مثل اینکه سِحرَم کردی!
ساعت هشت و نیم شب بود و من متفکرانه به سینی غذای پیش رویم زل زده بودم و حساب و کتاب میکردم که باید چقدر املت در هر لقمهی نانم بگذارم که مبادا نان کم بیاید. صدای گوش آزار زنگ موبایل بلند شد. عرفان بود. نمیدانم چرا جواب ندادم. از خودم بدم آمد. دوباره زنگ زد. تا آخرین لحظات معطلش گذاشتم و چیزی نمانده بود که قطع کند تا جواب دادم. قرار شد که نیم ساعت دیگر بیاید دنبالم تا برویم و گشتی بزنیم.
عرفان ویولون میزند و عاشق موسیقیهای بیکلام است و اکثرا همین نوع موزیکها را در ماشینش میگذارد. این بار هم از دفعات قبل مستثنی نبود. سر حال بود و شنگول. حدس میزدم که احتمالا حامل خبری هیجان انگیز و خوشحال کننده است. آهی کشیدم و خودم را رول صندلی ماشین ولو کردم و با لحنی کشدار گفتم:« دلم یه سیگار بهداشتی میخواد که بدون دغدغه بکشمش!» هر دو از عبارت بیمعنای "سیگار بهداشتی" خندهمان گرفت. بستهی سیگاری را نشانم داد و گفت هنوز باز نشده و مثلا بهداشتی و سالم و به دور از هر نوع آلودگی است. میخواست همان لحظه یکی برایم روشن کند که منصرفش کردم و قرار شد در یک محیط باز بکشیم! نزدیک خیابان منتهی به بازارچهی شهر میشدیم. بدون مقدمه چینی گفت:«من دارم یه مغازه میزنم.» برق از سرم پرید و با چشمان گرد شده به چشمان پر از شور و ذوقش خیره شدم.
-چی؟ مغازه؟ جدی؟ بذار حدس بزنم چه مغازهای!
-پس زود باش چون داریم میرسیم بهش.
قبل از اینکه حدس و گمانی به مغزم خطور کند، کنار خیابان پارک کرد و با انگشت اشارهاش فروشگاه کوچکی را در آن سمت خیابان نشان داد. کرکرهای نارنجی رنگ که بالای سرش روی یک تکه پارچه با همان رنگ، نوشته شده بود«شهر پاستیل»! و به قول خودش اولین فروشگاه تخصصی پاستیل در شهر! از ایدهی جالب و جذابش خندهام گرفته بود. شروع کرد به شرح برنامهها و نقشههایی که برای فروشگاه کوچکش تدارک دیده. از درست کردن پَکهای مخصوص برای انواع مشتریها از دختر بچهها گرفته تا زوجهای جوان و طرحهایش برای ولنتاین و تولدهاو محیط جذاب داخلی فروشگاه و روز افتتاح هیجان انگیزی که برنامه ریزی کرده بود. من هم هر چند وقت یک بار پیشنهادی میدادم و او هم جوری گوش میداد و دقت میکرد که انگار تشنهی هر ایده و هر نظری از هر نوع آدمی هست و اصلا شاید خلاقانهترین ایدهها از ابلهترین انسانها بیرون بیاید!
از ماشین پیاده شد. داخل مغازه، چند تکه شیشهی اضافه بود که قصد داشت آنها را به کارگاه ام دی اف سازی در حال احداث پدرش ببرد. پدر و پسر هر دو در اندیشهی کسب و کاری جدید بودند. دعا میکردم که نکند شکست بخورد و چند وقت دیگر چهرهی مغموم و وا رفتهاش را ببینم که عالم و آدم را به باد فحش میگیرد و حرف از رفتن و فرار میزند. صحبتهایش نشان میداد که امید زیادی برای موفقیت دارد و به در بسته خوردنش، هزینهی سنگین و غیر قابل پیش بینیای دارد و از این موضوع وحشت میکنم. وانتی اجاره کرد و با کمک رانندهاش شیشهها را بار زدند و به سمت گارگاه پدرش حرکت کردیم. وانت چندباری عقب افتاد و مجبور شدیم کنار بزنیم و با تلفن هماهنگ شویم. بالاخره رسیدیم. منطقهای خارج از شهر که همزمان چند ساختمان دیگر در حال ساخت و ساز بودند و میشد نشانههایی از آبادی زودهنگام را حس کرد. کارآگاه نیمه ساخت، زمینی به غایت وسیع و دیوار کشی شدهای بود با یک در آهنی بلند و نقرهای رنگ. در را کامل باز کردیم. وانت وارد شد و شیشهها را خالی کردیم. من با نور موبایلم نور میگرفتم و عرفان و راننده شیشهها را یک به یک و با احتیاط زیاد، از پشت وانت بیرون میآوردند و به دیوار تکیه میدادند. راننده وانت مردی بود حداکثر بیست و هشت ساله و به شدت شوخ طبع و خنده رو.
عرفان طرح پدرش برای کارگاه را به تفصیل شرح داد. هر بار گوشهای از زمین را نشان میداد و توضیح میداد که قرار است این جا چه قسمتی از کارگاه باشد و روند ساخته شدن ام دی اف را ترسیم میکرد. البته هنوز فقط اتاق نگهبانی و یکی از بخشهای کارگاه را ساخته بودند و بقیه قسمتها هم تا چند ماه آینده تکمیل میشدند. کف زمین پر از خرت و پرتهای عجیب و غریب بود. از توالت فرنگی شکسته شده تا بالشت و پتو و یک کرسی زهوار درفته که به بادی بند بود. بالای کارگاه استخری کوچک بود که آب لجن گرفتهی کم عمقی داشت. رفتیم و کنارش نشستیم. سکوت مطلق و آرامشی بی انتها!
عرفان خیلی میانهی خوبی با سکوت ندارد و مطمئن بودم که باز آهنگ بیکلامی میگذارد و برای من از سازها و ریتم و دستگاه و این جور چیزها که من از آنها سر در نمیآورم حرف میزند. پس عاجزانه خواهش کردم که این کار را نکند و بگذارد از این سکوت شب و آرامش نهفته در آن لذت ببریم!
عرفان از عموی ثروتمندش حرف میزد. پر واضح است که آیندهای مثل او را برای خودش آرزو میکند. با لحنی مملو از شیطنت و چشمانی پر شرر، عمویش را تحسین میکرد که چطور با خرید و فروش گسترده و احداث یک پمپ بنزین(!) و تالار عروسی و عزا در منطقه، قیمت زمینهای اطراف همین کارگاه را بالا کشیده و حالا زمینی که آنها هشتصد میلیون خریدهاند پنج میلیارد ارزش دارد! و البته سودهای چند ده میلیاردی عمویش از فروش همان زمینهای کم قیمت دیروز و هورا میکشید برای این مغز اقتصادی بینظیر و این آدم خودساختهی قابل احترام!
اولین سیگار را روشن کردیم. نفهمیدم چطور شد که شروع کردم کثافتهای ذهنم را بیرون بریزم. تا میتوانستم چرند گفتم و مهمل بافتم. بدون توقف و هیچ استراحتی. عرفان هم همراهیام میکرد و عمویش را به کلی فراموش کرده بود. دلم نمیخواست این خزعبلات بی سر و ته را بگویم. به خودم فحش میدادم و از اعماق وجودم فریاد میزدم که ای کاش عرفان همین الان بلند شود و یقهام را بگیرد و روی زمین پرتم کند و دستانش را دور گلویم گره بزند و با خشم و عصبانیت چند باری فریاد بزند:«خفه شو!» ولی او نه تنها این کار را نمیکرد که خودش هم پا به پایم پیش میآمد. عطش اراجیف بافتنم هیچ جوره رفع نمیشود. اگر حرف نزنم که منفجر میشوم و حرف هم که میزنم جز بیهوده گویی، کار دیگری نمیکنم. انگار که در این مواقع که فرصت گفت و گو با کسی را پیدا میکنم به موجودی مسلوبالاختیار تبدیل میشوم که با حرفهایش، ذهن خود و طرف گفتگویش را مشوش میکند و تا میتواند رنجشان میدهد. شاید هم لرد ولدمورت یا یکی از یاران مرگخوارش آمده و ورد ایمپرویوس را رویم اجرا کرده و کنترل مرا دستش گرفته تا هم خودم و هم بقیه را تا سر حد جنون پیش ببرم! یک ساعت و نیم به همین منوال گذشت. ساعت نزدیک دوازده بود که از کارگاه بیرون زدیم تا کمی در خیابانهای شهر، بیهدف چرخ بزنیم! سکوت کرده بودیم و خیابانهای خلوت را تماشا میکردیم. عرفان سکوت را شکست و گفت:«چند وقتیه هر بار با تو حرف میزنم یه استرس و حال گرفتگی عجیبی میگیرم ازت! اَه! اصلا نمیدونم چرا انقدرم اصرار دارم ببینمت! مثل اینکه سِحرَم کردی!» و چند تایی فحش آبدار نثارم کرد. از لحن صادقانه و بیتعارفش خندهام گرفت. سرم را به صندلی تکیه داده بودم و صدای قهقههایم کفریاش کرده بود!
با سوالهای پی در پی و بعضا نامفهومش، سعی میکرد بفهمد که مثلا چه مرگم شده که انقدر یاوه سرایی میکنم و حرفهای بی سر و ته و بیمعنا میزنم. شگفت زده بود که چرا خودش هم با گوش دادن و بعضا نظر دادن، به من پر و بال بیشتری میدهد تا دیگر جفنگ گفتن را به حد اعلا برسانم! سفرهی دلم را برایش باز کردم و از آن احساس پوچ و اضطراب دائمیام حرف زدم. نچ نچ گویان گوش میداد و هر چند وقت یک بار، با شک و تردید و لحنی دلسوزانه میگفت:«شاید داری الکی به خودت تلقین میکنیها!»
ساعت نزدیک یک بود و به پایان گشت و گذار شبانهمان رسیده بودیم. درِ خانه پیاده شدم. عرفان گرم و صمیمانه گفت:« هر وقت خواستی حرف بزنی بهم زنگ بزن، جیک ثانیه با ماشین در خونهتونم!»
- سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۴۷ ق.ظ
نظر گذاشتم بعدا بیام بخونم :)