اما از هر ده تا نه تایشان پوچ است! چرا صحنه‌ی خطای واکر بازبینی نشد؟ کثافت بزنند به وار و ورود تکنولوژی به فوتبال که هیچ خیری به آرسنال یکی نرساند! هافبک تیم خالی از هر نوع خلاقیت و پاس کلیدیست! به خدا قسم که اگر حسام عوار را الان داشتیم، اوضاع هافبک تیم برمی‌گشت و تمام مشکلاتمان حل می‌شد! کروئنکه‌ی عزیز! تو یک حرام زاده‌ی واقعی هستی! پارتی وارد زمین می‌شود و اولین بازی خودش را برای تیم انجام می‌دهد! چقدر منتطر این لحظه‌ی باشکوه بودیم. بازی با همان تک گل استرلینگ تمام می‌شود! چند دقیقه‌ای چشم‌هایم را می‌بندم! من به آرتتا کاملا ایمان دارم. شک ندارم که در آینده‌ای نه چندان دور، نه تنها پریمر لیگ بلکه کل اروپا به احترامش تعظیم خواهند کرد!

«we are on the right way» گویان به اتاقم برمی‌گردم! یکی از اساتیدی که بلاهتش شهره‌ی خاص و عام است، می‌خواهد فردا پرسش کلاسی بکند! دبستانی به وسعت چند هزار دانشجو و هزاران متر زمین و چند ده ساختمان و دانشکده! از جزوه‌ی این و آن یک چیزهایی می‌خوانم و به همان اکتفا می‌کنم و بیخیال قضیه می‌شوم!

ساعت دو شب است. سر درد خفیفی دارم و چشمانم هم کمی می‌سوزند! با این‌که خوابم می‌آید ولی هیچ تمایلی به خوابیدن ندارم. دلم می‌خواهد تا خودِ صبح بیدار بمانم! یکی دو قسمت Mr robot ببینم، پروژه‌ی مدیریت مالی را تمام کنم، قصه‌های پریان آندرسن بخوانم، فرهاد گوش کنم و چند تایی هم بیسکوییت کنجدی بخورم! سر درد و حالت تهوع احتمالی فردا هم به کتف چپم!:)

 

بالاخره رسید.

خیلی آرام و با احتیاط می‌پوشمش و سعی می‌کنم که چروک هایش را صاف کنم! موهایم را با تل کشی می‌بندم. روبروی آینه قدی می‌ایستم و خودم را نگاه می‌کنم. چقدر خودم را در این لباس دوست دارم. انگار که اصلا این لباس، به طور اختصاصی برای من دوخته شده. با لبخندی عمیق و مشت‌هایی گره خورده، چشمانم را می‌بندم و چهارطاق روی زمین دراز می‌کشم. 

سر و صدای کرکننده‌ای را می‌شنوم. باد سردی به صورتم شلاق می‌زند. تن و بدنم خیس عرق شده و نفس نفس می‌زنم. وسط یک استادیوم ایستاده‌ام و بر و بر هوادارانی که یک‌دست قرمز پوشیده‌اند و با هیجان بالا و پایین می‌پرند را تماشا می‌کنم. اینجا امارات، ورزشگاه اختصاصی آرسنال است و دو پرچم بزرگ را یکی در شمال و یکی در جنوب ورزشگاه می‌بینم. آماده‌اند که با گلزنی تیم، برافراشته شوند و زیبایی خودشان را به رخ همه بکشند. با فریاد مربی به خودم می‌آیم و شروع می‌کنم به دویدن. آرتتا هنوز با تعجب نگاهم می‌کند و با حرکات دستانش به من می‌فهماند که پستت را ترک نکن. صدای ضربان قلبم را به وضوح می‌شنوم. تیم فاز هجومی گرفته و در تدارک یک حمله است. دقیقه‌ی 93 و احتمالا آخرین حمله‌ی تیم. با پشت دستم عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و سرعت دویدنم را بیشتر می‌کنم. با یک گل تیم سه امتیاز را می‌گیرد و قهرمان لیگ می‌شود، آن هم مقابل دیدگان مرغ‌های تاتنهامی نفرت‌انگیز! توپ در چند متری محوطه‌ی تاتنهام می‌افتد و ساکا صاحب توپ می‌شود. حفره‌ای میان فرتونگن و الدرویرلد به وجود می‌آید و من با گام‌هایی بلند نفوذ می‌کنم. پاس دقیق ساکا و شوت محکم و کات دار من و دروازه‌ای باز شده و هوگو لوریسی که پخش زمین شده و با ناباوری دراوزه‌‌ی فروریخته‌اش را نظاره می‌کند. ورزشگاه منفجر می‌شود. دو پرچم تیم با افتخار برافراشته می‌شوند. می‌دوم و با تمام توانم فریاد می‌زنم. دلم می‌خواهد تا آخرین روز عمرم همین جور فریاد بزنم و فقط مرگ بتواند به فریادهایم پایان دهد. اشک‌ها روی صورتم می‌ریزند و هیچ کنترلی روی آنها ندارم. هم‌تیمی‌‌هایم به سمتم می‌دوند و می‌خواهند در آغوشم بکشند. از دست همه‌شان فرار می‌کنم و خودم را به پرچمی که در شمال استادیوم بود می‌رسانم. آرام می‌گیرم. دو دستم را باز می‌کنم. اشک‌هایم بیشتر می‌شوند. با احترام تعظیم می‌کنم. قابی که در آن شماره‌ی 29 تیم با چشمانی گریان، مقابل پرچم تیمی که با گل او قهرمان شده تعظیم می‌کند...

 

گویا امتحانات دانشگاه شروع شده. مادرم هم نمی‌داند که من حذف ترم کرده‌ام. یکی دو ساعت در اتاقم می‌مانم و بیرون می‌آیم و می‌گویم که امتحان داده‌ام و چقدر هم سخت بود! بیچاره باور می‌کند و خسته نباشیدی می‌گوید و برایم کیکی که خودش پخته را همراه با چایی به عنوان عصرانه می‌آورد! 

 

لپ‌تاپم یک ‌DVD را نمی‌خواند. چند بار امتحان می‌کنم باز هم نمی‌خواند. DVD را با خمیر دندان و آب می‌شویم و خشک می‌کنم، تفاوتی نمی‌کند و باز هم نمی‌خواند. یک دفعه‌ای نمی‌فهمم چه اتفاقی می‌افتد که شروع می‌کنم به کیبورد لپ‌تاپ مشت زدن و فحش دادن! بعد از چند ثانیه حیرت زده به خودم و لپ‌تاپ نگاه می‌کنم. اصلا نفهمیدم که چرا این کار را انجام دادم. یک آن کنترلم را از دست دادم و مثل دیوانه‌ها به جان لپ‌تاپ بدبخت افتادم. بعد هم فهمیدم که مشکل از DVD بوده و لپ‌تاپ نگون‌بخت چند مشت ناحق از من خورده!

دیشب بازی استقلال و فولاد بود. مادرم روی مبل نشسته بود و با موبایلش کار می‌کرد. من هم قوز کرده و با متکایی در بغل بازی را می‌دیدم. داور ابتدا علی کریمی را اخراج می‌کند. دندان‌هایم را با خشم فشار می‌دهم در ذهنم داور را فحش کش می‌کنم. چند دقیقه بعد مجیدی را هم اخراج می‌کند. ابتدا متکا و بعد عینکم را با تمام توان به زمین می‌کوبم و شروع می‌کنم با صدای بلند داور را فحش دادن! حرامزاده و مادرسگ و بی‌ناموس و... خطابش می‌کنم. صورتم گر می‌گیرد و دلم می‌خواهد جایی را برای مشت زدن پیدا کنم. نمی‌فهمم که چرا تصمیم گرفتم که به آشپزخانه بروم و برای خودم چایی بریزم و داغ داغ بخورم و زبانم را بسوزانم. مادرم هم وحشت زده این اتفاقات را نگاه می‌کرد و می‌گفت:«چته؟ دلم ریخت!» هر فحشی هم که می‌دادم نچ نچی می‌کرد و شگفت زده اسمم را صدا می‌زد! 

یک اتفاق و یک اخراج در یک مسابقه‌ی فوتبال این طور چفت دهانم را باز می‌کند و هر کثافتی از آن بیرون می‌زند. موجودی روانی و جوگیر و تهوع آور!

ظاهر اتاقم را به زودی تغییر می‌دهم. دو سال است که همین شکل و شمایل اکنونش را دارد و زمان تغییر رسیده. نیاز به چند قاب و تعدادی میخ دارم! پوسترهای موتور و ماشین را که اصلا نفهمیدم چرا خریدمشان را هم باید دور بیاندازم. جای میز و تخت را هم که اصلا نمی‌توانم تغییر بدهم. پوستر رونالدو و کاسیاس را هم باید حذف کنم. نمی‌فهمم من آرسنالی اصلا چرا باید عکس این دو نفر را در اتاقم داشته باشم! کتابخانه هم که در بهترین جای ممکن قرار گرفته. راکت‌های بدمینتون را هم باید از دیوار پایین بیاورم. هر چند برای زیبا کردن اتاق ایده‌ی خوبی بود ولی دیگر تکراری شده و تاریخ انقضایش به پایان رسیده. شاید تا یکی دو هفته‌ی دیگر اتاقی با ظاهر جدید را افتتاح کنم!

روزهایی تکراری که پشت سر هم می‌گذرند و من چقدر این تکراری بودن را دوست دارم. از امروز کارهایی جدیدی را هم به این روزهای تکراری اضافه می‌کنم.

دیواری دور خودم کشیده‌ام و به این زودی‌ها قصد بیرون آمدن از آن را ندارم. قبلا هر نیم ساعت یک‌بار چندین سایت خبری و هر بیست دقیقه یکبار هم واتس‌اپ و تلگرامم را چک می‌کردم. چقدر احمق بودم و چقدر خودم را بی‌دلیل آزار می‌دادم. فعلا می‌خواهم در بی‌خبری محض نسبت به عالم و آدم زندگی کنم.

این روزها بیشتر از همیشه فرهاد گوش می‌کنم. برای گل یخی هم که به تازگی مهمان اتاقم شده، «گل یخ» فرهاد را پخش می‌کنم.

بی‌صبرانه منتظر رسیدن لباس آرسنالی که پنج‌شنبه سفارش دادم، هستم. دیشب برای لحظاتی به رویابافی مشغول شده بودم. خیلی جدی نشسته بودم پشت میزم و با رائول سانلهی و میکل آرتتا برای عقد قرارداد پنج ساله با آرسنال مذاکره می‌کردم. آرتتا می‌گفت که به من اعتماد کامل دارد و سبک بازیم توجهش را جلب کرده و قطعا من می‌توانم جایگاه ویژه‌ای در برنامه‌های آتی باشگاه داشته باشم و یاد و خاطره‌ی تری آنری را برای همه زنده کنم! اطمینان داشت که می‌توانیم در سال‌های آینده جایگاه قبلی خودمان را به دست بیاوریم و تازه‌ به دوران رسیده‌های جزیره را سر جای‌شان بنشانیم و دوباره آقای جزیره شویم! سانلهی از شرط و شروط من پرسید و من هم تنها شرطم را مطرح کردم. شماره 29 را که اکنون در اشغال گندوزی است را از او بگیرید و به من بدهید. من با هیچ شماره‌ای جز 29 نمی‌توانم بازی کنم! هر دو قبول کردند و بعد از معین شدن میزان دستمزد هفتگی، پاداش‌ها، شرایط فسخ، بند آزادسازی و مسائل جزئی دیگر، توافق حاصل شد و قرارداد هم امضا! قرار شد تا روز رسیدن لباس آرسنال، قضیه را رسانه‌ای نکنیم! با آرتتا دست دادم و او هم به من چشمکی زد و پیش‌بینی کرد که  شماره‌ی 29 که اکنون مال من است، به شماره‌ای حتی محبوب‌تر از 14آنری تبدیل شود! به این معنا که بازیکنی به مراتب بزرگ‌تر از تری آنری به باشگاه اضافه شده! و من با همین رویاها زندگی می‌کنم! 

ماجرای پسرخاله‌ام علی هم به بدترین شکل ممکن پیش رفت. پیرمرد مرگ مغزی شد و علی هم به دلیل سرعت زیاد و بی‌احتیاطی در جریان تصادف، صد در صد مقصر شناخته شد. غم‌نامه‌ای که به مرور در حال تکمیل است آن هم برای پسری هجده ساله و لعنت به این بخت و اقبال سیاهش. خانواده‌ی پیرمرد هم دائما در حال تهدید و فحاشی هستند و عجیب این که هنوز شکایت نکرده‌اند. علی را از بیمارستان مرخص کرده‌اند و الان خانه‌ی خودشان است. دماغش شکسته و چشمش کبود شده و هنوز از مرگ مغزی پیرمرد بی‌اطلاع است. نمی‌دانم این چه حماقتی است که نمی‌گذارند که هر چه زودتر با ابعاد فاجعه‌ای که ناخواسته به بار آورده آشنا شود و خودش را برای مکافاتی که انتظارش را می‌کشند، آماده کند و امید واهی برای بهبودی پیرمرد نداشته باشد. خاله هم دوباره قلبش مشکل پیدا کرده و وضعیتش تعریفی ندارد. و خانواده‌ای که پس از شوک سکته‌ی قلبی دایی و سرطان زن‌دایی، به دردی تازه دچار شده و روزهایی که دیگر رنگی از آرامش ندارند. فردا به عیادتش می‌رویم. با این پیام که تنها نیست و آدم‌هایی هستند که او را دوست دارند و فراموشش نمی‌کنند و قطعا این مشکل را هم پشت سر می‌گذاریم و زندگی هنوز به سر نرسیده و ادامه دارد.

یکی دو ساعت پیش، خانمی از دانشگاه برای طرحی که فکر کنم اسمش «پایش سلامت» بود، زنگ زد. سوال کرد از اینکه زنده‌ای؟ کسی از خانواده‌تان کرونا گرفته یا نه؟ و بعد هم که می‌خواست از کیفیت کلاس‌های آنلاین بپرسد که پیش‌دستی کردم و گفتم حذف ترم کرده‌ام. از دلیلش پرسید و گفتم شخصی است و شعورش را داشت که دیگر ادامه ندهد. بعد هم از این گفت که دعا کن که امام زمان بیاید و مشکلات را حل کند و سخنرانی پنج دقیقه‌ای کرد و در نهایت هم خداحافظی. زنی که پشت تلفن حرف می‌زد را می‌شناختم. ترم اول بود که دانشگاه قرآن رایگان هدیه می‌داد و من هم رفتم که یکی بگیرم. قرآن را به دستم داد و گفت که شرطش این است که روزی یک صفحه بخوانی. نمی‌فهمم چرا وقتی قصد داری که هدیه‌ای بدهی، چرا دیگر باید شرط و شروط وضع کنی و ارزش کارت را پایین بیاوری!

دیروز سه قسمت از پادکست «سمیکالن» را گوش دادم. یک داستان جنایی جالب با روایت نسبتا خوب و جذاب. 

یک ساعت و نیم دیگر بازی آرسنال شروع می‌شود. پیش به سوی 90 دقیقه حس خوب!

ساعت 23:45 و آغاز جنگ از پیش‌باخته‌ی آرسنال و سیتی! خودم را آماده‌ی حرص خوردن و فحش دادن می‌کنم. دوربین تصویر آرتتا را نشان می‌دهد و در ذهنم این مرد خوشتیپ اسپانیاییِ دوست‌داشتنی را ستایش می‌کنم. مثل روز برایم روشن است که با او می‌توانیم دوباره به روزهای طلایی خودمان برگردیم. روزهایی که به ما می‌گفتند شکست ناپذیران و شکست دادن توپچی‌های لندن شده بود آرزوی 18تیم دیگر جزیره. 

پابلو ماری مصدوم می‌شود و داوید لوییز جای او را می‌گیرد. دوربین چهره‌‌ی مضحک لوییز را نشان می‌دهد که مثلا می‌خواهد وانمود کند که خیلی انگیزه دارد و آمده که کولاک کند و حتی به یک مگس هم اجازه‌ی ورود به محوطه‌ی تیم را ندهد! به تکیه‌گاه مبل مشت می‌نم و با صدایی پر از خشم و نفرت، خطاب به مادرم که در رخت‌خوابش دراز کشیده و با بی‌میلی تمام به تلویزیون خیره شده می‌گویم:«این دراز مو زرد احمق حیفِ نون رو می‌بینی؟ تا چند ثانیه دیگه یا کارت قرمز می‌گیره یا پنالتی میده! بی شرفِ کثافت! پوند به پوندی که می‌گیره حرومه به خدا! با این قیافه زشت حال بهم زنش» مادرم هم می‌خندد و با اطمینان کامل، از بی‌عقلی و بلاهت من حرف می‌زند!

پیش‌بینی‌ام درست از آب درمی‌آید. یک اشتباه منجر به گل و یک پنالتی و در نهایت کارت قرمز، می‌شود کارنامه‌ی داوید لوییز در این بازی. لعنت می‌فرستم به پدر و مادر اونای امری احمق با این خرید ابلهانه‌اش!

بازی را سه بر صفر می‌بازیم. در حالی که زیر لب به عالم و آدم فحش می‌دهم، وارد اتاقم می‌شوم و خودم را پرت می‌کنم روی تخت!  همیشه بعد از باخت‌های آرسنال و استقلال این کار را انجام می‌دهم! یک واکنش دفاعی برای آرام کردن خودم. به محض اینکه روی تخت می‌افتم عصبانیتم فروکش می‌کند و حالا اگر شب باشد می‌خوابم و اگر روز باشد نیم ساعت چشمانم را می‌بندم و بعد بلند می‌شوم و کارهایم را انجام می‌دهم.

این بار خوابم نمی‌برد. ساعت خوابم هنوز درست تنظیم نشده. پادکست را باز می‌کنم و از «رادیو داستان» داستانی به نام «دیگران» به نوشته‌ی جلال تهرانی را پخش می‌کنم. هنوز ده دقیقه نگذشته خوابم می‌برد. 

ساعت 11 صبح از خواب بلند می‌شوم. چه خوب که هیچ خوابی ندیده‌ام. صبحانه بیسکوییت مادر و چایی می‌خورم. بوی کلم پلوی مادر هم به مشام می‌رسد. روزی که با بوی مست کننده‌ی کلم پلو آغاز می‌شود، قطعا روز فوق‌العاده‌ای می‌شود!

چند روزی می‌شود که به سرم زده کیت اول آرسنال را بخرم، آن هم با سفارش چاپ نام خودم و شماره‌ی محبوبم یعنی29 پشت پیراهن. چند سایتی را می‌گردم و بالاخره یکی را انتخاب می‌کنم. تصمیم را با برادرم درمیان می‌گذارم. ابتدا با لحنی تمسخرآمیز می‌گوید:«این همه لباس آرسنال می‌خوای چکار؟ مثلا به عالم و آدم می‌خوای بفهمونی که آرسنالی هستی؟ ای کاش حداقل طرفدار یه تیم درست و حسابی بودی دلم نمی‌سوخت!» پاسخ می‌دهم که این یکی فرق می‌کند. کیت رسمی این فصل  باشگاه است و چرا من نباید یکی داشته باشم؟ آن هم با اسم و شماره‌ی اختصاصی خودم؟ نفهمیده بود که می‌خواهم اسم خودم را پشت پیراهن چاپ کنم! شروع کرد به خندیدن! فکر می‌کرد که لباس را می‌خرم که بیرون از خانه بپوشم. چند روزی است که تصمیم به ورزش کردن مستمر و روزانه‌ گرفته‌ام، آن هم در خانه! دیروز هم روز اولش بود! لباس را می‌خرم برای ورزش! برادرم می‌گوید:« باز جوگیر شدیا! ورزش؟ تو؟ به این حرفا نمی‌خوری، جمع کن خودتو! حداقل بیا بدون شماره بگیر که ورزشم باش نکردی،که قطعا نمی‌کنی، بتونی بیرون بپوشی! احمق نشو پولاتو هدر نده!»

لباس را بالاخره سفارش می‌دهم. تا پنج روز دیگر به دستم می‌رسد. یک روز صرف چاپ اسم و شماره می‌شود و چهار روز دیگر هم صرف پروسه‌ی ارسال.

کلم پلوی شیرازی با سالاد شیرازی! ترکیبی دیوانه کننده‌تر از این هم مگر وجود دارد؟

بالاخره اشتراک یک ماهه‌ی فیلیمو را می‌خرم. مستند «شکست ناپذیران» را که یک هفته‌ای می‌شد قصد دیدنش را داشتم، می‌بینم! شصت دقیقه گزارش از آرسنال سال2004! با صدای عادل و روایت‌های ونگر و ینس لمن و تری هانری و مارتین کیون و سون کمپبل. فصلی پر افت و خیز و در نهایت پایانی غروربخش و افسوس که این نسل بی‌نظیر، قهرمانی سی ال را نگرفت که اگر می‌گرفت قطعا بهترین تیم تاریخ جزیره می‌شد.

نوبت ورزش روزانه می‌رسد. لباس هایم را عوض می‌کنم. کیت پارسال آرسنال را می‌پوشم و شروع می‌کنم با صدای بلند سرود رسمی باشگاه را خواندن! یک هفته‌ای می‌شود که ‌home workout را نصب کرده‌ام و چالش4*7 را از امروز شروع می‌کنم. جلسه‌ی اول را با  بدختی،تمام می‌کنم. مربی دو بار از من می‌خواهد که هشت بار شنا بروم! برای من تقریبا غیرممکن است!

می‌روم سراغ تردمیل. پلی لیستی از «زدبازی» پخش می‌کنم و کار آغاز می‌شود. از سرعت 2 شروع می‌کنم و به مرور تا 7 می‌رسانم و بعد دوباره پله پله کمش می‌کنم. نیم ساعت طول می‌کشد. دو کیلومتر مسافتی‌ست که رفته‌ام و 115 کالری هم سوزانده‌ام.

پنج دقیقه دوش می‌گیرم. مادر کاسه‌ای با محتویات قارچ آب‌پز شده و سس مایونز به دستم می‌دهد و با لحنی بامزه ورزشکار خطابم می‌کند و  با هم می‌خندیم. به اتاقم می‌روم و داستانی که دیشب خوابم برد و نتوانستم کامل گوش کنم را پخش می‌کنم. ترکیب قارچ خوردن و داستان گوش دادن! تا به حال به فکرم نرسیده بود!

در آشپزخانه بالای سر سبدی پر از گیلاس ایستاده‌ام. رسیده ها را از کال‌ها جدا می‌کنم. هندزفری در گوشم است و فرهاد گوش می‌کنم. با بشقابی پر از گیلاس‌های رسیده می‌نشینم روی مبل و شروع می‌کنم به خوردن. هندزفری را درمی‌آورم. مادرم با برادرم، از یک تصادف حرف می‌زند. موتور سواری که به یک پیرمرد برخورد کرده و پیرمرد در آی‌سی‌یو بستری است و خود موتور سوار هم با این که در بخش است ولی وضعیت خوبی ندارد. با خودم فکر می‌کنم حتما درباره‌ی شوهر و یا پسر یکی از همکارانش حرف می‌زند. به انتهای حرف هایش که می‌رسد می‌گوید:« حالا خاله و شوهرش و دایی اون‌جان!» هسته‌ی گیلاس در گلویم می‌پرد و وحشت زده می‌پرسم:«چی شده؟ خاله چرا اونجاست؟ کی تصادف کرده مگه؟»

پسرخاله‌ی 18 ساله‌ام علی،موتور سوار اخیرالذکر بوده! پسرک احمق کله‌خر بدشانس! از دو سه سال پیش شروع کرد به ماشین راندن و موتور سواری! پدرش هم نه تنها از این کارش ناراحت نبود که احتمالا به خودش افتخار می‌کرد که چنین پسر مثلا با عرضه و شجاعی دارد و سوییچ موتور و ماشین را بدون هیچ مقاومتی، دستش می‌داد! مادرش هم اگرچه مخالف بود ولی کاری هم از دستش برنمی‌آمد جز نگرانی و اضطراب بعد از هر بار بیرون رفتن پسرش!

 مادرم همیشه سرکوفتش را به سر من می‌زد که علی دو سال هم از تو کوچک‌تر است ماشین می‌راند و توی دیلاق بیست سالت شده و هنوز نمی‌توانی!  برادرم اما به دفاع از من برمی‌خاست و می‌گفت که کار درست را من می‌کنم و این کار علی حماقت محض است و اعتماد به نفس بیش از حدی به او می‌دهد و او هم نوجوان است و جوگیر و ماجرا می‌تواند به یک فاجعه ختم شود! هر بار که علی را می‌دید می‌گفت که دست از این کله خر بازی‌ها بردار! این‌که قبل از کلاس رفتن، رانندگی بلد باشی امتیاز که نیست هیچ، زیان و حماقت است! موتور سواریت که دیگر هیچ! آخرین درجه از بلاهت است! چون چهار تا از رفیق‌های کله‌خرتر از خودت موتور سواری می‌کنند دلیل نمی‌شود تو هم مثل آن‌ها خر باشی! حالا هم نشسته و از پیش‌بینی قبلی خودش و تقصیرات پدر علی حرف می‌زند و حرص می‌خورد!

 علی با یک پیرمرد شصت ساله که بی‌هوا پریده وسط خیابان، تصادف کرده. خودش هم صورتش به جدول کنار خیابان خورده و چشمش خونریزی دارد و حداقل تا شنبه بستری است! پیرمرد هم که عمل شده و فعلا بیهوش است و هوشیاری‌اش هم به شدت پایین است. ثانیه‌ای فکر کردن به مرگ پیرمرد هم لرزه به تنم می‌اندازد! آغاز یک ماجرای شوم و پر از بدبختی و بلاتکلیفی برای پسری 18 ساله‌ای که تازه در ابتدای جوانی خودش ایستاده. حال خاله‌ اما بیشتر نگرانم می‌کند. زنی با مشکل قلبی و دائما مضطرب، زندگی پسرش را می‌بیند که تار مویی با یک فاجعه فاصله دارد. بعد از طلاق یکی از خاله‌ها و سرطان گرفتن یکی از زندایی‌ها و سکته‌ی قلبی یکی از دایی‌ها، این تصادف علی هم ویترین بلاها و بدبختی‌های این چند وقته‌ی خانواده را تکمیل می‌کند. احتمالا باید منتظر باشیم که ببینیم بلای بعدی کجا و در خانه‌ی کدام یک از عزیزان‌مان نازل می‌شود!

مادرم صلوات شمار دستش گرفته و با چشمان نگران به موبایلش چشم دوخته که آخرین خبرها را بگیرد.

شامم را که باقی مانده‌ی کلم پلوی ظهر است را می‌خورم و بعد از چایی پناه می‌برم به اتاقم. از هفته‌پیش تصمیم گرفته‌ام که قرآن را از روی تفسیر مبین، کامل بخوانم. امروز هم از آیه61تا68 بقره را می‌خوانم. بعد می‌روم سراغ «جنایات و مکافات» به خودم فحش می‌دهم که چرا خواندش را انقدر طولانی کرده‌ام و دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم! چهل پنجاه صفحه‌ای می‌خوانم و در آستانه‌ی ورود راسکلنیکف به مهمانی رازومیخین، کتاب را می‌بندم.

 

پایان 30امین روز خرداد. می‌روم سمت تخت خواب و با صدای بهنام درخشان که برایم داستان می‌خواند و تصویر علی در ذهنم و فکر و خیال آینده‌ی نامعلوم ماجرایش، خوابم می‌برد...

 

پ.ن: روزانه نویسی رو از امروز شروع می‌کنم. هیچ وقت از روزانه نوشتن خوشم نمی‌اومد! نمی‌دونم چرا دارم این کارو می‌کنم!