بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ثبت لحظه‌ها» ثبت شده است

تقریبا دو روز کامل بارون اومد.تا همین ده دقیقه پیش حتا! یادم نمیاد هیچ وقت همچین اتفاقی این جا افتاده باشه. مثل برف یه ماه پیش که اونم کم سابقه بود. یاد اوایل مهر و راننده تاکسیِ خط "نجف آباد- میدون تختی اصفهان" میوفتم که با یه اطمینان عجیب و غریبی می‌گفت امسال یه قطره بارونم نمیاد و اوضاع خیلی خطیه و اینم از نشونه‌های رفتن‌شونه! دلم می‌خواد همین فردا پاشم برم ایستگاه و پیداش کنم و بهش بگم دیدی گوه خوردی؟! ولی خب قیافه‌اش اصلا یادم نیست. عوضش دست فرمون داغون و یه ریز حرف زدنش خوب یادمه. اول صبح بود. صندلی شاگرد نشسته بودم و هدفون تو گوشم بود. راه و بی‌راه سرشو می‌چرخوند طرفمو یه چرت و پرتی می‌گفت و یه تحلیلی ارائه می‌داد. منم هر بار مجبور بودم هدفونو دربیارم و چرندیاتش رو تایید کنم و دوباره هدفونو برگردونم تو گوشام. نیمه‌های راه بود که دیگه بی‌خیالم شد و برای انتقام صدای رادیو رو تا ته زیاد کرد که البته با اعتراض سه تا خانوم مسنی که عقب نشسته بودن روبرو شد و انتقام گیریش ناقص موند. 

+ ساعت 9 شبه به خودم میگم یه امشبه رو بیخیال تموم فکر و خیالا و بدبختیام میشم. لباسامو می‌پوشم. چتر داداشم رو برمی‌دارم و می‌زنم بیرون. صدای برخورد قطره‌های بارون با چتر، خیابون تقریبا شلوغ و صدای آب کف خیابونی که لاستیکای ماشینا این ور و اونور می‌پاشنشون، پیاده‌هایی که با وجود شدت بارون تند تند راه نمیرن و انگار تو این دو روزه دیگه عادت کردن به بارون و گربه‌های پناه گرفته زیر سقف. تا میر داماد پیاده میرم و فرهاد گوش میدم. تو راه برگشت هم نیم کیلو تخمه و دو تا چیپس فلفل سیاه و موسیری می‌گیرم واسه فوتبال ساعت 11. به محض این که میرسم خونه محمد ابراهیم زنگ می‌زنه و بلافاصله بعد سلام و علیک میگه کد ملیت رو بده. اول کد رو بهش میدم و بعد می‌پرسم:« واسه چی؟» چند ثانیه‌ای مکث می‌کنه و جواب میده بلیط گرفتم برات واسه بازی جمعه‌ سپاهان-زنیت، جمعه که کاری نداری؟ جواب میدم که نه ولی خب من قطعا میام واسه تشویق زنیت! می‌خندیم و مکالمه تموم میشه. 

++ ساعت ده شبه. مامان می‌پرسه:«فوتبالت ساعت چنده؟» جواب میدم:«11.» خیالش راحت میشه و میگه :«خب پس هیچی.» می‌خواست دَف تمرین کنه و حالا فهمید که یه ساعت کامل وقت داره! البته تو این یه ساعت خاله‌ام زنگ زد و کلش رو با اون حرف زد و تمرین موکول شد واسه فردا. عجیبه برام چرا بین این همه ساز، این ساز مزخرف، بد صدا و به شدت رو مخ رو انتخاب کرده!

+++ ساعت 11 شبه. به خودم میگم روند بی‌خیالی به بدبختیامو ادامه میدم و فقط به فوتبال و آرسنال فکر می‌کنم. بازی شروع میشه. آرسنال-سیتی تو امارات. پارتی به بازی نرسیده و جرجینیو به جاش بازی می‌کنه و به همین خاطر اضطرابم زیاده. آرتتا، تومیاسو رو برگردونده به ترکیب و وایت رو گذاشته رو نیمکت و این اضطرابم رو دو برابر میکنه. انتظار داشتم تروسارد این بازی رو فیکس باشه که نیست. اصلا حس خوبی ندارم به این بازی. بازی رو عالی شروع می‌کنیم و همه چی داشت خوب پیش میرفت که رو سوتی احمقانه و آماتور تومیاسوی ابله گل خوردیم. داد و فریادم بلند میشه و فحشو می‌گیرم به خودش و جد و آبادش. داداشم واسه دیدن بازی از اتاقش میاد بیرون و بهم میگه:« باز دوباره داری عربده کشی میکنی و اعصابمو بهم میریزی!» بعد میاد نزدیک‌تر و نتیجه رو میبینه و پوزخند میزنه و میگه:« تیمتم که ریده!»

 چند دقیقه بعد انکتیا پنالتی می‌گیره و ساکا گلش میکنه. امیدوار میشم به بازی.

نیمه‌ی دوم میشه و پِپ یه بار دیگه برتری تاکتیکیش نسبت به شاگرد سابقش رو به رخ همه میشکه. دو تا دیگه می‌خوریم و بازی سه بر یک تموم میشه و با یه بازی کم‌تر، با سیتی هم امتیاز میشیم و صدر رو از دست میدیم! بدجایی تیم وارد افت شده. می‌تونستیم تو این سه هفته اختلاف رو تا 10 امتیازم برسونیم. این فصل بهترین فرصت برای قهرمانیه. لیورپول و چلسی تو افتن. تاتنهام عملکرد سینوسی داره. یونایتد با مربی جدیدش هنوز اوج نگرفته و سیتی تمرکزش رو سی اله. از دست نده این فرصت رو آرتتا! از دستش نده!

+++ ساعت 1 شبه. بی‌دلیل تصمیم می‌گیرم بیام و این جا باز دوباره بنویسم.

پنل که باز میشه همه چی سوت و کور و سرد و بی‌روحه. شاید از این به بعد فقط همین جا بنویسم. از روی کاغذ نوشتن خسته شدم دیگه. یه مدت زیاد بی‌دلیل این جا ننوشتم و الان بی‌دلیل تصمیم گرفتم باز دوباره برگردم.

+ لذت خیره شدن به آسمون تاریک شب حتا با وجود صدای گوش خراش کولر همسایه بغلی و فکر کردن به آینده و روزایی که قراره بیان همراه با یه خوشبینی عجیب و غریب و شاید احمقانه‌ای که فقط تو همین وقت شب میاد سراغت و به محض این که بخوابی و بیدار شی هیچ اثری ازش نیست و تو می‌مونی و واقعیتایی که تو طول روز دائما باهاشون روبرویی و هر لحظه ممکنه از پا بندازنت. واسه من این خوشبینی‌های هر چند احمقانه‌ی آخر شبی مثل یه نوع سوخت می‌مونه که شبونه می‌ریزمش تو وجودم تا بتونم فردا بلند شم و تلاش کنم واسه زندگیم. جور دیگه‌ای بلد نیستم زندگیو. راهی جز این ندارم.

++ تا 6 ماه آینده باید مهم‌ترین تصمیمای زندگیم رو باید بگیرم. مضطربم و سردرگم! وضعیت جدیدی نیست البته! اضطراب شدید و بعضا بی دلیل که از بچگی یه بخش جدا نشدنی از وجود من بوده. سردرگمی هم که از وقتی پامو گذاشتم تو دانشگاه درگیرش شدم تا همین الان. عادت کردم به این وضعیت ترسناک ولی من دیگه نمی‌ترسم.

+++ بدون فوتبال، زندگی من غیر قابل تحمله. بی‌صبرانه منتظر رسیدن 15 مرداد و شروع پریمیر لیگم. بازی افتتحایه هم که بین آرسنال و پالاسه! این فصل دیگه آرتتا باید هم لیگ اروپا رو ببره و هم تو جزیره حداقل سوم بشه! تیم تا این جا، بر خلاف چهار پنج سال آخر ونگر، یه یارگیری اصولی و درست و حسابی و طبق نیاز تیم داشته. ژسوس واسه فوروارد نوک یا حتا وینگر، فابیو ویرا واسه هافبک که البته مشخص نیست که آرتتا می‌خواد با یه هافبک دفاعی بازی کنه یا دو تا، اگر بخواد با دوتا بازی کنه احتمالا ویرا باید با اودگارد رقابت کنه و اگرم نه که احتمالا باید زوج اودگارد بشه البته با این پیش فرض که اسمیت رو رسما شده باشه یه وینگر! سالیبا هم که برگشته تا واسه دفاع مرکزی با بن وایت و گابریل رقابت کنه. الان بیشتر از همه به نظرم به تیلمانس نیاز داریم و نمی‌فهمم چرا آرتتا و ادو تمرکزشون رو گذاشتن رو مارتینز! البته واسه رزروِ تومیاسو هم باید فکری کرد و حداقل یه بازیکن ارزون قیمت و اقتصادی واسه‌ش گرفت! فانتزی هم که از امروز شروع شد و مطمئنم که این فصل می‌ترکونم من!

++++ یه سری عادتای جدید دارم واسه خودم می‌سازم. 

+++++ فکر کردن به مرگ شده بخش جدایی‌ناپذیر از هر روز من و بابتش بی‌نهایت خوشحالم. زندگی بدون "مرگ آگاهی" بیهوده‌ترین و احمقانه‌ترین شکل زندگیه! مرگ آگاهیه که می‌تونه به آدم دل و جرئت هر کاری رو بده. مرگ آگاهیه که می‌تونه هر تصمیمی که می‌خوای در طول روز بگیری رو به طور باور نکردنی بهتر و دقیق‌تر کنه. مرگ آگاهیه که می‌تونه جلوی خیل عظیمی از فکرا، کارا و تصمیمای احمقانه‌ای که ممکنه تو طول روز بری سراغشون رو بگیره. مرگ آگاهی بهترین مسکنیه که می‌تونه درد بزرگ‌ترین غم و اندوهی که ممکنه هر لحظه بیاد سراغت رو کم کنه. 

++++++ فردا صبح باید 5:40 پاشم و برم بیرون و تا می‌تونم بدوم پس فعلا شب بخیر!

+ هیچ کلمه و جمله‌‌ای نمی‌تونه حال درونی و فکرا و خیالای تو ذهنم رو توصیف کنه. هیچ کلمه و جمله‌ای نمی‌تونه حتا نزدیک به اتفاقا و حسایی باشه که با دلیل و بی دلیل تو طول روز تجربه می‌کنم. هیچ کلمه و جمله‌ای نمی‌تونه همونی باشه که بتونم بهش نگاه کنم و بگم این دقیقا همون چیزیه که تو این مغز لعنتی من داره می‌گذره. برای من نوشتن دقیقا عین سیگار کشیدنه. کاملا بیهوده و احمقانه که صرفا برام تبدیل به یه عادت آزار دهنده‌ای شده که هیچ جوره نمی‌تونم ولش کنم. فقط هر از چند گاهی جاش عوض میشه. یه مدت روی کاغذ و یه مدت تو این وبلاگ چرت و پرت.

++ به هر جایی از زندگیم که نگاه می‌کنم می‌ترسم. از محسنی که ساختمش می‌ترسم. از این تکرارای عجیب و غریب زندگیم می‌ترسم. از این شک و تردیدای تموم نشدنی زندگیم می‌ترسم. از آینده می‌ترسم. از مرور گذشته می‌ترسم. از هر باری که موبایلم زنگ می‌خوره می‌ترسم. از ارتفاع می‌ترسم. از آب و شنا کردن می‌ترسم. از سرعت می‌ترسم. از خودم وقتی عصبانی میشم می‌ترسم. از تصور زندگی بدون مادر و برادرم وحشت دارم. از دیدن شکست خوردنا و ناامیدی‌های رفیقام می‌ترسم. از خودِ ده سال آینده‌ام می‌ترسم. از زلزله وحشت دارم و دائما کابوسش رو می‌بینم. از دیدن خودم تو آیینه می‌ترسم. از هر چیزی که بخواد ذره‌ای از خود واقعیم رو بهم نشون بده می‌ترسم. از فکرام قبل خواب می‌ترسم.

چند تا نفس عمیق می‌کشم، دستامو مشت می‌کنم، سینه‌مو سپر می‌کنم و وایمیسم جلوی همه‌ی ترس‌هام. خیره میشم تو چشماشون و سرشون فریاد می‌زنم که تا آخرین نفسم باهاتون می‌جنگم و شکستتون میدم تا بالاخره یه روز حتا اگه یه ثانیه به پایان عمرم مونده باشه بتونم با افتخار بگم که من از چیزی نمی‌ترسم.

+++ زندگی بدون آرسنال چقدر خسته کننده‌تر از حالت عادیه. کثافت بزنن به زندگی‌‌ بدون حرص خوردنا، اعصاب خوردیا، فحش دادنای به داور و بازیکنای خودی و غیر خودی، فریادا و مشت زدنای توی هوا بعد از گل زدنا، سرخوشیای بعد از بردنا و بی اعصاب بودنای بعد از باختای آرسنال. آرسنال یه بخش جدا نشدنی از وجود منه. حال خوبش حالمو خوب میکنه و حال بدش داغونم میکنه.

++++ Elviz 5 "او و دوستانش" بدون هیچ اغراقی بی‌نظیر و فوق‌العاده‌ست. عجیب علاقه‌مندم به این حس دوست داشتنی و عجیب و غریبی که آدم لحظات اول انتشار آلبوم داره. غیر فرهاد، کوهن، جانی کَش و نیک کِیو فقط و فقط همین گروه کار درسته که می‌تونی موزیکاشونو هر وقت که خواستی بذاری و به هر کاری که دلت می‌خواد برسی! دقیقا همون چیزی که من از موزیک می‌خوام. خوشحالم که دیگه اونقدر احمق و کودن نیستم که رپ گوش کنم. از بالا تا پایین این سبک چرت و پرت پر از حماقت و ابتذال و گنده گویی‌های مضحکه. از بزرگ‌ترین تا کوچیک‌ترینشون چیزی نیستن جز آدمای کاملا پوچ و بی استعداد و صد البته ابله که نه چیزی برای ارائه دارن و نه اصلا خودشون میدونن دقیقا دارن چه غلطی می‌کنن تو کارشون. 

+++++ فردا روز مهمیه برام.

این که هر قضیه چرت و پرتِ مطلقا بی‌اهمیتی می‌تونه تا چند روز منو از کار و زندگی بندازه داره کم کم دیوونه‌ام می‌کنه. سه روز پیش ساعت 8 صبح بود که از خواب بیدار شدم و قبل این که حتی عینکمو بزنم به چشمام، موبایلمو برداشتم که ببینم استادی هست که نمره‌ای گذاشته باشه یا نه! که دیدم دو تا درسی که فکر می‌کردم بیوفتم رو با 14 و 15 پاس شدم ولی دقیقا همون یه دونه‌ای که حتی یک درصد هم احتمال افتادنش رو نمی‌دادم، 8 گرفتم! تا دو سه دقیقه‌ای خیره شده بودم به صفحه‌ی گوشیو باورم نمی‌شد چیزیو که داشتم می‌دیدم! هی با خودم می‌گفتم نه بابا امکان نداره! یه اشتباهی کرده حتما! شاید فقط یه طرف پاسخنامه رو صحیح کرده و اون طرفو ندیده! شایدم اصلا نمره رو جابه‌جایی زده. هم تو سامانه اعتراض گذاشتم و هم تو واتس‌اَپ بهش پیام دادم. سه چهار ساعت بعد پیاممو دید و جواب داد که یه بار دیگه برگه‌تو دیدم و صحیح کردم و اشتباهی رخ نداده. به حقیرانه‌ترین شکل ممکن افتاد به گدایی که من اوضاعم خرابه! اگه اینو بیوفتم ده ترمه میشم! یه تحقیقی، پروژه‌ای، کوفتی زهرماری بده انجام بدم و پاسم کن! یه متن طولانی پر از خواهش و تمنای تهوع آور. خوند و جواب نداد. بازدو سه تا متن دیگه با همون مضمون نوشتم و فرستادم که او نا رو کلا نخوند. تا همین یک ساعت پیش مثل احمقا تمام دغددغه‌ام همین قضیه بود. حالا انگار که یه دفعه‌ای یکی از خواب بیدارم کرده باشه و چند بار زده باشه تو گوشم تا هوشیارم کنه به خودم اومدم که اصلا گیریم که 10 ترمه شی؟ چه فرقی به حال تو داره؟ تو هر غلطی بخوای بکنی واسه ادامه‌ی زندگی چرت و پرتت باید تا تابستون سال دیگه صبر کنی حالا چه فرقی می‌کنه که ده ترمه بشی یا نشی! چرا نمی‌تونی بعد همچین اتفاقای بی‌اهمیتی یکم فکر کنی و هیجان و اضطراب بی‌دلیلت رو مهار کنی تا بتونی درست فکر کنی و تصمیم بگیری! بین این همه بدبختی و فلاکتی که داری افتادن یا پاس شدن یه درس دو واحدی چقدر می‌تونه مهم باشه که اینجوری بخوای خودتو جلوی یه استاد پلشت و بیشرف خوار و خفیف کنی؟ این حجم عظیم بلاهتی که تو وجودت جریان داره، سرچشمه‌اش کجاست؟!

باید بیشتر بنویسم ولی امشب نمی‌تونم. به حد وحشتناکی خسته‌ام و باید هر چه سریع‌تر بخوابم که 6 صبح فردا پاشم. از فردا بای هر روز یا حداقل یک روز درمیون بنویسم. حقیقتا نمی‌دونم چرا این تصمیم رو گرفتم.

  بعد از پنج شیش بار زنگ زدن آلارم گوشی و اسنوز کردنش، بالاخره دل از خواب می‌کنم و بیدارم میشم. 7 صبحه و هوا روشن شده. میرم کنار پنجره و صوررتمو می‌چسبونم به توریش. یه باد خنک کم رمقی می‌خوره به صورتم. صدای چندتا ماشین با صدای گنجیشکا و کلاغا قاطی میشه. آسمون تقریبا آبیه. چندتا ابر پراکنده وسطشن. یکی دوتا نفس عمیق می‌کشم و با صدای بلند به خودم میگم:«امشب دیگه حتما نوشتنو دوباره شروع می‌کنم.» 

کره و عسل و یه لیوان چایی و یک چهارم یه دونه نون. می‌ذارمشون تو یه سینی و میام سمت اتاقم. می‌شینم رو تختم و موزیکو پلی می‌کنم و شروع می‌کنم به لمبوندن. 

آخرین جرعه‌ی چاییو سر می‌کشم و به خودم میگم:«حالا ننوشتی هم ننوشتی! اتفاق خاصی نمیوفته!»

یه ربع به هشت از خونه  می‌زنم بیرون. 20 دقیقه باید راه برم تا برسم به ایستگاه. بعد از اونجا با تاکسی خطیا تا تختی برم و از تختی سوار مترو شم و برسم به دانشگاه. امتحان داشتم. ساعت 2 ولی! 

می‌شینم تو کتابخونه و جزوه رو باز می‌کنم و شروع می‌کنم به خوندن. بعد از یه ساعت، یه احساس خواب آلودگی و خستگی ناگهانی میاد سراغم! کیف و جزوه رو می‌ذارم تو کتابخونه بمونه و خودم می‌زنم بیرون. کنار گیم نت سابق یه راه باریکی هست که پر از درختای توت بلنده و مکان سیگار کشیدن بچه‌هاست. این موقع صبح و اونم تو ایام امتحانا معمولا خیلی خلوته. می‌شینم و یه نخ روشن می‌کنم تا بلکه خواب آلودگیم رفع شه. 

گیج و منگم و نمی‌فهمم چی تو این جزوه‌ی لعنتی نوشته! هر چی با خودم فکر می‌کنم چطور می‌خواد از این چرت و پرتا سوال در بیاره به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم. 

صدای سلام کردن مهدی رو می‌شنوم. انقدر غرق درس شده بودم که یه دفعه‌ای جا می‌خورم و چند سانتی متری می‌پرم بالا! مهدی آروم می‌خنده و میگه:« چته بابا؟!» چند ثانیه حال و احوال می‌کنیم و بعدش می‌پرسه:«مگه امتحان داری امروز؟»

-آره

-چی؟

-پول، ارز، بانکداری!

-با بخشی؟

-آره!

-دیوونه‌ای با بخشی درس برمی‌داری؟!

-خب فقط همین مرتیکه احمق ارائه داده بود! چیکار می‌کردم؟!

-من که حاضرم ده ترمه شم ولی با این مرتیکه خل‌وضع درسی برندارم!

تو راه سلفم. استرس میوفته به جونم که نکنه بیوفتم؟ شروع می‌کنم به امید دادن به خودم:«خب تو که غیبت نداشتی! تو کلاسم یه چرت و پرتایی می‌گفتی و می‌شناسدت یارو! معمولا هم که تو امتحاناش تهش میاد میگه یه سوالم خودتون طراحی کنید و بنویسید و جواب بدید! پس حله پاس میشی دیگه! نکنه این بار به سرش بزنه و بخواد سبک امتحان گرفتنشو کلا  عوض کنه؟ نه بابا! گشادتر از این حرفاست! غلط کرده اصلا بخواد همچین گوهی بخوره!»

چهل دقیقه مونده به امتحان و نشستم تو همون جای قبلی کنار درختای توت و دارم سیگار می‌کشم. این موقع روز نسبتا شلوغه اینجا. حسین و یکی دو تا از رفیقاش سر و کله‌شون پیدا میشه. چهار پنج متر مونده بهم که داد می‌زنه:« محسنی! پَ تو کوجای؟» یه ربع چرت و پرت میگیم و می‌خندیم. بلند میشم و خداحافظی می‌کنم و راه میوفتم سمت دانشکده جدید.

امتحان تموم شده و وایسادم کنار آب سرد کن و دارم بطریمو پر می‌کنم. کل امتحان سه تا سوال بود که طبق معمول یکیشو باید خودت طراحی می‌کردی! آسون بود و چرت و پرت. زنگ می‌زنم به حسین. جواب میده و با صدای آروم میگه:«محسنی! من تو کتاب خونم! چیکار داری؟» نمی‌دونم چرا ولی منم صدامو پایین میارم و جواب میدم:«پاشو بیا همون جای همیشگی یه نخ بکشیم. من  سه چهار دقیقه دیگه میرسم.»

طبق معمول داریم با حسین چرت و پرت میگیم که مهدیم از راه میرسه! مهدی قبلا وینستون می‌کشید ولی از وقتی که چند باری با من کِنت سرخ کشید، بالاخره امروز تصمیم گرفت که از به بعد فقط کِنت سرخ بکشه. حسین بهش میگه:«با طناب این احمق نیوفت تو چاه! میدونی نیکوتین و قطرانش چقده؟ سنگینه خیلی!» مهدی میخنده و میگه:«ولی جدی خیلی راحت و روون میره پایین!»

نشستم تو مترو. خسته و کوفته‌ام. موزیک تو گوشمه و تکیه دادم به شیشه‌ی کنار صندلی و چشمامو بستم. 

-شروع کنم نوشتنو دوباره؟ 

-نمی‌دونم!

-شاید کار بی ارزش و مسخره‌ای باشه ولی خب بی‌ارزش بودن که حتما به معنای بد بودن نیست! 

-نمی‌دونم! خسته‌ام! مغزم کار نمی‌کنه! ول کن حالا!

-نهایتش اینه که اگه دیدم باز دوباره حس وحالشو ندارم، ولش می‌کنم و اصلا می‌زنم حذف می‌کنم وبلاگو که دیگه کلا نرم سراغش!

-نمی‌شنوی دارم چی میگم؟ خسته‌ام! اصلا نمی‌فهمم چی داری میگی! خفه شو دیگه!

با یه حالت خوش خوشک و بیخیال راه رفتن خنده داری بالاخره می‌رسم به ایستگاه. حسابی شلوغه. سیزده چهارده نفری وایسادن و منتظر تاکسیان! سیگارمو زیر پام خاموش می‌کنم و وایمیسم کنارشون. بالاخره یه دونه تاکسی میرسه و چهار نفرو سوار می‌کنه و راه میوفتن که برن! بعدی هنوز نرسیده، جمعیت هجوم میارن سمتش که بتونن سوار شن. ولی خب تو جایگیری اکثرا اشتباه می‌کنن. من ولی جای درست وایمیسم و زودتر از بقیه سوار میشم. راننده دو سه باری تاکید می‌کنه:«کسایی که نوبتشونه بشینن!» عذاب وجدان می‌گیرم از زرنگ بازی احمقانه‌ام. به خودم میگم محسن پیاده شو! نوبت تو نبود! تو دو دقیقه هم نبود که رسیده بودی! پیر مرد بدبختو ببین! قشنگ معلومه یه ربع بیست دقیقه‌ای هست زیر آفتاب منتظر تاکسیه! پیاده شو! پیاده شو! بیخیال ولی! خسته‌ای بابا! از دوشنبه تا همین امروز پشت سر هم امتحان داشتی و هر روزم سه چهار ساعت بیشتر نخوابیدی و کلی کسری خواب داری! شنبه هم که امتحان مالی 2 داری و امشب باید حداقل هشت ساعت بخوابی! حالا تاکسی زیاده! حتا اگرم نیان شخصیا یه دو تومن گرون‌تر می‌گیرن می‌برن! خودمو توجیه می‌کنم و محکم می‌شینم سر جام. راننده قبل سوار شدن با یه حالت هشدار آمیزی میگه:«فقط پول نقد قبول می‌کنما! کارت به کارت و یه دو دقیقه وایسا برم خودپرداز بگیرم بیام نداریم!» پسر سربازی که کنارم نشسته می‌خنده و میگه:« حاجی انقدر سخت نگیر! سوار شو بریم دیگه!» راننده اخم می‌کنه و جواب میده:«سخت نگیر یعنی چی؟ دارم اتمام حجت می‌کنم باهاتون دیگه!»

پنجره رو دادم پایین و باد میزنه به صورتم و یه دسته از موهام میوفتن رو صورتم و میرن تو چشمام. با خودم حسابی کلنجار میرم و تهش به این نتیجه می‌رسم که حتما می‌نویسم! حتما! این بار ولی دیگه ول نمی‌کنم. 

فردا باید صبح زود پاشم و مالی رو شروع کنم. سخته و حجیم. نمره رو از 22 حساب می‌کنه. 8 تاش برا امتحانه، 10 تاش برا 3 تا تمرینی که در طول ترم داد و دو تاشم مال حضور غیاب! تمرینا رو تی‌اِش‌هاش صحیح می‌کنن و اگه عقده‌ای بازی درنیارن و نمره کامل بهم بدن با سیزده چهارده احتمالا بتونم پاسش کنم.

 

پس فعلا شب بخیر!

مردن تو زلزله برای من وحشتناک‌ترین نوع مرگه و به همین دلیل کابوس زلزله هیچ وقت رهام نمی‌کنه.

معمولا کابوسم از اون جایی شروع میشه که تو یه جایی که نمی‌دونم کجاست و چی کار دارم می‌کنم توش، بی‌هدف وایسادم. بعضی وقتا شبه و بعضی وقتا هم روز. همه چیز آروم و عادیه. بعد یه دفعه‌ای همه چی شروع می‌کنه به لرزیدن و خراب شدن. صدای جیغ و دادای ناشناس می‌شنوم و شروع می‌کنم به دویدن و دنبال مادرم گشتن. به هر جایی که می‌تونم سرک می‌کشم و بلند بلند فریاد می‌زنم:«مامان! مامان!» میون ترکیب صدای فریاد زدنای خودم و جیغ و داد آدمایی که نمی‌شناسم و دویدن بین آوار ساختمونا، وحشت زده از خواب می‌پرم و تا چند ثانیه کماکان فکر می‌کنم که داره زلزله میاد و چیزی نمونده سقف اتاق خراب شه رو سرم و بعدش زمین دهن باز کنه و با آواری که ریخته شده روم، بیوفتم طبقه‌ پایین. لحظه‌ای که متوجه میشم اتفاق خاصی نیوفتاده و باز دوباره همون کابوس تکراری رو دیدم، از اتاقم می‌زنم بیرون و میرم بالا سر مامانم که مطمئن شم حالش خوبه! بعدش میرم سمت آشپرخونه و صورتمو با آب سرد می‌شورم و یکی دو لیوان آب می‌خورم و هم‌زمان زیر لب زمزمه می‌کنم:«آخرش من تو یه زلزله می‌میرم!»

راهنمایی بودم که یه زلزله‌ی خیلی ضعیف که کمتر کسی حسش کرد، تو اصفهان اومد. نصفه شب بود که تلفن خونه‌مون زنگ خورد. مامان گوشیو برداشت. ننه جون پشت خط بود. چون عجله داشت و می‌خواست به بقیه هم زنگ بزنه سریع  و نجوییده نجوییده حرفشو زد:«برادرت میگه چند دقیقه پیش زلزله اومده. شبکه اصفهانم داره زیرنویس می‌کنه. بلند شید و آماده شید و از خونه بزنید بیرون. اینجا همه ریختن تو کوچه. یه بلوایی شده که نگو.» مادرم هم دوون دوون اول اومد سراغ من و بعد هم داداشم و بیدارمون کرد. چند ثانیه بعد تو هال خونه نشسته بودیم. من از شدت استرس داشتم می‌لرزیدم. جیکم درنمیومد. دندونام محکم به هم‌ می‌خوردن و هیچ جوره نمی‌تونستم کنترلشون کنم. سردم شده بود و کاپشن پوشیده بودم. دستامو تو سینه‌م جمع کرده بودم و با چشمای باز و بدون این که پلک بزنم به صفحه‌ی تلویزیون خیره شده بودم. زیرنویسا رو می‌خوندم و وحشت زده‌تر می‌شدم. مادرم تو آشپرخونه داشت خوراکی و آب برمی‌داشت و تو یه کیف جاشون می‌کرد و هم زمان باهامون حرف می‌زد که اگه پس لرزه‌ای چیزی اومد چیکار کنیم. با دقت به حرفاش گوش می‌دادم و هی واسه خودم تکرارشون می‌کردم. داداشم  به طور عجیبی آروم بود و حتا می‌خندید و دلقک بازی درمی‌اورد و لرزش از شدت ترسی که به طور کاملا محسوسی، کل بدنمو گرفت بود، مسخره می‌کرد. برخلاف محله‌ی ننه جون‌اینا، تو محله‌ی ما احدی بیرون نیومده بود. پس ما هم موندیم تو خونه. بعد از یه ساعت بیدار موندن، بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم و بخوابیم ولی هم زمان آماده و هوشیار هم باشیم. نرفتیم تو اتاقامون و وسط همون هال دشک پهن کردیم. قبل از خوابیدن مامانم مدام توصیه‌های مثلا ایمنیش رو تکرار می‌کرد و داداشم هم مسخره بازی درمی‌اورد و می‌خندید و می‌گفت که اتفاقی نمیوفته و این زلزله‌های کوچیک هر چند وقت یه بار همه جا میاد و حالا استثنائا این بار یه کوچولو شدتش بیشتر بوده و چند نفری فهمیدن. من تاصبح هزار بار خوابیدم و بیدار شدم. هر بار که از خواب می‌پریدم مامانم بیدار بود. آرومم می‌کرد و می‌گفت که اتفاقی نیوفتاده و بخواب و نگران نباش، من بیدارم.

چند سال بعد که اون زلزله‌ی وحشتناک کرمانشاه اتفاق افتاد و گویا اصفهانم یه مقداری لرزید، شبای پر از ترس و اضطراب من شروع شد. تا سه چهار شب توهم اینو داشتم که قطعا یه زلزله‌ی وحشتناک‌تر این جا میاد. یه شبش حتا کلا نخوابیدم. صبحش از قلمچی زنگ زده بودن که بگن محل آزمونت عوض شده . منم جواب داده بودم ولی انقدر گیج و منگ بودم از شدت بی‌خوابی و استرس که کلا یادم رفته بود و صبح جمعه رفتم همون جای قبلی. دور از چشم همه، تو یه کیف تمام وسایلی که فکر می‌کردم ضرورین چیده بودم و  زیر تختم قایمشون کرده بودم. یه قمقمه آب، کیک و شکلات، دستمال، چسب زخم، فندک، کلاه و شال گردن، عکس بابام، یکی دو تا کتاب و حتا مار و پله واسه این که اگه حوصله‌مون سر رفت بعد زلزله، بشینیم و بازی کنیم! 

اپیزود چهارم The world at war رو چند دقیقه‌ی پیش دیدم. شبای پر از وحشت لندن زیر بمب‌بارون‌های بی وقفه‌ی نازی‌ها. آدمایی که هر شب‌شون رو تو پناهگاه‌ها می‌گذروندن و با هر صدای بمبی که می‌شنیدن خودشونو یه قدم به مرگ نزدیک‌تر می‌دیدن. بعضی‌هاشون مثل من، وحشت زده و منفعل بودن و هیچ کاری نمی‌کردن. بعضی‌هاشون مثل مامان، روحیه‌شون رو کاملا حفظ می‌کردن و مدام به همه توصیه‌های ایمنی می‌کردن که باید تو مواقع اضطراری چیکار کنن. بعضی‌هاشون مثل داداشم بقیه رو می‌خندوندن و می‌گفتن اتفاقی نمیوفته و همه صحیح و سالم از این جا میریم بیرون. حتا به صدای توپای خودی اشاره می‌کردن و به بقیه قوت قلب می‌دادن که ببینید! ما هم توپ داریم! این توپا بمب افکناشون رو از کار میندازن. در صورتی که همه می‌دونستن احتمال اصابت توپای خودی به هواپیماهای دشمن خیلی خیلی پایینه و شلیک‌شون صرفا برای حفظ روحیه سربازا و مردم عادیه. ولی همه با تمام وجود می‌خواستن این دروغو باور کنن. خب اگر این کارو نمی‌کردن چیکار می‌کردن و به چه امیدی ثانیه‌هایی که مدام کش می‌اومدن رو می‌گذروندن؟ یکیشون می‌گفت واسه خودم یه قاعده‌ ذهنی ساخته بودم و هر شیش تا بمبی که می‌خورد به زمین به خودم می‌گفتم بعدیه حتما می‌خوره به ما و کارمون تموم میشه. باز دوباره شیش تا رو می‌شمردم و می‌گفتم بعدیه می‌خوره بهمون و این چرخه تا آخرین بمب ادامه داشت. یه خانومی که خدمه‌ی یه کافه بود و تو پناهگاها به بقیه خوراکی و این جور چیزا می‌داد، می‌گفت یه شب از شدت بمب بارون رفته بودم زیر میز و تو اوج ناامیدی دعا می‌کردم که ای کاش توپای جنگیمون هر چه زودتر شروع کنن به شلیک کردن.

شبایی که پنجه در پنجه مرگ میشی و هر لحظه فشار پنجه‌ش رو گلوت رو بیشتر حس می‌کنی. زمان جلو نمیره. شب، صبح نمیشه. هیچ کاری ازت برنمیاد و در اوج استیصال فقط باید منتظر بشینی که یا زنده بمونی یا به بدترین وجه ممکن بمیری. اون موقع دیگه هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداره. اتفاقای گذشته، برنامه‌های آینده، اهداف و رویاهات، مال و اموال و اسباب و وسایل زندگیت دیگه واسه‌ت پشیزی اهمیت ندارن. مرگ تو دو قدمیته و تو فقط باید زنده بمونی! همین و بس. 

من هنوزم مطمئنم بالاخره یه روزی تو یه زلزله می‌میرم. اینو با تمام وجود باور کردم و مدام با خودم تکرارش می‌کنم.

از آخرین باری که نوشتم فکر کنم چهل روزی گذشته باشه. واقعا نمی‌دونم چرا دوباره برگشتم. تصمیم گرفته بودم بی سر و صدا دیگه نیام و این وبلاگ هم مثل قبلیه پرونده‌‌ش بسته شه و بره پی کارش. ولی همین چند لحظه پیش بود که وسط خوندن جزوه‌ی بازاریابی بین الملل که پس فردا امتحانشه، یه تمایل عجیبی به نوشتن تو وجودم شکل گرفت و جزوه رو محکم بستم و حمله کردم سمت لپ تاپ! البته حقیقتا بودن یا نبودن "بوی کندر" یا اصلا بودن یا نبودن شخصِ من چندان فرقی نمی‌کنه و به قول شاعر "و گر نه این آبیِ گِرد، چه بی تو چه با تو می‌گرده تا ابد."

خوشحالم از این که می‌تونم رسما به خودم بگم دیگه کاملا از اون دوره‌ی پر از توهم، بلاهت و حماقتای بی حد و اندازه‌م خارج شدم. دیگه نمی‌خوام داستان نویس شم! دیگه مثل یه آدم دیوونه و صد البته بیکار و علاف، نمی‌شینم از صبح تا شب رمان و داستان بخونم و خودمم بنویسم و در به در دنبال این جشنواره و اون مسابقه باشم یا چهارتا آدم پیدا کنم که حاضر باشن چرندیاتم رو بخونن و مثلا با نظرای صد من یه غاز و چرت و پرتشون راهنماییم کنن! شده بودم مثل یه گدای بدبختی که از این و اون گدایی توجه و تحسین شدن می‌کرد. از اون دوران خودم متنفرم! حجم نفرتی که به اون روزام دارم به هیچ وجه قابل توصیف نیست و هیچکسی جز خودم نمی‌تونه این موضوعو درک کنه! گذر ازشون آسون نبود! تا همین یک ماه پیش کماکان ذره‌هایی ازش تو وجودم باقی مونده بود. یعنی لحظه به لحظه‌ش و هر کار مهم و غیر مهمی که تو اون دوران انجام دادم حالمو بهم می‌زنن. رهایی از اون محسن متوهمِ ابله اتفاقی نبود که بخواد تو یه مدت زمان کوتاه بیوفته. حالا دیگه کاملا از شر او روزا خلاص شدم و دیگه نمی‌خوام از اون دوران حرف بزنم! اون محسنی که از اواسط 18 سالگیش درگیر یه مشت اوهام و خزعبلات شده بود و تا همین یه ماه پیش هم ادامه داشتٍ، حالا دیگه مرده! دیگه برنمی‌گرده و هیچ معجزه‌ای نمی‌تونه زنده‌ش کنه.

من حالا نسبت به همه چیز تو زندگیم بی حسِ بی حسم. هیچ انگیزه‌ای برای هیچ کاری ندارم. نسبت به هیچ چیزی هم دیگه شور و هیجانی ندارم. این بهترین اتفاقیه که می‌تونه واسه من بیوفته. دارم واسه چهار پنج سال آینده‌م برنامه می‌ریزم و کار می‌کنم. انتخاب رشته‌م انتخاب درستی بود و تمام غرغرا و حرفای قبلیم درباره‌ش چرند خالص بودن. قصد دارم حتما ارشد بخونم. گرایششم تقریبا انتخاب کردم ولی خب ممکنه نظرم بعدا عوض شه. علاقه داشتن یا نداشتن به رشته‌م دیگه ذره‌ای برام اهمیت نداره! فکر می‌کنم استعدادشو دارم و همین کافیه. به طور خلاصه میشه گفت از شک به یقین رسیدم. دیگه هر کاری که قراره انجام بدمو به عنوان یه وظیفه می‌بینم و حسم نسبت بهشون تو انجام دادن یا ندادنشون مطلقا تاثیری نداره. قبل هر کاری به خودم می‌گم: ببین! باید انجامش بدی! حالا اگه دوستش داری که چه بهتر! اگه هم دوستش نداری، غلط کردی که دوستش نداری! سرتو می‌ندازی پایین و انجامش میدی و جیکتم درنمیاد! به همین سادگی!

اگه بخوام به خودم بگم این دو سه سالی که از دست دادم دیگه مهم نیست و قابل جبرانه دروغ گفتم و باز برگشم به همون محسن متوهم قبلی. هر فرصتی که از دست بره یه سری تبعات داره. پس چاره‌ای نیست جز پذیرش اون تبعات و قبول کردن تاثیرات بدی که به زودی خودشونو نشون میدن. واسه حماقتات باید هزینه بدی و درد بکشی و افسوس بخوری و خودتو تف و لعنت کنی. ولی افسوس خوردن مانعی برای ادامه دادن محسوب نمیشه. این چرندیاتی که باید خودتو ببخشی و با خودت آشتی کنی و به خودت فرصت بیشتری بدی رو هیچ جوره نمی‌فهمم. وقتی گند زدی و تمام فرصتای زندگیت رو نابود کردی، چطور می‌خوای خودتو ببخشی و آشتی کنی با خودت؟ نشدنیه! تا زمانی که نتونی به خودت ثابت کنی همه چیو تغییر دادی و دیگه اون آدم بی‌عرضه‌ی قبلی نیستی، هیچ جوره نمی‌تونی حس تنفری که نسبت به خودت داری رو کم کنی. این پروسه‌ی زمان بریه و یکی دو شبه تموم نمیشه.

بیشتر می‌نویسم...

+صبحا، بلافاصله بعد از بیدار شدن و بدون این که حتا یه آبی به صورتم بزنم، می‌پرم جلو آینه و زل می‌زنم به صورتم و هی از خودم می‌پرسم:«این منم؟ یعنی واقعا این منم؟» بعد از یکی دو دقیقه، یه دفعه‌ای انگار که یکی محکم زده باشه تو گوشم و هوشیارم کرده باشه به خودم میام و جواب میدم:«خفه شو بابا! ادای آدمایی که مثلا الان تعجب کردنو درنیار مرتیکه احمق! اینو خودت ساختی! خودِ خودت! هیچ‌کی چاقو نذاشت زیر گلوت که این راهو انتخاب کنی. بیخودی پیاز داغشو هم زیاد نکن! هیولا نیستی که این طوری داری به خودت نگاه می‌کنی!»

++تو طول روز هیچ کلمه‌ای نمیاد رو زبونم. حتا تو ذهنمم حرف نمی‌زنم. انگار کم کم دارم لال میشم. حتا بعضی کلمه‌ها کم کم دارن از یادم میرن. حس می‌کنم روز به روز مغزم داره کوچیک و کوچیک‌تر میشه و یه روزی بالاخره به کل نیست و نابود میشه.

+++تمایل به بی‌باوری مطلق نسبت به همه چی داره توم روز به روز زیادتر میشه. تمایل به این که به خودم بگم تو نسبت به هیچ کس و هیچ چیز، به جز خودت، هیچ تعهدی نداری هم همین طور. شاید بعدش یه حس رهایی و آزادی خوبی رو تجربه کنم. رهایی‌ای که البته تهش فرورفتگی بیشتر تو لجنزار عمیق دورمه. آدم بی‌تعهد و بی‌باور وجود داشتن یا نداشتنش فرق چندانی نداره. ارزش یه سیب زمینی گندیده هم ازش بیشتره.

++++ ترم تابستونم سه روز پیش تموم شد! در کمال ناباوری جفتشو بیست شدم! دومین و سومین بیستای تو طول این شیش ترم! جفت درسایی که پاس کردم عمومی بودن و الان دیگه جز یه واحد ورزش1، عمومی دیگه‌ای ندارم. چهارشنبه ساعت 4 ظهر هم امتحان خودم بود و هم امتحانی که قرار بود واسه عرفان بدم. قرار شد لپ تاپمو بردارم و عرفان بیاد دنبالم که بریم خونه‌شون تا اون جا ده دقیقه‌ امتحان خودمو بدم و ده دقیقه امتحان عرفان. چه صحنه‌ای مضحک‌تر از این که دو تا نره خر نشتسن جلو یه لپ تاپ و سیگار به لبشونه و دو تا چایی نبات و یه بسته بسکوییت و یه بشقاب انگور هم جلوشون و دارن "دانش خانواده" و "تاریخ تحلیلی صدر اسلام" امتحان میدن؟!

God

از چهارده پونزده سالگیم تا الان، همیشه فکر می‌کنم در انتهای یه دورانی از زندگیم هستم و قراره خیلی زود وارد یه دوران جدیدی بشم که پر از اتفاقا و چالشا و ماجراجویی‌های جدید و هیجان انگیزه. عوض شدن مدرسه، ورود به دبیرستان، انتخاب رشته‌ی مدرسه، 18 ساله شدن، کنکور، انتخاب رشته‌ی دانشگاه، وارد دانشگاه شدن و... 

حقیقت قضیه ولی اینه که هیچ خارج شدن و هیچ واردن شدنی در کار نیست. همه‌ش تلقینه و توهم. هیچ دلیلی وجود نداره توی هجده ساله با هفده سالگیت فرقی داشته باشی. هیچ دلیل وجود نداره توی دانشجو با زمان دانش آموزیت تفاوتی داشته باشی. تمام روزای زندگی یه خط صافیه که گاهی فقط رنگش عوض میشه. یه خط سیاه صاف با یه خط قرمز صاف چه فرقی می‌تونه داشته باشه؟ اتفاقات دور و اطرافت مو به مو تکرار میشن. تو هم مو به مو همون کارایی رو می‌کنی که همیشه می‌کردی و همون حرفایی رو می‌زنی که همیشه می‌زدی. همه چی یخ زده و هیچ گرمای ذوب کننده‌ای دیگه وجود نداره. 

به هر کسی که حرف از تغییر پیدا کردن خودش میزنه به شدت مشکوکم. فرقی نداره ادعا کنه که عامل تغییر خودشه یا محیط، در هر صورت تغییر کردنو نمی‌تونم باور کنم.

آینه‌ها

قطع به یقین تو زندگی هیچ انتخابی بی‌دلیل و همین جور الکی و رندوم نیست. حتا مسئله‌ی نه چندان مهمی مثل انتخاب تیم مورد علاقه! وضعیت امروز آرسنال شبیه‌ترین وضعیت به اوضاع و احوال الانِ منه! تیم انگار که نفرین شده باشه، هر چقدرم تغییر میکنه و عادتای قدیمی خودشو کنار میزنه و سعی میکنه یه کار جدیدی انجام بده، هر سال بدتر و فاجعه‌‌ بارتر از سال قبلش نتیجه میگیره!

بالاخره بعد از 22 سال مربی عوض می‌کنه، دست از عادت ستاره فروشی برمیداره، سر کیسه رو شل می‌کنه و بازیکن میخره و حتا اکثر کارکنای داخلی باشگاه، از آکادمی تا بخش رسانه‌ای تیمو، زیر و رو می‌کنه ولی باز انگار هر روز داره از اصل خودش فاصله میگیره و بیشتر شبیه یه تیم معمولیِ درجه چندم میشه. 

آرتتا که انگار اصلا خودِ منم! یه شروع خوب، امیدواری زیاد به آینده و رویا بافی، رسیدن به یکی دو تا کاپ و موفقیتای نصفه و نیمه، فراموشی روزای تلخ گذشته و نگاه به روزای احتمالا خوبی که بالاخره از راه میرسن و بعد یه دفعه‌ای شروع شدن یه دوران فرسایشی سخت و هر روز بدتر از دیروز بودن و شکستای پشت سر هم و تحقیر شدنای پی در پی! و البته کماکان سمج و کله شق بودن که من می‌تونم این کشتیو به ساحل آرامش برسونم و اگر فکر می‌کردم نمی‌تونستم که الان این جا نبودم! بعد گل چهارم سیتی که دستشو گذاشته بود رو صورتش و گیج و گنگ به زمین خیره شده بود، عصاره‌ی این سه سال رو میشد تو صورتش دید. انگار به همه چی شک کرده بود! به خودش. به پروژه‌‌ش. به فوتبال! 

حس می‌کنم احتمالا تنها دلیلی که آرتتا رو بهترین گزینه واسه آرسنال می‌دونستم و همیشه ازش حمایت می‌کردم، همین بوده که یه جورایی خودمو توش می‌دیدم! یه جوری که مثلا اگه اون موفق بشه و خودشو تیمشو از این باتلاق عمیقی که توش فرو رفتن، بیرون بکشه، منم می‌تونم خودمو از این لجنزار نجات بدم! ولی اگر شکست بخوره، منم شکست می‌خورم! انگار که گره خورده باشیم به هم دیگه و یه سرنوشت مشترک داشته باشیم. و وضعیت الانمون که جفتمون نمی‌دونیم اشکال کار کجاست! همه چی که داشت طبق برنامه پیش می‌رفت، چرا یهویی همه چی زمین تا آسمون عوض شد؟! ظاهرا کنترل اوضاع هم از دست جفتمون خارج شده و هر اتفاق عجیب و غریبی ممکنه در آینده بیوفته. از همه بدترم اون شک و تردیدست که داره کم کم کل وجودمونو میگیره و می‌تونه هر لحظه یه جوری بزندمون زمین که با کاردکم نتونن جمعمون کنن.

ای کاش از بازی بعدی همه چی رو عوض کنی میکل آرتتا! متنفرم از روزی که خبر اخراج شدنتو بببینم و گوشیو محکم بزنم رو زمین و بعدش زنگ بزنم به عرفان که بیا بریم کنار پارک قبرستون، یه جای ساکت پیدا کنیم و دراز به دراز بخوابیم رو زمین و مثل سگ سیگار بکشیم و به عالم آدم فحش بدیم!