بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عرفان» ثبت شده است

+صبحا، بلافاصله بعد از بیدار شدن و بدون این که حتا یه آبی به صورتم بزنم، می‌پرم جلو آینه و زل می‌زنم به صورتم و هی از خودم می‌پرسم:«این منم؟ یعنی واقعا این منم؟» بعد از یکی دو دقیقه، یه دفعه‌ای انگار که یکی محکم زده باشه تو گوشم و هوشیارم کرده باشه به خودم میام و جواب میدم:«خفه شو بابا! ادای آدمایی که مثلا الان تعجب کردنو درنیار مرتیکه احمق! اینو خودت ساختی! خودِ خودت! هیچ‌کی چاقو نذاشت زیر گلوت که این راهو انتخاب کنی. بیخودی پیاز داغشو هم زیاد نکن! هیولا نیستی که این طوری داری به خودت نگاه می‌کنی!»

++تو طول روز هیچ کلمه‌ای نمیاد رو زبونم. حتا تو ذهنمم حرف نمی‌زنم. انگار کم کم دارم لال میشم. حتا بعضی کلمه‌ها کم کم دارن از یادم میرن. حس می‌کنم روز به روز مغزم داره کوچیک و کوچیک‌تر میشه و یه روزی بالاخره به کل نیست و نابود میشه.

+++تمایل به بی‌باوری مطلق نسبت به همه چی داره توم روز به روز زیادتر میشه. تمایل به این که به خودم بگم تو نسبت به هیچ کس و هیچ چیز، به جز خودت، هیچ تعهدی نداری هم همین طور. شاید بعدش یه حس رهایی و آزادی خوبی رو تجربه کنم. رهایی‌ای که البته تهش فرورفتگی بیشتر تو لجنزار عمیق دورمه. آدم بی‌تعهد و بی‌باور وجود داشتن یا نداشتنش فرق چندانی نداره. ارزش یه سیب زمینی گندیده هم ازش بیشتره.

++++ ترم تابستونم سه روز پیش تموم شد! در کمال ناباوری جفتشو بیست شدم! دومین و سومین بیستای تو طول این شیش ترم! جفت درسایی که پاس کردم عمومی بودن و الان دیگه جز یه واحد ورزش1، عمومی دیگه‌ای ندارم. چهارشنبه ساعت 4 ظهر هم امتحان خودم بود و هم امتحانی که قرار بود واسه عرفان بدم. قرار شد لپ تاپمو بردارم و عرفان بیاد دنبالم که بریم خونه‌شون تا اون جا ده دقیقه‌ امتحان خودمو بدم و ده دقیقه امتحان عرفان. چه صحنه‌ای مضحک‌تر از این که دو تا نره خر نشتسن جلو یه لپ تاپ و سیگار به لبشونه و دو تا چایی نبات و یه بسته بسکوییت و یه بشقاب انگور هم جلوشون و دارن "دانش خانواده" و "تاریخ تحلیلی صدر اسلام" امتحان میدن؟!

God

عرفان چهارشبه هفته‌ی پیش رفت سفر و قرار شد از شنبه تا دوشنبه، من به جاش برم شهر پاستیل. 8:15 مغازه رو از شاگردش تحویل بگیرم و تا 10 وایسم. بعد کرکره رو بدم پایین و برگردم. به مامان نمیگم که کجا میرم. واسه هر شب یه بهونه‌ی چرتی پیدا می‌کنم و میزنم بیرون. اونم قطعا همه رو باور می‌کنه بدون این که حتا یه درصدم مشکوک بشه! البته بفهمه هم مشکلی نیست. نمی‌دونم چه دردیه که هی می‌خوام دروغ بگم و مخفی کاری کنم! حتا سر مسائل بی‌اهمیتی مثل این. امشب شب اول بود. فروش بد نبود. نشسته بودم پشت دخل و همزمان با صدای لئونارد کوهن که پیچیده بود تو مغازه، واسه دومین بار «چون بوی تلخ خوش کندر» رو می‌خوندم. ترکیب عجیب و احمقانه‌ایه! طبیعتا باید از خودِ فرهاد گوش کنم وقتی دارم زندگی نامه‌شو می‌خونم. ولی خب من امشب دلم خوندن زندگی فرهاد و شخصیت جذاب و عجیب و دوست داشتنیش با پس زمینه‌ی صدای کوهن رو می‌خواست! احمقانه بودنش هم مهم نیست واسه‌م!

 پنج دقیقه مونده بود به 10 که اومدم بیرون و یه نخ سیگار روشن کردم تا بعدش مغازه رو ببیندم و برگردم خونه. فکر می‌کردم تو این ساعت دیگه مشتری نمیاد. آخرای سیگارم بود که یه دفعه‌ای سه تا مشتری سر و کله‌شون پیدا شد. سیگارمو انداختم رو زمین و ماسکمو که آویزون کرده بودم به بازوم با عجله کشوندم بیرون. بندش پاره شد. گره‌ش زدم ولی فایده نداشت. به طرز مضحکی ماسکو گذاشتم رو دهنم و رفتم تو و کار مشتریا رو راه انداختم. بعدش که قیافه‌ی خودمو تو دوربین جلوی موبایلم دیدم خنده‌م گرفت! دوباره اومدم بیرون و فیلتر سیگارمو که پرتش کرده بودم رو زمین برداشتم و همراه با ماسکی که دیگه به درد نمی‌خورد انداختم تو سطل آشغال پیاده رو. بعد یه کش و قوسی به بدنم دادم تا خستگیم دربره. یه نگاهی هم به تابلوی مغازه که حقیقتا نور پردازی قشنگ و جذابی داره انداختم و سلیقه‌ی عرفانو تحسین کردم و برگشتم تو مغازه. مثل اون دو ماه تابستونی که ظهر و شب تو شهر پاستیل کار می‌کردم، واسه بستن مغازه یه چک لیست ذهنی آماده کردم واسه خودم:

-تمیز کردن میز و ترازو با الکل: چک! 

-مرتب کردن پلاستیکا و دستکشا: چک!

-مرتب کردن شیشه‌های پاستیل: چک!

-برداشتن وسایل خودم: چک!

-خاموش کرد کولر: چک!

-خاموش کردن ویترین، لامپای سقف، تابلو، دستگاه پز و ترازو: چک!

-پایین دادن سایبون: چک!

-پایین دادن کرکره برقی و قفل کردنش: چک!

و تمام!

حالا هدفون تو گوش، پلی کردن hallelujah، سیگار به لب و پیاده اومدن تا خونه! یه دلخوشی کوتاه بیست دقیقه‌ای، شایدم کمتر، فارغ از سر و صدای دنیای بی‌اهمیت دورم! 

شام یه تیکه نون سنگ با پنیر خامه‌ای خوردم. الانم دارم چای می‌خورم و منتظرم تا قسمت آخر Dark دانلود شه. بعد دیدنش هم با صدای داستان خوندن بهنام درخشان می‌گیرم می‌خوابم.

اصلا چرا دارم این چرت و پرتا رو می‌نویسم؟ نوشتن یا ننوشتنشون چه فرقی داره؟ نمی‌دونم!

دوی تیر امتحانام تموم شد. این ترم تنها ترمی بود که بدون افتادن یا حذف اضطراری، تموم شد! با در نظر گرفتن 6 واحدی که می‌خوام تو تابستون پاس کنم، امیدوارم شدم به 10 ترمه نشدن و شاید حتا با یه اتفاق معجزه آمیز 8 ترمه تموم کردن! از دوی تیر تا همین امشبو اختصاص دادم به خستگی در کردن امتحانا! مثل سگ خوابیدم! بعد از 20 روز دوری از ایکس باکس بالاخره رفتم سمتش و مثل سگ بازی کردم. هر شب بیرون بودم و مثل سگ سیگار کشیدم و مثل سگ فست فود خوردم. مثل سگ سریال دیدم. خلاصه یه زندگی به معنای واقعی کلمه سگی رو تجربه کردم. تنها کار مثبتم این بود که چند باری رفتم دم پاستیل فروشی عرفان و جای شاگردش که شبا نمیمونه وایسادم. هر بارم بعدش تا 1 و 2 شب با خود عرفان بیرون بودیم و تو شهر می‌چرخیدیم و حرف می‌زدیم و طرح و برنامه می‌ریختیم واسه آینده‌ی عرفان و مغازه‌ش، آینده‌ی من، سفرایی که قراره بریم و کارایی که قراره بکنیم! تو این مدت هم با سجاد هم با محمد و هم با علی چند باری بیرون رفتم و برای بار هزارم بهم ثابت شد که حقیقتا هیچ کی تو این دنیا برا من عرفان نمیشه! با او سه نفر از دبستان رفیقم ولی عرفانو تازه از دوم دبیرستان شناختم، با این حال الان بهترین رفیقمه. ما دو تا پسر 21 ساله‌ایم با هزارتا تفاوت رفتاری و اخلاقی و شخصیتی که هر کاری که می‌خوایم بکنیم، هر تغییری که می‌خوایم تو خودمون به وجود بیاریم، هر فکری تو سرمونه، هر کثافتی که بالا اوردیم و نمی‌دونیم چطور جمعش کنیم و خلاصه هر نوع مشکل و دغدغه‌ای که داریم رو به هم دیگه می‌گیم و تا نصفه شب درباره‌شون حرف می‌زنیم. به درخواست من با هم دیگه چت نمی‌کنیم. وقتی فاصله‌مون با هم دیگه  10 دقیقه بیشتر نیست، دیوونه‌ایم مگه خودمونو محدود کنیم به یه صفحه‌ی کیبورد؟! هر موقع بخوام عرفان موتور یا ماشنشو برمیداره و میاد دنبالم و میریم هر جا که دلمون بخواد! من خیلی وقتا نیاز دارم به این که واسه یکی سخنرانی کنم! موضوع سخنرانی هم هر چیزی میتونه باشه! تنها آدمی که از شنیدن چرندیاتم خسته نمیشه و با علاقه و بدون این که بهم بگه خفه شو، تا تهشو گوش می‌کنه، عرفانه! تو این شیش سال رفاقت اندازه‌ی بیست سال خاطره داریم! خاظرات مدرسه، سفر کیش و تهرانمون، اون مدتی که پدر و مادر عرفان مسافرت بودن و من دو هفته رفتم خونه‌شون، شب گردیای پر حادثه‌مون، اتفاقای بدی که واسه‌ یکیمون پیش امده و جفتمون درگیرش شدیم، اون اوایل راه افتادن پاستیل فروشی عرفان و خاطراتش و ... از همه مهم‌تر اینه که من و عرفان خیلی از "اولین"ها رو با هم تجربه کردیم! 

دوران ریکاوری پس از امتحانات امشب تموم شد! فرا یه روز تازه‌ست، یه روز نو!

پ.ن 1:دلیل این مدت غیبتم، چیزی نبود جز استرس امتحانا! دلیل احمقانه‌ایه ولی واقعیه! یه دفعه‌ای دیدم امتحانام دیگه خیلی نزدیکه و یه دفعه‌ای استرسم ده برابر شد و دیگه دستم به کیبورد نمیومد!

پ.ن 2:بوی کندر عزیز! تو هنوز زنده‌ای! حالتم خوبه باور کن، فقط یکم خسته‌ای! قول میدم که دیگه تنهات نمی‌ذارم و تا آخرین روز زندگیت کنارت می‌مونم! مطمئن باش این بار دیگه زیر قولم نمی‌زنم! 

 

از یک ساعت پیش تا همین الان، لحظات به شدت بحرانی و پر التهاب و البته مضحک و خنده داری رو پشت سر گذاشتم. شاگرد مغازه‌ی عرفان امروزو ازش مرخصی گرفته بود. قرار شد من جاش برم و چند ساعتی مثل تابستون پارسال فروشنده‌ی شهر پاستیل باشم. از 5 عصر تا 9 شب. عرفان حول و حوش 8 اومد و بعد یه ساعت کرکره رو دادیم پایین و رفتیم که شام بخوریم. واسه شام خوردن و سیگار کشیدن بعدش، با بلوتوث موبایلم به ضبط ماشین عرفان وصل شدم که موزیک بذارم. بعدش گوشیو انداختم رو صندلی عقب ماشین و لم دادم رو صندلی خودم و مشغول لمبودن اسنک‌های چرب و چیلی شدم. بعد یکم دور شهر تاب خوردیم و نزدیک 11 بود که عرفان دم خونه‌مون پیاده‌م کرد و رفت. رسیدم تو اتاقم. اول جعبه سیگارمو دراوردم و گذاشتمش تو جاساز همیشگیش. بعد فندک و کیف پول. بعد دستمو بردم واسه بیرون اوردن گوشی که دیدم نیست! در صدم ثانیه یادم اومد که رو همون صندلی عقب ماشین عرفان جاش گذاشتم. خنده‌م گرفت! چقدر تو احمقی پسر! هیچ راه ارتباطی به عرفان نداشتم. طبیعتا شماره‌شو هم حفظ نبودم. یعنی این گوشی لعنتی نباشه من دیگه هیچ راه ارتباطی‌ای به بهترین رفیقم ندارم! با گوشی خونه چند باری به موبایلم زنگ زدم تا عرفان که احتمالا هنوز تو ماشینه بشنوه و جواب بده ولی یادم اومد که مثل اکثر اوقات سایلنته. با این که چند صد بار با خود عرفان رفتم دم خونه‌شون و حتا تابستون پیرارسال دو هفته تمام خونه‌شون بودم ولی از اون جایی که جغرافیام افتضاحه، آدرس خونه‌شونو بلد نیستم. با خودم گفتم که مشکلی نیست، فردا صبح زود میرم دم مغازه‌ش و شماره‌شو از رو تابلوی سر در مغازه برمی‌دارم و بر می‌گردم خونه و بهش زنگ می‌زنم. یکم فکر کردم و باز یه اضطراب جدید افتاد به جونم. نکنه عرفان ماشینو بذاره بیرون و نبره تو پارکینگ و بعد یه دزدی بیاد گوشیو ببینه و شیشه‌ی ماشینو بشکونه و موبایلمو کش بره! احتمالش پایین بود ولی خب باز 1 درصد که ممکن بود یه همچین بدشانسی بدی بیارم! قلبم به تاپ تاپ کردن افتاد و تن و بدنم یخ زد! شروع کردم به مغزم فشار بیارم که شماره‌شو یه جوری پیدا کنم. لپ تاپمو روشن کردم و شروع کردم به سرچ کردن که چطور از رو اسم افراد شماره‌شونو پیدا کنم!! با این که می‌دونستم همچین چیزی کاملا غیرممکنه ولی باز با امیدواری زیاد داشتم سایتا رو زیر و رو می‌کردم. تو همین حین پیج اینستاگرام شهر پاسیتل یادم اومد. اون وقت که پیج دست خودم بود، شماره‌ی عرفانو زده بودم تو بیو پیج. الان ولی خبری از شماره نبود. پستای صفحه رو زیر و رو کردم و چیزی عایدم نشد. رفتم سراغ استوریا. تو یکی از استوریا، پلاستیک مخصوص شهر پاستیل که لوگوی فروشگاه روش بود رو دیدم. شماره زیر لوگو بود ولی خیلی واضح نیوفتاده بود. شماره رو برداشتم ولی از یکی دوتا از اعدادش خیلی مطمئن نبودم. از طریق تلگرام مادرم چکش کردم و فهمیدم که درسته. زنگ زدم بهش. خدا رو شکر که شماره خونه‌مونو داشت و واسه‌ش ناشناس نبود که یه وقت جواب نده. سریع گوشیو برداشت. تا صدای الوشو شنیدم مهلت ندادم حرف دیگه‌ای بزنه و با یه سرعت عجیب و غریبی بهش گفتم که موبایلمو تو ماشینت جا گذاشتم و بدو برو برش دار بیارش تو خونه‌تون. سه طبقه رو نفس نفس زنان رفت پایین و برش داشت و قرار شد فردا صبح بیارده‌ش دم خونه‌مون. خلاصه که هیچ وقت با خودم فکر نمی‌کردم تو همچین شرایط احمقانه‌ و خنده داری گیر کنم و دهنم این طوری سرویس بشه. روزهای بیشتر و تجربه‌های پر از بلاهت و حماقت بیشتر!

محسن احمقِ خیره سرِ  فراموشکار! دیدی تو خلق موقعیتای احمقانه‌ای که هی دور خودت بچرخی و گیج باشی و ندونی باید چه غلطی بکنی، خلاقیت عجیبی داری؟! این بار از پسش براومدی. دفعه‌ی بعدی چه گوهی می‌خوای بخوری گوساله؟ 

قضیه رو به مامان گفتم. سرشو تکون داد و نوچ نوچ کنان گفت:«آخرش یه روز خودتم یه جایی جا می‌ذاری بچه! تو این سن و سال انقدر فراموش‌کاری؛ پیر که شدی می‌خوای چیکار کنی؟ هر بار که میام یکم بهت امید ببندم و روت حساب باز کنم به یه طریقی میزنی و خرابش می‌کنی!» با تمام وجودم قهقهه زدم! اونم خنده‌ش گرفت. بعد چند ثانیه داشت با لبخند بهم نگاه می‌کرد و کماکان سرشو تکون می‌داد.

محمدو بعد از دو ماه می‌بینم. سوار ماشینیم. بارون هی می‌گیره و ول می‌کنه. برف پاک کن، با یه صدای قیژ اعصاب خرد کنی، قطره‌های بارونو محو می‌کنه. محمد تازه از یزد برگشته. خاطرات تموم سه هفته‌ای که تو خوابگاه بود و کارایی که کرده بود و جاهایی که رفته بود و آدمایی که دیده بود و تصمیمایی که گرفته بودو واسم تعریف می‌کنه. با همون لحن پر از شور و ذوق و هیجانِ گاها اغراق آمیزش. دستامو تو سینه‌م جمع کردم و به آیینه بغل ماشین خیره شدم. هر چند وقت یه بارم یه صدایی از خودم در میارم که یعنی دارم گوش می‌کنم. جلوی در یه کافه ترمز می‌کنه. میره تو و سفارش میده. وایمیسم بیرون و سیگارمو روشن می‌کنم. برمی‌گرده پیشم. می‌دونم که دیگه نمی‌کشه. به دوست دخترش قول داده که به هیچ دودی اجازه‌ی ورود به ریه‌ش رو نده! خودش البته به شدت تکذیب می‌کنه قضیه رو! همین که انقدر مصره که دلیل نکشیدنش، ربطی به دوست دخترش نداره یعنی داره دروغ میگه! اگه با شوخی و خنده این کار رو می‌کرد اون وقت مطمئن می‌شدم که من اشتباه می‌کنم. محمدِ عزیز! شناختن تو اصلا کار سختی نیست پسر! تو همیشه رو بازی می‌کنی! تو هیچ پیچیدگی خاصی نداری. اون چیزی که تو مغزت می‌گذره بی هیچ کم و کاستی میاد رو زبونت. بفهم اینو!

برمی‌گردیم تو کافه. محمد ادامه میده. بازم از اتفاقات یزد و پروژه‌های بزرگی که در سر داره و آدمای "مهمی" که دیده و تجربه‌های خوبی که به دست اورده میگه! هیجانش لحظه به لحظه بیشتر میشه. دلم می‌خواد یه جوری حالشو خراب کنم. این حد از خوشحال بودنش برام غیرقابل درکه. چرا انقدر به همه چی مطمئنه؟ چرا انقدر به همه چیز و همه کس خوشبینه؟ چرا هیچ نشونه‌ای از شک و تردید تو وجودش نیست؟ شروع می‌کنم به مسخره کردن تمام برنامه‌های که واسه آینده‌ش ریخته و سعی می‌کنه واسه‌م توصیفشون کنه. فحشو می‌کشم به تک تک آدمایی که دیده و باهاشون ارتباط گرفته و فکر می‌کنه در آینده به دردش می‌خورن. از تمام شوآفایی که تو رفتار خودشو و تمام اونایی که فکر می‌کنه که قراره با هم کارای بزرگی بکنن و بارشونو ببندن میگم. حتا بهش میگم چقدر حرفاش چرند و تکرارین و بوی نایی که گرفتن داره حالمو بهم میزنه. چقدر احمقه که داره واسه فردایی که هیچ وقت نمیاد خودشو می‌کشه. چقدر ساده لوحه که فکر می‌کنه واسه من و بقیه رفیقاش اهمیتی داره. چقدر ابله و متوهمه که فکر می‌کنه واسه دوست دختری مهم‌ترین آدم دنیاست. 

سوار ماشین میشیم. کمربندشو میبنده. دستشو میذاره رو فرمون. استارت می‌زنه. چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه و با یه لحن آروم و پر از بیخیالی میگه:« میدونی که واسه حرفات اهمیت زیادی قائلم؟ این گوشم دره و اون یکی دروازه!» 

می‌خنده، می‌خندم! پس تو هم منو خوب میشناسی محمد! 

 

+ این کثافت در حال فوران وجودم، بدجوری هار شده و دم به دم پاچه‌ی بقیه رو میگیره. باید یه کاری کنم که هم عرفان، هم سجاد و هم محمد ازم متنفر شن. سگ وحشی و هاری که تو مغز گوه گرفته‌م مخفی شده نباید پاچه‌ی این سه تا رو بگیره. باید یه کاری کنم هر بار که دور همیم، از ته قلبشون آرزو کنن که من نباشم. باید ازم فراری شن. مسخره اینه که یک سالی میشه دارم همین کارو می‌کنم؛ ولی اونا به طور خیلی احمقانه‌ای  مقاومت می‌کنن. هنوزم هر هفته مثل احمقا بلند میشن و میان دنبالم. ساعت رفتن و اومدنو میسپارن به من! موزیک تو ماشینو میدن دستم! هر جا هم من بگم میرن. از همه‌شون مصرتر و کله خر‌تر همین عرفانه! هر چقدر تحقیرش می‌کنم، بی‌محلی می‌کنم و حتا بعضا فحشش میدم، بیخیال نمیشه! دلیل این رفتاراشونو نمی‌فهمم! چرا مقابله به مثل نمی‌کنن؟ چرا بعد از تمام چرت و پرتایی که بارشون می‌کنم، نمیزنن تو دهنم؟ چرا سکوت می‌کنن؟ چرا انقدر احمقن؟ 

++ تمام تماشاچیا مرده‌ن. تو الان تنهایی بازیگر. تمام این سالن ماله توئه بازیگر. حالا تو رییسی. تو همه کاره‌ای. هیچ نگاه خیره‌ای نیست. هیچ صدای آزار دهنده‌ای نیست. هیچ لبخند تحقیرآمیزی نیست. حالا تو می‌تونی این سالنو هر جور که دلت می‌خواد درست کنی. تو آزادترین موجود این دنیایی بازیگر. تو از همه فرار کردی بازیگر. فرار هم یه نوعی از مبارزه‌ست بازیگر، مگه نه؟

 

ساعت هشت و نیم شب بود و من متفکرانه به سینی غذای پیش رویم زل زده بودم و حساب و کتاب می‌کردم که باید چقدر املت در هر لقمه‌ی نانم بگذارم که مبادا نان کم بیاید. صدای گوش آزار زنگ موبایل بلند شد. عرفان بود. نمی‌دانم چرا جواب ندادم. از خودم بدم آمد. دوباره زنگ زد. تا آخرین لحظات معطلش گذاشتم و چیزی نمانده بود که قطع کند تا جواب دادم. قرار شد که نیم ساعت دیگر بیاید دنبالم تا برویم و گشتی بزنیم. 

عرفان ویولون می‌زند و عاشق موسیقی‌های بیکلام است و اکثرا همین نوع موزیک‌ها را در ماشینش می‌گذارد. این بار هم از دفعات قبل مستثنی نبود. سر حال بود و شنگول. حدس می‌زدم که احتمالا حامل خبری هیجان انگیز و خوشحال کننده‌ است. آهی کشیدم و خودم را رول صندلی ماشین ولو کردم و با لحنی کشدار گفتم:« دلم یه سیگار بهداشتی می‌خواد که بدون دغدغه بکشمش!» هر دو از عبارت بی‌معنای "سیگار بهداشتی" خنده‌مان گرفت. بسته‌ی سیگاری را نشانم داد و گفت هنوز باز نشده و مثلا بهداشتی و سالم و به دور از هر نوع ‌آلودگی است. می‌خواست همان لحظه یکی برایم روشن کند که منصرفش کردم و قرار شد در یک محیط باز بکشیم! نزدیک خیابان منتهی به بازارچه‌ی شهر می‌شدیم. بدون مقدمه چینی گفت:«من دارم یه مغازه می‌زنم.» برق از سرم پرید و با چشمان گرد شده به چشمان پر از شور و ذوقش خیره شدم.

-چی؟ مغازه؟ جدی؟ بذار حدس بزنم چه مغازه‌ای!

-پس زود باش چون داریم می‌رسیم بهش.

قبل از این‌که حدس و گمانی به مغزم خطور کند، کنار خیابان پارک کرد و با انگشت اشاره‌اش فروشگاه کوچکی را در آن سمت خیابان نشان داد. کرکره‌ای نارنجی رنگ که بالای سرش روی یک تکه پارچه با همان رنگ، نوشته شده بود«شهر پاستیل»! و به قول خودش اولین فروشگاه تخصصی پاستیل در شهر! از ایده‌ی جالب و جذابش خنده‌ام گرفته بود. شروع کرد به شرح برنامه‌ها و نقشه‌هایی که برای فروشگاه کوچکش تدارک دیده. از درست کردن پَک‌های مخصوص برای انواع مشتری‌ها از دختر بچه‌ها گرفته تا زوج‌های جوان و طرح‌هایش برای ولنتاین و تولدهاو محیط جذاب داخلی فروشگاه و روز افتتاح هیجان انگیزی که برنامه ریزی کرده بود. من هم هر چند وقت یک بار پیشنهادی می‌دادم و او هم جوری گوش می‌داد و دقت می‌کرد که انگار تشنه‌ی هر ایده و هر نظری از هر نوع آدمی هست و اصلا شاید خلاقانه‌ترین ایده‌ها از ابله‌ترین انسان‌ها بیرون بیاید!

از ماشین پیاده شد. داخل مغازه، چند تکه شیشه‌ی اضافه بود که قصد داشت آن‌ها را به کارگاه ام دی اف سازی در حال احداث پدرش ببرد. پدر و پسر هر دو در اندیشه‌ی کسب و کاری جدید بودند. دعا می‌کردم که نکند شکست بخورد و چند وقت دیگر چهره‌ی مغموم و وا رفته‌اش را ببینم که عالم و آدم را به باد فحش می‌گیرد و حرف از رفتن و فرار می‌زند. صحبت‌هایش نشان می‌داد که امید زیادی برای موفقیت دارد و به در بسته خوردنش، هزینه‌ی سنگین و غیر قابل پیش بینی‌ای دارد‌ و از این موضوع وحشت می‌کنم. وانتی اجاره کرد و با کمک راننده‌اش شیشه‌ها را  بار زدند و به سمت گارگاه پدرش حرکت کردیم. وانت چندباری عقب افتاد و مجبور شدیم کنار بزنیم و با تلفن هماهنگ شویم. بالاخره رسیدیم. منطقه‌ای خارج از شهر که همزمان چند ساختمان دیگر در حال ساخت و ساز بودند و می‌شد نشانه‌هایی از آبادی زودهنگام را حس کرد. کارآگاه نیمه ساخت، زمینی به غایت وسیع و دیوار کشی شده‌ای بود با یک در آهنی بلند و نقره‌ای رنگ. در را کامل باز کردیم. وانت وارد شد و شیشه‌ها را خالی کردیم. من با نور موبایلم نور می‌گرفتم و عرفان و راننده شیشه‌ها را یک به یک و با احتیاط زیاد، از پشت وانت بیرون می‌آوردند و به دیوار تکیه می‌دادند. راننده‌ وانت مردی بود حداکثر بیست و هشت ساله و به شدت شوخ طبع و خنده رو.

عرفان طرح پدرش برای کارگاه را به تفصیل شرح داد. هر بار گوشه‌ای از زمین را نشان می‌داد و توضیح می‌داد که قرار است این جا چه قسمتی از کارگاه باشد و روند ساخته شدن ام دی اف را ترسیم می‌کرد. البته هنوز فقط اتاق نگهبانی و یکی از بخش‌های کارگاه را ساخته بودند و بقیه قسمت‌ها هم تا چند ماه آینده تکمیل می‌شدند. کف زمین پر از خرت و پرت‌های عجیب و غریب بود. از توالت فرنگی شکسته شده تا بالشت و پتو و یک کرسی زهوار درفته‌ که به بادی بند بود. بالای کارگاه استخری کوچک بود که آب لجن گرفته‌ی کم عمقی داشت. رفتیم و کنارش نشستیم. سکوت مطلق و آرامشی بی انتها!

عرفان خیلی میانه‌ی خوبی با سکوت ندارد و مطمئن بودم که باز آهنگ بی‌کلامی می‌گذارد و برای من از سازها و ریتم و دستگاه و این جور چیزها که من از آن‌ها سر در نمی‌آورم حرف می‌زند. پس عاجزانه خواهش کردم که این کار را نکند و بگذارد از این سکوت شب و آرامش نهفته در آن لذت ببریم!

عرفان از عموی ثروتمندش حرف می‌زد. پر واضح است که آینده‌ای مثل او را برای خودش آرزو می‌کند. با لحنی مملو از شیطنت و چشمانی پر شرر، عمویش را تحسین می‌کرد که چطور با خرید و فروش گسترده و احداث یک پمپ بنزین(!) و تالار عروسی و عزا در منطقه، قیمت زمین‌های اطراف همین کارگاه را بالا کشیده و حالا زمینی که آن‌ها هشت‌صد میلیون خریده‌اند  پنج میلیارد ارزش دارد! و البته سودهای چند ده میلیاردی عمویش از فروش همان زمین‌های کم قیمت دیروز و هورا می‌کشید برای این مغز اقتصادی بی‌نظیر و این آدم خودساخته‌ی قابل احترام!

اولین سیگار را روشن کردیم. نفهمیدم چطور شد که شروع کردم کثافت‌های ذهنم را بیرون بریزم. تا می‌توانستم چرند گفتم و مهمل بافتم. بدون توقف و هیچ استراحتی. عرفان هم همراهی‌ام می‌کرد و عمویش را به کلی فراموش کرده بود. دلم نمی‌خواست این خزعبلات بی سر و ته را بگویم. به خودم فحش می‌دادم و از اعماق وجودم فریاد می‌زدم که ای کاش عرفان همین الان بلند شود و یقه‌ام را بگیرد و روی زمین پرتم کند و دستانش را دور گلویم گره بزند و با خشم و عصبانیت چند باری فریاد بزند:«خفه شو!» ولی او نه تنها این کار را نمی‌کرد که خودش هم پا به پایم پیش می‌آمد. عطش اراجیف بافتنم هیچ جوره رفع نمی‌شود. اگر حرف نزنم که منفجر می‌شوم و حرف هم که می‌زنم جز بیهوده گویی، کار دیگری نمی‌کنم. انگار که در این مواقع که فرصت گفت و گو با کسی را پیدا می‌کنم به موجودی مسلوب‌الاختیار تبدیل می‌شوم که با حرف‌هایش، ذهن خود و طرف گفتگویش را مشوش می‌کند و تا می‌تواند رنج‌شان می‌دهد. شاید هم لرد ولدمورت یا یکی از یاران مرگ‌خوارش آمده و ورد ایمپرویوس را رویم اجرا کرده و کنترل مرا دستش گرفته تا هم خودم و هم بقیه را تا سر حد جنون پیش ببرم!  یک ساعت و نیم به همین منوال گذشت. ساعت نزدیک دوازده بود که از کارگاه بیرون زدیم تا کمی در  خیابان‌های شهر، بی‌هدف چرخ بزنیم! سکوت کرده بودیم و خیابان‌های خلوت را تماشا می‌کردیم. عرفان سکوت را شکست و گفت:«چند وقتیه هر بار با تو حرف می‌زنم یه استرس و حال گرفتگی عجیبی می‌گیرم ازت! اَه! اصلا نمی‌دونم چرا انقدرم اصرار دارم ببینمت! مثل این‌که سِحرَم کردی!» و چند تایی فحش آب‌دار نثارم کرد. از لحن صادقانه و بی‌تعارفش خنده‌ام گرفت. سرم را به صندلی تکیه داده بودم و صدای قهقه‌هایم کفری‌اش کرده بود!

با سوال‌های پی در پی‌ و بعضا نامفهومش، سعی می‌کرد بفهمد که مثلا چه مرگم شده که انقدر یاوه سرایی می‌کنم و حرف‌های بی سر و ته و بی‌معنا می‌زنم. شگفت زده بود که چرا خودش هم با گوش دادن و بعضا نظر دادن، به من پر و بال بیشتری می‌دهد تا دیگر جفنگ گفتن را به حد اعلا برسانم! سفره‌ی دلم را برایش باز کردم و از آن احساس پوچ و اضطراب دائمی‌ام حرف زدم. نچ نچ گویان گوش می‌داد و هر چند وقت یک بار، با شک و تردید و لحنی دلسوزانه می‌گفت:«شاید داری الکی به خودت تلقین می‌کنی‌ها!»

ساعت نزدیک یک بود و به پایان گشت و گذار شبانه‌مان رسیده بودیم. درِ خانه پیاده شدم. عرفان گرم و صمیمانه گفت:« هر وقت خواستی حرف بزنی بهم زنگ بزن، جیک ثانیه با ماشین در خونه‌تونم!»