بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

احمق و کم عقلم اگر امشب را از دست بدهم. برای چندمین شب متوالی، تا خودِ صبح بیدار می‌مانم. نه که بخواهم به این زیست شبانه عادت کنم که عادتیست بسیار عبث و بیهوده! یک انرژی و جوشش عجیبی در وجودم غلغل می‌زند که هیچ جوره نمی‌توانم کنترلش کنم. جوش و خروشی که خواب شبانه را به کلی برایم غیر ممکن می‌کند. حتی اگر بخواهم هم نمی‌توانم چشمانم را روی هم بگذارم. نمی‌دانم منبع این انرژی کجاست. فقط این را می‌دانم که نصفه شب‌ها به دنبالم می‌آید و وجودم را تسخیر می‌کند! در طول روز انگار در چنگ و اختیار یک قدرت خارجی شرور هستم که ذهن و افکارم را پر از کثافت و زشتی می‌کند، تا می‌تواند تحقیرم می‌کند! به یک جا میخکوبم می‌کند و انفعال و ساکن بودن را بهم دیکته می‌کند! میانه‌های شب اما، آن قدرت خارجی پلید گورش را گم می‌کند و جنب و جوشی به جانم می‌افتد که مرا از راکد بودن و فاسد شدن، موقتا نجات می‌دهد! 

 

+یکشنبه عصر، خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم که بروم پیش یک روانشناس! این اضطراب‌ها و وسواس‌ها امانم را بریده‌اند. حس می‌کنم که در مرز یک فروپاشی کامل ایستاده‌ام. با یک مرکز مشاوره تماس گرفتم و بعد از کمی پرس و جو، برای چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد ساعت 10 صبح، وقت گرفتم. هیچ وقت فکر مراجعه‌ی به یک روانشناس را نمی‌کردم! اصلا خودم هم دلیل این تصمیم غیرمنتظره‌ام را نمی‌دانم! شاید دارم حماقت می‌کنم و شاید هم نه! گیجِ گیجم!

++مسیر این سفر و گذر موقت، تا به حال که رو به سقوط و تباهی بوده. ولی چه می‌توان کرد جز صبر و صبر و صبر؟

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ»

همان همیشگی! همان کابوس تکراری! شروع با نمایی از یک مکان کاملا ناشناس! خیلی خوب و واضح نمی‌توانم اطرافم را ببینم ولی انگار وسط یک جاده‌ی خاکی که هیچ ماشین و آدمی هم از آن رد نمی‌شود ایستاده‌ام، کله‌ی ظهر است و آفتاب سختی هم می‌تابد! ناگهان دندان‌هایم بی‌دلیل شروع می‌کنند به خرد شدن و ریختن و من ناباورانه افتادنشان روی زمین را دنبال می‌کنم! یک پرش زمانی و سگ سیاه و بزرگی که در محله‌ی مادربزرگ، دنبالم کرده و من فریاد زنان و وحشت‌زده می‌دوم و می‌رسم به فروشگاهی که روشنایی‌اش از دور پیداست و انگار دویدن به سمتش تنها راه نجات است. خودم را به درون فروشگاه می‌اندازم و تمام! بیدار می‌شوم. ساعت یک بعد از ظهر است. گیج و منگ به سقف اتاق خیره می‌شوم! سگ کابوس‌هایم هر بار وقیح‌تر از بار قبلش می‌شود! این دفعه انگار حرف هم می‌زد! چه می‌گفت را اما یادم نیست!

ناهار چیزی نیست جز کوکو سیب زمینی! هوس کرده‌ام که کوکوها را تا می‌توانم غرق سس گوجه کنم!

ساعت نزدیک سه ظهر است و من در یک دوراهی سخت گیر افتاده‌ام! رسیدگی به کارهای عقب مانده یا فوتبال؟ جنگ و غوغایی در ذهنم شکل می‌گیرد که منتهی می‌شود به تصمیمِ «گور بابای تمام کارای عقب مونده!»

اولین بازی، دربی مرسی ساید! نمی‌دانم چرا ولی از مصدومیت فندایک، بی‌اندازه خوشحال می‌شوم! هیچ وقت از خامس خوشم نیامده و نخواهد آمد! این کالورت لویین عجب بازیکن فوق‌العاده و آینده‌ داریست! شک ندارم که یونایتد روی هوا می‌زندش! از گلزنی صلاح خوشحال می‌شوم. باورم نمی‌شد گل هندرسون را وار آفساید اعلام کند! 

بازی بعدی دورتموند و هافنهایم. هیچ وقت از بوندسلیگا و تیم‌های آلمانی خوشم نیامده و نخواهد آمد! هیچ چیز از این بازی توجهم را جلب نمی‌کند جز تیپ و قیافه‌ی امره جان که از نظر من یکی از خوشتیپ‌ترین فوتبالیست‌های حال حاضر دنیاست!در میانه‌های بازی هم سه تکه پیتزای مامان‌پز که از دیشب مانده را به عنوان شام می‌خورم.

ساعت 8 شب است و اصل داستان شروع می‌شود! سیتی و آرسنال! چقدر از اول فصل، منتظر این بازی بودم! مطمئن بودم که آرتتا طلسم نبردن سیتی در اتحاد را می‌شکند! بازی شروع می‌شود. از قبل مشخص بود که بازی را دفاعی شروع می‌کنیم و دفاعی هم ادامه می‌دهیم و به قول معروف چشم می‌دوزیم به ضدحمله‌ها! حملات سیتی شدیدا  زهردار است. با خودم می‌گویم اگر تا پایان نیمه‌ی اول گل نخوریم، برنده‌ی بازی ماییم! چیزی از این پیش بینیم نمی‌گذرد که رحیم استرلینگ گل می‌زند. سعی می‌کنم که یک جوری پیش بینی قبلیم را اصلاح کنم و با خودم می‌گویم که حالا یک گل هم خیلی مشکل درست نمی‌کند! به آرتتا و نبوغش اطمینان داشته باش!در حالی که حسرت موقعیتی که ساکا خراب کرده را می‌خورم، مامان بشقابی با محتوای کدو حلوایی آبپز به دستم می‌دهد! این نشانه‌ی شروع فصل سرد در خانه‌ی ماست! از طعم خود کدوها خیلی خوشم نمی‌آید و فقط به خاطر تخمه‌هایشان طعمشان را تحمل می‌کنم. تخمه‌های این یکی اما از هر ده تا نه تایشان پوچ است! چرا صحنه‌ی خطای واکر بازبینی نشد؟ کثافت بزنند به وار و ورود تکنولوژی به فوتبال که هیچ خیری به آرسنال یکی نرساند! هافبک تیم خالی از هر نوع خلاقیت و پاس کلیدیست! به خدا قسم که اگر حسام عوار را الان داشتیم، اوضاع هافبک تیم برمی‌گشت و تمام مشکلاتمان حل می‌شد! کروئنکه‌ی عزیز! تو یک حرام زاده‌ی واقعی هستی! پارتی وارد زمین می‌شود و اولین بازی خودش را برای تیم انجام می‌دهد! چقدر منتطر این لحظه‌ی باشکوه بودیم. بازی با همان تک گل استرلینگ تمام می‌شود! چند دقیقه‌ای چشم‌هایم را می‌بندم! من به آرتتا کاملا ایمان دارم. شک ندارم که در آینده‌ای نه چندان دور، نه تنها پریمر لیگ بلکه کل اروپا به احترامش تعظیم خواهند کرد!

«we are on the right way» گویان به اتاقم برمی‌گردم! یکی از اساتیدی که بلاهتش شهره‌ی خاص و عام است، می‌خواهد فردا پرسش کلاسی بکند! دبستانی به وسعت چند هزار دانشجو و هزاران متر زمین و چند ده ساختمان و دانشکده! از جزوه‌ی این و آن یک چیزهایی می‌خوانم و به همان اکتفا می‌کنم و بیخیال قضیه می‌شوم!

ساعت دو شب است. سر درد خفیفی دارم و چشمانم هم کمی می‌سوزند! با این‌که خوابم می‌آید ولی هیچ تمایلی به خوابیدن ندارم. دلم می‌خواهد تا خودِ صبح بیدار بمانم! یکی دو قسمت Mr robot ببینم، پروژه‌ی مدیریت مالی را تمام کنم، قصه‌های پریان آندرسن بخوانم، فرهاد گوش کنم و چند تایی هم بیسکوییت کنجدی بخورم! سر درد و حالت تهوع احتمالی فردا هم به کتف چپم!:)

 

تاریکی مطلق

سکوت مطلق

من و من و من...

هر نوری، از هر کجا که باشد، بی‌درنگ خاموش می‌شود.

هر صدایی و هر آوایی از هر گوینده‌ای، در نطفه خفه می‌شود.

معطل نکنید و همین حالا گورتان را گم کنید. این غار باید تاریک و ساکت باشد، مثل بقیه غارهای دنیا! شما بی‌شرف‌های دریوزه، کثافت زده‌اید به این غار و از اصل و اساس خودش، دورش کرده‌اید! این جا دارد دستی دستی نابود می‌شود، بفهمید دیوانه‌ها، بفهمید! 

چقدر احمق و کم‌عقلید! این بهانه‌های‌تان را هزار بار تکرار کرده‌اید‌! ای کاش حداقل ارزنی خلاقیت داشتید!

عجز و لابه نکنید! گریه‌ها و ناله‌های‌تان دیگر برای من اهمیتی ندارد. به درک که عمری در این غار زندگی کرده‌اید و جای دیگری ندارید! به درک که غریبید و کسی را نمی‌شناسید! به درک که بیرون از این‌جا محکوم به مرگید! سقط شدن شما، اگر مرا خوشحال نکند، ناراحت هم نمی‌کند. این‌ غار از اول هم خانه‌ی شما نبوده! به گور پدرِ پدر سگ‌تان خندیده‌اید که به این جا عادت کرده‌اید! چه معنی دارد که به خانه‌ی دیگران عادت کنید؟ کنگر خورده‌اید و لنگر انداخته‌اید و کم کم ادعای مالکیت هم می‌کنید! کور خوانده‌اید! ذات کثیف و پلیدتان را خوب شناختم! مثل بچه‌‌ی آدم بند و بساط‌تان را جمع کرده و گورتان را گم می‌کنید یا با اردنگی و پس گردنی بیرون‌تان کنم؟

 

ساعت هشت یا نه شب بود. نشسته بودم روی صندلی نارنجی رنگ بیمارستان. پسری دوازده ساله و تپل، با موهای بلندی که یک وری شانه‌شان کرده بود. با اینکه زیاد لباس پوشیده بودم، سرما را تا مغز استخوانم حس می‌کردم.

خیلی هم ناراحت نباش! فقط کمی صبر داشته باش. چند قدم بیشتر نمانده تا تبدیل به یک عادت شود! یک چیزی مثل عادت چایی بعد از ناهار! همین قدر معمولی و پیش پا افتاده!

 خب شاید اصلا بعضی روزها ذاتا این شکلی هستند! شاید اصلا دست خودشان نیست! شاید تحت فرمان قدرت برتری هستند که توان مقابله‌‌ی با آن را ندارند و ناچارند به تسلیم شدن! آمده‌اند که حجمی از اضطراب‌ها و دلشوره‌هایی که حتی نمی‌دانی سرچشمه‌شان کجاست و دلیل آمدن‌شان چیست را به جانت بیاندازند و بروند! تو هم لخت و بی‌دفاع روبروی‌شان می‌ایستی و  با داد و فریاد و لب‌هایی لرزان و چشمانی پر آب، دلیل دشمنی و خصومت‌شان را می‌پرسی! جوابی نمی‌دهند و فقط با چشمانی خبیث و پر کینه نگاهت می‌کنند! نمی‌شنوند؟ زبانت را نمی‌فهمند؟ می‌شنوند و می‌فهمند ولی مامورند و معذور و فقط دستور را اجرا می‌کنند؟ یا شاید اصلا هیچ دستور و فرمانی در میان نیست و فقط می‌خواهند کمی سرگرم شوند؟ فروپاشی انسانی که  هیچ شناختی از او ندارند و حتی اسمش را نمی‌دانند، ساعت‌ها مشغول‌شان می‌کند و حسابی لذت می‌برند! 

تو هیچ چیز نمی‌دانی! تو فقط بلدی داد و فریاد کنی و به سر و صورتت بزنی و سوال‌های صد من یه غاز بپرسی! تو یک تکرارِ مبتذلِ بی‌پایانی! با یک رذالت ناشناخته‌ هم عجین شده‌ای و امید رهایی هم نباید داشته باشی! بگذار این رذالتی که دیگر بخشی از وجود ناپاکت شده هر روز قوی‌تر و قدرتمندتر از روز قبلش شود. وجود پر از کثافتت، آبشخور خوبی برای هر نوعی از پستی و فرومایگی‌ست.

مثلا همین الان همه چیز تاریک می‌شد. تاریکِ تاریکِ تاریک! چشم چشم را نمی‌دید! اصلا کسی جرئت نداشت جم بخورد. همه یادشان می‌رفت که در گذشته نوری هم وجود داشته و باور می‌کردند که دنیا از ابتدا همین طور تاریک و سیاه بوده و همین طور هم خواهد ماند! نور ناشناخته‌ترین چیز دنیا می‌شد و همه به ظلمت خو می‌گرفتند! تو هم خودت را روی تخت خوابت رها می‌کردی و می‌خوابیدی. یک خواب ابدی و بی انتها و حتی بدون رویا!

به همین سادگی!

ساعت 4:30 بعد از ظهر و چهل و دو عدد گوسفندی که بع بع کنان می‌ریزن تو کلاس و چوپون خوش اخلاقی که هزار بار پشت سر هم و بی وقفه، سلام می‌کنه! بعد از چند دقیقه دقت کردن، متوجه می‌شم که این بع بع کردنا، از نظر چوپون یه نوع سلام کردن تلقی می‌شه! چوپون احمقه و نمی‌فهمه که احتیاجی نیست حتما به هر بع بعی جواب سلام بده! می‌تونه اول کلاس یه سلام کلی به همه‌ی گوسفندان عزیز بکنه و تاکید کنه لطفا همه همزمان بع بع نکنید و صفحه‌ی چت سامانه رو به فنا ندید! چوپون می‌گه خیلی سریع از دو سه نفر پرسش کلاسی می‌کنه و بعدش می‌ره سراغ درس دادنش که امروز چه روز پرمطلبیه و وقت‌ کلاس چقدر کم و محدوده و به هیچ وجه جوابگوی حجم مطالب نیست! یکی دو تا گوسفند خودشیرین داوطلب میشن! چوپون رضایت خودش رو از کلاس فعال و همیشه آماده‌ش اعلام می‌کنه! گوسفندا میکروفون‌شون رو وصل می‌کنن! باورم نمیشه که به زبان آدمیزاد دارن حرف می‌زنن! تا حالا رو نکرده بودن این توانایی شگفت انگیزشون رو! از هر کدوم از داوطلبا می‌خواد که یکی از اصول 9 گانه‌ی بازاریابی رو که طی پنج جلسه قبل گفته، توضیح بدن! گوسفندا با آب و تاب زیاد اطاعت امر می‌کنن! پرسش کلاسی تموم میشه و چوپون باز رضایت خودش رو از گوسفندا، اعلام می‌کنه! 

چوپون بالاخره درس دادنش رو شروع می‌کنه! گویا رسم کلاس اینه که چوپون هر کلمه‌ی انگلیسی‌یی رو که بین حرفاش ذکر می‌کنه، بقیه باید اون کلمه رو با اسپل درست، توی چت بنویسن! یعنی نه این که اجبار باشه ول خب امتیازه! و این عمل نشانه‌ی اینه که گوسفندا حواسشون به درس هست و فعالیت می‌کنن و فقط شنونده نیستن! بعدش هم چوپون برای هر کدومشون به عنوان پاداش یه مشت علف می‌ریزه که موقتا نمیرن از گشنگی! احمقانه‌ست! چوپون یه کلمه‌ی انگلیسی از دهنش بیرون میاد و گوسفندا با عجله‌ی تمام تایپش می‌کنن! چرا خب؟ خود چوپون بیاد اون کلمه رو تو ‌share notes بنویسه و قال قضیه رو بکنه! چوپون سوالای ابلهانه و چرند می‌پرسه و باز گوسفندا شروع می‌کنن جوابای تکراری و کپی شده‌ی خودشون رو تایپ کنن! حقیقتا الان چوپون و گوسفنداش احساس می‌کنن این وسط تعاملی شکل گرفته؟ این چه کار بیهوده و احمقانه‌ایه؟ اصلا بلاهت نهفته تو این کار قابل بیان کردن نیست! گوسفندا هم تیمارستان دارن مگه؟ اصلا چرا انقدر هم گوسفندا و هم چوپون، گدای توجه هم دیگه‌ن و با هر روش احمقانه‌ای می‌خوان به این گدامسلکی خودشون ادامه بدن؟ یعنی مثلا اگر چوپون که الان پشت لپ‌تاپش نشسته، حواسش نباشه و لیوان چایی‌ش رو بریزه روی میزش و ناخودآگاه بگه shit، گوسفندا همگی تو چت همزمان، می‌نویسن shit؟ 

بحث به «اصول اخلاقی بازاریابی» می‌رسه و متوجه می‌شم که گوسفندا هم برای خودشون تئوریسین‌های قَدَری هستند و دنیا بی‌خبره از این موضوع مهم! چوپون خودش ادعای نظریه پردازی فعلا نکرده ولی میشه فهمید که چقدر کیفیت کارش فوق‌العاده‌ست که گوسفنداش همین حالا ازش جلو زدن و به درجات و مراتب بالایی از نظریه پردازی دست پیدا کردند! چوپون کاربلد به این می‌گن! یکی از گوسفندا درباره‌ی «فرصت‌های فرهنگ سازی با استفاده از بازاریابی و بازدهی مالی و اجتماعی اون!» حرف می‌زنه و همچنین یکی از گوسفندای به غایت دغدغه‌مند، هم از «ضد فرهنگ بودن بسیاری از بازاریابی‌ها» می‌ناله! 

ساعت کلاس تموم می‌شه! چوپون وظایف و تکالیف کلاس بعدی رو مشخص می‌کنه و گوسفنداش رو به خدای بزرگ می‌سپاره! تاکیدم می‌کنه بتمرگید تو طویله‌هاتون که حتا گوسفندا هم از کرونا در امان نیستد!

یکی از این گوسفندایی که داره الان این خزعبلات رو می‌نویسه، احساس می‌کنه که مثل ایگنیشس رایلی «اتحادیه ابلهان» دریچه‌ش بسته شده! دریچه‌ی بسته‌ی ایگنیشس رو ساعت‌ها لم دادن توی وان پر از آب گرم باز می‌کرد! ولی دریچه‌ی گوسفند مذکور ما رو در حال حاضر، فقط حمله کردن به ایکس باکسش می‌تونه باز کنه! یه خط می‌کشه روی کارایی که قرار بود تا ساعت12 انجام بده، قرارش با عرفان رو هم کنسل می‌کنه و می‌ره سمت کنسول عزیزش! بالاخره با دریچه‌ی بسته که نمیشه کار کرد یا کسی رو دید!

سلام سعید!

اوضاع و احوالت چگونه است رفیق؟ حتما از این که به قول خودت، «جماعت اخته، بی‌مقدار، لافزن، ساده انگار، کم سواد،پرادعا و حقیر دانشگاهی» را نمی‌بینی، در نهایت خرسندی و شادمانی به سرمی‌بری! خیلی هم کیفت کوک نباشد که این دوره‌ی نفرین شده هم بالاخره روزی تمام می‌شود و برمی‌گردی بین همان جماعت! یادت هست که هر موقع از دلیل باقی ماندنت بین این اخته‌ها می‌پرسیدم هیچ پاسخی نداشتی؟ همیشه می‌گفتی که اگر جوابی هم بدهم، از درک و فهمش عاجزی، پس وقت خودم را بیهوده تلف نمی‌کنم! همیشه تو مرا ترسو و بزدل خطاب کردی! بگذار برای یک بار هم که شده این اتهام قدیمی را به خودت برگردانم! شاید تو هم از این که تغییر کنی و ریسکی مثل رها کردن دانشگاه را بپذیری وحشت داری؟ شاید جرئت تغییر مکان و آدم‌هایی که آزارت می‌دهند و از آن‌ها بیزازی را نداری؟ شاید هم برای بعد از ترک دانشگاه هیچ برنامه‌ و راه جایگزینی نداری و آن‌قدرها هم که می‌گفتی باهوش نیستی و ادعایت مبنی بر این که جزئی از اقلیت هوشمند و فهمیده‌ای هستی که سال‌ها از زمانه‌ی خودشان جلوترند، از اساس کذب و دروغ و لاف بوده؟ دیدی چطور در عرض یک ثانیه، جای‌مان عوض شد؟ این بار من شدم بازجو و تو متهم! می‌دانم که بازجوی خوبی نیستم! بالاخره تجربه‌ی تو را که من ندارم! ولی خب بد هم نبود که یک بار من حس بازجو بودن را تجربه کنم و بنشانمت روی همان صندلی‌یی که عمری مرا نشاندی! همان صندلی‌یی که بوی اعتراف و ضعف و دست و پا زدن و خرد شدن عزت نفسم را می‌داد. البته که تو خیلی راحت‌ می‌توانی با مکر و حیله و حرافی، مرا حسابی گیج کنی و به چرند گفتن وادارم کنی و در چشم به هم زدنی، به جایگاه همیشگی‌‌یی که به آن عادت کرده‌ای برگردی! به همین دلیل، این بازجویی‌ را نه حضوری، بلکه فقط در قالب نامه‌ای‌ که قرار نیست آن را هیچ وقت بخوانی، مطرح کردم! خب راستش چاره‌ای نداشتم و تنها راه پیرزوی در مقابل تو همین بود!

البته هدفم از نوشتن این نامه، استنطاق از تو نبود! آنقدرها هم بیکار و علاف نیستم! اگر می‌خواهی از قصد و غرض اصلیم با خبر شوی، باید بگویم که من اصلا از انگیزه و دلیلی که ارتباطم با تو را هنوز زنده نگه داشته‌ام، بی‌خبرم چه برسد به علت نوشتن این نامه‌ها! در تاریخ شاید هیچ تشبیهی دقیق‌تر از شباهت تو به یک استخوان در گلو نیست! استخوانی که حسابی جا خوش کرده و نه با تف کردن بیرون می‌آید و نه با آب خوردن پایین می‌رود! دردش سوزناک است و غیرقابل تحمل! هیچ وقت هم نمی‌شود به این درد عادت کرد! هر چند وقت یک بار هم دهانم را باز می‌کنم و می‌بینم که چطور به گلویم چسبیده‌ای و ‌ول‌کن ماجرا نیستی و بیشتر لجم می‌گیرد! ولی خب چاره‌ای جز تحملت نیست، جناب استخوان در گلو گیر کرده!

 

ترم سوم را که یادت می‌آید؟ نشسته بودیم روبروی دانشکده زبانی که مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود! تو همیشه از مکان‌های شلوغ و پر ازدحام متنفر بودی و هیچ هیاهو و سروصدایی را بیشتر از ده پانزده دقیقه نمی‌توانستی تحمل کنی! کم کم شروع می‌کردی به غر زدن و فحش دادن و بد عنقی و در نهایت هم بی‌خبر محل را ترک می‌کردی! این بار هم از دفعات قبل مستثنا نبود! دست‌هایت را در سینه جمع کرده بودی و پای چپت روی زمین ضرب گرفته بود و نفس‌های صدا دار می‌کشیدی و با چشمانی پر از سوظن و نفرت، دانشجوهایی که دسته دسته دور هم جمع شده بودند و گپ می‌زدند را نگاه می‌کردی! بی‌مقدمه و ناگهانی سخنرانیت را شروع کردی! با خودم فکر می‌کردم که مثل همیشه یک اتفاق عجیب و غریب پایان نطقت را رقم خواهد زد! به آدم‌های دور و برمان اشاره کردی و گفتی که این احمق‌های ساده لوح را می‌بینی؟ آینده‌ی یک یک‌شان را از همین الان می‌شود پیش بینی کرد! ابتدا خودشان را موجودی لایه لایه‌ای فرض می‌کنند، که قرار است در طی یک عملیات پیچیده‌ و طاقت فرسایی موسوم به خودشناسی، تک تک لایه‌های خود را بشناسند و بالاخره به آخرین لایه برسند و پشت سرش بگذارند و در نهایت با گنجی مخفی‌یی که دیگر مخفی نیست یعنی حقیقت درونی خودشان مواجه شوند! و رسیدن به این حقیقت درونی هم می‌شود پاداش سال‌ها تلاش و از خود گذشتگی‌شان برای شناخت موجودی پیچیده و رد کردن همان لایه‌های فرضی! تعدادی‌شان به زعم خود موفق به می‌شوند و احساس عمیق خوشبختی می‌کنند و تعدادی هم نه! آن شکست خورده‌ها حالا تغییری صد و هشتاد درجه‌ای کرده و وجود هر حقیقتی را منکر می‌شوند. هر ارزش و هدف و غایت و معنایی را برای انسان و جهان، دروغ می‌پندارند و خودشان را فریب خورده‌های قانون و سنت و عرف جامی‌زنند! با یک شک گرایی مطلق و ساختگی و نمایشی به همه چیز نگاه می‌کنند و با ادبیاتی تقلیدی و سطح پایین، مشاهدات‌شان را بیان می‌کنند! بعد شروع می‌کنند به جنگیدن با هر نوع و هر سطحی از ارزش و اعتبار! از بی‌ارتباطی و بی معنایی مفاهیم دم می‌زنند و هر نوعی از وجود را محکوم می‌کنند. ادعا می‌کنند که  برای سوال‌های اساسی‌ و حیاتی‌شان به هیچ جوابی نرسیده‌اند و مانند غریبه‌ای در میان واقعیت‌ها و پدیده‌های غیرقابل فهم، گم شده ‌اند و به عقیده‌شان بشر در نهایت به همین سردرگمی محکوم است! قول می‌دهم که اگر گذرت به اتاق‌های‌شان بیفتد، عکس میخائیل باکونین را هم روی دیوارهای‌شان ببینی! در کتابخانه‌های‌شان هم حتما سارتر، نیچه، ماکس اشتیرنر و هایدگر خودنمایی می‌کنند. با رمان‌ها و داستان‌هایی از کافکا، کامو، ایوان تورگینف و صادق هدایت در دست و اشعاری از خیام بر زبان و سیگاری گوشه‌ی لب از روبرویت رد می‌شوند و خودشان را غرق در تفکر و سردرگمی‌شان نشان می‌دهند که مثلا ما حواس‌مان به هیچ چیز و هیچ کس نیست و ذهن و فکرمان آشفته و پر تلاطم است!

جماعت ابلهِ کم‌عقلِ کودن! نه درکی از حرف‌های گنده‌تر از دهان‌شان دارند و نه حتی به همان اباطیل خودشان باور دارند! این احمق‌ها، تشنه‌ی شهرت و دیده شدن‌اند و وجودشان را فقط نفس بودن و حرفی زدن و متفاوت بودن ارضا می‌کند! همان وجودی که عقیده به نبودنش دارند! تضاد جزئی جدانشدنی از شخصیت پست و ذلیل‌شان است!اصلا هدف اصلی‌شان تافته‌ جدا بافته به نظر رسیدن است! همین قدر حقیر و همین قدر توخالی و مضحک! برای این‌ها فقط رنگ و لعاب یک ایده مهم است و چیستی آن پشیزی اهمیت ندارد! حتی یکی‌شان فکر مستقل ندارد! همه، نتیجه‌ی یک روحیه‌ی جمعی تنبل و ساده انگار هستند! یعنی اصلا بر خلاف تصور خودشان، تمام مشکل این‌ها ساده انگار بودن‌شان است! ابدا حاضر به هزینه دادن برای عقایدشان نیستند! جرئتش را ندارند! پیش این خل‌وضع‌ها، اگر بحثی پیش بیاید که مطمئن باشند با یک قمپز در کردن، می‌توانند تمام حواس‌ها را به خودشان جلب کنند و مرکز توجه شوند، حتما مشارکت می‌کنند و مدام صدای گوش‌آزارشان در سر مستمعان‌شان می‌پیچد و حال‌شان را به هم می‌زند! اگر هم امکانی برای خودنمایی نداشته باشند، خفه‌ می‌شوند و مسئله‌ی مورد مناقشه را بی‌ارزش و سطحی می‌خوانند و احتمالا بلافاصله سیگاری هم روشن می‌کنند و کام‌های سنگین می‌گیرند و بعد هم قهوه‌ی غلیظ‌شان را یک نفس سر می‌کشند و مقاومت می‌کنند که قیافه‌شان کج و کوله نشود و این طور به نظر برسد که سال‌های سال است قهوه می‌خورند!

به بحث قهوه خوردن که رسیدی پیشنهاد دادم که تا کلاس شروع نشده برویم و از کافه تریای دانشکده زبان، دو تا اسپرسو بخریم و بخوریم! بالاخره ساعت چهار ظهر است و انرژی‌های‌مان افتاده و من یکی که پلک‌هایم سنگین شده‌اند و حسابی خوابم می‌آید! دست از خیره ماندن به جمعیت اطراف‌مان برداشتی و با چشمانی متعجب و حیرت زده نگاهم کردی و گفتی:«خب راستش یادم رفته بود تو هم یکی از همین جماعتی!» خب وقتی مطلقا چیزی از مزخرفاتت نمی‌فهمیدم، راهی جز همان دعوت به یک اسپرسو نداشتم تا موقتا زبان بر دهن بگیری و حرفی نزنی و سرم را درد نیاوری! البته باید اعتراف کنم که دیدن فحش دادن‌ها و حرص و جوش خوردن‌هایت همیشه برای من جذاب بوده و هست!

در ضمن، دست از سر و کله زدن و چرت و پرت گفتن با استاد ج بردار! این بشر اگر جر و بحث‌های تو نباشد، کل درس دادنش در هر جلسه نیم ساعت هم طول نمی‌کشد و بعد تعطیل می‌کند و می‌رویم پی کار و زندگی‌مان! می‌توانیم هر بار نیم ساعت کم‌تر صدای نکره‌اش را بشنویم! پس بیخیال شو و کمی هم به فکر ما باش!

دیگر حرفی نمانده! تا نامه‌ی بعدی مراقب خودت و خوبی‌های نداشته‌ات باش، رفیق عزیز!

video game live streaming یه سرگرمی‌یی هست که آدمای مختلف میان گیم بازی کردن‌شون رو به صورت زنده و مستقیم و از طریق پلتفرمای مختلف، به اشتراک می‌ذارن. به این آدما می‌گن «استریمر» که برای خودش یه شغل محسوب میشه. یه سری آدم دیگه هم هستن که این استریما رو می‌بینن و سرگرم میشن و اگر خواستن حمایت مالی می‌کنن که به این کار می‌گن «دونیت» و به این افراد می‌گن«ویوور». حمایت مالی هم به این صورته که استریمر یه لینک رو در اختیار بیننده‌هاش قرار می‌ده و اونام روی لینک کلیلک می‌کنن و وارد می‌شن و رقم دلخواه‍‌شون رو می‌زنن و پرداختش می‌کنن و اگر خواستن همراه با اون دونیت یه پیامی هم به استریمر می‌دن! که این پیام می‌تونه ابراز علاقه، تشویق و انگیزه دادن، سوال یا درخواست، شوخی و مسخره بازی، آرزوی موفقیت و هر چیز دیگه‌ای باشه. در ضمن بیننده‌های استریم از طریق لایو چت هم می‌تونن با استریمر یا حتی با هم دیگه حرف بزنن. استریمر لازم نیست حتما گیمر حرفه‌ای  باشه. فقط کافیه یکم فان و بامزه و حاضر جواب باشه و ایضا ارتباط اجتماعیش هم بالا باشه.

تا اون جایی که من اطلاع دارم این صنعت-نمی‌دونم میشه با این اسم خطابش کرد یا نه- حدود دو سالی میشه که به صورت جدی تو ایرانم اومده. پلتفرم‌هاش هم توییچ، آپارات گیمینگ و یوتیوب گیمینگ هستن. من تقریبا از همون اوایل پیگیر این قضیه بودم و زیاد استریم می‌دیدم. هر سه تا پلتفرم هم دنبال می‌کردم. حسابی برام سرگرم کننده بودند و هنوز هم هستند! بارها شده که به خودم گفتم این کار وقت تلف کنی محضه و خواستم دیگه پیگیرش نباشم ولی نتونستم! چون واقعا دلیلی هم نداره یه سرگرمی تا این حد جالب و پرهیجان رو از دست بدم. به همین خاطر سعی کردم وقتم رو مدیریت کنم و به جای از ریشه قطع کردن قضیه، کم‌ترش کنم. تو این مدت استریمرای زیادی رو دیدم که از حداقل امکانات یعنی یه سیستم متوسط و یه نت معمولی و یه وبکم شروع کردن و با دونیت ملت، الان اوضاع واقعا خوبی دارن. سیستم و تجهیزات غولی به هم زدن و خرج زندگی‌شون رو هم از همین طریق درمی‌آرن و رسما شغل‌شون شده استریمر بودن. موردی بوده که حتی مزدا3 هم خریده! خیلی‌هاشون هم جوونایی هستند که می‌گن وقتی رو اوردن به این کار که دیگه واقعا از همه جا ناامید شده بودن و به هزارتا در بسته خورده بودن. استریم نجات‌شون داده و یه زندگی تازه واسه‌شون درست کرده. هیچ وقت هم باورشون نمی‌شده که این علاقه‌ی به گیم‌ یه روزی براشون پول ساز بشه! تعداداستریمرا هم روز به روز داره بیشتر میشه و رقابت سخت‌تر و سخت‌تر. همه سن و سالی هم هست. از بچه‌ی ده یازده ساله تا مردای چهل پنجاه ساله! از پدر و پسری که با هم استریم می‌کنن تا حتی زوج‌های استریمر! اون اوایل استریمرای ایرانی تقریبا همه پسر بودن. با گذر زمان و تو این یک سال اخیر تعداد استریمرای دختر هم زیاد شده و اونام برای خودشون جایگاهی درست کردن و دارن پیشرفت می‌کنن.  آپارات هم به عنوان یه پلتفرم ایرانی سعی می‌کنه از رقبای خارجیش عقب نیوفته و با آپدیت سرورها و برگزاری مسابقه و اضافه کردن امکانات جدید و گزاشتن جلسه با استریمرا و شنیدن خواسته‌ها و دغدغه‌هاشون، خودش رو تو این رقابت، تا این لحظه سرپا نگه داشته. حالا آینده چی بشه رو نمی‌دونم.

دو سه ماهی میشه که توی این دنیای استریم، پدیده‌ی جالبی رو پیدا کردم. ع یه پسر هفده ساله‌ی بوشهریه که با امکانات زیر حداقل داره استریم می‌کنه. سیستم ضعیف، نت داغون و وبکم افتضاح و بی کیفیت! به شدت ساده و زودباوره و ملت زیاد سر کارش می‌ذارن. یعنی عملا از هر ده نفری که می‌آن استریمش، 9 نفرشون قصدشون مسخره بازی و تحقیر کردنش هست که تو اکثر موارد این ع عزیز ما نمی‌فهمه این قضیه رو و خیلی شیک و مجلسی سرکار می‌ره. تو معدود دفعاتی هم که ‌می‌فهمه، واکنشش چیزی نیست جز یه لبخند خیلی تلخ و تند تند پلک زدن و قضیه رو با جمله‌ی «دیگه چه میشه کرد!» تموم کردن. تو تابستون مجبور بود که تو اتاقش یه پنکه درب و داغون روشن کنه تا به قول خودش بخار نشه از گرما! صدای عجیب و غریب پنکه تو استریم می‌اومد و همین اتفاق رو ملت حسابی سوژه می‌کردن و می‌خندیدن و ع هم فقط از این حرف می‌زد که چاره‌ای نداره جز روشن کردن پنکه و کولرشون به اتاقش کانال نداره و از این هم که صدای پنکه کیفیت استریم رو میاره پایین شرمنده‌ی همه‌ی ویوورهاشه! ویوورهایی که میان به قصد تمسخر و تحقیر کردنش، و ع ‌نگران راضی نگه داشتن همین جماعته! حتی یه هدفون گیمینگ آشغال ارزون قیمت هم خریده بود ولی چون هوا شدیدا گرم بود، هر وقت ازش استفاده می‌کرد، گوشاش خیس عرق می‌شدن و اذیتش می‌کردن! به همین خاطر مجبور بود هدفون رو بلااستفاده بندازه دور گردنش! تا به قول خودش یه قشنگی به استریمش بده حداقل! همونم مجبور بود هر چند وقت یک‌بار دربیاره و عرق گردنش رو با دستمال پاک کنه! تلفظ کلماتش هم اکثرا اشباه‌ست! به «اسپَم» می‌گه«اسپِم» به «آپلود» می‌گه «آپولود» به «فِرِیم» می‌گه«فِریْم» به «ریسپان» می‌گه «رَسپان» به «سابسکرایبر» می‌گه «سابسکریبر» و کلمه‌های دیگه که الان حضور ذهن ندارم. البته بعضی‌هاشون رو کم کم درست کرد.من، از سه ماه پیش شروع کردم به سرکار گذاشتن این بنده خدا! می‌رفتم تو استریمش و با آدمای دیگه‌ای که نمی‌شناختمشون سرکارش می‌ذاشتیم و می‌خندیدیم! تلفظاش رو مسخره می‌کردیم، بازی‌های قدیمی و عهد قجری‌ش رو و حتی لهجه‌ش رو هم سوژه می‌کردیم! اون بنده خدا خیلی کم می‌شد که بفهمه ما چطور داریم تحقیرش می‌کنیم. اصلا این کار شده بود واسم یه سرگرمی! چند باری هم دونیتش کردم که یه وقت شک نکنه! این وسط ع هم دیگه کم کم من رو شناخته بود و فکر می‌کرد که من حقیقتا دوستش دارم و دلیل اومدنم به استریمش همینه! به همین خاطر من رو کرد ادمین چت و با لفظ داداش خطابم کرد و ازم خواست که به چت لایوش سر و سامون بدم و اونایی که فحش می‌دن، مسخره می‌کنن یا اسپم می‌کنن رو اول به‌شون اخطار بدم و اگر باز تکرار کردن بن‌شون کنم! حسابی هم از این که حمایتش می‌کنم تشکر کرد و قول جبران داد! خدا شاهده که تو تمام اون مدتی که مسخرش می‌کرم حتی اگر می‌فهمید واکنشی نداشت جز همون لبخندای تلخ و جمله‌ی«آقا محسن، شما هم؟» و باز هم همون لبخندا! حتی یک بار هم نشد اسمم رو تنها و بدون این که قبلش آقا بچسبونه بگه! بعد از اون قضیه ادمین شدنم انگار که یه سطل آب یخ ریخته باشن رو صورتم! این پسر چقدر رو من حساب کرده! چقدر این پسر محترم و باشخصیته! تو مسخرش می‌کنی و اون می‌خنده و حتی داداش خطابت می‌کنه! شده بود که یکی دو نفری بهم بگن که  چرا داری بنده خدا رو مسخره می‌کنی؟ منم جواب می‌دادم که بیخیال بابا! می‌خندیم حال می‌ده! خیلی جدی نگیر قضیه رو! حالم داشت از خودم بهم می‌خورد. چقدر کثافت، رذل، مغرور و بی‌شرف بودم. یکی نبود یقه‌مو بگیره و بگه که تحقیر کردن یه آدم شده واست یه سرگرمی، مرتیکه‌ی پست علاف پفیوز؟ تا یه مدتی نمی‌رفتم استریمش! حس فوق‌العاده بدی داشتم! یه پسر 17 ساله من رو شرمنده‌ی خودم و خودش کرده بود! پست فطرت بودنم رو مثل یه پتک زده بود تو سرم. چند باری هم خواستم دربارش اینجا بنویسم ولی نتونستم! چراش رو نمی‌دونم!

به فکر جبران افتادم. حالا هر شب واسه یکی دو ساعت می‌رفتم استریمش. اجازه نمی‌دادم احدی مسخرش کنه. تلفظای درست رو به هزار بدبختی بهش یاد می‌دادم. دونیتش می‌کردم. چت لایوش رو مدیریت می‌کردم. تو تنظیمات دیسکوردش کمک می‌کردم. براش پیج اینستاگرام زدم. سعی کردم از طریق یه واسطه به یکی دو تا استریمر معروف‌تر معرفیش کنم تا یه حمایتی ازش بکنن که خب موفق نشدم. به کرات می‌شد آدمایی رو چتش ببینم که می‌اومدن بی‌دلیل فحش می‌دادن و می‌رفتن. ع جواب یکی‌شون رو هم با فحش نمی‌داد. دعوت‌شون می‌کرد به آرامش و ازشون می‌خواست اگر ازش ناراحتن بهش بگن تا قضیه رو حل کنه! طبیعیش این بود که طلبکار شه و بگه که مرتیکه‌ی احمق حروم‌لقمه! چرا داری الکی فحش می‌دی؟ مگه مال بابای پفیوزت رو خوردم که این طور رم کردی؟ ولی ع خودش رو مقصر فرض می‌کرد که حتما یه کاری کرده و کسی رو ناراحت کرده که این‌طور داره فحش می‌خوره! یا می‌شد یه سری دریوزه‌ی جوگیر می‌اومدن و وقتی اوضاع استریمش رو می‌دیدن گوه می‌خوردن که آره، امثال تو دارن آبروی استریم ایران رو می‌برن!! باز طبیعیش این بود که بگه آخه حروم‌زاده‌ها! مگه من جای کسی رو تنگ کردم؟ فکر می‌کنی منم بدم می‌آد سیستم و تجهیزات خوب داشته باشم؟ فکر کردی دهنم سرویس نشده انقدر با این سیستم داغون و نت افتضاحم سر و کله زدم؟ فکر کردی تحمل کردن حرفا و کنایه‌های چهار تا تازه به دوران رسیده مثل تو واسم آسونه؟ فکر کردی منم غرور ندارم؟چیکار کنم که پول ندارم؟ چیکار کنم که وسعم به هزینه‌های بالا و رو به افزایش قطعات سیستم نمی‌رسه؟ چیکار کنم که هیچ‌کی من رو نمی‌بینه؟ چیکار کنم که دونیت نمی‌شم؟ ولی ع به جای این حرفا، بهشون حق می‌داد و قول می‌داد که اوضاع رو بهتر کنه! 

امشب تصمیم گرفتم که حقیقت ماجرا رو براش روشن کنم.

حقیقت ماجرا اینه که ع هیچ شانسی برای پیشرفت تو این مارکت نداره. امکاناتش خیلی خیلی پایین‌تر از حداقله. شیش ماهه که داره هر روز بین سه تا پنج ساعت استریم می‌‌کنه و فقط یک میلیون دونیت شده! حتی کم‌تر از هزینه‌ی نتش و با صرف نظر از ارزش وقتی که گذاشته! یعنی ضرر خالص! آدمای مریضی مثل من هم غرور و عزت نفس این بچه رو دارن له می‌کنن و فردا روزی که سنش بره بالاتر و اصل قضیه رو بفهمه چقدر احساس حقارت و کم ارزشی می‌کنه! بهش از کم دونیت شدن و ضرر کردن و امکانات ضعیفش گفتم. واسش روشن کردم که اگر اوضاعش به همین منوال پیش بره، ضرر کردناش خیلی خیلی بیشتر از قبل میشه. یا باید ریسک بکنه برای پول قرض گرفتن و ارتقای سیستمش، یا باید کلا بیخیال این کار بشه و وقتش رو صرف کار دیگه‌ای بکنه. جملاتم رو می‌خوند و تایید می‌کرد و عجز و ناتوانیش برای قرض گرفتن رو بهم یادآوری می‌کرد.

از این‌جا به بعد رو می‌خوام خطاب به خود ع بگم!

ببین ع عزیز! تو یه پسر خون‌گرمِ با معرفت و باادبی که شبیه‌ت خیلی خیلی کم پیدا می‌شه. انسانیت و شرافتت قابل تحسینه و با ارزش. تک تک اون آدمای پست و بی‌ارزشی که میان تو استریمت به قصد مسخره کردن، در حد گرد پات هم نیستن. نادیده بگیر همه‌شون رو. یه روزی خودشون به کثافت بودنشون پی می‌برن و به غلظ کردن می‌افتند. اگر واقعا به اون داداشی که بهم می‌گی باور داری، داداشت بهت می‌گم که تو یه بازنده‌ای. تو هیچ جایی تو استریم نداری. هیچ امیدی به پیشرفتت نیست. امکاناتت افتضاحه. کسی جدیت نمی‌گیره. شدی اسباب بازی ملت. سر کارت میذارن و تحقیرت می‌کنن و تو نمی‌فهمی. نه که نفهم باشیا! تو فقط جنست با این بی‌شرفا فرق می‌کنه. تو پاکی و زبون این انگلا رو نمی‌فهمی. وگرنه از همشون فهمیده‌تری. ببین رفیق! من وقتی میبینم می‌ری تو استریم بقیه و تجهیزات و ویوو و دونیتای فراوان‌شون رو می‌بینی و حسرت می‌خوری و با خودت می‌گی منم که دارم اندازه اینا تلاش می‌کنم پس چرا انقدر تفاوت هست بینمون، دلم می‌سوزه. وقتی می‌بینم هر چند وقت یک‌بار مجبوری سیستم از رده خارج شدت رو ببری تعمیر و هر بار هم بهت بگن که بابا بیخیال این سیستم شو به درد گیم و استریم نمی‌خوره، جیگرم کباب میشه. از اینکه بدبختیات رو با روی باز و خنده می‌گی اعصابم داغون میشه! وقتایی که داری از سیستمت ناله می‌کنی به تهش که می‌رسی خدا رو شکر می‌کنی که باز همینم که دارم خوبه و جای شکرش باقیه! این جور جاها دیگه واقعا لجم می‌گیره و دلم می‌خواد تا می‌خوری بزنمت! آخه لامصب تو چی داری که به خاطرش می‌گی جای شکرش باقیه؟!! تو باختی عزیزم. بکش بیرون از این کار. می‌دونم عاشق گیم و استریمی. به خدا می‌فهممت. ولی چاره‌ی دیگه‌ای نداری! تو توی این رقابت هیچ شانسی نداری! دیگه داره هیجده سالت میشه و باید با حقیقت ماجرا روبرو شی! انقدر از استریمرایی که با امکانات کم شروع کردن و الان پیشرفت کردن مثال نزن و به خودت امید واهی نده پسر خوب. اونا همون امکانات کم‌شون هم از تو بیشتر بوده. اونا سرزبون دار و حاضر جواب بودن و خیلی‌هاشون با حمایت استریمرهای معروف‌تر از خودشون بالا اومدن. تو هیچ کدوم از اینا رو نداری. اصلا قابل قیاس نیستی باهاشون. کسی این جا به تو اهمیت نمی‌ده! تو جایی هستی که بهش تعلق نداری. بیا بیرون و دنبال راه دیگه‌ای باش! رویای اینو داری که یه روز مثل فلان استریمر معروف شی؟ این رویا واسه تو دست نیافتنیه! بفهم اینو! مگه نمی‌گفتی عاشق فوتوشاپی و داری یاد می‌گیریش؟ خب اصلا تمرکزت رو بزار رو همون! نمی‌گم اون راه واست راه خوبیه! رقابت اونجام سنگینه. ولی باز شانست برای موفقیت خیلی بیشتره و حداقل به امتحانش می‌ارزه.

راستی الان بهت گفتم که می‌فهممت؟ ضر زدم! من و تو مثل بقیه هم نسلی‌هامون عاشق گیمیم! تو الان چند ساله با این سیستم مزخرفت داری می‌سازی و یه سری گیم قدیمی رو پلی میدی و با وجود این که سیستما و کنسولای خوب بقیه رو می‌بینی، شکایتی نمی‌کنی! من وقتی سیستمم به حدی رسید که بازی‌های روز رو دیگه پشتیبانی نمی‌کرد، تو خونه چنان قشقرقی به پا کردم که بیا و ببین! پامو کرده بودم تو یه کفش که باید برام یه PS4 یا یه XBOX ONE S بخرید! حتی یه روز اعتصاب غذای خشک هم کردم! تا بالاخره یه ایکس باکس وان اس خریدن برام و به هدفم رسیدم! من صبر و تحمل و نجابت تو رو ابدا ندارم. ولی باور کن حرفام درباره بازنده بودنت حقیقت محضه. تلخی داستانت رو بپذیر و دنبال شیرین کردنش باش. تو خیلی تنهایی و این تنها بودنت خیلی غم‌انگیزه. البته که خدا رو داری و همون برات کافیه. من واقعا دوست دارم و نمی‌تونم حسرت خوردنت رو ببینم. تو هیچی از اون استریمرای موفق کم نداری. تو فقط مال این کار نیستی! می‌بینی حمایت کسی رو نداری؟! می‌بینی همه یا نادیدت می‌گیرن یا اگرم ببینتت فقط در حد یه شوخی می‌دوننت! اگر فکر کردی قصد ناامید کردنت رو دارم، درست فکر کردی. اگرم کسی تشویقت کرد که نه واسه استریم تلاشت رو بکن بالاخره یه روز موفق می‌شی و تلاشات بی‌جواب نمی‌مونه، داره چرند می‌گه. یعنی یه درصدم شک نکن که چرند می‌گه. ولی باور کن که می‌تونی تو یه کار دیگه موفق شی. تو سعی و تلاشت بینظیره. تو شریفی. تو بامعرفتی. تو استعدادای زیادی داری. بهت قول می‌دم یه روزی اون بالا بالاها ببینمت. تو می‌جنگی و اوضاع رو تغییر می‌دی. وقتی رسیدی به قله، بیا و برای یه بارم که شده ادبت رو کنار بزار و انگشت وسطت رو به تمام آدمایی که تا دیروز تحقیرت می‌کردن نشون بده و هر چی از دهنت درمی‌آد به‌شون بگو! 

بهترین‌ها رو برات آرزو می‌کنم ع عزیز و دوست داشتی:)

 

پ.ن: متن خطاب به ع رو کپی پیست کردم و براش فرستادم! شک و تردید داشتم که این کار رو بکنم یا نه که در نهایت انجامش دادم!

 

دعوتت می‌کند به اطاعت و فرمان‌برداری مطلق. آن هم بی هیچ چون و چرا! از عزم و اراده داشتنت وحشت می‌کند!

دعوتت می‌کند به خود آزاری. با تکرار عادت‌هایی که عمیقا آزارت می‌دهند! حظ می‌کند که ببیند با دست‌های خودت، مسیر نابودیت را صاف و هموار می‌کنی.

دعوتت می‌کند به بی ارزش شدن. لذت می‌برد از رخوت و سستی اراده و عذاب وجدان‌های دائمیت.

دعوتت می‌کند به از یاد بردن سرچشمه و اصالت و خالقت. هدفش بی‌ریشه شدن و سرگردانی توست تا راه اصلی را گم کنی. تا با سرعت بیشتری به منحط و تباه شدن نزدیک و نزدیکتر شوی.

دعوتت می‌کند به هرزگی. منتظر لاابالی گری و هیچ شدن توست. دلش پر می‌کشد که نقاط سیاه پاک نشدنی، لوح سفیدت را کثیف و اشغال کنند.

دعوتت می‌کند به متوقف شدن و درجا زدن و ناله کردن. محظوظ می‌شود از سردرگمی و حیرانیت.

و تو نالان و شاکی از زندگی نباتی حال حاضرت، یک زندگی بشری شرافتمند را آرزو می‌کنی. پس تمایل به برده نبودن و آزادانه زیستن در وجودت، جوش و خروش می‌کند. تمایلی که منبع آن ذات و جوهر توست و بدون آن معنا و مفهومی پیدا نمی‌کنی!

بودن و نبودنت در گروی این میل و گرایش است.

پس مقاومت کن...

مقاومت کن...

 

پنجره‌ای باز، نسیمی ملایم، آسمانی گرگ و میش و پوشیده از ابرهای سیاه، صدای دعا و اذان مسجد، قابی از درخت‌های خیابان و شاخه‌های رقصان‌شان که با نور تیر چراغ برق خیابان، نورانی شده‌اند و منظره‌ای زیبا و تماشایی ساخته‌اند. 

فرهاد از جمعه‌ای که عمر هزار ساله دارد و غم در آن بیداد می‌کند و آدم‌هایی که از دست خودشان خسته شده‌اند و با لب‌های بسته فریاد می‌زنند، می‌خواند! 

با تمام وجود، آرزو می‌کنم که ای کاش، فردا به جای این‌که ساعت هشت صبح، مانند برج زهرمار و با حس رخوت و وارفتگی از خواب بلند شوم و  پشت میز و لپ تاپم بنشینم و در حالی که با بی میلی تمام یک لیوان نصفه شیر می‌خورم و چندتایی بیسکویت‌ کنجدی سق می‌زنم و منتظر شروع کلاس هستم، ساعت پنج صبح و با صدای دل‌انگیز مادرم بیدار می‌شدم. آب یخ به صورتم می‌پاشیدم و از سرما دندان‌هایم می‌لرزیدند و بدنم مورمور می‌شد! صدای زمزمه‌هایِ بعد از نماز مادرم در گوش‌هایم می‌پیچیدند و شروع می‌کردم به صبحانه خوردن! بعد از آخرین لقمه‌ی صبحانه برای آمده شدن به اتاقم بازمی‌گشتم و از این که هوا دوباره سرد شده و می‌توانم گرمکن آرسنالم را بپوشم، احساس خوشبختی عمیقی می‌کردم. کوله‌پشتی‌ام را روی شانه‌‌هایم می‌انداختم و در هوایی که هنوز روشن نشده، از خانه بیرون می‌زدم و سکوت عمیق خیابان‌های همیشه شلوغ شهر، آرامش عجیبی را در سراسر وجودم جاری می‌کرد. صدای آواز پرنده‌ها، گربه‌های هراسانی که این‌ور آن‌ور می‌دوند، صدای بلند رادیوی کله پزی که با پیراهن زرد بدرنگش پشت دخلش نشسته و به خیابان زل زده، نانواهای ترک زبان محل و شوخی‌ها و خنده‌های مستانه‌شان، سربازهای منتظر اتوبوس و معدود آدم‌های سحرخیزی که هر کدام با هدفی متفاوت این موقع صبح از خانه بیرون زده‌اند، همه حس هنوز زنده بودن و زندگی کردن را برایم می‌ساختند. می‌رسیدم به ایستگاه اتوبوس‌های دانشگاه و راننده‌هایی را می‌دیدم که دور هم جمع شده‌اند و ابری از دود سیگار را اطراف خودشان درست کرده‌اند و با هم گپ می‌زنند و گاهی هم سوال‌های«کدوم‌ در شرقی میره؟» «کدوم‌ در غربی میره؟» «مهاجرم میره آقا؟» دانشجوها را جواب می‌دهند! سوار اتوبوس می‌شدم و یکی از صندلی‌های کنار پنجره را برای نشستن انتخاب می‌کردم! با سری که به پنجره‌ی سرد اتوبوس تکیه داده و هدفونی در گوش و صدای فرهاد و عینکی بخار گرفته، دانشجوهایی که با عجله و دوان دوان به سمت اتوبوس‌ها می‌آمدند را تماشا می‌کردم.

 

سرعت باد بیشتر می‌شود و چراغ اتاق دختر همسایه روشن می‌شود و فرهاد ادامه می‌دهد:«جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه، خنجر از پشت میزنه، اون که همراه منه، داره از ابر سیاه خون می‌چکه، جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه!»

و جمعه‌ای که هنوز تمام نشده...