بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاپیتان» ثبت شده است

تو قسمت 11 فصل 6 vikings هارالد فاین‌هیر یه شاه وایکنیگ شکست خورده‌ست که بعد از تار و مار شدن سپاهش، اسیر دشمن روسیش شده و حالا با دست و پای بسته و به حقیرانه‌ترین شکل ممکن افتاده جلوی شاه روس پیروز یعنی اُلِگ. ادامه‌ی زندگی هارالد به تصمیم اُلِگ بستگی داره. اُلِگ هم که مست از پیروزی بزرگ و تاریخیشه و ذهنش پر از آرزوها و بلندپروازیای بزرگه، ازش می‌پرسه که ممکنه یه جوری به دردش بخوره تا از کشتنش منصرف شه؟ در واقع داره هارالد رو به یه معامله دعوت می‌کنه. هارالد میوفته تو یه دو راهی سخت. یا سر جونت معامله کن یا بمیر! ولی هارالد بدون هیچ تامل و مکثی می‌خنده و جواب میده:

I have no intention of being usefule to you. I won't bargin for my life.

For a viking, that would be demeaning. 

To us, death is bliss...

and I rush to bleed.

 و این «.Death is bliss» رو یه جای دیگه هم میشه پیدا کرد:

والله ابن ابی طالب، با مرگ انسی آنچنان دارد که طفلی با پستان مادرش. 

یه شباهت واضح از دو آدم کاملا متفاوت که هر کدوم به یه دنیای بعد از مرگ متفاوت اعتقاد دارن. هر دو جوری حرف میزنن که انگار ترس از مرگو زیر دست و پاشون له کردن و حتا دارن با قلدری تمام مسخره‌ش می‌کنن و بهش می‌خندن. اوج مرگ آگاهی تو کلماتشون موج میزنه. حتا دارن طلبش می‌کنن و ادعا دارن که بی تابانه منتظرشن. یه علاقه‌ی عجیب و وصف نشدنی به مرگ؟ عجیبه و غیرقابل فهم. دلیلش چیه؟ این نوع نگاه به مرگ یه انتخابه یا اجبار؟ میشه گفت صرفا از سر خستگیه و چاره‌ی دیگه‌ای نمونده واسه‌شون؟ شاید مجبورن زندگی‌ و دنیایی که هیچ معنا و مفهوم و غایتی توش نمیبینن، پس بزنن و منتظر پایانش باشن تا یه جوری قابل تحملش کنن. با خودم فکر می‌کنم شاید شجاعت دقیقا از همین نقطه آغاز میشه. واضحه که تو وقتی از بزرگ‌ترین ترس ممکن نترسی، به اوج قدرت رسیدی!

کاپیتانی که وسط دریا و تو اوج طوفان از مرگ بترسه؛ یه کاپیتان مرده به حساب میاد! واسه‌ی کاپیتان مرگ خودشو به شکل موج‌های وحشی و رعد و برق و بارون تند در میاره. حالا اگه ازش بترسه چطور شکستش بده؟ کاپیتان هم بالاخره یه روز می‌میره. یا وسط دریا یا وسط خشکی! ولی وقتی از مرگ نترسه و بتونه صاف صاف تو چشماش نگاه کنه و واسه‌ش شاخ و شونه بکشه، حتی اگه ازش شکست بخوره باز بازیو برده! 

چشمات پف کرده. سرت سنگین شده و یه جوری درد می‌کنه که انگار تا چند ثانیه دیگه قراره منفجر بشه. حالت تهوع داری و تند تند آب دهنتو قورت میدی. میوفتی رو تختت. رواندازو میکشی رو خودت و تا پایین چونت میاریش بالا. خیره شدی به سقف و دنیا داره دور سرت تاب می‌خوره. سر و صورتت از عرق خیس شده. بدجوری ترسیدی! باز ازش شکست خوردی نه؟ انکار نکن! انکار نکن احمق! حرف بزن. سرتو بگیر بالا و فریاد بزن و به همه چی اعتراف کن. نترس! از اعتراف به ضعیف بودن نترس. این تویی، چه بخوای و چه نخوای. 

کم کم داره خوابت می‌گیره. از بیدار نشدن می‌ترسی. چاره‌ای نداری جز این که تو ذهنت یه محافظ و نجات دهنده‌ی قدرتمند که همه جا حواسش بهت هست بسازی و بعد به دست و پاش بیوفتی و التماس کنی که یه فرصت دوباره بهت بده. تو بذار دوباره چشمامو باز کنم، قول میدم که این بار دیگه شکستش بدم. من می‌ترسم! از بیدار نشدن می‌ترسم. من باید بیدار شم و باز بجنگم. من کلی کار دارم واسه انجام دادن. کلی راه دارم برا رفتن. من هنوزم امید دارم. هنوزم فکر می‌کنم که تهش این منم که زیر پاهام لهش می‌کنم و می‌فرستمش یه جایی که دیگه نتونه برگرده. 

مسخره نیست که واسه زنده موندن داری التماس می‌کنی؟ آخرین درجه‌ی حقارت و ذلت نیست که از بیدار نشدن می‌ترسی؟ چرا انقدر می‌ترسی؟ یه موجود ترسوی بدبخت که دائما نگران اینه که نکنه الان بمیرم؟ نکنه فردا رو نبینم؟ بعد با خودت فکر می‌کنی من که تا حالا نتونستم هیچ گوه خاصی بخورم و بدون هیچ جلو رفتنی تو یه نقطه موندم، چه مرگ بی‌معنا مسخره‌ای در انتظارمه پس! هیچ میشم و میرم و هیچ‌کی یادش نمی‌مونه که منم یه روز تو این دنیای کوفتی زندگی می‌کردم! تا وقتی که از مردن می‌ترسی هیچ فرقی با یه مرده نداری. 

دیگه نباید واسه زنده موندن التماس کنی. تو یه روز کاپیتان این کشتی میشی. کشتی‌ای که مال خودِ خودته. اینو بهت قول میدم. با غرور پشت سکان وایمیسی و میزنی به دل دریا و طوفان و دیگه از هیچی نمی‌ترسی. حتا مردن!

 

گمشدگان برای همیشه

4 مهر 98. ورزشگاه فولادشهر اصفهان. استقلال-ذوب آهن:

التهاب و درگیری روی سکوها به اوج خودش می‌رسد و صدای اعتراض‌ها و گلایه‌ها بلندتر از هر زمان دیگری‌ست.  چو افتاده که قرار شده امروز هیچ بازیکنی تشویق نشود. تصمیمی برای اعتراض به باخت هفته‌ی پیش دربی! با خودم می‌گویم که این تصمیم جمعی چه درست باشد و چه غلط، برای من پشیزی اهمیت ندارد!من آمده‌ام این‌جا برای تشویق کاپیتانی که دیوانه‌وار دوستش دارم و به قول معروف تعصبش را می‌کشم. برای کاپیتانی که غیرت و تعصبش نسبت به تیم به معنای واقعی کلمه حقیقی و دور از شو آف و ریاست. برای کاپیتانی که هر بار به لوگوی تیم بوسه می‌زند جانی تازه به من می‌بخشد و ضربان قلبم را تندتر می‌کند. حتی شده تک و تنها روی صندلی‌ام می‌ایستم و بالاترین تن صدای ممکن را از حنجره‌ام می‌گیرم و با تمام وجود «وریا» را تشویق می‌کنم. 

9 آذر 98 ورزشگاه نقش جهان اصفهان. استقلال-سپاهان:

اوضاع سکوها در لذت بخش‌ترین حالت ممکن است و شور و ذوقی وصف نشدنی بین هواداران موج می‌زند. این تغییرات چند هفته‌ای فقط می‌تواند شاهکاری از یک مربی کاربلد ایتالیایی باشد. حالا جمعیت، با همان ریتم سابق، شعار می‌دهد«وریا غفوری دوست داریم ماها، دوست داریم ما» سه چهار عکس وریا در سراسر جایگاه بلند می‌شود و «وریا غفوری، وریا غفوری» گفتن‌مان با شدت بیشتری از قبل ادامه پیدا می‌کند. کاپیتان هم دست از گرم کردن می‌کشد و به سمت ما می‌آید و با رویی گشاده جواب تشویق‌های‌مان را می‌دهد. به سمت‌مان دست تکان می‌دهد و می‌خندد و تعظیم می‌کند. و من دلم غنج می‌رود برای خنده‌های کاپیتان.

چیزی از آن حس و حال خوب‌مان نمی‌گذرد که استراماچونی را کله پا می‌کنند. خب بنده خداها طاقت نداشتند! نتوانستند دو روز خوشحال بودن‌مان را تحمل کنند. مامور بودند و معذور و وظیفه‌شان را به بهترین نحو ممکن انجام دادند. استرا را فرستاند آن‌ور دنیا و ما ماندیم و حوض‌مان! حالا وریاست و تیمی بدون صاحب و بلاتکلیف. حالا وریا، بزرگ تیم است و باید این اوضاع آشفته و شلم شوربا را مدیریت کند. اولین بازی بدون مربی و کاپیتانی که حواسش هم باید به بازی خودش باشد و هم هدایت تیم و انجام تعویض‌ها! کاپیتان بی‌کس و تنهاست.

بین دو نیمه و رختکن و بازیکنانی سرخورده و ناامید و کاپیتانی که همه را دور خودش جمع کرده:«آقا! بچه‌ها! من تو جلسه گفتم، بازم بهتون می‌گم. خوب دقت کنید. ما برای یه اسم بازی می‌کنیم. برای استقلال بازی می‌کنیم. برای این هوادارایی که هویت استقلال‌ند و امروز دل‌شون شکست. از دیشب دل‌شون شکسته و شاید میلیون‌ها آدم گریه کردن. ما راه‌مونو می‌ریم. ما فقط می‌خوایم قهرمان بشیم. میری تو زمین فقط یه اسم. فقط استقلال»

کاپیتان عزیز! امشب از روی سکوها حذف شدن تیمت را دیدی و زجر کشیدی که چرا هیچ کاری از دستت برنمی‌آید. امشب تو غمگین‌ترین کاپیتان دنیایی. امشب دوباره تنهایی و غربت تیمت را عمیقا احساس کردی. 

کاپیتان عزیز! پروژه‌ تخریب تو خیلی وقت است که آغاز شده و با شدت بیشتری از قبل ادامه پیدا می‌کند. هر دفعه، با بهانه‌ای مضحک و چرند، موجی از حملات ناجوانمردانه‌ را به سمتت هدایت می‌کنند و خودشان را به در و دیوار می‌زنند تا سنگی به راهت بیاندازند. از خطیر و خلیل زاده و منزوی گرفته تا  فارس و بیست و سی و مشرق و مُشتی توییتری بی‌مایه و نوکیسه! باورش سخت است که حتی سگ و سوته‌های مکتب سراسر کثافت عبده و پروین هم با پرو‌ژه‌ی تخریب همکاری می‌کنند و بار دیگر ذات کثیف و پلیدشان را نشان می‌دهند. بگذار واق واق‌شان را بکنند و به استخوان‌شان  لیسی بزنند و بعد هم گورشان را گم کنند. می‌روند و فراموش می‌شوند و تو می‌مانی و خاطراتت در دل میلیون‌ها آبی دل.

عکست را می‌گذارم کنار عکس ناصرخان و منصور خان. تو از شایسته‌ترین شاگردهای مکتب حجازی هستی و نامت در تاریخ مملو از افتخار این باشگاه، جاودانه و فراموش نشدنی‌ست.

بمان برای‌مان کاپیتان. ما هنوز به آینده امید داریم. بمان که این فوتبال هنوز به تو خیلی بدهکار است.