تو قسمت 11 فصل 6 vikings هارالد فاینهیر یه شاه وایکنیگ شکست خوردهست که بعد از تار و مار شدن سپاهش، اسیر دشمن روسیش شده و حالا با دست و پای بسته و به حقیرانهترین شکل ممکن افتاده جلوی شاه روس پیروز یعنی اُلِگ. ادامهی زندگی هارالد به تصمیم اُلِگ بستگی داره. اُلِگ هم که مست از پیروزی بزرگ و تاریخیشه و ذهنش پر از آرزوها و بلندپروازیای بزرگه، ازش میپرسه که ممکنه یه جوری به دردش بخوره تا از کشتنش منصرف شه؟ در واقع داره هارالد رو به یه معامله دعوت میکنه. هارالد میوفته تو یه دو راهی سخت. یا سر جونت معامله کن یا بمیر! ولی هارالد بدون هیچ تامل و مکثی میخنده و جواب میده:
I have no intention of being usefule to you. I won't bargin for my life.
For a viking, that would be demeaning.
To us, death is bliss...
and I rush to bleed.
و این «.Death is bliss» رو یه جای دیگه هم میشه پیدا کرد:
والله ابن ابی طالب، با مرگ انسی آنچنان دارد که طفلی با پستان مادرش.
یه شباهت واضح از دو آدم کاملا متفاوت که هر کدوم به یه دنیای بعد از مرگ متفاوت اعتقاد دارن. هر دو جوری حرف میزنن که انگار ترس از مرگو زیر دست و پاشون له کردن و حتا دارن با قلدری تمام مسخرهش میکنن و بهش میخندن. اوج مرگ آگاهی تو کلماتشون موج میزنه. حتا دارن طلبش میکنن و ادعا دارن که بی تابانه منتظرشن. یه علاقهی عجیب و وصف نشدنی به مرگ؟ عجیبه و غیرقابل فهم. دلیلش چیه؟ این نوع نگاه به مرگ یه انتخابه یا اجبار؟ میشه گفت صرفا از سر خستگیه و چارهی دیگهای نمونده واسهشون؟ شاید مجبورن زندگی و دنیایی که هیچ معنا و مفهوم و غایتی توش نمیبینن، پس بزنن و منتظر پایانش باشن تا یه جوری قابل تحملش کنن. با خودم فکر میکنم شاید شجاعت دقیقا از همین نقطه آغاز میشه. واضحه که تو وقتی از بزرگترین ترس ممکن نترسی، به اوج قدرت رسیدی!
کاپیتانی که وسط دریا و تو اوج طوفان از مرگ بترسه؛ یه کاپیتان مرده به حساب میاد! واسهی کاپیتان مرگ خودشو به شکل موجهای وحشی و رعد و برق و بارون تند در میاره. حالا اگه ازش بترسه چطور شکستش بده؟ کاپیتان هم بالاخره یه روز میمیره. یا وسط دریا یا وسط خشکی! ولی وقتی از مرگ نترسه و بتونه صاف صاف تو چشماش نگاه کنه و واسهش شاخ و شونه بکشه، حتی اگه ازش شکست بخوره باز بازیو برده!
- ۰ نظر
- ۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۳۶