بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۹ مطلب با موضوع «نامه‌ها» ثبت شده است

میدونی بابا؟ بعضی شبا مثل همین امشب، دلم می‌خواد چراغ اتاقمو خاموش کنم و صندلیمو بذارم پشت پنجره‌ و زل بزنم به آسمون سیاه و ماه روشن وسطش و فقط به تو فکر کنم. چهره‌ت، خاطراتت، خنده‌هات، شوخیات، عصبانیتات، بدخلقی‌ها و گریه‌های از شدت دردت مثل یه فیلم تو ذهنم مرور میشن. آخرشم میرسن به صحنه‌‌ی اون تخت لعنتی و آخرین باری که از پشت شیشه‌ی آی سی یو دیدمت. بعدش بدون این که خودمم بفهمم چه اتفاقی داره میوفته، چشمام خیس میشن، نفسم بالا نمیاد و دستام مشت میشن. بعد از چند ثانیه به خودم میام و چند باری نفس عمیق می‌کشم. بعد خودمو سرزنش می‌کنم که خجالت بکش، جمع کن خودتو! مرد که گریه نمی‌کنه!

میدونی بابا؟ بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم اون قدری که باید قوی نیستم. از یه چیزای احمقانه‌ای می‌ترسم که اگه بگم چیان باورت نمیشه! مامان میگه چرا واسه هیچ چیزی نمیشه روت حساب باز کرد؟! داداشم میگه بی‌مسئولیتم و سر به هوا و بی‌خیال! رفیقام و فامیل فکر می‌کنن زودجوشم و عصبانی و وحشی. راستشو بخوای من با همه‌شون موافقم! همه چیزایی که میگن هستم. ولی وقتی پشت این پنجره نشستم و خیره شدم به آسمون سیاه کم ستاره‌ی شب و به تو فکر می‌کنم، انگار یه آدم دیگه‌ام. تو آروم‌ترین حالت خودمم و هیچ چیزی نمی‌تونه عصبانیم کنه. قوی‌تر میشم و فکر می‌کنم اون قدری مسئولیت پذیر هستم که بشه روم حساب باز کرد!

میدونی بابا؟ چند شب پیش بود که خواب دیدم وسط یه میدون جنگم. پشت خاک ریز خوابیده بودم و به دشمنی که روبروم بود شلیک می‌کردم.تیرام می‌رفت سمتشون و بهشون می‌خورد ولی هیچ آسیبی بهشون نمی‌رسوند! انگار تمام تیرام نامرئی بودن و ازشون رد میشدن. هر چقدرم که تیر می‌خوردن فایده‌ای نداشت! بعدش یه دفعه‌ای دیدم که تو داری از دل دشمن میای سمتم. شبیه عکسای بیست سالگیت بودی. صورت لاغر و موهای کوتاهِ به سمت چپ شونه شده، ریش و سبیل کامل، کاپشن خاکی و عینک پهن. رسیدی بهم و پشت خاکریز پناه گرفتی. بدون هیچ حرفی تفنگو ازم گرفتی و شروع کردی به تیر زدن. من فقط خیره شده بودم بهت و حتا سرمو نچرخوندم که ببینم تیرایی که داری شلیک می‌کنی، می‌خورن به دشمن یا نه. میدونم که حرفم باور کردنی نیست ولی انگار تو اون لحظه یه آگاهی نصفه و نیمه‌ای تو خواب اومد سراغم. فهمیدم که دارم خواب میبینم. فهمدم که هیچی واقعی نیست. فهمیدم که دارم توی بیست ساله رو کنار خودم می‌بینم. تا خواستم صدات کنم و ازت بپرسم که واقعا خودتی یا نه، از خواب پریدم. واضح‌ترین خوابی بود که تو عمرم دیده بودم. 

می‌دونی بابا؟ همه چیز همین جوری باقی نمی‌مونه. هر چقدرم الان تیرام به هدف نخورن، من باز خشاب عوض می‌کنم و شلیک می‌کنم. بالاخره یه روزی میرسه که دیگه نیاز نباشه تو بیای و اسلحه رو از دستم بگیری و به جام شلیک کنی! قول میدم که همه چی رو عوض کنم بابا. قول میدم.

the weeping song

سلام زهرا!

امیدوارم از هفته‌ی قبلی که باهات حرف زدم حالت بهتر باشه! می‌خواستم یه اعترافی بکنم پیشت زهرا! شوهرت الاغ نیست! یه چیزی فراتر الاغه! کلا نمی‌فهمه. در مقابل با یه مشکل و مسئله، مغزش فقط و فقط یه راه حلو می‌تونه تشخیص بده و هر چی پیشش فریاد بزنی و بگی که احمق! گوساله! پفیوز! به راه حل دوم هم فکر کن! شاید اون کل مشکلاتو حل کنه! شاید خیلی بهتر از اولی باشه! اصلا اجراش نکن! فقط یکم بهش فکر کن! خب اون مغز آکبندتو یکم به کار بنداز! خودت داری میگی سامانه مشکل داره و بهش اعتماد نکنید و من خودم هفته‌ی قبلی فلان مشکل و بیسار مشکلو داشتم، بعد حالا باز فاز شرلوک هولمزی برداشتی و کم مونده بخوای از رو تن صدا و مدل میکروفون و نحوه‌ی تلفظ واژه‌ها، دروغ گفتن یا نگفتن ما رو تشخیص بدی! دکتر واتسون شوهرت کجاست زهرا؟ حتما همون یارو دستیارش «TA» که زمان حضوری بودن دانشگاه دیده بودیمش؟ به قیافه‌ش نمی‌اومد ولی! نذار شوهرت فیلمای کارآگاهی ببینه زهرا! تو رو خدا جلوشو بگیر! حداقل به خاطر زندگی خودت!

حالا باز تهش قبول کرد که کل 17 نمره رو بذاره رو پایان ترم و یکم فاز هم‌فکری و هم‌دردی برداشت و شروع کرد به گفتن چرت و پرتایی مثل «من جای پدرتونم و دوستتون دارم و چه دلیلی داره بخوام دشمنی کنم باهاتون و...» بعد هم گلایه کرد که این بچه‌های کارشناسی نمی‌دونم چشونه که تو کلاس حسابی تشکر می‌کنن ازمون و به به و چه چه می‌کنن واسه‌مون ولی تو ارزشیابی بی‌معرفت میشن و کم لطفی می‌کنن در حقمون. شوهرت اشتباه کرد زهرا! یه کارآگاه خبره که نباید جلوی بقیه نقطه ضعف نشون بده از خودش! اولین اشتباهش می‌تونه آخرین اشتباهش باشه و مجرم می‌تونه یه جوری از این اشتباه سو استفاده کنه که کارآگاه حسابی گیج بشه و تا ابدالدهر نتونه پرونده رو حل کنه! شرلوک دانشکده‌ی ما چرا اصول خودشو یادش رفته؟ حالا که مرتکب این اشتباه احمقانه شد، من از سگ کمترم اگه کل ارزشیابیو بهش صفر ندم!

 خلاصه بعد از گفتگوهای طولانی و یکی به دو کردنا، یه نظر سنجی گذاشت و گفت اگه همه و باز هم تاکید می‌کنم «همه» موافق باشن، امتحانتونو حذف می‌کنم و کل نمره رو می‌ذارم رو پایان ترم. بعدش به یکی از دو تا بچه‌ها حمله کرد که شما روزِ روزِش تو کلاس نیستید و هر بار صداتون می‌زنم که بیاید جواب بدید، یا غایبید یا میکروفونتون به صورت کاملا تصادفی خراب شده، بعد حالا که بحث میانترمه، بلبل زبون شدید؟ انصافا این قسمتش دیگه حق با شوهرت بود زهرا!

خلاصه گذشت و گذشت تا رسید به پرسش کلاسی! از یکی دو نفر پرسید و بعد سامانه خراب شد و شروع کرد اکثر بچه‌ها رو بندازه از کلاس بیرون. هر کیو صدا میزد نبود تو کلاس! شوهرت حسابی عصبانی شده بود و می‌گفت پس چرا خراب شدن سامانه رو گزارش نمیدید به دانشکده‌تون؟ حدود 20 نفری مونده بودیم هنوز. شوهرت گفت هر کی منفی یا فقط یه مثبت داره خودش داوطلب بشه! منم که دیدم پرسشش رسیده به یه جای آسون، از فرصت استفاده کردم و میکروفونمو روشن کردم و گفتم استاد از من یه بار فقط پرسیدید و اگه میشه الان بپرسید! شوهرت یه چند ثانیه‌ای مکث کرد و گفت تو که دو تا مثبت داری، یعنی دو بار ازت پرسیدم! شوهرت فقط یه بار از من پرسیده زهرا! نمی‌دونم مثبت کدوم بدبختیو اشتباهی گذاشته برا من که حالا دو تا مثبت دارم! منم باز از فرصت استفاده کردم و گفتم که خب احتمالا یادم رفته بوده و ببخشید! فراتر از الاغ بودن شوهرت یه بارم به درد من خورد زهرا! 

خلاصه که مشکل میانترم حل شد و رفت پی کارش! شوهرت آدم بدی نیست زهرا! حتا میشه گفت خیلی هم ساده و خر و بی شیله پیله‌ست! اولین مشکلش اینه که به شدت آدم توجه طلبیه و دومین مشکلشم وراج بودنشه و سومیش هم همین فاز کارآگاهی برداشتنشه! بازم تاکید می‌کنم زهرا! هر چی فیلم ژانر کارآگاهی تو دست و بال شوهرته، جمع کن و نابودشون کن و خودتو و خانواده‌تو نجات بده! من ترم بعدی هم اگه شد با شوهرت درس برمی‌دارم! هر چند تمام رفتاراش و حرفاش رو مخمه ولی باز آدم جالبیه و شخصیت عجیب و مضحکی داره! میشه هم از دستش حرص خورد و هم بهش خندید! چی بهتر از این؟

شوهرت این جلسه، اون قسمتی که داشت از جای پدر ما بودنش و بقیه مزخرفات حرف میزد، سعی کرد یه هندونه‌ای زیر بغل ما بذاره و گفت:«من که می‌دونم شما واسه قبول شدن تو این دانشگاه چقدر زحمت کشیدید و برعکس خیلی از هم سن و سالای اون موقع‌تون از تمام سرگرمی‌هاتون چشم پوشیدید که درس بخونید و وارد یه همچین دانشگاه دولتی معتبری بشید! دانشگاه اصفهان جز سه تا دانشگاه تاپ تو رشته‌ی شماست و حتا تو جهان هم حرفایی داره واسه گفتن! به خودتون و جایگاه‌تون ارزش قائل شید عزیزای من!» اصلا هم این طور نیست زهرا! این که دانشگاه اصفهان پُخی هست واسه خودش یا نه رو نمی‌دونم و اهمیتی هم نداره برام ولی شخص من سال کنکورم به حدی خوشگذرونی و عیاشی که کردم که نگو! چیزی حول و حوش 5 تا سریال و 30 تا فیلم سینمایی دیدم! ده پونزده تا رمان خوندم، یه بازی از جام جهانی، بازیای آرسنال و استقلال و بازیای سی ال رو از دست ندادم! حتا یه بازی! هر جمعه هم که آزمون نداشتیم، با عرفان صبح زود می‌رفتیم پارک و تو راه حلیم می‌خریدیم و جلوی تمام پیرمردایی که اومده ورزش بکنن، اول مثل گاو حلیم می‌خوردیم و بعدم مثل سگ سیگار می‌کشیدیم! بعضی وقتا یه پاکت رو کامل تموم می‌کردیم! چندتایی از پیرمردا هم بعضی وقتا می‌اومدن و نصحیتمون می‌کردن که آدم باشید و بیاید کنار ما ورزش کنید به جای این کثافت کاریا! با حرفاشون سرگرم می‌شدیم و می‌خندیدیدم! به خصوص وقتایی که از گندای زمان جوونیشون حرف می‌زدن و ما رو به دوری از دخانیات و ورزش کردن دعوت می‌کردند! ما هم مرض داشتیم و هر هفته این کارمونو تکرار می‌کردیم و اونا هم خسته نمی‌شدن و هر بار یه نمایدنده از بین خودشون می‌فرستادن که شاید حرفاش تاثیر گذار باشه و ما رو به آدم بودن نزدیک بکنه! نمی‌دونی هربار چقدر بادوم بو داده، پسته، گردو، کشمش و نخودچی بهمون می‌دادن  که مثلا بهمون انگیزه بدن که به جای این دودای کثافتی که ‌می‌کنید تو ریه‌هاتون، اینا رو بخورید و سالم بمونید احمقا! روزای آزمون هم به بهانه‌ی این که خسته‌ایم از ظهرش تا فردا صبحش می‌خوابیدیم! تنها زمانی که خوب خوندیم، عید بود! از یه هفته قبل با عرفان رفتیم و تو یه دونه از این اردو مطالعاتیا ثبت نام کردیم و از 26 اسفند تا دوازدهم فروردین، هر روز از 7 صبح تا 9 شب اون جا بودیم! و به این صورت از شر دید و بازدیدای عید راحت شدیم! زندگی سگی و تهوع آوری داشتیم، ولی خب خوش گذشت! 

راستی زهرا! به سوالی که تو نامه‌ی قبلی ازت پرسیدم هنوز جواب ندادی! این مرتیکه پیر خرفت جوگیر، چی داشت که تو زنش شدی؟

 

پ.ن:خدا رو شکر سامانه هم کلا پوکید و کلاس بعدی برگزار نمیشه! ایکس باکس و assassin's creed odyssey مرا فرامی‌خواند!

سلام زهرای عزیز!

از اون جایی که الان در عصبانی‌ترین حالت ممکن خودم هستم و تمایل عجیبی دارم که حتا مانیتور این لپ تاپ کوفتیو با مشتام خوردِ خاکشیر کنم، بی هیچ مقدمه‌ای میرم سر اصل مطلب.

خب راستش من تا حالا تو رو از نزدیک ندیدم. صداتو هم حتا نشنیدم. قضیه آشنایی من با تو اینه که شوهرت استاد یه درس 2 واحدی منه. هر جلسه به تصور این که میکروفونشو خاموش کرده، وسط کلاس داد میزنه:«زهرا درو ببند! زهراااااا! تو کلاسما! درو ببند!» خلاصه که ما هر جلسه شاهد صدای عربده‌های شوهرتیم که ازت درخواست بستن در اتاقشو داره، چون خبرش در حال تدریسه و احتمالا سر و صدایی که از تو پذیرایی خونه‌تون میاد، حسابی اذیتش می‌کنه. اونم که هر بار صدای نکره‌شو می‌اندازه تو گلوشو و از تو کمک می‌گیره! تو هم که حقیقتا سرعت بی‌نظیری داری و چند ثانیه بیشتر نمی‌گذره که صدای بسته شدن درو به وضوح می‌شه شنید.

امروز شوهر کله شقت امتحان میانترمشو تو ال ام اس دانشگاه ازمون گرفت. قبلا بهش گفته بودیم که اگه میخوای تشریحی بگیری، یه ایمیل بده که برات جوابا رو تو مدت زمانی که خودت تعیین می‌کنی بفرستیم، چون سامانه ممکنه به مشکل بخوره. اما قبول نکرد و کار خودشو کرد. من الان به فنا رفتم زهرا! 30 ثانیه مونده بود به آخر امتحان و تمام جوابا رو نوشته بودم. دکمه‌ی ثبت جوابا رو هر چی می‌زدم کار نمی‌کرد. مشکل قطعا از اینترنت نبود. سامانه قبلا این مشکل واسه‌ش به کرات پیش اومده و همه‌ی استادا میدونن که نباید امتحانای تشریحیشونو توش بگیرن. خلاصه که جوابام هیچ کدوم ثبت نشد که نشد. شوهرت زبون نفهمه زهرا! نمی‌دونم برا بقیه هم این مشکل پیش اومده یا فقط شانس چرت من بوده، ولی مطمئنم جلسه‌ی بعدم که قضیه رو بهش بگم، یه ژست کارآگاهی به خودش می‌گیره و با یه لحن خیلی مرموز شروع می‌کنه به بازجویی کردن تا به توهم خودش مثلا یه جایی مچمو بگیره و بهم اثبات کنه که مشکل از سامانه نبوده و تو خودت یه گندی زدی! شوهرت خیلی خودشو جدی می‌گیره زهرا! فکر می‌کنه اونقدر ما بیکار و علافیم که واسه در رفتن از یه امتحان درس دو واحدی، بشینیم نقشه بکشیم و فریبش بدیم! من اوضاع و احوالم خرابه زهرا! یه ترم حذف کردم! یه ترم هم مشروط شدم و 10 واحد بیشتر پاس نکردم! اگه این دو واحدی شخمی رو هم بیوفتم که دیگه عالی میشه! 

می‌دونی زهرا؟ شوهرت تو زندگیش هیچ گوهی نشده. شغلش احمقانه‌ترین شغل دنیاست! گول این لفظ "دکتر"ی که میاد پشت اسمش رو هم اصلا نخور. ما یه مشت الاغیم که اصلا نمی‌دونیم چرا امدیم این دانشگاه و این رشته! شوهرت بین این گله‌ی الاغ، نقش الاغ ارشدو صرفا بازی می‌کنه. همین و بس! الاغی که می‌تونه بشینه صدر مجلس و سخنرانی کنه و بقیه الاغا هم ناچارن بهش احترام بذارن و حتا بعضا مجیزشو بگن. هر چند وقت یه بارم با بقیه الاغای ارشد یه جلسه‌ای برگذار می‌کنن و یه کم حس مهم بودنو به خودشون القا می‌کنن! شوهرت انقدر احمقه که هنوزم که هنوزه کار با این سامانه‌ لعنتیو بلد نیست. تلفظای انگلیسیش افتضاحه. قیافه‌شم که داغونه! چی داره این بشر که زنش شدی آخه؟ بهت بر نخوره زهرا ولی حقیقتا ریدی با این انتخابت!

خلاصه که زهرا، هر چند الان عجیب عصبانیم و حس می‌کنم حقم خورده شده، ولی بازم اهمیتی نداره! بذار شوهرت فکر کنه آدم مهمیه! بذار با این توهم که بچه تخس و زرنگیه و به همین سادگیا فریب نمی‌خوره، خوشحال باشه. اصلا چطوره تو فصل 4 true detective شوهرتو بیارن و نقش اولش بکنن؟ یه کارآگاه تیز و بز و به شدت باهوش که تخصصش تو مچ گیری از چهارتا دانشجوی احمقه! 

میدونی بابا؟ من تو رو هیچ وقت نشناختم. یه دنیا سوال دارم درباره‌ت. عجیب و غیر منتظره هم نیست این قضیه! مگه من اون موقع‌ها چند سالم بود آخه؟

یه سوالِ بی‌جوابه که چند وقتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده! تو درباره‌ی "مرگ" چی فکر می‌کردی؟ چطوری واسه خودت تعریفش می‌کردی؟ مرگ رو چطور می‌دیدی؟

سه چهار سال آخر عمرت، با تمام وجودت می‌خواستی که هر چه زودتر بمیری. یادمه که هر بار که بحث مریضی و درمانت پیش می‌اومد، با یاس و تا ناامیدی کامل از زندگیت، آرزوی مرگ می‌کردی! حتا به خاطرش گریه می‌کردی! اصلا هم واسه‌ت دردناک و خجالت آور نبود که پسر ده ساله‌ت داره اشکاتو نگاه می‌کنه. گریه می‌کردی که لحظه‌ی آخر زندگیت هرچه زودتر فرا برسه و دیگه تویی وجود نداشته باشه! مرگ واسه‌ت یه معشوقه بود که برای رسیدن بهش بی‌تابی می‌کردی. خب پس چرا خودت، کارِ خودتو تموم نمی‌کردی؟ اگه تا این حد عاشق مرگ بودی و آرزوشو می‌کردی، چرا قدم نهایی رو برنمی‌داشتی و نقطه‌ی پایانی خودت رو، خودت نمیذاشتی؟ چرا خودتو از بند جسم پر از دردت آزاد نمی‌کردی؟ واسم عجیب و گُنگ و غیرقابل فهمه.

اصلا مرگ واسه‌ت چه مفهومی داشت؟ اگر از مریضی لاعلاجت با یه معجزه نجات پیدا می‌کردی، بازم آرزوی مرگ می‌کردی؟ اگه هیچ درد جسمی‌ای نداشتی، باز هم مرگو انتخاب می‌کردی؟ قصد نابود کردن یه زندگی پوچ، بیهوده و احمقانه رو داشتی یا صرفا می‌خواستی از شر دردات خلاص شی؟ شایدم این دوتا یه چیز باشن و فرقی نداشته باشن باهم. بین زندگی با درد و بی‌درد تفاوتی می‌دیدی؟ تو که چندین بار تا چند قدمی مرگ رفتی و لمسش کردی، چرا هیچ وقت، یه شور زندگی تازه‌ پیدا نکردی و در عوض عطشت به مرگ روز به روز بیشتر شد؟ از مرگ چقدر می‌ترسیدی؟ اون مانعی که نمی‌ذاشت خودت، کار خودتو تموم کنی همین ترسه نبود؟ اگه ترس نبود پس چی بود؟ دین و ایمونت؟ خانواده‌ت؟ چی؟

اصلا این ((مرگ خواهی)) از کی برات به وجود اومد؟ همیشه همراهت بود و توو اون سه چهار سال به اوج خودش رسید؟ یا از وقتی فهمیدی که تمام این دوا درمونا، صرفا دارن وقت اضافه برات میخرن و داری دست و پای الکی میزنی و چیزی با پایانت فاصله نداری؟

با وجود تمام این دلمردگی‌‌ها و ناامیدی‌ها، چرا واسه رفاه بیشتر خانواده‌ت اون‌طور تلاش می‌کردی و بزرگ‌ترین دغدغه‌ی روزای آخرت بود؟ یادته می‌خواستی زودتر از موعد بازنشست شی ولی نمیشد؟ بهت پیشنهاد از کارافتادگی شد و تو باز گریه کردی. از کم شدن حقوقت می‌ترسیدی. می‌گفتی فردا روزی اگر نبودم، با این حقوق کمِ از کار افتادگی، این بچه‌ها چطور زندگی کنن؟ بعد از این که قضیه حل و فصل شد و بالاخره بازنشسته شدی، یادته چقدر خوشحال بودی؟ این که چطور رفتی با فلان مدیر و فلان معاون حرف زدی و توجیه‌شون کردی رو با چه شور و ذوقی تعریف می‌کردی! توی اون دو هفته‌ی بعد بازنشستگیت خندون‌ترین چهره‌ی تمام اون سال‌های سختت رو داشتی. یادمه یه بار پیش عمو می‌گفتی من عذاب وجدان دارم که  از حق و حقوق این بچه‌ها واسه درمان خودم خرج می‌کنم! آخرین ماموریتت هم خرید یه خونه جدید تو یه محله بهتر بود. خونه‌ای که خودت حتا نتونستی یه روز توش زندگی کنی. مامان می‌گفت به اون یارویی که خونه رو ازش خریده بودی و واسه تخلیه امروز و فردا می‌کرده و به قول و قرارش پایبند نبوده، می‌گفتی که من می‌ترسم تا قبل این که خونه‌ رو تحویلم بدی، بمیرم! اون بیشرفِ حرومزاده هم می‌خندیده که نترس طوریت نمیشه! می‌دونی چی تن و بدنمو می‌لرزونه؟ این که شاید اصلن خودت می‌دونستی که قرار نیست تو این خونه زندگی کنی و با علم به همین موضوع، خونه‌ی جدید خریدی تا آخرین خدمتت به خانواده‌ت رو هم کرده باشی و با خیال راحت پر بکشی و بری. یا مثلا خواستی بعد از خودت، ما تو یه خونه‌ی دیگه باشیم که خاطراتت توش نباشه و رنجمون نده. پس آخرین اثرای باقی‌مونده از خودتو پاک کردی که ما یه زندگی تازه و دور از موج و تلاطم روزای سخت بیماریت رو شروع کنیم.

ذهنم پر از سوالای بدون جوابه درباره‌ت. ولی همشون تو همون ذهنم می‌مونن و جاری نمیشن رو زبونم. اگه بخوام چیزی درباره تو بپرسم یا باید  از مامان بپرسم یا داداش! ولی هیچ وقت نمی‌تونم درباره‌ی تو با اونا حرف بزنم! نمیدونم چرا! هیچ وقت هم نفهمیدم چرا! اصلا هم دوست ندارم که از مادر و پدر و خواهرا و برادرت چیزی درباره‌‌ت بپرسم. اونا از تو یه بُت درست کردن و می‌پرستنش. تو رو کامل‌ترین و بی عیب و نقص‌ترین آدمی میدونن که تا حالا پا رو زمین گذاشته. خودِ واقعیت رو تحریف می‌کنن و ازت یه اسطوره می‌سازن. کثافتی که تو وجود خودشون رخنه کرده رو با اسطوره سازی جعلی از تو، فراموش می‌کنن. باورت میشه حتا وقتی میان سر مزارت، یکی یکی خم میشن و سنگت رو میبوسن؟ مضحک نیست؟ احمقانه نیست؟

ولی میدونی بابا. یه چیزی رو درباره‌ت خوب می‌دونم. هر وقت به عکسات نگاه می‌کنم، به نسبت تمام آدمای دیگه‌ تو عکسا، خوش‌تیپ‌تر و خوش چهره‌تری. موهای لخت و جذابت، چشمای قشنگت، ریشای همیشه مرتب و آنکارد شده‌ت، عینک خوش‌ساخت و خوشگلت و از همه مهم‌تر خنده‌های نمکی و پر شور و ذوقت! نه فقط از آدمای تو عکسا، که تو از همه‌ی مردای دنیا، جذاب ‌تر و خوشتیپ‌تر بودی بابا.

من باید تو رو بیشتر بشناسم بابا. باید یه راهی باشه واسش. چطوره خودت نشونم بدیش؟

 

سلام سعید!

اوضاع و احوالت چگونه است رفیق؟ حتما از این که به قول خودت، «جماعت اخته، بی‌مقدار، لافزن، ساده انگار، کم سواد،پرادعا و حقیر دانشگاهی» را نمی‌بینی، در نهایت خرسندی و شادمانی به سرمی‌بری! خیلی هم کیفت کوک نباشد که این دوره‌ی نفرین شده هم بالاخره روزی تمام می‌شود و برمی‌گردی بین همان جماعت! یادت هست که هر موقع از دلیل باقی ماندنت بین این اخته‌ها می‌پرسیدم هیچ پاسخی نداشتی؟ همیشه می‌گفتی که اگر جوابی هم بدهم، از درک و فهمش عاجزی، پس وقت خودم را بیهوده تلف نمی‌کنم! همیشه تو مرا ترسو و بزدل خطاب کردی! بگذار برای یک بار هم که شده این اتهام قدیمی را به خودت برگردانم! شاید تو هم از این که تغییر کنی و ریسکی مثل رها کردن دانشگاه را بپذیری وحشت داری؟ شاید جرئت تغییر مکان و آدم‌هایی که آزارت می‌دهند و از آن‌ها بیزازی را نداری؟ شاید هم برای بعد از ترک دانشگاه هیچ برنامه‌ و راه جایگزینی نداری و آن‌قدرها هم که می‌گفتی باهوش نیستی و ادعایت مبنی بر این که جزئی از اقلیت هوشمند و فهمیده‌ای هستی که سال‌ها از زمانه‌ی خودشان جلوترند، از اساس کذب و دروغ و لاف بوده؟ دیدی چطور در عرض یک ثانیه، جای‌مان عوض شد؟ این بار من شدم بازجو و تو متهم! می‌دانم که بازجوی خوبی نیستم! بالاخره تجربه‌ی تو را که من ندارم! ولی خب بد هم نبود که یک بار من حس بازجو بودن را تجربه کنم و بنشانمت روی همان صندلی‌یی که عمری مرا نشاندی! همان صندلی‌یی که بوی اعتراف و ضعف و دست و پا زدن و خرد شدن عزت نفسم را می‌داد. البته که تو خیلی راحت‌ می‌توانی با مکر و حیله و حرافی، مرا حسابی گیج کنی و به چرند گفتن وادارم کنی و در چشم به هم زدنی، به جایگاه همیشگی‌‌یی که به آن عادت کرده‌ای برگردی! به همین دلیل، این بازجویی‌ را نه حضوری، بلکه فقط در قالب نامه‌ای‌ که قرار نیست آن را هیچ وقت بخوانی، مطرح کردم! خب راستش چاره‌ای نداشتم و تنها راه پیرزوی در مقابل تو همین بود!

البته هدفم از نوشتن این نامه، استنطاق از تو نبود! آنقدرها هم بیکار و علاف نیستم! اگر می‌خواهی از قصد و غرض اصلیم با خبر شوی، باید بگویم که من اصلا از انگیزه و دلیلی که ارتباطم با تو را هنوز زنده نگه داشته‌ام، بی‌خبرم چه برسد به علت نوشتن این نامه‌ها! در تاریخ شاید هیچ تشبیهی دقیق‌تر از شباهت تو به یک استخوان در گلو نیست! استخوانی که حسابی جا خوش کرده و نه با تف کردن بیرون می‌آید و نه با آب خوردن پایین می‌رود! دردش سوزناک است و غیرقابل تحمل! هیچ وقت هم نمی‌شود به این درد عادت کرد! هر چند وقت یک بار هم دهانم را باز می‌کنم و می‌بینم که چطور به گلویم چسبیده‌ای و ‌ول‌کن ماجرا نیستی و بیشتر لجم می‌گیرد! ولی خب چاره‌ای جز تحملت نیست، جناب استخوان در گلو گیر کرده!

 

ترم سوم را که یادت می‌آید؟ نشسته بودیم روبروی دانشکده زبانی که مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود! تو همیشه از مکان‌های شلوغ و پر ازدحام متنفر بودی و هیچ هیاهو و سروصدایی را بیشتر از ده پانزده دقیقه نمی‌توانستی تحمل کنی! کم کم شروع می‌کردی به غر زدن و فحش دادن و بد عنقی و در نهایت هم بی‌خبر محل را ترک می‌کردی! این بار هم از دفعات قبل مستثنا نبود! دست‌هایت را در سینه جمع کرده بودی و پای چپت روی زمین ضرب گرفته بود و نفس‌های صدا دار می‌کشیدی و با چشمانی پر از سوظن و نفرت، دانشجوهایی که دسته دسته دور هم جمع شده بودند و گپ می‌زدند را نگاه می‌کردی! بی‌مقدمه و ناگهانی سخنرانیت را شروع کردی! با خودم فکر می‌کردم که مثل همیشه یک اتفاق عجیب و غریب پایان نطقت را رقم خواهد زد! به آدم‌های دور و برمان اشاره کردی و گفتی که این احمق‌های ساده لوح را می‌بینی؟ آینده‌ی یک یک‌شان را از همین الان می‌شود پیش بینی کرد! ابتدا خودشان را موجودی لایه لایه‌ای فرض می‌کنند، که قرار است در طی یک عملیات پیچیده‌ و طاقت فرسایی موسوم به خودشناسی، تک تک لایه‌های خود را بشناسند و بالاخره به آخرین لایه برسند و پشت سرش بگذارند و در نهایت با گنجی مخفی‌یی که دیگر مخفی نیست یعنی حقیقت درونی خودشان مواجه شوند! و رسیدن به این حقیقت درونی هم می‌شود پاداش سال‌ها تلاش و از خود گذشتگی‌شان برای شناخت موجودی پیچیده و رد کردن همان لایه‌های فرضی! تعدادی‌شان به زعم خود موفق به می‌شوند و احساس عمیق خوشبختی می‌کنند و تعدادی هم نه! آن شکست خورده‌ها حالا تغییری صد و هشتاد درجه‌ای کرده و وجود هر حقیقتی را منکر می‌شوند. هر ارزش و هدف و غایت و معنایی را برای انسان و جهان، دروغ می‌پندارند و خودشان را فریب خورده‌های قانون و سنت و عرف جامی‌زنند! با یک شک گرایی مطلق و ساختگی و نمایشی به همه چیز نگاه می‌کنند و با ادبیاتی تقلیدی و سطح پایین، مشاهدات‌شان را بیان می‌کنند! بعد شروع می‌کنند به جنگیدن با هر نوع و هر سطحی از ارزش و اعتبار! از بی‌ارتباطی و بی معنایی مفاهیم دم می‌زنند و هر نوعی از وجود را محکوم می‌کنند. ادعا می‌کنند که  برای سوال‌های اساسی‌ و حیاتی‌شان به هیچ جوابی نرسیده‌اند و مانند غریبه‌ای در میان واقعیت‌ها و پدیده‌های غیرقابل فهم، گم شده ‌اند و به عقیده‌شان بشر در نهایت به همین سردرگمی محکوم است! قول می‌دهم که اگر گذرت به اتاق‌های‌شان بیفتد، عکس میخائیل باکونین را هم روی دیوارهای‌شان ببینی! در کتابخانه‌های‌شان هم حتما سارتر، نیچه، ماکس اشتیرنر و هایدگر خودنمایی می‌کنند. با رمان‌ها و داستان‌هایی از کافکا، کامو، ایوان تورگینف و صادق هدایت در دست و اشعاری از خیام بر زبان و سیگاری گوشه‌ی لب از روبرویت رد می‌شوند و خودشان را غرق در تفکر و سردرگمی‌شان نشان می‌دهند که مثلا ما حواس‌مان به هیچ چیز و هیچ کس نیست و ذهن و فکرمان آشفته و پر تلاطم است!

جماعت ابلهِ کم‌عقلِ کودن! نه درکی از حرف‌های گنده‌تر از دهان‌شان دارند و نه حتی به همان اباطیل خودشان باور دارند! این احمق‌ها، تشنه‌ی شهرت و دیده شدن‌اند و وجودشان را فقط نفس بودن و حرفی زدن و متفاوت بودن ارضا می‌کند! همان وجودی که عقیده به نبودنش دارند! تضاد جزئی جدانشدنی از شخصیت پست و ذلیل‌شان است!اصلا هدف اصلی‌شان تافته‌ جدا بافته به نظر رسیدن است! همین قدر حقیر و همین قدر توخالی و مضحک! برای این‌ها فقط رنگ و لعاب یک ایده مهم است و چیستی آن پشیزی اهمیت ندارد! حتی یکی‌شان فکر مستقل ندارد! همه، نتیجه‌ی یک روحیه‌ی جمعی تنبل و ساده انگار هستند! یعنی اصلا بر خلاف تصور خودشان، تمام مشکل این‌ها ساده انگار بودن‌شان است! ابدا حاضر به هزینه دادن برای عقایدشان نیستند! جرئتش را ندارند! پیش این خل‌وضع‌ها، اگر بحثی پیش بیاید که مطمئن باشند با یک قمپز در کردن، می‌توانند تمام حواس‌ها را به خودشان جلب کنند و مرکز توجه شوند، حتما مشارکت می‌کنند و مدام صدای گوش‌آزارشان در سر مستمعان‌شان می‌پیچد و حال‌شان را به هم می‌زند! اگر هم امکانی برای خودنمایی نداشته باشند، خفه‌ می‌شوند و مسئله‌ی مورد مناقشه را بی‌ارزش و سطحی می‌خوانند و احتمالا بلافاصله سیگاری هم روشن می‌کنند و کام‌های سنگین می‌گیرند و بعد هم قهوه‌ی غلیظ‌شان را یک نفس سر می‌کشند و مقاومت می‌کنند که قیافه‌شان کج و کوله نشود و این طور به نظر برسد که سال‌های سال است قهوه می‌خورند!

به بحث قهوه خوردن که رسیدی پیشنهاد دادم که تا کلاس شروع نشده برویم و از کافه تریای دانشکده زبان، دو تا اسپرسو بخریم و بخوریم! بالاخره ساعت چهار ظهر است و انرژی‌های‌مان افتاده و من یکی که پلک‌هایم سنگین شده‌اند و حسابی خوابم می‌آید! دست از خیره ماندن به جمعیت اطراف‌مان برداشتی و با چشمانی متعجب و حیرت زده نگاهم کردی و گفتی:«خب راستش یادم رفته بود تو هم یکی از همین جماعتی!» خب وقتی مطلقا چیزی از مزخرفاتت نمی‌فهمیدم، راهی جز همان دعوت به یک اسپرسو نداشتم تا موقتا زبان بر دهن بگیری و حرفی نزنی و سرم را درد نیاوری! البته باید اعتراف کنم که دیدن فحش دادن‌ها و حرص و جوش خوردن‌هایت همیشه برای من جذاب بوده و هست!

در ضمن، دست از سر و کله زدن و چرت و پرت گفتن با استاد ج بردار! این بشر اگر جر و بحث‌های تو نباشد، کل درس دادنش در هر جلسه نیم ساعت هم طول نمی‌کشد و بعد تعطیل می‌کند و می‌رویم پی کار و زندگی‌مان! می‌توانیم هر بار نیم ساعت کم‌تر صدای نکره‌اش را بشنویم! پس بیخیال شو و کمی هم به فکر ما باش!

دیگر حرفی نمانده! تا نامه‌ی بعدی مراقب خودت و خوبی‌های نداشته‌ات باش، رفیق عزیز!

جناب آقای ح.ن، هکلاسی عزیز و محترم

با عرض سلام و احترام

با عنایت به این‌که دو هفته‌ای از آغاز کلاس‌های مجازی و غیر حضوری دانشگاه می‌گذرد، لازم دانستم که چند نکته‌ای درباره‌ی جناب‌تان که ذهن بنده‌ی حقیر را به خود مشغول ساخته ذکر نمایم تا مبادا فرداروزی به غیبت و خاله زنک بازی متهم شوم! در ضمن بنده در این نامه به هیچ عنوان قصد برچسب زنی و محکومیت شما را  ندارم که قطعا در آن جایگاه نیستم. مقصود این جانب صرفا بیان احساسات شخصی نسبت به حضرتعالی و چند سوال و شاید گلایه است. سخن کوتاه کرده و به سراغ اصل مطلب می‌روم:

اول آن‌که  هر چند غیرحضوری شدن کلاس‌های دانشگاه همچون بلایی سهمگین حسابی حال و اوضاع‌مان را به‌هم ریخت و ما را از دیدار دوستان و محیط نسبتا سرسبز دانشگاه و قدم زدن در چهارباغ و سینما رفتن و با معیت دوستان در جوار زاینده رود نشستن و تماشای پرنده‌های مهاجر ، محروم ساخت ولی همیشه با خود فکر می‌کردیم که تنها موهبت این بلا، نشنیدن صدا و افاضات و گنده‌گویی‌های حضرتعالی‌یست! از بد روزگار، چرخ گردون بر مراد ما نگشت و این خوشی هم از ما گرفته شد. حال، ما صدای نکره‌ و گزافه‌گویی‌های گاه و بی‌گاه‌تان را هر روز می‌شنویم! آن هم از طریق هدفون محبوب‌مان که تا دیروز صدای امثال فرهاد مهراد و حبیب و محسن چاوشی و علیرضا قربانی و علی سورنا و بهرام را روانه‌ی گوش‌های ضعیف و ناتوان‌مان می‌کرد! حتی در بدبینانه‌ترین خیالات خود هم نمی‌دیدم که روزی صدای نخراشیده‌ی شما را با هدفون مذکور گوش کنم! امان از عجایب غیرقابل پیش‌بینی دنیا!

دوم آن ‌که، تمایل شما به صحبت درباره‌ی مسائلی که هیچ از آن نمی‌دانید را می‌توانم درک کنم، زیرا این تمایل نه تنها در بنده‌ی بی‌مقدار که در دیگر هم‌نسلی‌های‌مان هم به وفور پیدا می‌شود. ولی خب از شما به عنوان جوانی بیست و سه ساله که یک جورهایی بزرگ ما محسوب می‌شوید، انتظار می‌رود که این هوس را سرکوب کرده و در این نوع مواقع سکوت پیشه کنید! در فسلفه و تاریخ و سینما تا ادبیات و اقتصاد و سیاست صاحب نظر هستید و هیچ گاه در اظهار نظرهای‌تان لحن سوالی یا شک و تردید ندیده‌ام و دائما دیدگاه‌های خود را با بالاترین درجه‌ی اطمینان بیان می‌کنید. به هر نحوی حساب و کتاب می‌کنم، در این مدت محدود زندگی‌تان، قادر به تسلط یافتن بر این حجم از علوم نبوده‌اید مگر این که صغر سنی داشته و با جعل شناسنامه‌تان، سازمان ثبت و احوال را فریب داده باشید که در این صورت اُف بر شما باد! البته جای بس خوشحالی‌ست که در زمینه‌ی فوتبال هیچ‌گاه اظهار فضل نمی‌نمایید و این یک زمینه را آباد نکرده‌اید! باور بفرمایید که دنبال کردن چند سایت خبری، دیدن چند کلیپ در یوتیوب، خواندن چند توییت، پای چند مستند در نشنال جئوگرافیک نشستن، چند سریال از HBO دیدن و خواندن چند رمان از ادبیات معاصر آمریکا به منزله‌ی اوستا همه فن حریف بودن شما نیست! 

سوم آن که خوشمزه‌بازی‌های به شدت بی‌نمک‌تان سر کلاس‌های حضوری هر چند چندش آور بود ولی باز به هزار بدبختی آن را تحمل می‌کردیم! به هدف‌تان هم که رسیدید و چند نفری از دوستان جنس مخالف را به خود جذب کرده و یکی را از میان‌شان انتخاب کردید و با هم جفت‌تان جور شد! از این بابت پروردگار را شاکریم و آرزوی پایداری برای رابطه‌تان را از خداوند منان خواستاریم! ولی باور بفرمایید که نمک پاشی‌های‌تان سر کلاس امروز، دیگر از حد تحمل خارج شده و بیشتر به لودگی شباهت داشت! حمل بر بی‌ادبی و گستاخی نشود ولی ما از این‌ که حجم اینترنت‌مان صرف شنیدن یا خواندن مطالب دلقک مابانه شما شود چندان احساس رضایت نمی‌کنیم!

چهارم آن که، خواهشمند است این قدر به تلفظات اشتباه کلمات انگلیسی استاد میم، گیر سه پیچ نداده و راحتش بگذارید! پیرمرد اگر قصد یاد گرفتن داشت تا این سن و سال یاد گرفته بود! ما می‌دانیم که شما زبان‌تان بیستِ بیست است و از جمله تولید کنندگان زیرنویس سینمایی‌ها و سریال‌های هالیوودی هستید و خودتان را مهیای مهاجرت و رفتن از این به قول خودتان سیاه خانه می‌کنید! پس نیاز به اثبات هزار باره نیست! وقت خودتان را بیهوده هدر ندهید!

پنجم آن که برای جنابعالی که در زمینه‌ی خودرو هم متخصص بوده و همیشه ما را از نقطه نظرات خود آگاه می‌سازید، زشت است که بوگاتیchiron را به اشتباه کایرون صدا بزنید! بهتر است بدانید که تلفظ صحیح «شیرون» است! مبادا در آینده‌ی نزدیک که به امید خدا خواستید یکیش را بخرید، با این تلفظ مضحک‌تان، فروشنده با خودش فکر کند که چیزی سرتان نمی‌شود و قصد آن کند که خدایی ناکرده کلاهی سرتان بگذارد!

ششم آن که همان‌طور که در جریان هستید، در مواقعی که جمعیا به انتظار استادی در کلاس نشسته بودیم، ما ناخواسته در جریان سخنرانی‌های شما برای رفقای‌تان قرار می‌گرفتیم! از این رو هر هفته توصیفات زیبا و دلنشین و جذاب‌تان از کشور آمال و آرزو‌های‌تان یعنی آلمان را به کرات شنیده‌ایم! از برنامه‌های دقیق‌تان برای مهاجرت تحصیلی و شغلی و سپس شهروند تمام و کمال شدن‌تان هم با خبریم! جالب آن که انگلستان را هم به عنوان  رزرو در نظر گرفته‌اید تا در صورتی که آلمان نشد، حداقل آن جا را داشته باشید! البته فقط شخص شما نیستید که برنامه‌های آینده‌ی زندگی خود را با بلندگو جار می‌زنید و تلاش وافری برای جلب توجه دیگران دارید! کلا در این دانشکده، به تحصیل در خارج و مهاجرت، هم‌چون شاخ غول شکستن و هفت ‌خان رستم را طی کردن نگاه می‌شود! یکی از دوستان دیگر هم بودند که دقیقا مثل شما رفتار می‌کردند که در وبلاگ قبلی خود به ایشان هم نامه‌ای مختصر نوشتم! ولی خب آن بنده خدا هم به اندازه‌ی شما جوگیر و پر از اغراق نبود! شما دیگر شورش را در آورده و اظهار نظرهای عجیب و غریبی می‌کنید و حرف‌های گنده تر از دهان‌تان می‌زنید و همین باعث شگفتی همگان شده. باور بفرمایید که این بزرگ نمایی‌ها و غول و فرشته ساختن‌ها، واقع بینی را از شما گرفته و باعث می‌شود که همیشه در یک دور باطل و توهم زا زندگی کنید و دائما به دنبال کری خواندن با دیگر آدم‌ها باشید و وضعیت فعلی خود را هیچ‌گاه نشناسید! به عنوان یک هم‌کلاسی خواسته‌ای از حضرتعالی دارم! به محض رسیدن به خاک آلمان و زیارت دوستان موطلایی و چشم رنگی ژرمن‌تان، سوالی درباره‌ی نقش یکی از کشورهای اروپایی در ساخت سلاح شیمیایی با صدام و ترتیب دادن 387 حمله‌ی شیمیایی علیه خاک زادگاه‌تان بپرسید! صرفا من باب سنجیدن بار اطلاعات عمومی! یا اگر زبانم لال مجبور به ترک خاک آلمان و سکنی گزیدن در انگلیس شدید، از رفیق‌های زیباروی بریتانیایی‌تان درباره‌ی هولوکاست ایران در جنگ جهانی اول و ایجاد قحطی در کشوری که رسما اعلام بی‌طرفی نموده بود و کشت و کشتاری میلیونی، سوالی پرسیده و اگر صلاح دانستید کتاب دکتر محمد قلی مجد را هم برای کمی تورق در اختیارشان قرار دهید! صورتحساب خرید کتاب را هم بعدا برای بنده بفرستید! با کمال میل می‌پردازم! ایضا جواب سوال‌هایی را هم که از دوستان‌تان گرفتید، برای بنده ایمیل کنید تا اطلاعات عمومی ما هم بالا برود و چیزی کاسب شویم!

راستش را بخواهید مورد هفتم فقط یک گلایه‌ی کهنه است! امتحانات پایانیِ ترم سوم بود و ما با استاد کاف کلاس داشتیم! استاد کاف از آن‌هایی بود که به بالاترین نمره‌ی کلاس در صورتی که زیر بیست بود آن‌قدر اضافه می‌کرد تا نمره‌ی کامل شود و همان مقدار را به بقیه هم اضافه می‌کرد! مثلا اگر بالاترین نمره 16 شده بود به همه 4 نمره اضافه می‌کرد! از این رو طی یک تصمیم جمعی قرار شد که هیچ کس بیشتر از هجده ننویسد! در واقع دو سه نفر این پتانسیل را داشتند که حتی بیست شوند! آن دو سه نفر هم با کمال میل پذیرفتند! حتی خانوم ح.ب که بالاترین معدل را داشت و احتمالا نخوانده نمره‌ی کامل را می‌گرفت! شخص شما هم حسابی از این پیشنهاد استقبال کرده و بی ضرر خطابش کردید! موعد اعلام نتایج رسید و کاشف به عمل آمد که حضرتعالی تنها بیست کلاس شده‌اید! پوزش مرا بپذیرید ولی مجبورم که شما را بزدل، ترسو و بی معرفت خطاب کنم! شما می‌توانستید مانند یک انسان بالغ که در تصمیم گیری مستقل است، مقابل همه بایستید و بگویید که نمره‌ی دیگران به من ربطی ندارد و من برای خودم تلاش می‌کنم و حاضر به این ریسک نیستم! آن‌وقت شخصا این شجاعت و روراستی‌تان را تحسین کرده و نامه‌ها برای‌تان می‌نوشتم! ولی خب شما راه دیگر را برگزیدید! یحتمل قبل از امتحان از بیست گرفتن خود اطمینان نداشتید، پس آن تصمیم جمعی را به عنوان سوپاپ اطمینان پذیرفتید! به محض این که ورقه‌ی امتحانی را مشاهده کردید بر شما مسلم شد که به قول معروف بیست روی شاخ‌تان است! پس تمام قول و قرارها را فراموش کرده و شروع به نوشتن کردید! بچه‌های عصبانی کلاس هم در گروه واتساپی، موجی از حملات لفظی را به سمت‌تان روانه کردند! قبول دارم که بعضی حرف‌های‌شان به شدت زشت و زننده و غیرمنصفانه بود! ولی مطمئنا شما در جایگاه اخلاقیِ پند و اندرز دادن نبودید که با نوشتن پیامی با محتوای:«انسان جهان سومی، همیشه کم کاری خودش رو می‌ندازه گردن کسایی که تلاش کردن» گروه را ترک نمایید! البته ناگفته نماند که یکی دو ماه بعد بی سر و صدا توسط پارتنر گرامی‌تان دوباره وارد گروه شدید. تعدادی که اصلا قضیه را فراموش کرده بودند و دیگران هم دیگر حوصله‌اش را نداشتند!

چند مورد دیگری‌ هم مانده که دیگر از حوصله‌ی خودم و شما خارج است! بگذاریم برای بعد. همچنین حق دارید که از ادبیات عجیب و مسخره‌ی نامه گلایه کنید. بنده اصلا بلد نیستیم با این نوع از ادبیات نامه بنویسم! راستش را بخواهید از دیشب تا به همین لحظه یک حال و هوای الکی خوشی به من دست داده که ویر گرفته‌ام نامه‌هایم را به این شکلی که مشاهده فرمودید بنویسیم و کمی نمک بپاشم! بالاخره همه‌ی نمک‌ها را که شما نباید بپاشید! ما هم سهمی هر چند اندک داریم! و البته که نمک‌های هر دوی‌مان بدون طعم و بی‌مشتری هستند!

البته لازم به ذکر است که جناب آقای سعید که حتما او را می‌شناسید، چند باری قصد کرده بود که سر کلاس‌ها آبرو و حیثیت‌تان را ببرد و به قول خودش پوچی و بیهودگی‌تان را مانند چماقی به سرتان بکوبد! ولی بنده‌ی حقیر جلوی این گونه اعمال مخاصمه جویانه‌اش را گرفتم! این‌ها را نه از برای منت گذاری که به هدف اطلاع رسانی گفتم که مبادا در آینده مورد خطاب زبان تند و تیز سعید قرار بگیرید! بنده بهتر از هر کسی طعم نیش و کنایه و تحقیرهای نامبرده را چشیده‌ام و اصلا آن را توصیه نمی‌کنم!

دیگر حرفی نیست!

با آرزوی توفیق و بهروزی!

جناب آقای میکل آرتتای عزیز!

بنده برای شخص شخیص شما، احترام ویژه‌ای قائل بوده و به پروژه‌ و برنامه‌های‌تان برای آینده‌ی این باشگاه امید زیادی دارم. همچنین با توجه به توانایی‌ها و تجارب یک و نیم فصل اخیر، باور دارم که حضرتعالی، توانایی بازی گرفتن از یک چوب خشک و نازک را هم دارید! ولی باور بفرمایید امثال "میتلند نایلز"، "کولاسیناچ"، "ویلوک"، "موستفی" و "داوید لوئیز" ماقبل چوب خشک هستند و از این جماعت ابله و بی‌مقدار، بازیکنی در حد و اندازه‌ی نام این باشگاه پرافتخار، بیرون نمی‌آید. به این یکی دو بازی، درخشش "الننی" هم دلخوش نباشید! بازیکنی‌ست به شدت معمولی، با عملکردی سینوسی! یکی دو بازی به حدی چشم نواز بازی می‌کند که یاد و خاطره‌ی "پاتریک ویرا" را برای‌مان زنده می‌کند و باقی بازی‌ها عملکردی در حد علی چاقه-هم‌محله‌ای قدیم که فوتبالش افتضاح و سوژه‌ی کل محل بود- از خود نشان می‌دهد و حسابی حرص‌مان را درمی‌آورد. واضح و مبرهن است که تیم از عدم وجود یک هافبک خلاق بازی‌ساز رنج می‌برد و شما و دوستان‌تان هم اعتقادی به بازی مسوت اوزیل ندارید و نامبرده احتمالا در افکار شما جایگاه خاصی ندارد. هر چند بنده علاقه‌ و ارادت خاصی به اوزیل عزیز دارم، ولی به این تصمیم فنی شما، نهایت احترام را گذاشته و آن را می‌پذیرم. پس شایسته آن است که به فکر جایگزینی مناسب، برای این پست مهم و حیاتی باشید!

باخت امشب، فدای سر خودتان و آن کاپیتان‌ دوست داشتنی‌‌تان! ولی بدانید و آگاه باشید که ترکیب فعلی، هم به "حسام عوار" و هم به "توماس پارتی" نیازی مبرم و فوری دارد. عاجزانه تقاضا می‌کنم که زیر بار اجبار مدیریت برای انتخاب تنها یکی از این دو، نرفته و برای جذب هر دو، نهایت سماجت و کله شقی را به خرج دهید! 

به امید روزی که از شر کرونکه‌های خسیس و خبیث راحت شویم و یکی از آن عرب‌های پولدار و ولخرج که همچون این پدر و پسر آمریکایی، گدا مسلک نباشد، تملک این باشگاه را به عهده گرفته و میلیون‌ها هوادار را خوشحال و شادمان کند!

با آرزوی بهترین‌ها!

از طرف یکی از طرفداران سینه چاکی که امشب اگر کارد بزنید خونش در نمی‌آید، ولی هم‌زمان خوشمزه‌بازی‌اش گل کرده و نمک می‌ریزد!

سلام سعید!

اوضاع و احوالت چگونه است؟ دنیا به کامت می‌چرخد یا نه؟ با کلاس‌های آنلاین چه می‌کنی؟

چقدر تو بی‌معرفت و نامردی که هیچ وقت سراغی از من نمی‌گیری و جواب پیامک‌هایم را هم با کلماتی سرد و بی‌روح و گاه گزنده می‌دهی! البته جز این هم نمی‌شود از تو انتظار داشت! خودِ واقعی‌ات به دور از هر گونه دروغ و فریب و ظاهرسازی و بدون هیچ کم و کاستی، منعکس می‌شود در متن پیامک‌های سراسر فحش و تحقیرت! و من چقدر به این زبان تلخ و بی‌محلی‌های همیشگی‌ات، احساس نیاز می‌کنم! و شاید حتی دوست‌شان دارم. اولین بار خودت بودی که مرا به مازوخیست بودن متهم کردی دیگر؟!

ماجرای نامه‌ی قبل را که یادت می‌آید؟ اولین اتهامی که به من زدی و برای آن جلسه‌ی بازجویی مفصلی تدارک دیدی و مانند یک بازجوی ماهر و کهنه‌کار، بدون آن که خودم بفهمم، مجبور به اعترافم کردی! به زعم تو من انسانی بودم به شدت شخص پرست و درگیر آدم‌ها! به همین دلیل هم عکس چند نفر شخصیت مشهور مورد ‌علاقه‌ام را روی دیوار اتاقم زده‌ام و به همین خاطر در هر مسئله‌ای از فوتبال گرفته تا ادبیات و موسیقی و سینما یکی را برای خودم بت می‌کنم و می‌پرستم، حتی اگر از آن فرد و تخصصش اطلاعات کاملی نداشته باشم! و من نه آن موقع و نه حتی الان، اتهامم را قبول نداشته و ندارم. بازجویی‌ات هم به دور از انصاف و با روشی پر از دوز و کلک بود تا به مقصود نهایی‌ شومت برسی. شاید من در آن گفت و گو کمی اغراق کرده باشم، ولی این بهتان‌ها و افتراهای بی‌حساب و کتابت، با آن نحوه‌ی بیان پر از کلمه‌های قلبمه سلمبه‌ و گاه بی‌معنایت، به دور از واقعیت و تا حد زیادی مضحک‌اند!

فردای‌همان جلسه‌ی بازپرسی‌ بود که متن دفاعیات خودم را برایت پیامک کردم. تا چند ساعت هیچ جوابی ندادی! آن روزها که هنوز نمی‌شناختمت، فکر می‌کردم که احتمالا بی‌خیال ماجرا شده‌ای! طبیعتا هم باید می‌شدی! چرا باید برای اثبات یک،به تصور خودت، «حماقت و بلاهت» فردی دیگر، انقدر خودت را مشغول و درگیر کنی؟

ساعت نزدیک یازده شب بود که بر خلاف انتظارم، جواب دادی! از من خواسته بودی که عکس یکی از آن‌هایی که به دیوار اتاق زده‌ام را فردا با خودم به دانشگاه بیاورم! ترجیحا عکس آن یکی که بیشتر از بقیه دوستش دارم! گیج شده بودم که هدفت از این تقاضای عجیب و غریب چیست؟ هر چند اکنون که فکر می‌کنم، پیشبینی سناریوی مضحکی که برایم چیده بودی خیلی هم دشوار نبوده! نمی‌دانم چرا آن موقع هیچ جوره نتوانستم دستت را بخوانم! شاید بیش از حد روی پیروزی و برتری خودم، حساب باز کرده بودم!

فردا با قاب عکسی از غلامرضا تختی به دانشگاه آمدم. آن هم با این تصور که در مقابل دفاعیات محکم و متقن‌م که مو لای درزشان نمی‌رفت کم آورده‌ای و حالا هر حقه‌ای هم که بخواهی سوار کنی، فایده‌ای به حالت ندارد. از نظر من تو در یک بحث فلسفی(!) شکست خورده بودی و افتاده بودی به دریوزگی و انجام دادن اعمال شاقه!

آن روز کلاس مشترکی نداشتیم و تو پیامکی یک جایی را نزدیک در شرقی دانشگاه، به عنوان محل قرار تعیین کردی!

سر ساعت آن‌جا بودم. بی‌خیال ایستاده بودم و بادام‌های بوداده‌ای که مادرم درست کرده بود را یکی یکی می‌خوردم. ناگهان دیدم که با همان کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته‌ی بی‌ریختت، مستقیم و با قدم‌هایی سریع و محکم به سمتم می‌آیی. در فاصله‌ی دو سه قدمی‌ام ایستادی و به سرعت موبایلت را از جیبت درآوردی. متن دفاعیه‌ام را بلند بلند خواندی. چند ثانیه‌ای بدون هیچ صحبتی به چشمانم خیره شدی و من هم نگاهی پیروزمندانه تحویلت دادم. با لحنی آرام و خیلی شمرده خواستی که قاب عکس را نشانت بدهم. در کیفم را باز کردم و با طمانینه و آرامش، خواسته‌ات را عملی کردم. نگاهی گذرا به قاب عکس انداختی و بعد با صدایی بلندتر از هنگامی که دفاعیه را می‌خواندی گفتی:«بندازش تو سطل آشغال!» و به سطل آشغالی در همان نزدیکی اشاره کردی! گیج و منگ نگاهت می‌کردم. همه چیز دستگیرم شده بود. نقشه‌ی ساده‌ای که چیده بودی و من احمق نمهمیده بودم. حالا اگر دستورت را اجرا می‌کردم بی برو و برگرد از آن تهمت‌های خیالی‌ات تبرئه می‌شدم و اگر هم مقاومت می‌کردم، تو پیروز میدان می‌شدی و من شکست خورده! توپ را انداخته بودی در زمین من و همه چیز به خودم بستگی داشت. تو می‌دانستی که من تا چه حد به تختی دلبستگی دارم. دوران اکران سینمایی «غلامرضا تختی» بود و خودت شاهد بودی که من بیش از ده بار فیلم را در سینما دیده بودم. چند باریش را هم از خودت دعوت کردم که همراهی‌ام کنی و بی‌درنگ رد کردی! شاهد دوره گردی‌ها و دعوت از بقیه‌‌ی بچه‌ها برای دیدن فیلم و سخنرانی‌های آتشین و پر حرارتم درباره‌ی تختی‌یی که هنوز مظلوم است و ناشناخته و فراخوانم برای بیشتر شناختن او، بودی! دیده بودی که هر کسی را می‌دیدم که فقط درباره‌ی مرگ تختی کنجکاو می‌شد و صرفا از آن حرف می‌زد کفری می‌شدم و همان حرف‌های فیلم را تحویلش می‌دادم که چرا بقیه‌ی مراحل زندگی جهان پهلوان، کنجکاوت نمی‌کند و گیر داده‌ای به کم اهمیت‌ترین مرحله‌ی زندگی‌اش! تختی قبل از آن روز نفرین شده تمام شد و مرد! این که مرگش خودکشی بوده یا قتل چه فرقی می‌کند؟  قبلا از خودم شنیده بودی که فیلم، مستند، مصاحبه، مقاله و متنی درباره تختی نیست که از دست داده باشم. حتی زمانی هم پیکسلی با عکس تختی به کیفم می‌زدم. و حالا تو می‌خواستی مرا مجبور کنی که عکس این اسطوره‌ی دوست داشتنی زندگیم که زل زدن به چشمانش آرامش وجودم شده بود را بیندازم درون سطل آشغال، میان آن همه کثافت!

بالاخره از سرگشتگی و تحیر بیرون آمدم و با لحنی قرص و محکم پاسخ دادم:«قطعا این کار رو نمی‌کنم! تو دیوونه‌ای!» و جدال کلامی تند و تیزی بین‌مان برقرار شد. تو دست بالا را گرفته بودی و با لبخندی کشدار و وقیحانه حرف می‌زدی و من با عصبانیت و بالا و پایین پریدن و مشت‌هایی گره کرده.

می‌گفتی که اگر صاحب عکس را نمی‌پرستی و تا مرتبه‌ی خدا بودن بالایش نمی‌بری، پس نباید مقاومت کنی!‌ گفتم این کار توهینی است بی دلیل و احمقانه. جواب دادی که قطعا این طور نیست و پر واضح است که داری مثل بچه‌ها بهانه می‌گیری!آخر به کجای این عالم برمی‌خورد که تو یک عکس را دور بیندازی؟ 

گفتم که مثلا اگر من این حماقتی را که می‌گویی انجام دهم از تمام آن گناهان خیالی‌یی که به من نسبت داده‌ای پاک و مبرا می‌شوم؟! جواب دادی که قطعا! علاوه بر آن گام بلند و مهمی برمی‌داری برای کمی آدم شدن!

عکس را به داخل کیفم برگرداندم. از حالت تدافعی‌ام بیرون آمدم و یک لحظه همه چیز برایم به شدت بی‌معنا و مفهوم شد. دلیلی نداشت سر ماجرایی که آن‌چنان اهمیتی هم نداشت، آنقدر به پر و بال هم بپیچیم و لیچار بار یک‌دیگر کنیم! اگر شخص ثالثی این‌جا بود؛ از این بحث و ستیزه‌های‌ بیهوده‌مان به خنده نمی‌افتاد و بی‌کار و علاف خطاب‌مان نمی‌کرد؟ مثل این‌که راستی راستی باورت شده که خودت بازجویی و من هم متهم! اصلا گیریم که تو عین حقیقت و راستی را می‌گویی و من چرند و یاوه! چه کسی رسالت سنگین آدم کردن و از اشتباه درآوردن من را به عهده‌‌ات گذاشته که این ‌‌طور برایش تلاش می‌کنی؟

در کیفم را بستم و خواستم که بروم. با چشمانی دریده و به طرز لج درآری، نگاهم کردی و گفتی:«اصل دوم، هیچ وقت با آدمی که بیشتر از خودت می‌فهمه وارد بحث نشو!»

 

می‌دانی سعید! مرور خاطرات‌مان، برای من چندین حس مختلف را تداعی می‌کند. گاهی ذوق زده می‌شوم، گاهی عصبانی، گاهی می‌خندم و بعضی وقت‌ها هم دلم می‌خواهد باز آن روزها تکرار شود! 

 

حالا بگذار کمی از آن لحن تند نامه‌های قبلی فاصله بگیرم و این بار از این حقیقت بگویم که دلم واقعا برایت تنگ شده. دلم برای تک تک آن اصول شانزده‌گانه‌ات که ابزاری شده بود برای آزار من و دیگران و تا آن روز فقط دوتای‌شان را می‌دانستم هم تنگ شده! از همه بیشتر دلم برای کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته‌ات تنگ شده!

امیدوارم تا قبل از نامه‌بعدی، جواب پیامکی که همین امشب برایت فرستاده‌ام را بدهی!

رفیقی که هیچ وقت نمی‌تواند رهایت کند،

 محسن!

 

 

سلام سعید.

از دیروز تا همین لحظه که این نامه را می‌نویسم، به هیچ کدام از پیامک‌هایم جوابی نداده‌ای. از این که نسبت به متن‌های بلند بالایی که برایت می‌نویسم بی توجهی می‌کنی، لجم در نمی‌‍‌آید، پس بی‌خود و بی‌جهت  فکر نکن که برای من اهمیتی داری. اصلا به درک که جواب نمی‌دهی.

ساعت نزدیک دو نصفه شب است و من در همان اتاقی که یک بار برای صرف چایی و گپ زدن به آن دعوتت کردم، نشسته‌ام. یادت که می‌آید؟ اوایل آشنایی‌مان بود! ابتدا قبول نمی‌کردی. دلیلش را که می‌پرسیدم فقط سرت را تکان می‌دادی! چند باری اصرار کردم و نتیجه نداد و من هم بیخیال ماجرا شدم! هنوز ده دقیقه‌ای نگذشته بود که بی هوا گفتی:«باشه میام! هفت اونجام!» و بدون خداحافظی راهت را کشیدی و رفتی! برگشتم خانه و با شور و ذوق وصف ناپذیری، شروع کردم به تر و تمیز کردن اتاق. جارو برقی کشیدم، گردگیری کردم، شیشه‌های پنجره را دستمال کشیدم، تختم را مرتب کردم و آخر از همه، روی میزم را که پر از خرت و پرت بود، حسابی خلوت کردم. ساعت نزدیک هفت شد. می‌دانستم که زنگ خانه را نمی‌زنی پس خودم پیش دستی کردم و دقیقا سر ساعت هفت، در خانه را باز کردم. پالتویی سیاه و بلند پوشیده بودی و کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته به سر داشتی! با حالت شق و رقی ایستاده بودی پشت در و با پاهایت روی زمین ضرب گرفته بودی. به یکدیگر خیره شدیم، من با شور و هیجان و تو لاقید و بی تفاوت. با یک دست کنارم زدی و وارد خانه شدی. خواستم به سمت اتاقم راهنمایی‌ات کنم که گفتی خودم می‌دانم! در را باز کردی و وارد اتاق شدی و چراغ را روشن کردی! من هم وسط راهرو ایستاده بودم و کمی گیج شده بودم. با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و سینی چای را برداشتم و آمدم سمت اتاق. نشسته بودی روی تخت. دست‌هایت را در سینه‌ات جمع کرده بودی و با دقت و وسواس زیادی اتاق را ورانداز می‌کردی. انگار که به دنبال نشانه‌ای از یک جرم یا جنایت بودی. میز کوچک عسلی را که از قبل به اتاق آورده بودم، گذاشتم روبرویت. سینی را روی آن گذاشتم و پرسیدم که با قند می‌خوری یا خرما؟ ولی تو اصلا حواست نبود و غرق تماشای دیوارهای اتاق شده بودی. ناگهان خیره شدی به چند قاب عکس روی دیوار. چشم‌هایت گرد شد و خون در صورتت دوید! انگار همان چیزی که منتظرش بودی را پیدا کردی! خشمی کل وجودت را گرفت و لب‌هایت در هم پیچید و چشم‌هایت تنگ شد. ناگهان بلند شدی و بی هیچ مقدمه‌ای گفتی:«حاضرم تا آخر عمرم تو یه طویله‌ی پر از کثافت زندگی کنم ولی یک ثانیه اینجا نمونم!» کلاهت را به سر کردی و با عجله و آشفتگی و قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفتی. چند ثانیه بعد هم صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید. ماتم برده بود و حیران و مبهوت به همان جایی که تا چند لحظه قبل نشسته بودی زل زده بودم. گه‌گیجه گرفته بودم و هنوز درست قضیه را درک نکرده بودم. کم کم به خودم آمدم. برگشتم و نگاهی به عکس‌ها انداختم. طوری نگاه‌شان می‌کردم که انگار بار اولی است که متوجه وجودشان شده‌ام. هر چه با خودم فکر می‌کردم نمی‌فهمیدم که چرا چهار عکس از چهار آدم مشهوری که دوست‌شان دارم، تا این حد تو را خشمگین و متلاطم کرد!

فردا که آمدم دانشگاه، دیدم که تنها روی یک نیمکت نشسته‌ای و طبق عادت ناخن‌هایت را می‌جوی. صورتم را کج کردم و با سرعت از روبرویت رد شدم. جوری هم رد شدم که بفهمی از دستت ناراحت و رنجیده و حتی کفری‌ام. آن موقع هنوز درست و حسابی نمی‌شناختمت و گرنه باید می‌دانستم که ناراحت شدن یا نشدن بقیه، برای تو پشیزی اهمیت ندارد. مطمئنم که مرا دیدی و به حدی بی اعتنایی کردی که انگار اصلا مرا نمی‌شناسی! دو سه روز به همین منوال گذشت. نه من به تو اهمیت می‌دادم و نه تو به من. واضح بود که بی‌تفاوتی تو واقعی بود و از من ساختگی. طاقت نیاوردم. روز چهارم بود که بالاخره آمدم سمتت و بدون هیچ حرف اضافه‌ای پرسیدم:«چرا اون روز اون چرت و پرت رو گفتی و بعد هم دمت رو گذاشتی رو کولت و رفتی؟» انگار که از قبل منتظرم بودی! بدون این‌که از  ظاهر شدن ناگهانی‌ام جا بخوری، به سرعت و با لحنی محکم  جواب دادی:

-از آدمای سست و ضعیف متنفرم.

-منظورت منم الان؟

-تو هم یکی‌شون هستی!

-دقیقا چطور به این نتیجه رسیدی که من سست و ضعیفم؟

-اون اتاق، اتاق یه آدم سست و ضعیف بود.

-یعنی از اتاقم فهمیدی؟

-آره دیگه!

-اتاق آدمای سست و ضعیف با اتاق آدمای محکم و قوی چه فرقی دارن مگه؟

-خیلی فرقا دارن! حوصله ندارم همه‌شون رو بگم که!

-چیه اتاق من تو رو به این نتیجه رسوند که من ضعیفم؟ که اونطور بهم توهین کنی و بری؟

-چون عکس آدما رو می‌زنی رو دیوارت!

-خب؟

-آدمایی که مشخصه تو ذهنت ازشون یه اسطوره و قهرمان ساختی و می‌پرستی‌شون و دائما به اونا فکر می‌کنی و تمام دغدغه‌ت تو زندگیت دونستن سرگذشت اوناست.

-هر کسی تو زندگیش یه سری قهرمان داره خب! چیز غیرعادی‌ای هست مگه؟

-دقیقا! آدمای عادی و احمقن که واسه خودشون قهرمان سازی می‌کنن! احمقام که همیشه اکثریت‌اند!

-چرند نگو! خودت رو هم حتما جز خواص و اقلیت عاقل می‌دونی!

-این‌که من جز چه دسته‌ای هستم فعلا دردی از تو دوا نمی‌کنه! به اوضاع بی‌ریخت خودت برس!

مکالمه به بدترین وجه ممکن پایان یافت و از هم جدا شدیم. آتشی در وجودم برافروخته شده بود و دلم می‌خواست که برگردم و مشتی محکم به دهانت بزنم و دندان‌هایت را خرد کنم! به خودم قول شرف دادم که دیگر سمتت نیایم! نه تنها از آن رفتار زشتت شرمنده نبودی که خودت را صاحب حق هم می‌دانستی و موعظه‌ام می‌کردی! تک تک جمله‌هایی که می‌گفتی مدام در ذهنم تکرار می‌شدند و هر بار به خودت و جد و آبادت بدترین فحش‌ها را می‌دادم. با خودم می‌گفتم امکان ندارد که دیگر سراغی از تو بگیرم! اصلا چقدر احمق بودم که به انسان خودشیفته و بی‌ادبی مثل تو نزدیک شدم و حتی به اتاقم دعوتت کردم! خاک بر سرم که انقدر زود با آدم‌ها صمیمی و پسرخاله می‌شوم.

زیر سقف اتاق و پشت میزم نشسته بودم و فکر کردن به حرف‌های گستاخانه‌ و بی‌شرمانه‌ات داشت مرا تا مرز جنون می‌کشید! از طرفی تصمیم قطعی گرفته بودم که دیگر کاری به کارت نداشته باشم و از طرفی دیگر تشنه‌ی این بودم که جوابی درخور و شایسته به خزعبلاتت بدهم و پوزه‌ات را به خاک بمالم. این‌که می‌دانستم، تو هم‌زمان در بی‌قیدی محض به سر می‌بری و به من  فکری نمی‌کنی، آتشم را تندتر می‌کرد. ناگهان مشتی روی میز کوبیدم و داد زدم:«مرتیکه‌ی خودپرستِ پرادعا!» و همان لحظه تصمیم گرفتم که فردا بیایم و با یک پاسخ ویران کننده، تحقیرت کنم تا حساب کار دستت بیاید. شروع کردم به آماده کردن جواب و انتخاب جملات و کلمات. می‌خواستم بگویم که هر انسانی در زندگیش به یک یا چند آدم که برای او نقطه مرجع وجودی باشند، نیاز دارد. آدم‌هایی که هروقت به آن‌ها فکر می‌کند وجودش  تشنه‌ی معنا و مفهوم شود. آدم‌هایی که او را به سمت متعالی بودن نزدیک کنند و به کارها و افکارش ارزش و اعتبار بدهند. آدم‌هایی که بتوانند جلوی طوفان‌زدگی زندگی‌ را بگیرند و از گم گشتگی و بلاتکلیفی نجاتش دهند. البته که این آدم‌ها برای هر کسی متفاوت است. ممکن است برای کسی یک شاعر یا نویسنده باشد و برای دیگری یک دانشمند یا فیلسوف و یا حتی یک ورزشکار! و صد البته که قرار نیست، تمام جنبه‌های فکری و رفتاری آن ها نیز برای ما دلیل و حجت باشد. شاید یک جمله از آن‌ها نیز برای ما حکم همان نقطه مرجع وجودی باشد!حالا تو می‌خواهی اسم این آدم ها را بگذار قهرمان یا اسطوره یا هر زهرمار دیگری که دلت خواست. من هم مثل بقیه چندتایی از این نقطه مرجع‌ها برای خودم دارم. این‌که فکر می‌کنی آن‌ها را می‌پرستم هم مهمل است و حاصل یک تفکر معیوب و بدبین!

لحنم به شدت تند و زننده شده بود و از این بابت احساس منزجرکننده‌ای داشتم. نباید آن حرف‌ها را می‌زدی و این طور رابطه‌مان را شکرآب می‌کردی! بی‌تفاوت بودن و گاهی نیش و کنایه زدنت چیز تازه‌ای نبود. آن را به عنوان بخشی از شخصیتت پذیرفته بودم. تصور می‌کردم که یکی دو رفتار بد داری و هزار رفتار خوب. البته‌ هیچ کدام از آن رفتارهای خوب را نمی‌توانستم نام ببرم ولی با خودم می‌گفتم که حتما وجود دارند و به زودی پیدای‌شان می‌کنم.

روز موعود رسید. از دور دیدم که سربالاییِ به طرف دانشکده‌ی جدید را گرفته‌ای و با گام‌های بلند و ریتم دار راه می‌روی. دنبالت آمدم. وارد دانشکده شدی. از پله‌ها بالا رفتی. رسیدی طبقه‌ی اول و روی یکی از آن صندلی‌های فلزی نشستی. آرام آرام نزدیکت شدم و با فاصله‌ی دو صندلی کنارت نشستم. آماده‌‌ی حمله و یورش بودم و منتظر یک جرقه. برگشتی سمتم و صمیمانه سلام و احوال پرسی کردی! اصلا انتظار این لحن گرمت را نداشتم. صد و هشتاد درجه تغییر کرده بودی و هیچ شباهتی به سعید قبلی نداشتی. خشکم زده بود و جواب احوال پرسی‌هایت را با مکث و تاخیر می‌دادم. گرم صحبت شدیم و من هم کم کم یخم باز شد. از موضوعات بی‌ربط و پراکنده حرف می‌زدی! مثل اوضاع کلاس‌ها، وضعیت آب و هوا، غذای سلف، فیلم‌های در حال اکران، بازی‌های فوتبال‌ هفته‌ی قبل و...

با خودم فکر می‌کردم که احتمالا با این حرف‌ها می‌خواهی به من بفهمانی که کدورت‌ها و اختلافات را فراموش کنیم و به رفاقت‌مان ادامه دهیم. عمیقا خوشحال شده بودم و احساس سرزندگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. تازه صحبت‌های‌مان گل انداخته بود که ناگهان حالت چهره‌ات عوض شد و شبیه حیوان وحشی و درنده‌ای شدی که موفق به یک شکار بزرگ و لذیذ شده ‌است . قهقه‌ی خنده را سر دادی و با صدایی بلند و لحنی پیروزمندانه شروع کردی به سخنرانی!

-می‌بینی؟ حالا دیگه خودت فهمیدی؟

-چی رو؟

-درباره هر چیزی که حرف می‌زنیم، تو توش یه آدم رو بت می‌کنی و می‌پرستیش! تو ذاتا حقیری و دائما به فکر آدما. می‌میری واسه این‌که تا حد پرستیدن بالا ببریشون و یه ریز مجیزشون رو بگی. متعصبی و نفهم. اگر فرض کنیم اون قهرمانای خیالیت نباشن یه روز هم نمی‌تونی زندگی کنی! به چنان وضع رقت‌انگیزی می‌افتی که خودت کار خودت رو تموم می‌کنی!

خشکم زده بود و لال شده بودم. تمام حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم را فراموش کرده بودم. البته که اگر به یاد هم می‌آورم توفیر چندانی نداشت.  

حقه‌ی کثیف و رذیلانه‌ات گرفت! با آن حال و احوال پرسی پر شور و حرارت و مطرح کردن موضوعات پراکنده و بی‌ربط، حالت تهاجمی‌ام را از بین بردی و حواسم را پرت کردی. افسار گفتگوی‌مان را به دست گرفتی و دقیقا  به همان جایی که از قبل نقشه‌اش را کشیده بودی بردی و به موقع زهرت را ریختی.

با شکوه و جلال، مانند فرمانده ارتشی که شهری را فتح کرده و دشمنش را به خاک سیاه نشانده، از صندلی‌ات بلند شدی. آرام و با طمانیه خم شدی و سرت را نزدیک گوشم آوردی و با صدایی نجوا مانند گفتی:«اصل اول: هیچ قهرمانی وجود نداره!» و هم زمان با نوک انگشت اشاره‌ات، سه بار به پیشانی‌ام ضربه زدی!

نور لپ‌تاپ در این تاریکی چشم‌هایم را می‌سوزاند. انگشتان دستانم هم دیگر یاری نمی‌کنند. حوصله‌ام  هم دیگر نمی‌کشد!

پس فعلا برو به درک!