بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

امشب، همان شب است

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۵ ق.ظ

ساعت هشت یا نه شب بود. نشسته بودم روی صندلی نارنجی رنگ بیمارستان. پسری دوازده ساله و تپل، با موهای بلندی که یک وری شانه‌شان کرده بود. با اینکه زیاد لباس پوشیده بودم، سرما را تا مغز استخوانم حس می‌کردم.

 صندلی سرد بود. زمین سرد بود. آدم‌ها سرد بودند. انگار همه جا در حال یخ زدن بود. عمو؛ من، برادرم، مادربزرگ و پدربزرگم را آورده بود تا با بابا ملاقات کنیم. دو هفته‌ای می‌شد که اوضاع و احوال بابا بدتر از تمام سال‌های قبل شده بود. سنگ هم که بود بعد از این همه دوا و درمان و به در بسته خوردن، آب می‌شد! ملاقات ممنوع بود. ولی خب همه موفق به ملاقات شدند غیر از من! آن شب، همه یک بار بابا را دیده بودند جز من! عصبانی بودم. برای ملاقات، خودم را از همه محق‌تر می‌دانستم. من از همه‌ی این آدم‌ها، کمتر بابا را دیده‌ بودم. به خودم می‌گفتم که اصلا خودِ بابا هم بیشتر دلش می‌خواهد مرا ببیند تا بقیه! مادر و پدر و برادرش را که عمری دیده! زنش را هم همین‌طور. می‌ماند من و دیگر پسرش که او را پنج سال بیشتر از من دیده! پس قطعا دلش لک می‌زند که اول از همه مرا ببیند. به خودم می‌گفتم که بابا مرا بیشتر از تمام آدم‌هایی که امشب دیده، دوست دارد. او اصلا در این دنیا کسی را بیشتر از من دوست ندارد. هر جور که حساب کنیم من از الویت خیلی خیلی بالاتری برخوردارم! چرا هیچ کس این موضوع را نفهمید و اهمیتی نداد؟ حالا من نشسته‌ام کنار زن عمو و همه پیش بابا هستند. زن عمو که متوجه اضطراب و حال پریشانم شده، سعی می‌کند که یک جوری سرم را گرم کند. از دوران تحصلیش خاطره تعریف می‌کند. لحنش صمیمی بود و دوست داشتنی‌. خنده‌هایش دلنشین بود. چشمانش حس خوب و دلپذیزی داشت. حرف‌هایش را هم می‌شنیدم و هم نمی‌شنیدم. ناخودآگاه شروع کردم ناخن‌هایم را بجوم. نگران بودم و منتظر! هنوز هم امید داشتم که بتوانم بابا را ببینم! دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دستانم یخ زده بودند و اصلا حس‌شان نمی‌کردم. سینه‌ام سنگین شده بود. نفس تنگی گرفته بودم. پاهایم بی‌قرار، تکان می‌خوردند. هر چند وقت یک بار سرم را برمی‌گرداندم و به زن عمو نگاه می‌کردم. لب‌هایش بی وقفه می‌جنبید. زن عمو را دوست داشتم. چند ماه پیش که با یکی از دختر عمه‌هایم کل انداخته بودم که قد کدام‌مان بلندتر است، او طرف من را گرفت. برای من دوازده ساله، این که از یک دختر هم سن و سال خودم قد کوتاه‌تر باشم، ننگ بزرگی محسوب می‌شد! زن عمو مثل یک فرشته‌ی نجات آمد و مرا از آن مهلکه، به عنوان فرد پیروز، بیرون کشید.

زن عمو که فهمیده بود، خاطره گفتنش خیلی نتوانسته حواسم را پرت کند، شروع کرد به پرسیدن سوال‌های جورواجور درباره‌ی علایق و چیزهایی که دوست دارم! تا مثلا من هم حرفی بزنم و کمی اضطرابم فروکش کند! زن عمو می‌دانست که من عاشق فوتبالم. گفت که مطلقا چیزی از فوتبال نمی‌داند و با اشتیاق از من خواست که اطلاعات خودم را به او انتقال بدهم! جسته و گریخته حرف می‌زدم و هر چند وقت یک بار رشته‌ی کلام از دستم در می‌رفت و گیج و منگ به چشم‌هایش خیره می‌شدم! بعضی وقت‌ها یادم می‌رفت که اصلا دارم درباره چه چیزی حرف می‌زنم.

عمو را از دور دیدم! گرفته و عصبانی و با گام‌های بلند نزدیک ما می‌شد. شمع امیدی در دلم روشن شد که بالاخره انتظار به پایان رسید. عمو آمده که هر جور شده مرا با خودش به ملاقات بابا ببرد! از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. بی هیچ حرفی دستم را گرفت. دستش سرد بود. رسیدیم به در ورودی. عمو کارت همراه بیمار را نشان داد. پیرمردی که لباس فرم آبی بد رنگی به تن داشت با لحنی قلدرمابانه گفت:«خسته کردید شما امشب ما رو آقای محترم! صد نفر رفتید تو و هنوز بیرون نیمدید، بعد حالا این بچه رو می‌خوای ببری تو ؟ اصلا بچه رو راه نمی‌دیم الان که!» عمو خواست که چند قدم عقب‌تر بایستم و خودش شروع کرد به حرف زدن با پیرمرد! صدای عمو را نمی‌شنیدم ولی جواب‌های قاطع و محکم پیرمرد را می‌شنیدم. دلم می‌خواست که به سمتش حمله کنم و تا سر حد مرگ کتکش بزنم و با دندان‌هایم گلویش را پاره کنم! چرا نمی‌فهمید که بابا منتظر من است؟ آدم انقدر احمق و نفهم؟ به کجای این بیمارستان چند صد تخت خوابی برمی‌خورد که حالا یک بچه‌ی دوازده ساله، خارج از نوبت ملاقات، پدرش را ببیند؟

کم کم بحث‌شان بالا گرفت و صدای عمو بلندتر از قبل شد و جمله‌ی«داره می‌میره»‌ را چندین بار متوالی شنیدم! خشکم زده بود! به سختی نفس می‌کشیدم. هوا سردتر از همیشه بود! چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. به زمین خیره شده بودم. حالت تهوع شدیدی به جانم افتاده بود. انگار می‌خواستم که هر چه در بدن دارم بالا بیاورم. جمله‌ای را که شنیده بودم، هیچ جوره نمی‌توانستم هضم کنم! اصلا معنیش را نمی‌فهمیدم. این شب کوفتی چرا تمام نمی‌شود؟ 

نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد. دیگر عمو نبود و فقط خودم را دیدم که دست در دست زن عمویی که اصلا نفهمیده بودم کی سر و کله‌اش پیدا شده؛ به جای قبلی برمی‌گشتم! باز هم نشستیم روی همان صندلی! از قبل سردتر شده بود. مستاصل‌ و درمانده‌تر از هر وقت دیگری بودم. گذر زمان را نمی‌فهمیدم. هیچ صدایی را نمی‌شنیدم. هیچ چیز را نمی‌دیدم. کم کم باید قبول می‌کردم که امشب نمی‌توانم بابا را ببینم! زن عمو هم دیگر حرفی برای گفتن نداشت. فقط هر چند وقت یک بار، کف دست و انگشتانم را می‌گذاشت بین دو دستش و به آرامی فشار می‌داد. دست‌هایش گرم بود. دست‌هایش مهربان بود. دست‌هایش دقیقا همان چیزی بود که من آن لحظه احتیاج داشتم.

زن عمو چندباری پیش پیرمرد رفت و با او حرف زد و هر بار با چهره‌ای مغموم و و سرخورده بر‌گشت. بار آخر، وقتی ناامید برگشتنش را دیدم، ناخودآگاه لب‌هایم شروع به لرزیدن کردند و یکی دو قطره اشک از چشمانم سرازیر شد. سریع اشک‌هایم را پاک کردم که مبادا زن عمو متوجه شود. با خودم می‌گفتم که گریه کردن یک مرد، جلوی روی بقیه شرم آور است. چند دقیقه‌ای گذشت. سکوت مرگباری حاکم شده بود. یخ زده بودم و توان هیچ کاری را نداشتم. به جمله‌ی ترسناکی که چند دقیقه‌ی پیش شنیده بودم فکر می‌کردم که ناگهان زن عمو  دستم را گرفت و بلندم کرد. با چشمانی قرمز و بغضی در آستانه‌ی انفجار، عاجزانه از پیرمرد خواهش کرد که اجازه‌ی ورود بدهد.

«این بچه دو ساعته اینجا منتظر نشسته. هر بار اومدم ازتون اجازه بگیرم، با هزار امید بهم نگاه کرده که بتونم ببرمش تو! آخه مگه قلبتون از سنگه شما؟ دوازده سالش بیشتر نیست. خیلی وقته باباشو ندیده. به خدا زود میارمش بیرون! به قرآن چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه!»

پله‌ها را یکی پس از دیگری بالا می‌رفتیم. پله‌هایی که تاریک بودند و سرد. پله‌هایی که ای کاش هیچ وقت نبودند. زن عمو میانه‌های راه نفسش گرفت و از من خواست که سرعتم را کم کنم ولی من نمی‌توانستم. بابا منتظر من بود و نباید بیشتر از این چشم به انتظار می‌ماند.  بالاخره رسیدیم به اتاق بابا. با قدم‌هایی آرام و لرزان وارد شدم. اول چهره‌ی مامان را دیدم. از دیشب پیش بابا مانده بود. خستگی و نگرانی و ناامیدی از صورتش می‌بارید. بابا روی تخت افتاده بود و با چشمانی نیمه باز مرا نگاه می‌کرد. نمی‌توانست حرفی بزند. با کپسول اکسیژن نفس می‌کشید. می‌گفتند هوشیاری‌اش پایین است. هر چند وقت یکبار چشمانش برای چند دقیقه بسته می‌ماند و بعد دوباره باز می‌شد. در چشم‌های بی روحش، هیچ چیز نمی‌دیدم. اصلا انگار مرا نمی‌شناخت! انگار من هم به اندازه‌ی پرستاری که بالای سرش ایستاده بود و به سرمش چیزی تزریق می‌کرد، غریبه‌ بودم. می‌خواستم با بابا حرف بزنم. می‌خواستم از مدرسه‌ی جدید و اتفاق‌هایش بگویم. می‌خواستم خبر بدهم که چندتایی از معلم‌هایم که قبلا همکارشان بوده؛ حسابی سلام رسانده‌اند. می‌خواستم او هم مثل همیشه از من بخواهد برایش دعا کنم. دلم می‌خواست  برگردم به سه چهار سالگیم. به همان دورانی که هر بار می‌پرسید:«اسمت چیه؟» با ذوق و شوق جواب می‌دادم:«آقا محسنِ بابا»

 

سرم را تکیه داده‌ بودم به شیشه‌ی سرد ماشین و بیرون را نگاه می‌کردم. تاریکی‌ها را می‌دیدم. تاریکی‌ها را می‌فهمیدم. عمو عصبانی بود و سر موضوعی با پدربزرگ دعوا می‌کرد. هوای ماشین سرد بود. یاس و ناامیدی را برای اولین بار با تمام وجود حس می‌کردم. «داره می‌میره»ای که عمو پیش پیرمرد نگهبان گفته بود، دائما در ذهنم تکرار می‌شد!

 

دیدار، دیدار آخر بود...

 

حالا بعد از هشت سال، برای دومین بار به اندازه‌ی همان شب نفرین شده، ناامیدی و سرخوردگی را حس می‌کنم. به اندازه‌ی همان شب نگران و مضطربم. به اندازه‌ی همان شب منتظرم و می‌دانم که انتظارم به بد بدترین شکل ممکن به انتهای خودش می‌رسد.

اصلا انگار امشب، همان شب است.

  • موافقین ۸ مخالفین ۱
  • چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۵ ق.ظ
  • محسن