آخرین چیزایی که یادم میاومدن، حولهی پیچیده شده دور سرم، موهای خیسم، خستگی بیدلیلم، داستانی که بهنام درخشان واسم میخوند، صدای باز و بسته شدن در و خاموش شدن چراغ اتاقم بودن.
- ۲ نظر
- ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۶:۴۵
آخرین چیزایی که یادم میاومدن، حولهی پیچیده شده دور سرم، موهای خیسم، خستگی بیدلیلم، داستانی که بهنام درخشان واسم میخوند، صدای باز و بسته شدن در و خاموش شدن چراغ اتاقم بودن.
روی مردهها راه رفتن. استخونای پوکی که با یه اشاره، پودر میشن. جنازههای تازه و صدای له شدن گوشتاشون. بوی تعفن. سکوت مرگبار. هوای مرطوب و سنگین.
یه چرخهی تکراری. اول درختا رو میبینی. درختایی که با شاخه و برگای به ظاهر قشنگشون وظیفهی فریب دادنتو به عهده گرفتن. میری سمتشون. فکر میکنی یعنی پشت این درختا چی میتونه باشه! حتمن جای قشنگیه که درختا این طوری دور و ورش رشد کردن! چه دلیل چرتی! اون جای قشنگ همین باتلاقیه که توش گیر افتادی. غرق میشی. میمیری. باتلاقی یه جوری جونتو میگیره که انگار هیچ وقت وجود نداشتی. شاید اولش حسابی دست و پا بزنی و بخوای یه جوری نجات پیدا کنی! پس میگردی دنبال یه دستاویز! دستاویزی که نیست. دستاویزی که هیچ وقت نبوده. یکم که بگذره با خودت میگی بیام بیرون که چی بشه؟ مگه اون بیرون چه غلطی کردم که انقدر دوست دارم برگردم؟ مگه کجا میخواستم برم که حالا انقدر حرص و جوش میزنم که یه جوری جون سالم به در ببرم و برگردم به مسیر؟ سرگردونی اون بیرون و غرق شدن تو این باتلاق چه فرقی با هم دارن؟ مگه غیر اینه که جفتشون یه سرنوشت یکسانو برات میسازن.
شروع جنگ درونیت. اون قسمت احمق وجودت میخواد هر جوری که شده نجات پیدا کنه، امید واهی داره به معنا و مقصد پیدا کردن! امید واهی داره به سرابای دور جاده! قسمتِ مقابل اما سرت فریاد میزنه که همین جا تمومش کن. نذار باتلاق به زور غرقت کنه، خودت برو به استقبال غرق شدن. خودت تمومش کن. تا بوده به اون گوش دادی و مسیر بیمقصدتو ادامه دادی! خسته نشدی از اعتماد بهش؟ هنوزم نفهمیدی که یه عمر فریبت داده؟
به جفتتون بیاعتمادم! به وجود داشتن یا نداشتن این باتلاقم شک دارم.
منم یکی از همون جنازههام. تو هم جنازهای. اینجا اصلن وجود نداره. این کلمهها هیچ وقت نوشته نمیشن.
توهم زنده بودن داری. توهم زنده بودن دارم. میجنگی برای زنده موندن. میجنگم برای زنده موندن. مسخره نیست؟ خندهدار نیست؟ جنازههایی که میخوان زنده بمونن! چقدر احمقی! چقدر احمقم!
ساعت ۶ عصر و اولین جلسهم با روانشناس! اون احمقتر از من و من احمقتر از اون. حرفای چرت و پرت و تکراری. نگاهای سرد و بیروح من و نگاهای مصنوعی و پر از اغراق اون. بهش گفتم که نمیفهممت! گفتم که چقدر احمقه. جا نخورد از حرفم. گفت که شاید از نظر خیلیهای دیگه هم تو احمق باشی! چرا نگفت خودشم یکی از همون خیلیهاست؟ بیشتر شبیه یه کلاس دانشگاه بود که تا تموم شدنش لحظه شماری میکردم. خیره شده بودم به مدرکش که قاب کرده بود بالای سرش! چه کار مسخره و مضحکی! گفت که فکر میکنم با من راحت نیستی. ارجاعم داد به یکی دیگه! آره حتما! حتما که میرم! تو همین یه جلسه، به اندازهی کل عمرم چرت و پرت شنیدم!
+ امشبِ این باتلاق قراره تو یه آرامش دروغی بگذره. قراره بهنام درخشان برام (( ظلل السلطان)) بخونه و منم چشمامو ببندم و بخوابم. چقدر صدای این آدمو دوست دارم من. مسخرهست نه؟ بخوای و نخوای مشغول سرابای مسیرِ بیمقصد و بیفرجامت میشی! سرنوشت مشترک! جَسَدای تَهِ باتلاق!
++ فکر نکن الان که باز دوباره سِر و بیحس شدم، قولی که دادمو یادم رفته! سراسر وجودتو از کثافت پر میکنم. جوری نابودت میکنم که انگار هیچ وقت نبودی. باور کن هنوز نفهمیدی چه نقشههایی برات دارم. باور کن هنوز اوج تنفرم از خودتو نفهمیدی!
آره! اومدی. درست سر ساعتی که قرارمون بود. نشستی جلوم و با چشمات بهم فهموندی که من آمادهم، شروع کن. چند دقیقه گذشت و من هنوز با دستایی که داشتن میلرزیدن بهت خیره مونده بودم. نمیتونستم انجامش بدم! نمیتونستم! بالاخره نیشت باز شد. یه لبخند پهن و تهوع آور تحویلم دادی. دندونای زرد و کثیفت عصبیم میکردن. مشت کوبیدی به میز و پوزخند زدی که یعنی دیدی جرئتشو نداشتی! دیدی هیچی جز یه مشت حرف گندهتر از دهنت نیستی! دیدی این کارتم یه شوآف مسخره مثل بقیه کارات بود. میتونی هر چقدر دلت میخواد تحقیرم کنی. اصلن فکر کن شوآفه! آره من این بارو ترسیدم. ولی کی گفته دفعهی بعدی هم میترسم؟
+مُسکن دوا نبود. هیچ وقت نبود. من از سِر شدن خستهم. دلم میخواد دردو بیشتر و عمیقتر حس کنم. دارویی براش سراغ داری؟
++میدونی! چند وقتی میشه که حس میکنم دارم روی جسدای بیجون راه میرم. صدای شکسته شدن استخونای پوک و به هم فشرده شدن گوشتاشونو میشنوم. همشون قربانیای همین باتلاقن. غرق شدنِ تو این باتلاق سرنوشت مشترکمونه! اصلن شاید منم یکی از همین جَسَدام! شاید دارم صدای شکسته شدن استخونای خودمو میشنوم.
+++نمیفهمی حرفت، حرف خودته یا نه؟! زبونت مال خودته یا نه؟!ذهنت در اختیار خودته یا نه؟! اصلن، ((خود)) یعنی چی؟ این ((خود)) از کجا الان اومدن تو دهنت! چرا انقدر به وجود داشتنش مطمئنی که انقدر راحت دربارش حرف میزنی و از محدوده اختیاراتش سوال میپرسی؟
++++ جوری به کثافت میکشونمت که چاره نداشته باشی جز حذف کردن خودت. هیچ راه جایگزینی برات باقی نمیزارم. زنجیرای دورتو که نتونستی بشکونی؛ پس حالا تا گلوت بالاشون میارم و خفهت میکنم. تموم میشی. تمومت میکنم.
باور کن میترسم! باور کن میترسم! باور کن نمیتونم بیمحابا بزنم به دل کثافتی که بالا اوردم. باور کن نمیتونم هزینه بدم. تا لبش رفتم. باور کن وحشت کردم! لرزیدم! به حرف آسونه که بزن تو دلش و خودتو خلاص کن! نمیشه. هیچ جوره نمیشه. غریبم. هیچ جا و هیچ کسی رو نمیشناسم. چی ازم برمیاد؟ چی از این وحشتناکتر؟
حرفاتو خوندم. صد بار خوندم. هزار بار خوندم. نمیدونم حق با توعه یا من! ولی اینو میدونم که تو میتونی بری بالا و از آسمون، باتلاقی که توش گیر کردم رو ببینی! ولی خب تو فقط میتونی باتلاقو ببینی! راه خروجو هم میبینی؟ نمیبینی! به خدا که نمیبینی. اصلن از کجا معلوم راه خروجی هم وجود داشته باشه یا نه؟ مگه نگفتی خواب لکّه بودنم، بیشترین شباهت به وضعیت الانم رو داره؟ خب مگه یه لکه تهش محکوم نیست به نابودی؟ میخوام بازم از "مسیر بیمقصد" حرف بزنم! طوری نیست! بزن فَکّمو خورد کن! چیزی از بیارزشی این مسیر بیمقصد کم نمیکنه!
من و تو مثل همیم. من تو باتلاقمو و تو هم محکوم به اینی که منو تو این باتلاق تماشا کنی و باد سرد استخون سوزی که اون بالا میوزه رو تحمل کنی! تا وقتی من تو این باتلاق زندانیم تو هم اون بالا وضعیتت دقیقن مثل منه! هر دومون خستهایم، جفتمون عصبانی و مستاصلیم! هر دومون هر چند وقت یه بار احساساتی میشیم و دست به کارای احمقانه میزنیم. کاش جرئتشو داشتیم که خودمنو حذف کنیم. باور کن هم به نفع تو بود و هم من! بذار قبل از این که من اینجا برم زیر لجن و خفه شم و تو هم یخ بزنی، کارو تموم کنیم! بیا تن ندیم به این پایان ذلیلانه. بیا دست و پا نزنیم برای ادامهی این نفس کشیدنای بیهوده! باور کن هیچ دردی نداره. چند ثانیه بیشتر نیست. اون وقت حداقل با انتخاب خودمون تموم شدیم! یه پایان شرافتمندانه! همه چی رو آماده کردم. کنار دستمن. اره مثل سگ ترسیدم. یخ کردم. دارم میلرزم. صدای به هم خوردن دندونامو میشنوم! تا نهایتن دو ساعت دیگه هیچ کی تو این خونه بیدار نیست و بدون فکر به اینکه مزاحمی بخواد مانعمون شه، میتونیم تمومش کنیم. به محض این که چراغا خاموش شد و همه جا ساکت، بیا و بشین روبروم. باید تصمیم بگیریم. یا تموم میشه یا باید تموم شه. میخوای بمونیم که چه غلطی بکنیم؟ تورو خدا مقاومت نکن. نمیگم نترس. ترسناکه خب! ولی چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه. منتظرتم. بیا. جا نزن. برای یه بارم که شده جا نزن. جریتشو پیدا میکنیم بالاخره.
رها میشیم. نه دیگه من باید سرکوفتای تو رو بشنوم و نه تو از دست من حرص بخوری. چی بهتر از این؟ الان ساعت ۱۱ست. ساعت ۱ باید نشسته باشی روبروم. منتظرتم.
از کجا شروع کنم؟ چطور جهنمی که تو این دو هفته توش بودی رو توصیف کنم؟ اصلن چرا باید توصیفش کنم؟ چرا باید اینجا بنویسم؟ این جا کجاست؟ چه اسم چرندی داره! چه قالب مزخرفی! چه نوشتههای مضحک و مسخره و تهوع آوری! اون جملهی مزخرف چیه زدی سر درش؟ ((مگر غیر این است که هر نوشتهای بویی دارد؟)) از کجات دراوردی اینو؟ چقدر بیمعنی و مسخرهست! چه غلطی داری میکنی اینجا؟ چرا ساکتی و خفه خون گرفتی؟ چرا همیشهی خدا ساکتی؟ جواب بده بهم! میدونی که دنبال یه جواب خوبم؟ یه جوابی که از این مرداب لجن گرفته بکشمت بیرون! یه جوابی که باعث نشه لکنت زبون بگیری! یه جوابی که زبون الکنت رو به کار بندازه! اگه یه بار دیگه حرف از ((مسیر بیمقصد)) بزنی و شروع کنی به سخنرانی و حرفای گندهتر از دهنت زدن، فَکِتو خورد میکنم. خفه شو! یه مدت خفه شو! یه مدت دهنتو ببند و سرتو بنداز پایین و کارای روزمره و معمولیت رو انجام بده! میدونی که الان دارم بهت دستور میدم! اینا دستوره و نه پیشنهاد! تو لیاقت اینو نداری که مثل آدم بات حرف بزنم! با تو باید مثل یه برده رفتار کرد و یه سری کارا رو بهت تحمیل کرد تا حداقل زنده بمونی! تو حساب دو دو تا چارتا سرت نمیشه! تو هیچ نمیفهمی که داری چه کثافتکاریای میکنی! تو اصلن کوری! کور مادرزاد! هیچی رو نمیبینی و نمیفهمی و فقط بلدی یه سره گوه بخوری و کرسیشعر بگی!
دیشب خواب لکه بودن رو دیدی! شده بودی یه لکهی چرب و کثیف که هر لحظه نگران این بود که نکنه با یه دستمال کشیدنِ ساده برای همیشه نیست و نابود شه؟! خیلی دوست داشتی که به یه لکهی بزرگتر و کثیفتر تبدیل شی تا حداقل پاک کردنت خیلی آسون نباشه و زمان ببره! یه زیست حقیرانه که از کثافت بودن، امید زندگی بیشتر رو میگرفت! انقدر همه چیز و همه کَسِت تو دنیای واقعی، غریبه و غیر قابل فهم شدن که حقیقت خودت رو تو خوابای احمقانهت میبینی! مسخره نیست؟ وفتی که خوابی، بیداری! وقتی که بیداری، خوابی!
حالا باید جرئت کنی و بزنی تو دل کثافتی که به بار اوردی! باید هزینه بدی، هزینه! مگه مسخره بازیه که این همه گندکاری کنی و بدون هیچ هزینهای از شرشون خلاص شی؟ ببین! شده من هزینههاتو سوبله و چوبله هم حساب میکنم! هیچ اعتراضی هم نمیتونی بکنی!
خفه شو! دهنتو ببند! هیچی ازت نمیخوام بشنوم! فورا کاری که گفتم رو انجام بده. همون جواب خوبه رو هم دیگه ازت نمیخوام! فقط با دهن بسته، کاری که بهت دستور دادم رو انجام بده! این یه دستوره!
تمام!