بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام سعید! حال و احوالت چطور است؟ هر چند خوب بودن یا نبودن تو برای من چندان اهمیتی هم ندارد!

دیروز بود که به سرم زد کمی با تو حرف بزنم پس موبایلم را برداشتم و شماره‌ات را گرفتم. طبق معمول جواب ندادی. با اینکه می‌دانستم رد تماس می‌کنی باز هم زنگ زدم. باز هم جواب ندادی. یکی دو دقیقه که گذشت، پیامکت به دستم رسید:«چرا هیچ وقت به اصول من احترام نمی‌ذاری مرتیکه؟ نکنه اصل سومم رو دوباره یادت رفته؟»

نه سعید احمق! اصل سوم احمقانه‌ات را هنوز فراموش نکرده‌ام. صدای نکره‌ی گوش آزارت با لحنی قلدرمابانه، اصل سومت را در ذهنم فریاد می‌زند:«من با هیچکس تلفنی حرف نمی‌زنم. تلفنی حرف زدن احمقانه‌ترین کاریه که یه آدم می‌تونه انجام بده و از اونجایی که اکثر آدما تمایل عجیبی برای احمق بودن دارن، پس این کار رو انجام می‌دن. من هیچ وقت جر عوام نبوده و نیستم. پیامک ولی اشکالی نداره. از قدیم‌الایام بوده و هست. حالا اون موقع‌ها با ورق و کاغذ و الان با موبایل.»

پس شروع کردم به نوشتن یک پیامک. از اضطراب دائمی این روزهایم و خستگی بی‌دلیل جسمی و تمایل عجیبم برای خوابیدن نوشتم. دکمه‌ی ارسال را زدم و منتطر ماندم.

-خب حالا چیکار کنم من؟ استرس داشتن یا نداشتن تو چه دخلی به من داره؟

+راه حل بده بهم. چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم.

-هر موقع مشکلی داری دست به دامن من میشی، پس گوه می‌خوری بهم میگی احمق.

+هنوزم با اطمینان میگم تو احمق‌ترین آدمی هستی که دیدم. الان هم شاید فقط یه راه حل احمقانه به دردم بخوره.

-یه نگاه بنداز زیر تختت.

+انداختم.

-هر چی خرت و پرت داری زیرش، بریز بیرون.

+ریختم.

-برو زیر تخت. 

+رفتم.

-کل بدنت رو ببر زیر تخت.

+بردم.

-با صدای بلند بگو من یه شِپِشَم.

+گفتم.

-صد بار دیگه بگو. دقیقا صد بار.

+گفتم.

-چشمات رو ببند و بخواب! 

 

نشسته بودم روی یک صندلی چوبی در یک اتاق تاریک. دست و پاهایم با طناب سبز محکمی بسته شده بودند. چند جفت چشم روبروی خودم می‌دیدم. چشم‌هایی که در هیچ صورتی نبودند. هیچ ابرو و مژه‌ای بالای آن‌ها نبود. هیچ لب و بینی‌ای هم زیرشان دیده نمی‌شد. آن‌ها فقط چشم بودند. تا به این قضیه پی بردم وحشت زده از خواب پریدم. در یک طرف سرم احساس سوزش و درد عجیبی کردم که به مرور در تمام سرم پخش می‌شد. چشم‌هایم را  باز و بسته می‌کردم و دندان‌هایم را محکم به هم فشار می‌دادم. روی زمین خزیدم و بیرون آمدم. گیج بودم و تعادل نداشتم.  برای لحظاتی فراموش کرده بودم که چرا زیر تخت خوابیده‌ام! یک دفعه‌ای به خودم آمدم و همه چیز مو به مو به یادم آمد. آتشی در وجودم شعله‌ور شد و به موبایلم حمله‌ور شدم. متنی پر از فحش و نفرین و ناله برایت نوشتم، تا خواستم دکمه‌ی ارسال را بزنم، پیامی از تو رسید. «یخ بزار رو سرت. فراموش نکن که تو فقط یه شپشی. این رو یه شپش داره بهت میگه پس یه درصد هم بهش شک نکن.»

 

اوایل زمستان پارسال بود. سرظهر بود که از دانشگاه بیرون زدیم و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردیم. ورودی ایستگاه، دختری حدودا بیست و دو سه ساله چند کتاب را به دیوار تکیه داده بود. می‌گفت که به تازگی انتشاراتی راه انداخته‌اند و این کتاب‌ها اولین چاپ‌های‌شان است. برادران کارمازوف را برداشتی. چند بار این طرف و آن طرفش کردی. کتاب را گذاشتی کف دست راستت و جوری رفتار می‌کردی که انگار داری وزن‌اش می‌کنی. رو به دختر فروشنده کردی و با لحنی به شدت تحقیرآمیز و برخورنده گفتی:«برادران کارمازوف سه برابر این حجم داره! این چه کوفتیه دارید تحویل ملت می‌دید؟ چرا هیچ جاش ننوشتید که خلاصه‌ست؟ مترجمش هم که معلوم نیست کدوم خریه!»

دختره بیچاره جا خورده بود و به تته پته کردن افتاده بود. بیهوده سعی می‌کرد به خودش مسلط شود. لبخندی تصنعی زد و  جواب داد:«نمی‌دونم خلاصه هست یا نه. من راستش نخوندم این کتاب رو! مترجمش ولی آدم باسوادیه. از همین دانشگاه خودتون ارشد زبان داره. حالا این خلاصه بودن یا نبودنش رو می‌تونم زنگ بزنم بپرسم براتون!»

کتاب را انداختی روی زمین و سخنرانی‌ات را شروع کردی:«زنگ بزنی بپرسی؟ واقعا فکر می‌کنی من می‌خوام این آشغال رو بخرم؟ مترجمش ارشد زبان داره؟ خب داره که داره! ارشد رو که امروز هر خری داره! دلیل میشه که به خودش اجازه بده همچین شاهکاری رو از یه نابغه ترجمه کنه؟! شما اصلا می‌تونید داستایوفسکی رو درک کنید؟ قدرتش رو دارید؟ نه تو و نه اون مترجم احمقی که ازش تعریف می‌کنی هیچ چی از داستایوفسکی نمی‌فهمید! بچسبید به ترجمه‌ی کتابای انگیزشی چرت و پرت که اتفاقا درآمد خوبی داره براتون و احمقای زیادی هستن که سر ودست بشکونن براشون. بالاخره شما کاسب‌اید دیگه!»

دختر فروشنده با چشمانی حیرت زده و  هراسان نگاهت می‌کرد. نمی‌دانست که چه جوابی بدهد. چند کتاب را برداشت و سمتت گرفت و درخواست کرد که بیخیال برادران کارمازوف شوی و نگاهی به این کتاب‌ها بیندازی! ولی تو دست بردار نبودی!

-مشکل من با سیستم شماهاست خانوم محترم. فرقی نداره چه کتابی باشه. شماها یه سری آدم از همه جا رونده شده و به درد نخوری‌ هستید که چهارتا از چرت و پرتای فریدریک بکمن رو خوندید و دور برتون داشته که از رمان و داستان خیلی سرتون میشه. جمع شدید دور هم و با خودتون گفتید حالا که مملکت خر تو خره و هر کس و ناکسی مترجم شده، ما چرا از این سفره‌ی باز شده یه چیزی برنداریم؟

لحظه به لحظه لحن حرف زدنت تندتر می‌شد. آستین لباست را کشیدم و در گوش‌ات زمزمه کردم که قطار الان می‌رسد و بیخیال شو تا برویم! سر جایت ایستاده بودی و تکان نمی‌خوردی! انگار که اصلا نمی‌شنیدی که چه می‌گویم.

-اصلا تو چه جور کتاب فروشی هستی که همچین رمان مهمی رو نخوندی؟ گیریم که یکی میومد ازت می‌پرسید من می‌خوام شروع کنم به داستایوفسکی خوندن، به نظرت از کدوم کتابش شروع کنم؟ چی جواب می‌دادی؟ حتما می‌گفتی بزار زنگ بزنم از خودش بپرسم؟ ها؟ همین رو می‌گفتی؟ جمع کنین این بساط‌تون رو...

از چشمانت می‌خواندم که از مستاصل شدن آن دختر فلک زده لذت می‌بری. می‌خواستی لذتت ادامه پیدا کند. مثل یک حیوان درنده شده بودی و به هیچ چیز رحم نمی‌کردی. چند نفری هم جمع شده بودند و با کنجکاوی به حرف‌هایت گوش می‌دادند و گاهی هم تحسین‌ات می‌کردند و برایت هورا می‌کشیدند و تو بیشتر کیف می‌کردی. به همین دلیل بود که نطق کردن را تمام نمی‌کردی. راهم را کشیدم و رفتم. روی یکی از صندلی‌های ایستگاه نشستم. یکی دو قطار آمدند و رفتند و من سوار نشدم. منتظر تو بودم.

از آن معرکه‌ای که گرفته بودی فقط من بودم که می‌دانستم تو از داستایوفسکی فقط یک قمار باز را خوانده‌ای. آن هم پی‌دی‌اف رایگانش! حاضر به یک ریال خرج کردن هم نبودی. فقط و فقط همان یکی را خوانده بودی اما حالا طوری سخنرانی می‌کردی که انگار نه تنها همه‌ی آثارش را خوانده‌ای، بلکه مدت‌هاست روی آن‌ها تحقیق می‌کنی و چند یادداشت و مقاله هم برای چند مجله درباره‌ی نقد و بررسی داستایوفکسی نوشته‌ای. آن زمان هم که قمار باز را خوانده بودی چند روز برای من بالای منبر رفتی که ترجمه‌های جلال آل احمد همیشه مزخرف‌اند و بی ارزش! دقیقا مثل خودش! می‌دانستم که عادت داری بروی در این سایت آن سایت بچرخی و درباره‌‌ی نویسندهها و کتاب‌های مختلف اطلاعات جسته و گریخته‌ای جمع کنی و هر جا که می‌نشینی اطلاعات افشانی کنی و نظر بدهی! همیشه هم رادیکال‌ترین نظراتی که خوانده بودی را تکرار می‌کردی! به حدی هم قرص و محکم حرف می‌زدی که هیچ کس شک نمی‌کرد شاید اصلا از آن کتابی و نویسنده‌ای که درباره‌اش حرف می‌زنی، هیچ چیز نخوانده‌ای و یک سره مهمل می‌بافی.

بالاخره سر و کله‌ات پیدا شد. صندلی کناری من نشستی و گویی هیچ اتفاقی نیافتاده از زمان رسیدن قطار پرسیدی! بعد هم یقه‌ام را گرفتی و با لحنی گنگ و مبهم گفتی:«دختره یه شپش بود! یه شپش کتاب فروش که من لیچار بارش می‌کرم و اونم به من و من می‌افتاد!»

یک هفته‌ای گذشت. در یکی از نمایشگاه کتاب‌های پنجاه درصدی ایستاده بودم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم. همه از همان سبک و سیاقی بودند که آن روز جلوی ایستگاه دیده بودیم. «وداع با اسلحه» همینگوی را برداشتم.حرف‌های تو در ذهنم تکرار می‌شدند. کلمه به کلمه! بی‌اختیار سمت فروشنده رفتم و همه را گفتم. دقیقا با همان لحن تحقیر آمیزی که تو می‌گفتی. همان ادا و اصول‌هایی که تو در می‌آوردی.فروشنده هم یک دختر با سن و سال همان دختر بود. عکس العملش اما یکی نبود. کتاب را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و با بی‌تفاوتی خاصی گفت:«صداتو بیار پایین! مگه طلبکاری ازمن؟ مجبور نیستی که بخری. اصلا من به تو نمی‌فروشم» و با انگشت اشاره‌اش در خروجی را نشانم داد و لبخند عمیقی زد! 

موبایلم را از جیبم درآوردم و برایت نوشتم:«دختره شپش بود. یه شپش کتاب فروش بی‌تفاوت که خوب بلد بود چه جوری کِنِفَم کنه»

 احساس بی ارزشی می‌کردم. اصلا چرا این کار احمقانه را انجام دادم. لعنت به تو سعید. لعنت به تو! با اینکه با تمام وجود از خودت و حرف‌ها و کارهای ابلهانه‌ات متنفرم، باز هم از تو تقلید می‌کنم. هر بار که یکی از چرت و پرت‌های تو از دهانم خارج می‌شود هزار بار به خودم لعنت می‌فرستم ولی باز مطمئنم که چند ثانیه نگذشته حرف مفت دیگری از تو را بلغور می‌کنم.

تو احمق‌ترین و کودن‌ترین آدمی هستی که من تا به حال دیده‌ام.

برای تو نوشتن چقدر بیهوده و مسخره است. این‌که یاوه سرایی‌های خودت را برای خودت می‌نویسم هم که قسمت مضحک ماجراست. 

پس فعلا برو به درک تا نامه‌ی بعدی!

پیرمرد عزیز!

تازگی‌ها هر بار که مهمان خانه‌ات می‌شویم، با سکوت آزار دهنده‌ و طولانی‌ات حال و احوال‌مان را خراب می‌کنی. می‌نشینی مقابل پنجره‌ی رو به حیاط و خیره می‌شوی به درخت انار باغچه‌ات و لام تا کام حرف نمی‌زنی. فقط تسبیحی به دست داری و گاهی ذکر می‌گویی. حتی دیگر از باد سرد کولر هم شاکی نیستی و با پیرزن جروبحث نمی‌کنی، فقط پتویی می‌اندازی روی پاهایت و تمام! شاید رادیوی قدیمی‌ و زهوار درفته‌ات را هم روشن کنی و اخباری گوش کنی. از خراب شدن چند وقت یک‌بار موج‌هایش هم هیچ شکایتی نمی‌کنی. دلیل سکوتت را هم که می‌پرسند با همان ترکی حرف زدن شیرین و خاصِ خودت، سنگین بودن گوش‌هایت را بهانه می‌کنی. دروغ نگو پیرمرد! گوش‌های تو ده سالی می‌شود که به همین میزان فعلی سنگین‌اند. دلیل حرف نزدن‌هایت هر چه هست، این نیست.

آخرین باری که دیدمت اما کمی حرف زدی! نصفه شب پیرزن حالش کمی خراب شده بود. به محض اینکه ما را دیدی، با صدای مضطرب و نگران مو به موی اتفاقات دیشب را توضیح دادی. داشتی از کاه کوه ‌می‌ساختی و هر چه با صدای بلند می‌گفتیم که اتفاقی نیافتاده و نگران نباش و یک افت فشار معمولی بوده، به خرجت نمی‌رفت و حرف‌هایت را از نو تکرار می‌کردی. ناگهان دوباره سکوت کردی. سکوتی که یعنی حرفت را نمی‌فهمند.

حرف بزن پیرمرد! خاطراتت را با همان آب و تاب قدیمی تعریف کن. مثل همیشه حواست به نوه‌های کوچک‌ترت هم که ترکی بلد نیستند باشد و کل خاطره را یک‌بار دیگر برای‌شان به فارسی بگو. به خاطرات مشترک با برادر‌هایت و تخس بازی‌های‌تان برس و بگذار یک بار دیگر خنده‌های نمکین و دل‌فریبت را بشنویم.  خاطره‌ی اولین روز مکتب رفتنت را شاید ده بار شنیده‌ام و هر بار برایم تازگی دارد. برای هر نوه‌ات که تازه بخواهد وارد مدرسه شود تعریفش می‌کنی. برای من هم تعریف کردی. حتی دلم برای کلماتی که به اشتباه تلفظ‌شان می‌کردی هم تنگ شده. مثل زمان‌هایی که می‌خواستی از ترافیک سنگین خیابان‌های شهر شکایت کنی و با لحنی آرام و دوست داشتنی می‌گفتی:«نمی‌دونید چه "تراتیکی" بود! اول و آخرش معلوم نبود!» یا آن زمان‌هایی که تازه جومونگ به تلویزیون آمده بود و ساعت پخشش که نزدیک می‌شد می‌گفتی:«تلویزیون رو روشن کنید! "جنون" میاد الان!»

از بعضی حرف‌هایت لجم می‌گیرد پیرمرد! چرا هربار که از تخریب روستای‌تان به خاطر ساخت سد و کوچ اجباری و سرگردان شدنت در شهر، آن هم با چهار بچه، حرفی می‌زنی؛ به قدر کافی عصبانی و خشمگین نیستی؟ از اینکه خانه‌ات را مفت از چنگت درآوردند چرا شاکی نیستی؟ چرا به آدم‌هایی که بی‌خانه‌ات کردند فحشی نمی‌دهی؟ چرا هر بار که از صفر شروع کردنت در زندگی حرف می‌زنی این‌قدر ماجرا را ساده و راحت نشان می‌دهی؟ چرا از کارگری‌ها و بنایی‌های سنگین و طاقت فرسایی که انجام دادی و  خارج از توان هر انسانی بوده‌اند گله نمی‌کنی؟! نگاهی به زانوهایت بنداز! دردشان یادگار همان از صفر شروع کردن‌ها و کارگری‌هاست.

پیرمرد! خیلی وقت است که نمی‌توانی به هیچ سفری بروی. درد پاها و کمرت امانت را بریده و حتی یک قدم از خانه بیرون رفتن هم برایت سخت و دشوار است. ولی باز دلت طاقت نمی‌آورد و پیرزن را هر بار با یکی از بچه‌هایت به سفری می‌فرستی و خودت تنها می‌مانی. چقدر هم هر بار سفارش می‌کنی که مادرتان را سالم تحویل دادم و سالم تحویل می‌گیرم و روزی یک‌بار با پیرزن تلفنی حرف می‌زنی و مطمئن می‌شوی که چیزی خلاف میلش در سفر پیش نمی‌رود.

تو خیلی خوش سلیقه‌ای پیرمرد. همسری که انتخاب کردی به بهترین شکل ممکن خوش‌سلیقگی‌ات را ثابت می‌کند. در این رابطه آن کسی هم که عاشق‌تر است قطعا تویی.

پیرمرد! تو دل‌نازکترین مردی هستی که من در طول زندگی‌ دیده‌ام. اشکت دم مشکت است و هر اتفاقی می‌تواند خیلی راحت به گریه کردن وادارت می‌کند. هر سال تاسوعا عاشورا خراب می‌شوم سرت و دو روز می‌مانم خانه‌ات. بی‌مقدمه شروع می‌کنی به روضه خواندن و گریه کردن. کل ماجرای کربلا را برای‌مان هر بار از نو  تعریف می‌کنی. ظهر عاشورا که می‌شود هم لحظه به لحظه‌ی اتفاقات را گزارش می‌کنی و خیلی جگرسوز اشک می‌ریزی. آن زمان‌هایی که می‌آمدی و تعزیه می‌دیدی، من عاشق این بودم که بروم سمت دیگر  بنشینم و خیره بشوم به چهره‌ات که با لحظه به لحظه‌ی تعزیه گریه می‌کردی و برای خودت روضه می‌خواندی و آرام آرام سینه می‌زدی. اصلا انگار تو در یک حس و حال بودی و کل آن جمع در حس و حال دیگر! یا صبح عاشورا که می‌نشینی سر کوچه و وقتی دسته ‌می‌رسد صف زنجیرزنان را چک می‌کنی که حتما نوه‌هایت پسرت را در حال زنجیرزنی ببینی و ذوق‌شان را بکنی. محرم بدون تو برای من عذاب‌آور و غیر قابل تصور است.

هشت سال پیش را یادت هست پیرمرد؟ زمانی که پدرم رفت به دنیای دیگر؟ یادت است به محض اینکه مرا دیدی از چشمانم خواندی که من دلم حرف‌های دلداری دهنده‌ و مسخره نمی‌خواهد، فهمیدی که من به یک آغوش گرم و یک سینه برای گذاشتن سرم روی آن و زار زدن نیاز دارم. نشستی روی زمین و مرا به سمت خودت کشیدی و سرم را گذاشتی روی سینه‌ات و هر دو بلند بلند گریه می‌کردیم.

بهترین لحظات، زمانی‌هایی است  که دایی موی سرت را کوتاه و ریش هایت را آنکادر می‌کند و  همگی از جوان شدن و خوشتیپ شدنت می‌گوییم و تو خجالت می‌کشی و می‌خندی. آن خنده‌هایت قند در دلم آب می‌کنند و دوست دارم محکم بغلت کنم و هزار بار ببوسمت! یا وقت‌هایی که در جشن تولد‌ها با عصایت می‌رقصی نمی‌دانی چقدر دوست داشتنی می‌شوی!

خیلی پرحرفی نمی‌کنم و سرت را درد نمی‌آورم. سایه‌ات همیشه مستدام.

 

با عینکی کثیف و پر از لکه به چشم و  چایی نبات زنجبیل دار به دست، در اتاق را باز می‌کنم. وارد می‌شوم و هنوز در را نبسته، مارمولک خاکی رنگ و درشتی را روی میز و دقیقا کنار شارژر لپ تاپ می‌بینم. غافلگیر می‌شوم و  جا می‌خورم و ناخودآگاه چند قدمی عقب می‌روم. دستم می‌لرزد و چند قطره‌ای از چایی نبات روی فرش می‌ریزد. از اتاق بیرون می‌زنم و می‌نشینم روی مبل و چایی را با آرامش تمام می‌خورم و عینکم را تمیز می‌کنم. آرزو می‌کنم که مارمولک همان جا روی میز بماند تا برگردم و کارش را بسازم. آخرین جرعه‌های چایی را می‌خورم و به سمت اتاق حرکت می‌کنم.

همان جای سابقش مانده بدون هیچ حرکتی. آرام آرام نزدیکش می‌شوم و خدا خدا می‌کنم که تکان نخورد. پشه‌کش را بالا می‌آورم و محاسبات لازم برای خطا نرفتنش را انجام می‌دهم. نفسم را حبس می‌کنم و با تمام توان به مارمولک حمله ور می‌شوم. با اولین ضربه از روی میز پایین می‌افتد. خودش یک سمت و دم‌ کنده شده‌اش سمت دیگر. هم دُمش زنده است و هم خودش. با دست‌ و پای چندش آورش آهسته فرار می‌کند. لرزیدن دم، رعشه‌ی آزار دهنده‌ای به وجودم می‌اندازد. مثلا می‌خواهد توجهم را به دم جدا شده‌اش جلب کند و  قسر در برود. عملیات فرارش که با موفقیت انجام شد، ماجرا را برای رفقایش تعریف کند و تا می‌تواند حماسه سرایی کند. به ریش من هم بخندد که چطور فریبم داده و تمرکزم را بهم ریخته و با زیرکی تمام فرار کرده. بعد همگی پیروزمندانه بخندند و بادی هم به غبغب‌ بیاندازند و برای خودشان نوشابه‌ باز کنند که می‌توانند حتی هوشمندترین موجود دنیا را هم فریب بدهند، چه برسد به بقیه شکارچی‌ها که بویی از هوش آدمیزاد هم نبرده‌اند! ماجرا دهان به دهان می‌چرخد و هر کسی هم  به نوبه‌ی خودش اتفاق جدیدی به آن اضافه می‌کند و هیجانش را بالا می‌برد و همان یک کلاغ چهل کلاغ شدن! شاید هم چند نفری دور برشان دارد و ادعا کنند که اصلا چه کسی گفته انسان‌ها از همه باهوش‌تر و تکامل یافته‌ترند، وقتی انقدر راحت می‌شود فریب‌شان داد؟ و من برای‌شان به نمادی از بلاهت و حماقت تبدیل شوم و هر وقت خواستند به یکدیگر اعتماد به نفس و جرئت بدهند، از ماجرای من و مارمولک خاکی رنگ یاد کنند و ثابت کنند که در بحرانی‌ترین شرایط هم می‌شود با یک تصمیم عاقلانه و مناسب قضیه را ختم به خیر کرد! تعدادی‌ هم یاغی شوند عزم‌شان را جزم کنند که اصلا علیه وضعیت قیام کنند و انسان‌ها را از قدرت پایین بکشند و خودشان همه کاره‌ی دنیا شوند.

با چند ضربه‌ی دیگر تمام آرزوهایشان را نابود می‌کنم.

+

کم کم عادت می‌کنم.

به سگی که در کابوس‌هایم دنبالم می‌کند و من با تمام توان فرار می‌کنم و فریاد می‌زنم و کمک می‌طلبم.

به دیدن کابوس شکسته شدن دندان‌هایم.

به تا لنگ ظهر خوابیدن و با تنی غرق در عرق از خواب پریدن و حمله به سمت ساعت که نکند باز تا یک ظهر خوابیده باشم.

به خاطراتی که بی‌رحمانه نصفه‌شب‌ها شبیخون می‌زنند من دیوانه‌وار با گام‌های سریع و بی‌نظم دور اتاقم راه می‌روم و با خودم حرف می‌زنم و آب یخ می‌خورم و یک دفعه‌ای به خودم می‌آیم و حیرت می‌کنم که چرا چنین خاطره‌ی مزخرف و تاریخ گذشته‌ای این‌طور از خود بی خودم کرد!

به احساس بیهودگی و بی‌تفاوتی.

به یک عذاب وجدان دائمی.

به احساسات مصنوعی.

+

بنشین روبروی من. با نفرت زل بزن به چشمانم. تحقیرم کن. بخند و مسخره کن. بیهودگی و بی خاصیتی و زندگی بی معنایی که دارم را هزار بار یادآوری کن. اصلا فحش بده و به صورتم مشت بزن و گلویم را فشار بده و نگذار نفس بکشم. قهقه‌ی لاقیدانه و غیر قابل مهارم را ببین و با تاسف سری تکان بده و بعد هم بلند شو و برو! 

ضعیفم و ناتوان. مسمومم و آلوده. پادزهرهای قدیمی دیگر اثری ندارند. خیلی وقت بود که تاثیرشان را از دست داده‌ بودند. فهمیدم و به روی خودم نیاوردم و زهر قدرتش بیشتر و بیشتر شد.

می‌خواهم تمام خاطرات گذشته‌ را از لای دفترهای خاطرات و روزمره نویسی‌ام بیرون بکشم. 

زنده می‌مانم.

 

 

بالاخره رسید.

خیلی آرام و با احتیاط می‌پوشمش و سعی می‌کنم که چروک هایش را صاف کنم! موهایم را با تل کشی می‌بندم. روبروی آینه قدی می‌ایستم و خودم را نگاه می‌کنم. چقدر خودم را در این لباس دوست دارم. انگار که اصلا این لباس، به طور اختصاصی برای من دوخته شده. با لبخندی عمیق و مشت‌هایی گره خورده، چشمانم را می‌بندم و چهارطاق روی زمین دراز می‌کشم. 

سر و صدای کرکننده‌ای را می‌شنوم. باد سردی به صورتم شلاق می‌زند. تن و بدنم خیس عرق شده و نفس نفس می‌زنم. وسط یک استادیوم ایستاده‌ام و بر و بر هوادارانی که یک‌دست قرمز پوشیده‌اند و با هیجان بالا و پایین می‌پرند را تماشا می‌کنم. اینجا امارات، ورزشگاه اختصاصی آرسنال است و دو پرچم بزرگ را یکی در شمال و یکی در جنوب ورزشگاه می‌بینم. آماده‌اند که با گلزنی تیم، برافراشته شوند و زیبایی خودشان را به رخ همه بکشند. با فریاد مربی به خودم می‌آیم و شروع می‌کنم به دویدن. آرتتا هنوز با تعجب نگاهم می‌کند و با حرکات دستانش به من می‌فهماند که پستت را ترک نکن. صدای ضربان قلبم را به وضوح می‌شنوم. تیم فاز هجومی گرفته و در تدارک یک حمله است. دقیقه‌ی 93 و احتمالا آخرین حمله‌ی تیم. با پشت دستم عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و سرعت دویدنم را بیشتر می‌کنم. با یک گل تیم سه امتیاز را می‌گیرد و قهرمان لیگ می‌شود، آن هم مقابل دیدگان مرغ‌های تاتنهامی نفرت‌انگیز! توپ در چند متری محوطه‌ی تاتنهام می‌افتد و ساکا صاحب توپ می‌شود. حفره‌ای میان فرتونگن و الدرویرلد به وجود می‌آید و من با گام‌هایی بلند نفوذ می‌کنم. پاس دقیق ساکا و شوت محکم و کات دار من و دروازه‌ای باز شده و هوگو لوریسی که پخش زمین شده و با ناباوری دراوزه‌‌ی فروریخته‌اش را نظاره می‌کند. ورزشگاه منفجر می‌شود. دو پرچم تیم با افتخار برافراشته می‌شوند. می‌دوم و با تمام توانم فریاد می‌زنم. دلم می‌خواهد تا آخرین روز عمرم همین جور فریاد بزنم و فقط مرگ بتواند به فریادهایم پایان دهد. اشک‌ها روی صورتم می‌ریزند و هیچ کنترلی روی آنها ندارم. هم‌تیمی‌‌هایم به سمتم می‌دوند و می‌خواهند در آغوشم بکشند. از دست همه‌شان فرار می‌کنم و خودم را به پرچمی که در شمال استادیوم بود می‌رسانم. آرام می‌گیرم. دو دستم را باز می‌کنم. اشک‌هایم بیشتر می‌شوند. با احترام تعظیم می‌کنم. قابی که در آن شماره‌ی 29 تیم با چشمانی گریان، مقابل پرچم تیمی که با گل او قهرمان شده تعظیم می‌کند...

 

گویا امتحانات دانشگاه شروع شده. مادرم هم نمی‌داند که من حذف ترم کرده‌ام. یکی دو ساعت در اتاقم می‌مانم و بیرون می‌آیم و می‌گویم که امتحان داده‌ام و چقدر هم سخت بود! بیچاره باور می‌کند و خسته نباشیدی می‌گوید و برایم کیکی که خودش پخته را همراه با چایی به عنوان عصرانه می‌آورد! 

 

لپ‌تاپم یک ‌DVD را نمی‌خواند. چند بار امتحان می‌کنم باز هم نمی‌خواند. DVD را با خمیر دندان و آب می‌شویم و خشک می‌کنم، تفاوتی نمی‌کند و باز هم نمی‌خواند. یک دفعه‌ای نمی‌فهمم چه اتفاقی می‌افتد که شروع می‌کنم به کیبورد لپ‌تاپ مشت زدن و فحش دادن! بعد از چند ثانیه حیرت زده به خودم و لپ‌تاپ نگاه می‌کنم. اصلا نفهمیدم که چرا این کار را انجام دادم. یک آن کنترلم را از دست دادم و مثل دیوانه‌ها به جان لپ‌تاپ بدبخت افتادم. بعد هم فهمیدم که مشکل از DVD بوده و لپ‌تاپ نگون‌بخت چند مشت ناحق از من خورده!

دیشب بازی استقلال و فولاد بود. مادرم روی مبل نشسته بود و با موبایلش کار می‌کرد. من هم قوز کرده و با متکایی در بغل بازی را می‌دیدم. داور ابتدا علی کریمی را اخراج می‌کند. دندان‌هایم را با خشم فشار می‌دهم در ذهنم داور را فحش کش می‌کنم. چند دقیقه بعد مجیدی را هم اخراج می‌کند. ابتدا متکا و بعد عینکم را با تمام توان به زمین می‌کوبم و شروع می‌کنم با صدای بلند داور را فحش دادن! حرامزاده و مادرسگ و بی‌ناموس و... خطابش می‌کنم. صورتم گر می‌گیرد و دلم می‌خواهد جایی را برای مشت زدن پیدا کنم. نمی‌فهمم که چرا تصمیم گرفتم که به آشپزخانه بروم و برای خودم چایی بریزم و داغ داغ بخورم و زبانم را بسوزانم. مادرم هم وحشت زده این اتفاقات را نگاه می‌کرد و می‌گفت:«چته؟ دلم ریخت!» هر فحشی هم که می‌دادم نچ نچی می‌کرد و شگفت زده اسمم را صدا می‌زد! 

یک اتفاق و یک اخراج در یک مسابقه‌ی فوتبال این طور چفت دهانم را باز می‌کند و هر کثافتی از آن بیرون می‌زند. موجودی روانی و جوگیر و تهوع آور!

ظاهر اتاقم را به زودی تغییر می‌دهم. دو سال است که همین شکل و شمایل اکنونش را دارد و زمان تغییر رسیده. نیاز به چند قاب و تعدادی میخ دارم! پوسترهای موتور و ماشین را که اصلا نفهمیدم چرا خریدمشان را هم باید دور بیاندازم. جای میز و تخت را هم که اصلا نمی‌توانم تغییر بدهم. پوستر رونالدو و کاسیاس را هم باید حذف کنم. نمی‌فهمم من آرسنالی اصلا چرا باید عکس این دو نفر را در اتاقم داشته باشم! کتابخانه هم که در بهترین جای ممکن قرار گرفته. راکت‌های بدمینتون را هم باید از دیوار پایین بیاورم. هر چند برای زیبا کردن اتاق ایده‌ی خوبی بود ولی دیگر تکراری شده و تاریخ انقضایش به پایان رسیده. شاید تا یکی دو هفته‌ی دیگر اتاقی با ظاهر جدید را افتتاح کنم!