بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جمعه» ثبت شده است

+وقتی با ماشین داریم از وسط خیابونای کج و معوج شهر می‌گذریم، یه دفعه‌ای به خودم میگم یعنی من تا کی تو این شهر می‌مونم؟ چرا حسم نسبت به این خیابونا انقدر عجیبه و گنگ؟ باقی روزای هفته خیلی ازشون بدم نمیاد! حتا دوست دارم عصر تو پیاده روهاشون قدم بزنم و به ویترین مغازه‌ها نگاه کنم و یه سیگاری هم این وسط بکشم! تا میدون اصلی شهر پیاده برم و بشینم رو یکی از نیمکتا و چشم بدوزم به پیرمردایی که دور هم جمع شدن و دارن با هم حرف می‌زنن! یا دو سه تا پیرمرد ژنده پوش دیگه که یه سری خرت و پرت دست دوم و داغون میفروشن و سیگار از دستشون نمی‌افته! یا بچه‌هایی که با ذوق و شوق یه بستنی قیفی دستشون گرفتن و میدوون! ولی جمعه‌ که میشه حالم از هر چی خیابونه تو این شهر بهم می‌خوره! هی به خودم میگم من چرا اینجام؟ اینجا واسه من کمه و بی‌ارزش! اصلا این جا واسه من هیچ معنا و مفهومی نداره! گاهی فکر می‌کنم جمعه‌ها خیابونا باریک میشن و پیاده‌روهاشون محو!

++به قبرستون شهر ما میگن گلستان شهدا. مامان باید هر جمعه بره سر خاک بابا! سه نفری جمع میشیم دور بابا و اول یه فاتحه می‌خونیم. بعد من میرم و یه بوکه آب میارم واسه شستن سنگ قبر و آب دادن به درخت پشت سنگ. داداشم هم میره سر خاک یکی از شهیدا! گمونم تو دوران مدرسه‌ش قبل از یه اردویی میارنشون اینجا و بهشون میگن هر کدومتون برید مزار یکی از شهدا و باهاش رفیق شید و از این جور داستانا! اونم از اون موقع تا حالا به تعهد و رفاقت خودش نسبت به اون شهیده پایبنده! من الکی تظاهر می‌کنم که خیلی از گلستان شهدا خوشم نمیاد و چندان علاقه‌ای به رفتش توش ندارم! ولی خب من عاشق اون حس سبکی بعد از دیدن اون همه سنگ قبرم! 

+++نشستم تو حیاط خونه‌ی آقاجون و ننه‌جون! درخت اناری که سال به سال کم بار و کم بارتر میشه به همراه یه درخت انجیر پیر و یه درخت موی همیشه آفت زده جلو چشمامن! درختای این خونه انگار ارتباط خیلی نزدیکی با صاحبشون دارن! هر چی آقاجون پیرتر و بی‌حوصله‌تر و کم‌حرف‌تر میشه اونام خشک‌تر و کم‌بارتر میشن و هر سال یه درد و مرض جدید میگیرن! آقاجون با اون عینک ته استکانیش ساکت و آروم نشسته رو ایوون و با تسبیحش ذکر میگه و هر چند وقت یه بار پشه کش کنار دستشو برمیداره و به سمت یه پشه‌ی بینوا حمله ور میشه! سه تا داییام  به همراه یکی از خاله‌ها اون ور حیاط یه جلسه‌ی سری گرفتن و با هم دیگه حرف میزنن! البته با صدای خیلی آروم! فقط بعضی وقتا صدای فحش دادن دایی وسطیه به گوشم میرسه! ننه‌جون هم تو خونه‌ نشسته روی مبل و داره با مادر زنداییم که اومده عیادتش حرف میزنه! ننه‌جون حالش اصلا خوب نیست! به زور می‌تونه راه بره! به زور می‌تونه حرف بزنه! جون انجام دادن کم‌تر کاریو داره! از همه بدتر اینه که اصلا دیگه حرف نمیزنه! ساکتِ ساکته! دقیقا مثل آقاجون! وای که چقدر دلم تنگ شده واسه اون وقتایی که مینشست کنارم و دستشو میکشید رو سرمو قربون صدقه‌م میرفت و پیشوینمو ماچ می‌کرد. همیشه با ما نوه‌هاش فارسی صحبت می‌کنه ولی ترکی قربون صدقه‌مون میره! 

+++پسر خاله‌م میاد و به جمع من و داداشم و آقاجون ملحق میشه! بزرگترین نوه‌ی خانواده‌ست و فکر کنم دوازده سیزده سالی بزرگتر از منه! یه پسر نه ساله هم داره!

-خب آقا محسن چه خبر؟

-سلامتی! خبری نیست!

-ای بابا! یعنی کلا هیچ خبری نیست؟

-نه حقیقتا! خبر خاصی نیست!

-به کی رای دادی؟

-خصوصیه!

-مثل رتبه‌ کنکور؟

-نه! اون فقط در حالتی خصوصیه که گند زده باشی! اگه خوب باشه نه تنها خصوصی نیست، بلکه دلت میخواد عالم و آدم ازت بپرسن که رتبه کنکورت چند شده!

-خب پس مثل شرت و مسواکه!

-آره شاید!

-کی درست تموم میشه؟

-دو یا سه ترم دیگه!

-دو سه ترم یا دو و نیم ترم؟

-اگه درسا مطابق اون چیزی که بخوام ارائه بشه دو ترم اگر نه سه ترم!

-خوبه! درس بخون بیرون خبری نیست! دیگه هیچ کسیم نمی‌تونه بهت گیر بده زن بگیر! یه بهونه‌ی خوب داری واسه در رفتن از زیرش! بمون تو دانشگاه تا میتونی!

-نمیدونم چی بگم والا!

-گربه‌های آقاجونو دیدی؟

-شنیدم درباره‌شون ولی هنوز ندیدمشون! 

-بیا بریم نشونت بدم!

-حمله نکنن سمتمون یه وقت؟

-توله گربن بابا! خجالت بکش اصلا! بچه‌ی فریدن مگه از گربه‌ میترسه؟!

اول یه عکس ازشون نشونم داد و بعد رفتیم که ببینیمشون ولی خب اون موقع فقط یکیشون بود! تقریبا طلایی رنگ بود با رگه‌ها سفید! خیلی کوچولو بود و خوشگل! دو سه تایی گربه‌ن که به آقاجون پناه اوردن و اونم بهشون آب و غذا میده! ظهرا پشت بشکه‌ی گوشه‌ی حیاطن و شبا تو پارکینگ می‌خوابن!

++++شب توی پشه بند روی پشت بوم خونه‌ایم! تقریبا همه جا ساکته و یه باد خنکی هم می‌وزه! داداشم با هندزفری تو گوشش خوابیده! مامان با گوشیش بازی می‌کنه و منم کتاب می‌خونم! مامان برمی‌گرده به سمتم و میگه چرا دیگه از فرهاد نمی‌خونی واسه‌م؟ واکنشی نشون نمیدم! بعد از قصد شروع میکنه به اشتباه خوندن ترک «کودکانه»! میدونه این کار حسابی عصبانیم میکنه! یکم می‌گذره و بعد میگه دارم چرت و پرت می‌خونم نه؟ میگم آره و با گوشیم خود آهنگو پخش می‌کنم براش. آهنگ تموم میشه. نگاش میکنم. خوابیده! حالا من باز بگم فرهاد صداش بعضی وقتا مثل لالایی می‌مونه و تو بگو نه!

+++++بیشتر می‌نویسم! حتا اگه کسی نخونه! مهم نیست که خوب نوشتن و علائم نگارشی و این جور مسائلو بلد نیستم! من فقط  می‌نویسم که بوی کندرو زنده نگه دارم، چون این وبلاگ بخشی از وجود منه! یه بخش مهم و حیاتی!

پنجره‌ای باز، نسیمی ملایم، آسمانی گرگ و میش و پوشیده از ابرهای سیاه، صدای دعا و اذان مسجد، قابی از درخت‌های خیابان و شاخه‌های رقصان‌شان که با نور تیر چراغ برق خیابان، نورانی شده‌اند و منظره‌ای زیبا و تماشایی ساخته‌اند. 

فرهاد از جمعه‌ای که عمر هزار ساله دارد و غم در آن بیداد می‌کند و آدم‌هایی که از دست خودشان خسته شده‌اند و با لب‌های بسته فریاد می‌زنند، می‌خواند! 

با تمام وجود، آرزو می‌کنم که ای کاش، فردا به جای این‌که ساعت هشت صبح، مانند برج زهرمار و با حس رخوت و وارفتگی از خواب بلند شوم و  پشت میز و لپ تاپم بنشینم و در حالی که با بی میلی تمام یک لیوان نصفه شیر می‌خورم و چندتایی بیسکویت‌ کنجدی سق می‌زنم و منتظر شروع کلاس هستم، ساعت پنج صبح و با صدای دل‌انگیز مادرم بیدار می‌شدم. آب یخ به صورتم می‌پاشیدم و از سرما دندان‌هایم می‌لرزیدند و بدنم مورمور می‌شد! صدای زمزمه‌هایِ بعد از نماز مادرم در گوش‌هایم می‌پیچیدند و شروع می‌کردم به صبحانه خوردن! بعد از آخرین لقمه‌ی صبحانه برای آمده شدن به اتاقم بازمی‌گشتم و از این که هوا دوباره سرد شده و می‌توانم گرمکن آرسنالم را بپوشم، احساس خوشبختی عمیقی می‌کردم. کوله‌پشتی‌ام را روی شانه‌‌هایم می‌انداختم و در هوایی که هنوز روشن نشده، از خانه بیرون می‌زدم و سکوت عمیق خیابان‌های همیشه شلوغ شهر، آرامش عجیبی را در سراسر وجودم جاری می‌کرد. صدای آواز پرنده‌ها، گربه‌های هراسانی که این‌ور آن‌ور می‌دوند، صدای بلند رادیوی کله پزی که با پیراهن زرد بدرنگش پشت دخلش نشسته و به خیابان زل زده، نانواهای ترک زبان محل و شوخی‌ها و خنده‌های مستانه‌شان، سربازهای منتظر اتوبوس و معدود آدم‌های سحرخیزی که هر کدام با هدفی متفاوت این موقع صبح از خانه بیرون زده‌اند، همه حس هنوز زنده بودن و زندگی کردن را برایم می‌ساختند. می‌رسیدم به ایستگاه اتوبوس‌های دانشگاه و راننده‌هایی را می‌دیدم که دور هم جمع شده‌اند و ابری از دود سیگار را اطراف خودشان درست کرده‌اند و با هم گپ می‌زنند و گاهی هم سوال‌های«کدوم‌ در شرقی میره؟» «کدوم‌ در غربی میره؟» «مهاجرم میره آقا؟» دانشجوها را جواب می‌دهند! سوار اتوبوس می‌شدم و یکی از صندلی‌های کنار پنجره را برای نشستن انتخاب می‌کردم! با سری که به پنجره‌ی سرد اتوبوس تکیه داده و هدفونی در گوش و صدای فرهاد و عینکی بخار گرفته، دانشجوهایی که با عجله و دوان دوان به سمت اتوبوس‌ها می‌آمدند را تماشا می‌کردم.

 

سرعت باد بیشتر می‌شود و چراغ اتاق دختر همسایه روشن می‌شود و فرهاد ادامه می‌دهد:«جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه، خنجر از پشت میزنه، اون که همراه منه، داره از ابر سیاه خون می‌چکه، جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه!»

و جمعه‌ای که هنوز تمام نشده...