بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

نامه‌ای به سعید(1)

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۹ ق.ظ

سلام سعید! حال و احوالت چطور است؟ هر چند خوب بودن یا نبودن تو برای من چندان اهمیتی هم ندارد!

دیروز بود که به سرم زد کمی با تو حرف بزنم پس موبایلم را برداشتم و شماره‌ات را گرفتم. طبق معمول جواب ندادی. با اینکه می‌دانستم رد تماس می‌کنی باز هم زنگ زدم. باز هم جواب ندادی. یکی دو دقیقه که گذشت، پیامکت به دستم رسید:«چرا هیچ وقت به اصول من احترام نمی‌ذاری مرتیکه؟ نکنه اصل سومم رو دوباره یادت رفته؟»

نه سعید احمق! اصل سوم احمقانه‌ات را هنوز فراموش نکرده‌ام. صدای نکره‌ی گوش آزارت با لحنی قلدرمابانه، اصل سومت را در ذهنم فریاد می‌زند:«من با هیچکس تلفنی حرف نمی‌زنم. تلفنی حرف زدن احمقانه‌ترین کاریه که یه آدم می‌تونه انجام بده و از اونجایی که اکثر آدما تمایل عجیبی برای احمق بودن دارن، پس این کار رو انجام می‌دن. من هیچ وقت جر عوام نبوده و نیستم. پیامک ولی اشکالی نداره. از قدیم‌الایام بوده و هست. حالا اون موقع‌ها با ورق و کاغذ و الان با موبایل.»

پس شروع کردم به نوشتن یک پیامک. از اضطراب دائمی این روزهایم و خستگی بی‌دلیل جسمی و تمایل عجیبم برای خوابیدن نوشتم. دکمه‌ی ارسال را زدم و منتطر ماندم.

-خب حالا چیکار کنم من؟ استرس داشتن یا نداشتن تو چه دخلی به من داره؟

+راه حل بده بهم. چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم.

-هر موقع مشکلی داری دست به دامن من میشی، پس گوه می‌خوری بهم میگی احمق.

+هنوزم با اطمینان میگم تو احمق‌ترین آدمی هستی که دیدم. الان هم شاید فقط یه راه حل احمقانه به دردم بخوره.

-یه نگاه بنداز زیر تختت.

+انداختم.

-هر چی خرت و پرت داری زیرش، بریز بیرون.

+ریختم.

-برو زیر تخت. 

+رفتم.

-کل بدنت رو ببر زیر تخت.

+بردم.

-با صدای بلند بگو من یه شِپِشَم.

+گفتم.

-صد بار دیگه بگو. دقیقا صد بار.

+گفتم.

-چشمات رو ببند و بخواب! 

 

نشسته بودم روی یک صندلی چوبی در یک اتاق تاریک. دست و پاهایم با طناب سبز محکمی بسته شده بودند. چند جفت چشم روبروی خودم می‌دیدم. چشم‌هایی که در هیچ صورتی نبودند. هیچ ابرو و مژه‌ای بالای آن‌ها نبود. هیچ لب و بینی‌ای هم زیرشان دیده نمی‌شد. آن‌ها فقط چشم بودند. تا به این قضیه پی بردم وحشت زده از خواب پریدم. در یک طرف سرم احساس سوزش و درد عجیبی کردم که به مرور در تمام سرم پخش می‌شد. چشم‌هایم را  باز و بسته می‌کردم و دندان‌هایم را محکم به هم فشار می‌دادم. روی زمین خزیدم و بیرون آمدم. گیج بودم و تعادل نداشتم.  برای لحظاتی فراموش کرده بودم که چرا زیر تخت خوابیده‌ام! یک دفعه‌ای به خودم آمدم و همه چیز مو به مو به یادم آمد. آتشی در وجودم شعله‌ور شد و به موبایلم حمله‌ور شدم. متنی پر از فحش و نفرین و ناله برایت نوشتم، تا خواستم دکمه‌ی ارسال را بزنم، پیامی از تو رسید. «یخ بزار رو سرت. فراموش نکن که تو فقط یه شپشی. این رو یه شپش داره بهت میگه پس یه درصد هم بهش شک نکن.»

 

اوایل زمستان پارسال بود. سرظهر بود که از دانشگاه بیرون زدیم و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردیم. ورودی ایستگاه، دختری حدودا بیست و دو سه ساله چند کتاب را به دیوار تکیه داده بود. می‌گفت که به تازگی انتشاراتی راه انداخته‌اند و این کتاب‌ها اولین چاپ‌های‌شان است. برادران کارمازوف را برداشتی. چند بار این طرف و آن طرفش کردی. کتاب را گذاشتی کف دست راستت و جوری رفتار می‌کردی که انگار داری وزن‌اش می‌کنی. رو به دختر فروشنده کردی و با لحنی به شدت تحقیرآمیز و برخورنده گفتی:«برادران کارمازوف سه برابر این حجم داره! این چه کوفتیه دارید تحویل ملت می‌دید؟ چرا هیچ جاش ننوشتید که خلاصه‌ست؟ مترجمش هم که معلوم نیست کدوم خریه!»

دختره بیچاره جا خورده بود و به تته پته کردن افتاده بود. بیهوده سعی می‌کرد به خودش مسلط شود. لبخندی تصنعی زد و  جواب داد:«نمی‌دونم خلاصه هست یا نه. من راستش نخوندم این کتاب رو! مترجمش ولی آدم باسوادیه. از همین دانشگاه خودتون ارشد زبان داره. حالا این خلاصه بودن یا نبودنش رو می‌تونم زنگ بزنم بپرسم براتون!»

کتاب را انداختی روی زمین و سخنرانی‌ات را شروع کردی:«زنگ بزنی بپرسی؟ واقعا فکر می‌کنی من می‌خوام این آشغال رو بخرم؟ مترجمش ارشد زبان داره؟ خب داره که داره! ارشد رو که امروز هر خری داره! دلیل میشه که به خودش اجازه بده همچین شاهکاری رو از یه نابغه ترجمه کنه؟! شما اصلا می‌تونید داستایوفسکی رو درک کنید؟ قدرتش رو دارید؟ نه تو و نه اون مترجم احمقی که ازش تعریف می‌کنی هیچ چی از داستایوفسکی نمی‌فهمید! بچسبید به ترجمه‌ی کتابای انگیزشی چرت و پرت که اتفاقا درآمد خوبی داره براتون و احمقای زیادی هستن که سر ودست بشکونن براشون. بالاخره شما کاسب‌اید دیگه!»

دختر فروشنده با چشمانی حیرت زده و  هراسان نگاهت می‌کرد. نمی‌دانست که چه جوابی بدهد. چند کتاب را برداشت و سمتت گرفت و درخواست کرد که بیخیال برادران کارمازوف شوی و نگاهی به این کتاب‌ها بیندازی! ولی تو دست بردار نبودی!

-مشکل من با سیستم شماهاست خانوم محترم. فرقی نداره چه کتابی باشه. شماها یه سری آدم از همه جا رونده شده و به درد نخوری‌ هستید که چهارتا از چرت و پرتای فریدریک بکمن رو خوندید و دور برتون داشته که از رمان و داستان خیلی سرتون میشه. جمع شدید دور هم و با خودتون گفتید حالا که مملکت خر تو خره و هر کس و ناکسی مترجم شده، ما چرا از این سفره‌ی باز شده یه چیزی برنداریم؟

لحظه به لحظه لحن حرف زدنت تندتر می‌شد. آستین لباست را کشیدم و در گوش‌ات زمزمه کردم که قطار الان می‌رسد و بیخیال شو تا برویم! سر جایت ایستاده بودی و تکان نمی‌خوردی! انگار که اصلا نمی‌شنیدی که چه می‌گویم.

-اصلا تو چه جور کتاب فروشی هستی که همچین رمان مهمی رو نخوندی؟ گیریم که یکی میومد ازت می‌پرسید من می‌خوام شروع کنم به داستایوفسکی خوندن، به نظرت از کدوم کتابش شروع کنم؟ چی جواب می‌دادی؟ حتما می‌گفتی بزار زنگ بزنم از خودش بپرسم؟ ها؟ همین رو می‌گفتی؟ جمع کنین این بساط‌تون رو...

از چشمانت می‌خواندم که از مستاصل شدن آن دختر فلک زده لذت می‌بری. می‌خواستی لذتت ادامه پیدا کند. مثل یک حیوان درنده شده بودی و به هیچ چیز رحم نمی‌کردی. چند نفری هم جمع شده بودند و با کنجکاوی به حرف‌هایت گوش می‌دادند و گاهی هم تحسین‌ات می‌کردند و برایت هورا می‌کشیدند و تو بیشتر کیف می‌کردی. به همین دلیل بود که نطق کردن را تمام نمی‌کردی. راهم را کشیدم و رفتم. روی یکی از صندلی‌های ایستگاه نشستم. یکی دو قطار آمدند و رفتند و من سوار نشدم. منتظر تو بودم.

از آن معرکه‌ای که گرفته بودی فقط من بودم که می‌دانستم تو از داستایوفسکی فقط یک قمار باز را خوانده‌ای. آن هم پی‌دی‌اف رایگانش! حاضر به یک ریال خرج کردن هم نبودی. فقط و فقط همان یکی را خوانده بودی اما حالا طوری سخنرانی می‌کردی که انگار نه تنها همه‌ی آثارش را خوانده‌ای، بلکه مدت‌هاست روی آن‌ها تحقیق می‌کنی و چند یادداشت و مقاله هم برای چند مجله درباره‌ی نقد و بررسی داستایوفکسی نوشته‌ای. آن زمان هم که قمار باز را خوانده بودی چند روز برای من بالای منبر رفتی که ترجمه‌های جلال آل احمد همیشه مزخرف‌اند و بی ارزش! دقیقا مثل خودش! می‌دانستم که عادت داری بروی در این سایت آن سایت بچرخی و درباره‌‌ی نویسندهها و کتاب‌های مختلف اطلاعات جسته و گریخته‌ای جمع کنی و هر جا که می‌نشینی اطلاعات افشانی کنی و نظر بدهی! همیشه هم رادیکال‌ترین نظراتی که خوانده بودی را تکرار می‌کردی! به حدی هم قرص و محکم حرف می‌زدی که هیچ کس شک نمی‌کرد شاید اصلا از آن کتابی و نویسنده‌ای که درباره‌اش حرف می‌زنی، هیچ چیز نخوانده‌ای و یک سره مهمل می‌بافی.

بالاخره سر و کله‌ات پیدا شد. صندلی کناری من نشستی و گویی هیچ اتفاقی نیافتاده از زمان رسیدن قطار پرسیدی! بعد هم یقه‌ام را گرفتی و با لحنی گنگ و مبهم گفتی:«دختره یه شپش بود! یه شپش کتاب فروش که من لیچار بارش می‌کرم و اونم به من و من می‌افتاد!»

یک هفته‌ای گذشت. در یکی از نمایشگاه کتاب‌های پنجاه درصدی ایستاده بودم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم. همه از همان سبک و سیاقی بودند که آن روز جلوی ایستگاه دیده بودیم. «وداع با اسلحه» همینگوی را برداشتم.حرف‌های تو در ذهنم تکرار می‌شدند. کلمه به کلمه! بی‌اختیار سمت فروشنده رفتم و همه را گفتم. دقیقا با همان لحن تحقیر آمیزی که تو می‌گفتی. همان ادا و اصول‌هایی که تو در می‌آوردی.فروشنده هم یک دختر با سن و سال همان دختر بود. عکس العملش اما یکی نبود. کتاب را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و با بی‌تفاوتی خاصی گفت:«صداتو بیار پایین! مگه طلبکاری ازمن؟ مجبور نیستی که بخری. اصلا من به تو نمی‌فروشم» و با انگشت اشاره‌اش در خروجی را نشانم داد و لبخند عمیقی زد! 

موبایلم را از جیبم درآوردم و برایت نوشتم:«دختره شپش بود. یه شپش کتاب فروش بی‌تفاوت که خوب بلد بود چه جوری کِنِفَم کنه»

 احساس بی ارزشی می‌کردم. اصلا چرا این کار احمقانه را انجام دادم. لعنت به تو سعید. لعنت به تو! با اینکه با تمام وجود از خودت و حرف‌ها و کارهای ابلهانه‌ات متنفرم، باز هم از تو تقلید می‌کنم. هر بار که یکی از چرت و پرت‌های تو از دهانم خارج می‌شود هزار بار به خودم لعنت می‌فرستم ولی باز مطمئنم که چند ثانیه نگذشته حرف مفت دیگری از تو را بلغور می‌کنم.

تو احمق‌ترین و کودن‌ترین آدمی هستی که من تا به حال دیده‌ام.

برای تو نوشتن چقدر بیهوده و مسخره است. این‌که یاوه سرایی‌های خودت را برای خودت می‌نویسم هم که قسمت مضحک ماجراست. 

پس فعلا برو به درک تا نامه‌ی بعدی!

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۹ ق.ظ
  • محسن

نظرات  (۶)

جالب بود (:

پاسخ:
:)

سلام

نمیدونم سعید کیه

اما هر کی هس دوسش ندارم

ذهنش مریضه! حالش خوش نیس

من از اینجور آدمها فرار میکنم 

چون آدم رو تبدیل میکنن به یکی مثل خودشون! 

فرار کنید 

فرااار 

پاسخ:
سلام:)
سعید برای من مثل یه آهنرباست. نمی‌تونم ازش فرار کنم! بخوام یا نخوام من رو جذب خودش می‌کنه!

نمی دونم چجوری می نویسید که ادم دلش می خواد هیچ وقت تموم نشن :)

 

+ نمی خواید بی خیال دوستی با این ادم بشید ؟  ( البته که قضاوت کردن با این متن راجبش کار درستی نیست /: )

پاسخ:
لطف داری و خیلی خوشحالم که من رو می‌خونی:)

من سعید به هم گره خوردیم. یه گره‌ی کور.

شدیدا با ماه بانو موافقم

منو یاد راسکولنیکوف انداخت

که حتی جنبه های نسبتا خوب شخصیتی اش رو نداشت یا اگه داشت تو این متن بهش پرداخته نشده بود

پاسخ:
:)

پس به سعید می‌گم که فکر می‌کنی شبیه راسکولنیکفه:) هر چند سعید نمی‌شناسدش!

المرء علی دین خلیله...

پاسخ:
:)

سعید چه آدم بیکاریه

پاسخ:
حتی اگه روبروشم وایسی و بهش بگی تو یه بیکار بی عار حال به هم زنی، نه تنها بهش برنمی‌خوره بلکه به هزار روش ممکن می‌خواد اثبات کنه خیلی بیکارتر از اون چیزیه که حتی فکرش رو بکنی! :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی