بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شپش» ثبت شده است

سلام سعید.

از دیروز تا همین لحظه که این نامه را می‌نویسم، به هیچ کدام از پیامک‌هایم جوابی نداده‌ای. از این که نسبت به متن‌های بلند بالایی که برایت می‌نویسم بی توجهی می‌کنی، لجم در نمی‌‍‌آید، پس بی‌خود و بی‌جهت  فکر نکن که برای من اهمیتی داری. اصلا به درک که جواب نمی‌دهی.

ساعت نزدیک دو نصفه شب است و من در همان اتاقی که یک بار برای صرف چایی و گپ زدن به آن دعوتت کردم، نشسته‌ام. یادت که می‌آید؟ اوایل آشنایی‌مان بود! ابتدا قبول نمی‌کردی. دلیلش را که می‌پرسیدم فقط سرت را تکان می‌دادی! چند باری اصرار کردم و نتیجه نداد و من هم بیخیال ماجرا شدم! هنوز ده دقیقه‌ای نگذشته بود که بی هوا گفتی:«باشه میام! هفت اونجام!» و بدون خداحافظی راهت را کشیدی و رفتی! برگشتم خانه و با شور و ذوق وصف ناپذیری، شروع کردم به تر و تمیز کردن اتاق. جارو برقی کشیدم، گردگیری کردم، شیشه‌های پنجره را دستمال کشیدم، تختم را مرتب کردم و آخر از همه، روی میزم را که پر از خرت و پرت بود، حسابی خلوت کردم. ساعت نزدیک هفت شد. می‌دانستم که زنگ خانه را نمی‌زنی پس خودم پیش دستی کردم و دقیقا سر ساعت هفت، در خانه را باز کردم. پالتویی سیاه و بلند پوشیده بودی و کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته به سر داشتی! با حالت شق و رقی ایستاده بودی پشت در و با پاهایت روی زمین ضرب گرفته بودی. به یکدیگر خیره شدیم، من با شور و هیجان و تو لاقید و بی تفاوت. با یک دست کنارم زدی و وارد خانه شدی. خواستم به سمت اتاقم راهنمایی‌ات کنم که گفتی خودم می‌دانم! در را باز کردی و وارد اتاق شدی و چراغ را روشن کردی! من هم وسط راهرو ایستاده بودم و کمی گیج شده بودم. با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و سینی چای را برداشتم و آمدم سمت اتاق. نشسته بودی روی تخت. دست‌هایت را در سینه‌ات جمع کرده بودی و با دقت و وسواس زیادی اتاق را ورانداز می‌کردی. انگار که به دنبال نشانه‌ای از یک جرم یا جنایت بودی. میز کوچک عسلی را که از قبل به اتاق آورده بودم، گذاشتم روبرویت. سینی را روی آن گذاشتم و پرسیدم که با قند می‌خوری یا خرما؟ ولی تو اصلا حواست نبود و غرق تماشای دیوارهای اتاق شده بودی. ناگهان خیره شدی به چند قاب عکس روی دیوار. چشم‌هایت گرد شد و خون در صورتت دوید! انگار همان چیزی که منتظرش بودی را پیدا کردی! خشمی کل وجودت را گرفت و لب‌هایت در هم پیچید و چشم‌هایت تنگ شد. ناگهان بلند شدی و بی هیچ مقدمه‌ای گفتی:«حاضرم تا آخر عمرم تو یه طویله‌ی پر از کثافت زندگی کنم ولی یک ثانیه اینجا نمونم!» کلاهت را به سر کردی و با عجله و آشفتگی و قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفتی. چند ثانیه بعد هم صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید. ماتم برده بود و حیران و مبهوت به همان جایی که تا چند لحظه قبل نشسته بودی زل زده بودم. گه‌گیجه گرفته بودم و هنوز درست قضیه را درک نکرده بودم. کم کم به خودم آمدم. برگشتم و نگاهی به عکس‌ها انداختم. طوری نگاه‌شان می‌کردم که انگار بار اولی است که متوجه وجودشان شده‌ام. هر چه با خودم فکر می‌کردم نمی‌فهمیدم که چرا چهار عکس از چهار آدم مشهوری که دوست‌شان دارم، تا این حد تو را خشمگین و متلاطم کرد!

فردا که آمدم دانشگاه، دیدم که تنها روی یک نیمکت نشسته‌ای و طبق عادت ناخن‌هایت را می‌جوی. صورتم را کج کردم و با سرعت از روبرویت رد شدم. جوری هم رد شدم که بفهمی از دستت ناراحت و رنجیده و حتی کفری‌ام. آن موقع هنوز درست و حسابی نمی‌شناختمت و گرنه باید می‌دانستم که ناراحت شدن یا نشدن بقیه، برای تو پشیزی اهمیت ندارد. مطمئنم که مرا دیدی و به حدی بی اعتنایی کردی که انگار اصلا مرا نمی‌شناسی! دو سه روز به همین منوال گذشت. نه من به تو اهمیت می‌دادم و نه تو به من. واضح بود که بی‌تفاوتی تو واقعی بود و از من ساختگی. طاقت نیاوردم. روز چهارم بود که بالاخره آمدم سمتت و بدون هیچ حرف اضافه‌ای پرسیدم:«چرا اون روز اون چرت و پرت رو گفتی و بعد هم دمت رو گذاشتی رو کولت و رفتی؟» انگار که از قبل منتظرم بودی! بدون این‌که از  ظاهر شدن ناگهانی‌ام جا بخوری، به سرعت و با لحنی محکم  جواب دادی:

-از آدمای سست و ضعیف متنفرم.

-منظورت منم الان؟

-تو هم یکی‌شون هستی!

-دقیقا چطور به این نتیجه رسیدی که من سست و ضعیفم؟

-اون اتاق، اتاق یه آدم سست و ضعیف بود.

-یعنی از اتاقم فهمیدی؟

-آره دیگه!

-اتاق آدمای سست و ضعیف با اتاق آدمای محکم و قوی چه فرقی دارن مگه؟

-خیلی فرقا دارن! حوصله ندارم همه‌شون رو بگم که!

-چیه اتاق من تو رو به این نتیجه رسوند که من ضعیفم؟ که اونطور بهم توهین کنی و بری؟

-چون عکس آدما رو می‌زنی رو دیوارت!

-خب؟

-آدمایی که مشخصه تو ذهنت ازشون یه اسطوره و قهرمان ساختی و می‌پرستی‌شون و دائما به اونا فکر می‌کنی و تمام دغدغه‌ت تو زندگیت دونستن سرگذشت اوناست.

-هر کسی تو زندگیش یه سری قهرمان داره خب! چیز غیرعادی‌ای هست مگه؟

-دقیقا! آدمای عادی و احمقن که واسه خودشون قهرمان سازی می‌کنن! احمقام که همیشه اکثریت‌اند!

-چرند نگو! خودت رو هم حتما جز خواص و اقلیت عاقل می‌دونی!

-این‌که من جز چه دسته‌ای هستم فعلا دردی از تو دوا نمی‌کنه! به اوضاع بی‌ریخت خودت برس!

مکالمه به بدترین وجه ممکن پایان یافت و از هم جدا شدیم. آتشی در وجودم برافروخته شده بود و دلم می‌خواست که برگردم و مشتی محکم به دهانت بزنم و دندان‌هایت را خرد کنم! به خودم قول شرف دادم که دیگر سمتت نیایم! نه تنها از آن رفتار زشتت شرمنده نبودی که خودت را صاحب حق هم می‌دانستی و موعظه‌ام می‌کردی! تک تک جمله‌هایی که می‌گفتی مدام در ذهنم تکرار می‌شدند و هر بار به خودت و جد و آبادت بدترین فحش‌ها را می‌دادم. با خودم می‌گفتم امکان ندارد که دیگر سراغی از تو بگیرم! اصلا چقدر احمق بودم که به انسان خودشیفته و بی‌ادبی مثل تو نزدیک شدم و حتی به اتاقم دعوتت کردم! خاک بر سرم که انقدر زود با آدم‌ها صمیمی و پسرخاله می‌شوم.

زیر سقف اتاق و پشت میزم نشسته بودم و فکر کردن به حرف‌های گستاخانه‌ و بی‌شرمانه‌ات داشت مرا تا مرز جنون می‌کشید! از طرفی تصمیم قطعی گرفته بودم که دیگر کاری به کارت نداشته باشم و از طرفی دیگر تشنه‌ی این بودم که جوابی درخور و شایسته به خزعبلاتت بدهم و پوزه‌ات را به خاک بمالم. این‌که می‌دانستم، تو هم‌زمان در بی‌قیدی محض به سر می‌بری و به من  فکری نمی‌کنی، آتشم را تندتر می‌کرد. ناگهان مشتی روی میز کوبیدم و داد زدم:«مرتیکه‌ی خودپرستِ پرادعا!» و همان لحظه تصمیم گرفتم که فردا بیایم و با یک پاسخ ویران کننده، تحقیرت کنم تا حساب کار دستت بیاید. شروع کردم به آماده کردن جواب و انتخاب جملات و کلمات. می‌خواستم بگویم که هر انسانی در زندگیش به یک یا چند آدم که برای او نقطه مرجع وجودی باشند، نیاز دارد. آدم‌هایی که هروقت به آن‌ها فکر می‌کند وجودش  تشنه‌ی معنا و مفهوم شود. آدم‌هایی که او را به سمت متعالی بودن نزدیک کنند و به کارها و افکارش ارزش و اعتبار بدهند. آدم‌هایی که بتوانند جلوی طوفان‌زدگی زندگی‌ را بگیرند و از گم گشتگی و بلاتکلیفی نجاتش دهند. البته که این آدم‌ها برای هر کسی متفاوت است. ممکن است برای کسی یک شاعر یا نویسنده باشد و برای دیگری یک دانشمند یا فیلسوف و یا حتی یک ورزشکار! و صد البته که قرار نیست، تمام جنبه‌های فکری و رفتاری آن ها نیز برای ما دلیل و حجت باشد. شاید یک جمله از آن‌ها نیز برای ما حکم همان نقطه مرجع وجودی باشد!حالا تو می‌خواهی اسم این آدم ها را بگذار قهرمان یا اسطوره یا هر زهرمار دیگری که دلت خواست. من هم مثل بقیه چندتایی از این نقطه مرجع‌ها برای خودم دارم. این‌که فکر می‌کنی آن‌ها را می‌پرستم هم مهمل است و حاصل یک تفکر معیوب و بدبین!

لحنم به شدت تند و زننده شده بود و از این بابت احساس منزجرکننده‌ای داشتم. نباید آن حرف‌ها را می‌زدی و این طور رابطه‌مان را شکرآب می‌کردی! بی‌تفاوت بودن و گاهی نیش و کنایه زدنت چیز تازه‌ای نبود. آن را به عنوان بخشی از شخصیتت پذیرفته بودم. تصور می‌کردم که یکی دو رفتار بد داری و هزار رفتار خوب. البته‌ هیچ کدام از آن رفتارهای خوب را نمی‌توانستم نام ببرم ولی با خودم می‌گفتم که حتما وجود دارند و به زودی پیدای‌شان می‌کنم.

روز موعود رسید. از دور دیدم که سربالاییِ به طرف دانشکده‌ی جدید را گرفته‌ای و با گام‌های بلند و ریتم دار راه می‌روی. دنبالت آمدم. وارد دانشکده شدی. از پله‌ها بالا رفتی. رسیدی طبقه‌ی اول و روی یکی از آن صندلی‌های فلزی نشستی. آرام آرام نزدیکت شدم و با فاصله‌ی دو صندلی کنارت نشستم. آماده‌‌ی حمله و یورش بودم و منتظر یک جرقه. برگشتی سمتم و صمیمانه سلام و احوال پرسی کردی! اصلا انتظار این لحن گرمت را نداشتم. صد و هشتاد درجه تغییر کرده بودی و هیچ شباهتی به سعید قبلی نداشتی. خشکم زده بود و جواب احوال پرسی‌هایت را با مکث و تاخیر می‌دادم. گرم صحبت شدیم و من هم کم کم یخم باز شد. از موضوعات بی‌ربط و پراکنده حرف می‌زدی! مثل اوضاع کلاس‌ها، وضعیت آب و هوا، غذای سلف، فیلم‌های در حال اکران، بازی‌های فوتبال‌ هفته‌ی قبل و...

با خودم فکر می‌کردم که احتمالا با این حرف‌ها می‌خواهی به من بفهمانی که کدورت‌ها و اختلافات را فراموش کنیم و به رفاقت‌مان ادامه دهیم. عمیقا خوشحال شده بودم و احساس سرزندگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. تازه صحبت‌های‌مان گل انداخته بود که ناگهان حالت چهره‌ات عوض شد و شبیه حیوان وحشی و درنده‌ای شدی که موفق به یک شکار بزرگ و لذیذ شده ‌است . قهقه‌ی خنده را سر دادی و با صدایی بلند و لحنی پیروزمندانه شروع کردی به سخنرانی!

-می‌بینی؟ حالا دیگه خودت فهمیدی؟

-چی رو؟

-درباره هر چیزی که حرف می‌زنیم، تو توش یه آدم رو بت می‌کنی و می‌پرستیش! تو ذاتا حقیری و دائما به فکر آدما. می‌میری واسه این‌که تا حد پرستیدن بالا ببریشون و یه ریز مجیزشون رو بگی. متعصبی و نفهم. اگر فرض کنیم اون قهرمانای خیالیت نباشن یه روز هم نمی‌تونی زندگی کنی! به چنان وضع رقت‌انگیزی می‌افتی که خودت کار خودت رو تموم می‌کنی!

خشکم زده بود و لال شده بودم. تمام حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم را فراموش کرده بودم. البته که اگر به یاد هم می‌آورم توفیر چندانی نداشت.  

حقه‌ی کثیف و رذیلانه‌ات گرفت! با آن حال و احوال پرسی پر شور و حرارت و مطرح کردن موضوعات پراکنده و بی‌ربط، حالت تهاجمی‌ام را از بین بردی و حواسم را پرت کردی. افسار گفتگوی‌مان را به دست گرفتی و دقیقا  به همان جایی که از قبل نقشه‌اش را کشیده بودی بردی و به موقع زهرت را ریختی.

با شکوه و جلال، مانند فرمانده ارتشی که شهری را فتح کرده و دشمنش را به خاک سیاه نشانده، از صندلی‌ات بلند شدی. آرام و با طمانیه خم شدی و سرت را نزدیک گوشم آوردی و با صدایی نجوا مانند گفتی:«اصل اول: هیچ قهرمانی وجود نداره!» و هم زمان با نوک انگشت اشاره‌ات، سه بار به پیشانی‌ام ضربه زدی!

نور لپ‌تاپ در این تاریکی چشم‌هایم را می‌سوزاند. انگشتان دستانم هم دیگر یاری نمی‌کنند. حوصله‌ام  هم دیگر نمی‌کشد!

پس فعلا برو به درک!

سلام سعید! حال و احوالت چطور است؟ هر چند خوب بودن یا نبودن تو برای من چندان اهمیتی هم ندارد!

دیروز بود که به سرم زد کمی با تو حرف بزنم پس موبایلم را برداشتم و شماره‌ات را گرفتم. طبق معمول جواب ندادی. با اینکه می‌دانستم رد تماس می‌کنی باز هم زنگ زدم. باز هم جواب ندادی. یکی دو دقیقه که گذشت، پیامکت به دستم رسید:«چرا هیچ وقت به اصول من احترام نمی‌ذاری مرتیکه؟ نکنه اصل سومم رو دوباره یادت رفته؟»

نه سعید احمق! اصل سوم احمقانه‌ات را هنوز فراموش نکرده‌ام. صدای نکره‌ی گوش آزارت با لحنی قلدرمابانه، اصل سومت را در ذهنم فریاد می‌زند:«من با هیچکس تلفنی حرف نمی‌زنم. تلفنی حرف زدن احمقانه‌ترین کاریه که یه آدم می‌تونه انجام بده و از اونجایی که اکثر آدما تمایل عجیبی برای احمق بودن دارن، پس این کار رو انجام می‌دن. من هیچ وقت جر عوام نبوده و نیستم. پیامک ولی اشکالی نداره. از قدیم‌الایام بوده و هست. حالا اون موقع‌ها با ورق و کاغذ و الان با موبایل.»

پس شروع کردم به نوشتن یک پیامک. از اضطراب دائمی این روزهایم و خستگی بی‌دلیل جسمی و تمایل عجیبم برای خوابیدن نوشتم. دکمه‌ی ارسال را زدم و منتطر ماندم.

-خب حالا چیکار کنم من؟ استرس داشتن یا نداشتن تو چه دخلی به من داره؟

+راه حل بده بهم. چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم.

-هر موقع مشکلی داری دست به دامن من میشی، پس گوه می‌خوری بهم میگی احمق.

+هنوزم با اطمینان میگم تو احمق‌ترین آدمی هستی که دیدم. الان هم شاید فقط یه راه حل احمقانه به دردم بخوره.

-یه نگاه بنداز زیر تختت.

+انداختم.

-هر چی خرت و پرت داری زیرش، بریز بیرون.

+ریختم.

-برو زیر تخت. 

+رفتم.

-کل بدنت رو ببر زیر تخت.

+بردم.

-با صدای بلند بگو من یه شِپِشَم.

+گفتم.

-صد بار دیگه بگو. دقیقا صد بار.

+گفتم.

-چشمات رو ببند و بخواب! 

 

نشسته بودم روی یک صندلی چوبی در یک اتاق تاریک. دست و پاهایم با طناب سبز محکمی بسته شده بودند. چند جفت چشم روبروی خودم می‌دیدم. چشم‌هایی که در هیچ صورتی نبودند. هیچ ابرو و مژه‌ای بالای آن‌ها نبود. هیچ لب و بینی‌ای هم زیرشان دیده نمی‌شد. آن‌ها فقط چشم بودند. تا به این قضیه پی بردم وحشت زده از خواب پریدم. در یک طرف سرم احساس سوزش و درد عجیبی کردم که به مرور در تمام سرم پخش می‌شد. چشم‌هایم را  باز و بسته می‌کردم و دندان‌هایم را محکم به هم فشار می‌دادم. روی زمین خزیدم و بیرون آمدم. گیج بودم و تعادل نداشتم.  برای لحظاتی فراموش کرده بودم که چرا زیر تخت خوابیده‌ام! یک دفعه‌ای به خودم آمدم و همه چیز مو به مو به یادم آمد. آتشی در وجودم شعله‌ور شد و به موبایلم حمله‌ور شدم. متنی پر از فحش و نفرین و ناله برایت نوشتم، تا خواستم دکمه‌ی ارسال را بزنم، پیامی از تو رسید. «یخ بزار رو سرت. فراموش نکن که تو فقط یه شپشی. این رو یه شپش داره بهت میگه پس یه درصد هم بهش شک نکن.»

 

اوایل زمستان پارسال بود. سرظهر بود که از دانشگاه بیرون زدیم و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردیم. ورودی ایستگاه، دختری حدودا بیست و دو سه ساله چند کتاب را به دیوار تکیه داده بود. می‌گفت که به تازگی انتشاراتی راه انداخته‌اند و این کتاب‌ها اولین چاپ‌های‌شان است. برادران کارمازوف را برداشتی. چند بار این طرف و آن طرفش کردی. کتاب را گذاشتی کف دست راستت و جوری رفتار می‌کردی که انگار داری وزن‌اش می‌کنی. رو به دختر فروشنده کردی و با لحنی به شدت تحقیرآمیز و برخورنده گفتی:«برادران کارمازوف سه برابر این حجم داره! این چه کوفتیه دارید تحویل ملت می‌دید؟ چرا هیچ جاش ننوشتید که خلاصه‌ست؟ مترجمش هم که معلوم نیست کدوم خریه!»

دختره بیچاره جا خورده بود و به تته پته کردن افتاده بود. بیهوده سعی می‌کرد به خودش مسلط شود. لبخندی تصنعی زد و  جواب داد:«نمی‌دونم خلاصه هست یا نه. من راستش نخوندم این کتاب رو! مترجمش ولی آدم باسوادیه. از همین دانشگاه خودتون ارشد زبان داره. حالا این خلاصه بودن یا نبودنش رو می‌تونم زنگ بزنم بپرسم براتون!»

کتاب را انداختی روی زمین و سخنرانی‌ات را شروع کردی:«زنگ بزنی بپرسی؟ واقعا فکر می‌کنی من می‌خوام این آشغال رو بخرم؟ مترجمش ارشد زبان داره؟ خب داره که داره! ارشد رو که امروز هر خری داره! دلیل میشه که به خودش اجازه بده همچین شاهکاری رو از یه نابغه ترجمه کنه؟! شما اصلا می‌تونید داستایوفسکی رو درک کنید؟ قدرتش رو دارید؟ نه تو و نه اون مترجم احمقی که ازش تعریف می‌کنی هیچ چی از داستایوفسکی نمی‌فهمید! بچسبید به ترجمه‌ی کتابای انگیزشی چرت و پرت که اتفاقا درآمد خوبی داره براتون و احمقای زیادی هستن که سر ودست بشکونن براشون. بالاخره شما کاسب‌اید دیگه!»

دختر فروشنده با چشمانی حیرت زده و  هراسان نگاهت می‌کرد. نمی‌دانست که چه جوابی بدهد. چند کتاب را برداشت و سمتت گرفت و درخواست کرد که بیخیال برادران کارمازوف شوی و نگاهی به این کتاب‌ها بیندازی! ولی تو دست بردار نبودی!

-مشکل من با سیستم شماهاست خانوم محترم. فرقی نداره چه کتابی باشه. شماها یه سری آدم از همه جا رونده شده و به درد نخوری‌ هستید که چهارتا از چرت و پرتای فریدریک بکمن رو خوندید و دور برتون داشته که از رمان و داستان خیلی سرتون میشه. جمع شدید دور هم و با خودتون گفتید حالا که مملکت خر تو خره و هر کس و ناکسی مترجم شده، ما چرا از این سفره‌ی باز شده یه چیزی برنداریم؟

لحظه به لحظه لحن حرف زدنت تندتر می‌شد. آستین لباست را کشیدم و در گوش‌ات زمزمه کردم که قطار الان می‌رسد و بیخیال شو تا برویم! سر جایت ایستاده بودی و تکان نمی‌خوردی! انگار که اصلا نمی‌شنیدی که چه می‌گویم.

-اصلا تو چه جور کتاب فروشی هستی که همچین رمان مهمی رو نخوندی؟ گیریم که یکی میومد ازت می‌پرسید من می‌خوام شروع کنم به داستایوفسکی خوندن، به نظرت از کدوم کتابش شروع کنم؟ چی جواب می‌دادی؟ حتما می‌گفتی بزار زنگ بزنم از خودش بپرسم؟ ها؟ همین رو می‌گفتی؟ جمع کنین این بساط‌تون رو...

از چشمانت می‌خواندم که از مستاصل شدن آن دختر فلک زده لذت می‌بری. می‌خواستی لذتت ادامه پیدا کند. مثل یک حیوان درنده شده بودی و به هیچ چیز رحم نمی‌کردی. چند نفری هم جمع شده بودند و با کنجکاوی به حرف‌هایت گوش می‌دادند و گاهی هم تحسین‌ات می‌کردند و برایت هورا می‌کشیدند و تو بیشتر کیف می‌کردی. به همین دلیل بود که نطق کردن را تمام نمی‌کردی. راهم را کشیدم و رفتم. روی یکی از صندلی‌های ایستگاه نشستم. یکی دو قطار آمدند و رفتند و من سوار نشدم. منتظر تو بودم.

از آن معرکه‌ای که گرفته بودی فقط من بودم که می‌دانستم تو از داستایوفسکی فقط یک قمار باز را خوانده‌ای. آن هم پی‌دی‌اف رایگانش! حاضر به یک ریال خرج کردن هم نبودی. فقط و فقط همان یکی را خوانده بودی اما حالا طوری سخنرانی می‌کردی که انگار نه تنها همه‌ی آثارش را خوانده‌ای، بلکه مدت‌هاست روی آن‌ها تحقیق می‌کنی و چند یادداشت و مقاله هم برای چند مجله درباره‌ی نقد و بررسی داستایوفکسی نوشته‌ای. آن زمان هم که قمار باز را خوانده بودی چند روز برای من بالای منبر رفتی که ترجمه‌های جلال آل احمد همیشه مزخرف‌اند و بی ارزش! دقیقا مثل خودش! می‌دانستم که عادت داری بروی در این سایت آن سایت بچرخی و درباره‌‌ی نویسندهها و کتاب‌های مختلف اطلاعات جسته و گریخته‌ای جمع کنی و هر جا که می‌نشینی اطلاعات افشانی کنی و نظر بدهی! همیشه هم رادیکال‌ترین نظراتی که خوانده بودی را تکرار می‌کردی! به حدی هم قرص و محکم حرف می‌زدی که هیچ کس شک نمی‌کرد شاید اصلا از آن کتابی و نویسنده‌ای که درباره‌اش حرف می‌زنی، هیچ چیز نخوانده‌ای و یک سره مهمل می‌بافی.

بالاخره سر و کله‌ات پیدا شد. صندلی کناری من نشستی و گویی هیچ اتفاقی نیافتاده از زمان رسیدن قطار پرسیدی! بعد هم یقه‌ام را گرفتی و با لحنی گنگ و مبهم گفتی:«دختره یه شپش بود! یه شپش کتاب فروش که من لیچار بارش می‌کرم و اونم به من و من می‌افتاد!»

یک هفته‌ای گذشت. در یکی از نمایشگاه کتاب‌های پنجاه درصدی ایستاده بودم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم. همه از همان سبک و سیاقی بودند که آن روز جلوی ایستگاه دیده بودیم. «وداع با اسلحه» همینگوی را برداشتم.حرف‌های تو در ذهنم تکرار می‌شدند. کلمه به کلمه! بی‌اختیار سمت فروشنده رفتم و همه را گفتم. دقیقا با همان لحن تحقیر آمیزی که تو می‌گفتی. همان ادا و اصول‌هایی که تو در می‌آوردی.فروشنده هم یک دختر با سن و سال همان دختر بود. عکس العملش اما یکی نبود. کتاب را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و با بی‌تفاوتی خاصی گفت:«صداتو بیار پایین! مگه طلبکاری ازمن؟ مجبور نیستی که بخری. اصلا من به تو نمی‌فروشم» و با انگشت اشاره‌اش در خروجی را نشانم داد و لبخند عمیقی زد! 

موبایلم را از جیبم درآوردم و برایت نوشتم:«دختره شپش بود. یه شپش کتاب فروش بی‌تفاوت که خوب بلد بود چه جوری کِنِفَم کنه»

 احساس بی ارزشی می‌کردم. اصلا چرا این کار احمقانه را انجام دادم. لعنت به تو سعید. لعنت به تو! با اینکه با تمام وجود از خودت و حرف‌ها و کارهای ابلهانه‌ات متنفرم، باز هم از تو تقلید می‌کنم. هر بار که یکی از چرت و پرت‌های تو از دهانم خارج می‌شود هزار بار به خودم لعنت می‌فرستم ولی باز مطمئنم که چند ثانیه نگذشته حرف مفت دیگری از تو را بلغور می‌کنم.

تو احمق‌ترین و کودن‌ترین آدمی هستی که من تا به حال دیده‌ام.

برای تو نوشتن چقدر بیهوده و مسخره است. این‌که یاوه سرایی‌های خودت را برای خودت می‌نویسم هم که قسمت مضحک ماجراست. 

پس فعلا برو به درک تا نامه‌ی بعدی!