rest in peace
ساعت 5:30 عصر، از عینک فروشی زنگ میزنن که بیا عینکت آماده شده، ورش دار ببر. باید پیاده برم. شال و کلاه میکنم و از خونه میزنم بیرون. تازه بارون بند اومده. زمین خیسه. هوا سرده و تمیز. خیابونا حسابی شلوغن. یعنی میگی تو این هوای بینظیر و فوقالعاده، فرهاد گوش نکنم؟ غیرممکنه! هندزفری رو میذارم تو گوشم. از زمین و زمان کنده میشم. انگار دیگه هیچ ماشینی تو خیابون نیست. انگار که دیگه هیچ آدم مخفی شده زیر ماسک، از کنارم رد نمیشه. سیگار زیر لبم بدنمو گرم میکنه، صدای فرهاد مغزمو! تا عینک فروشی 30 دقیقهای راهه. عالی شد!
صاحب مغازه داشت چندتا عینک رو به مشتری نشون میداد. شاگردش که یه خانوم سی و خوردهای ساله با چشمای سیاهِ درشت همراه با گودیهای زیرشون، پوست تیره و ماسک آبی هست، به محض این که میبیندم صدام میزنه که بیا این ور. عینک رو بهم نشون میده. میگه بذار رو صورتت ببین مشکلی نداره؟ قبلشم بهم یادآوری میکنه که اول کلاهت رو دربیار!
عینک رو همراه با یه دستمال سبز فسفری، میذاره تو یه کیف عینک آبی رنگ. توصیههای نگه داری بهتر از عینک رو بهم میگه!! صدای عجیبی داره. تنِ صداش مدام بالا و پایین میره. انگار خودش هیچ ارادهای روش نداره! فاکتوری که از قبل گفته بودم واسم بزنه رو بهم میده. عینک رو میذارم تو جیب داخلی کاپشنم، به دستام الکل میزنم و از مغازه میام بیرون.
تو مسیر برگشت ولی دیگه فرهاد گوش نمیکنم. میترسم که نکنه حواسم پرت شه و روی این زمین خیس و لغزنده لیز بخورم و بیوفتم زمین و عینک به فنا بره. با احتیاط تمام راه میرم. دستم رو گذاشتم رو جیبی که عینک توشه، تا مثلا ازش محافظت کنم! چه نمای مضحکی! با خودم حرفم میزنم:
-لیز نخوری یه وقت!
-آروم برو!
-حواستو جمع کن احمق!
-اینجا خیلی لیزه، حواست باشه.
-وای بهت اگه سوتی بدی و عینکی که هنوز بیشتر از یه دقیقه رو صورتت نبوده رو به فاک بدی!
منتظر یه اتفاقم. اتفاقی که بیاد و تمام این شور و ذوقم واسه عینک جدید رو نابود کنه. خیلی جاها رو انقد آروم آروم راه میرم اونم تازه با دستای باز که مثلا تعادلم رو حفظ کنم، که آدمایی که از کنارم رد میشن با تعجب بهم نگاه میکنن!
نکنه یه موتوری احمقی که داره تو پیاده رو میرونه بیاد از کنارم با سرعت رد بشه و من هول بشم و بخورم زمین و عینک داغون شه؟! نکنه یکی که عجله داره و با سرعت راه میره، تنه بزنه بهم و بخورم زمین؟ نکنه تو این تاریکی یه چالهی آبی رو نبینم و پامو بزارم توش و لیز بخورم؟ نکنه یه مجرم فراری از دست پلیس(!) که داره با سرعت در میره، بخوره بهم؟
محموله با موفیت به مقصد میرسه! مامان میشوردش و ضدعفونیش میکنه. عینک قبلی رو با تقدیر و احترامات فراوان به خاطر دو سال خدمت صادقانهش، «rest in peace»گویان به کیفش انتقال میدم و میذارمش تو کمد که برای همیشه در آرامش بخوابه و استراحت کنه! با این که خیلی دوستش نداشتم ولی اون لایق این آرامش ابدیه!!
++ یعنی خودِ عینکم خوشحاله که دیگه هیچ وقت نمیاد رو صورتم و میتونه واسه همیشه در آرامش باشه؟
+++ده دقیقه دیگه بازی آرسنال شروع میشه! آرتتای عزیز! تو همین بازی کار رو دربیار و نذار به بازی بعدی بکشه!
- پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۲۶ ب.ظ
جدا وقتی دل نگرون چیزی یا کسی باشی... هزارتا فکر مالیخولیایی توو ثانیه میاد توو کله ت.
حس دلنشینیه... ترس از دست دادن اون چیز...