و جمعهای که هنوز تمام نشده...
پنجرهای باز، نسیمی ملایم، آسمانی گرگ و میش و پوشیده از ابرهای سیاه، صدای دعا و اذان مسجد، قابی از درختهای خیابان و شاخههای رقصانشان که با نور تیر چراغ برق خیابان، نورانی شدهاند و منظرهای زیبا و تماشایی ساختهاند.
فرهاد از جمعهای که عمر هزار ساله دارد و غم در آن بیداد میکند و آدمهایی که از دست خودشان خسته شدهاند و با لبهای بسته فریاد میزنند، میخواند!
با تمام وجود، آرزو میکنم که ای کاش، فردا به جای اینکه ساعت هشت صبح، مانند برج زهرمار و با حس رخوت و وارفتگی از خواب بلند شوم و پشت میز و لپ تاپم بنشینم و در حالی که با بی میلی تمام یک لیوان نصفه شیر میخورم و چندتایی بیسکویت کنجدی سق میزنم و منتظر شروع کلاس هستم، ساعت پنج صبح و با صدای دلانگیز مادرم بیدار میشدم. آب یخ به صورتم میپاشیدم و از سرما دندانهایم میلرزیدند و بدنم مورمور میشد! صدای زمزمههایِ بعد از نماز مادرم در گوشهایم میپیچیدند و شروع میکردم به صبحانه خوردن! بعد از آخرین لقمهی صبحانه برای آمده شدن به اتاقم بازمیگشتم و از این که هوا دوباره سرد شده و میتوانم گرمکن آرسنالم را بپوشم، احساس خوشبختی عمیقی میکردم. کولهپشتیام را روی شانههایم میانداختم و در هوایی که هنوز روشن نشده، از خانه بیرون میزدم و سکوت عمیق خیابانهای همیشه شلوغ شهر، آرامش عجیبی را در سراسر وجودم جاری میکرد. صدای آواز پرندهها، گربههای هراسانی که اینور آنور میدوند، صدای بلند رادیوی کله پزی که با پیراهن زرد بدرنگش پشت دخلش نشسته و به خیابان زل زده، نانواهای ترک زبان محل و شوخیها و خندههای مستانهشان، سربازهای منتظر اتوبوس و معدود آدمهای سحرخیزی که هر کدام با هدفی متفاوت این موقع صبح از خانه بیرون زدهاند، همه حس هنوز زنده بودن و زندگی کردن را برایم میساختند. میرسیدم به ایستگاه اتوبوسهای دانشگاه و رانندههایی را میدیدم که دور هم جمع شدهاند و ابری از دود سیگار را اطراف خودشان درست کردهاند و با هم گپ میزنند و گاهی هم سوالهای«کدوم در شرقی میره؟» «کدوم در غربی میره؟» «مهاجرم میره آقا؟» دانشجوها را جواب میدهند! سوار اتوبوس میشدم و یکی از صندلیهای کنار پنجره را برای نشستن انتخاب میکردم! با سری که به پنجرهی سرد اتوبوس تکیه داده و هدفونی در گوش و صدای فرهاد و عینکی بخار گرفته، دانشجوهایی که با عجله و دوان دوان به سمت اتوبوسها میآمدند را تماشا میکردم.
سرعت باد بیشتر میشود و چراغ اتاق دختر همسایه روشن میشود و فرهاد ادامه میدهد:«جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه، خنجر از پشت میزنه، اون که همراه منه، داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعهها خون جای بارون میچکه!»
و جمعهای که هنوز تمام نشده...
- جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۲ ب.ظ
منم بینهایت دلتنگ این حس خوشبختی ام..