۶ عصر
ساعت ۶ عصر و اولین جلسهم با روانشناس! اون احمقتر از من و من احمقتر از اون. حرفای چرت و پرت و تکراری. نگاهای سرد و بیروح من و نگاهای مصنوعی و پر از اغراق اون. بهش گفتم که نمیفهممت! گفتم که چقدر احمقه. جا نخورد از حرفم. گفت که شاید از نظر خیلیهای دیگه هم تو احمق باشی! چرا نگفت خودشم یکی از همون خیلیهاست؟ بیشتر شبیه یه کلاس دانشگاه بود که تا تموم شدنش لحظه شماری میکردم. خیره شده بودم به مدرکش که قاب کرده بود بالای سرش! چه کار مسخره و مضحکی! گفت که فکر میکنم با من راحت نیستی. ارجاعم داد به یکی دیگه! آره حتما! حتما که میرم! تو همین یه جلسه، به اندازهی کل عمرم چرت و پرت شنیدم!
+ امشبِ این باتلاق قراره تو یه آرامش دروغی بگذره. قراره بهنام درخشان برام (( ظلل السلطان)) بخونه و منم چشمامو ببندم و بخوابم. چقدر صدای این آدمو دوست دارم من. مسخرهست نه؟ بخوای و نخوای مشغول سرابای مسیرِ بیمقصد و بیفرجامت میشی! سرنوشت مشترک! جَسَدای تَهِ باتلاق!
++ فکر نکن الان که باز دوباره سِر و بیحس شدم، قولی که دادمو یادم رفته! سراسر وجودتو از کثافت پر میکنم. جوری نابودت میکنم که انگار هیچ وقت نبودی. باور کن هنوز نفهمیدی چه نقشههایی برات دارم. باور کن هنوز اوج تنفرم از خودتو نفهمیدی!
- سه شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۰۰ ق.ظ