میدونی بابا؟ بعضی شبا مثل همین امشب، دلم میخواد چراغ اتاقمو خاموش کنم و صندلیمو بذارم پشت پنجره و زل بزنم به آسمون سیاه و ماه روشن وسطش و فقط به تو فکر کنم. چهرهت، خاطراتت، خندههات، شوخیات، عصبانیتات، بدخلقیها و گریههای از شدت دردت مثل یه فیلم تو ذهنم مرور میشن. آخرشم میرسن به صحنهی اون تخت لعنتی و آخرین باری که از پشت شیشهی آی سی یو دیدمت. بعدش بدون این که خودمم بفهمم چه اتفاقی داره میوفته، چشمام خیس میشن، نفسم بالا نمیاد و دستام مشت میشن. بعد از چند ثانیه به خودم میام و چند باری نفس عمیق میکشم. بعد خودمو سرزنش میکنم که خجالت بکش، جمع کن خودتو! مرد که گریه نمیکنه!
میدونی بابا؟ بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اون قدری که باید قوی نیستم. از یه چیزای احمقانهای میترسم که اگه بگم چیان باورت نمیشه! مامان میگه چرا واسه هیچ چیزی نمیشه روت حساب باز کرد؟! داداشم میگه بیمسئولیتم و سر به هوا و بیخیال! رفیقام و فامیل فکر میکنن زودجوشم و عصبانی و وحشی. راستشو بخوای من با همهشون موافقم! همه چیزایی که میگن هستم. ولی وقتی پشت این پنجره نشستم و خیره شدم به آسمون سیاه کم ستارهی شب و به تو فکر میکنم، انگار یه آدم دیگهام. تو آرومترین حالت خودمم و هیچ چیزی نمیتونه عصبانیم کنه. قویتر میشم و فکر میکنم اون قدری مسئولیت پذیر هستم که بشه روم حساب باز کرد!
میدونی بابا؟ چند شب پیش بود که خواب دیدم وسط یه میدون جنگم. پشت خاک ریز خوابیده بودم و به دشمنی که روبروم بود شلیک میکردم.تیرام میرفت سمتشون و بهشون میخورد ولی هیچ آسیبی بهشون نمیرسوند! انگار تمام تیرام نامرئی بودن و ازشون رد میشدن. هر چقدرم که تیر میخوردن فایدهای نداشت! بعدش یه دفعهای دیدم که تو داری از دل دشمن میای سمتم. شبیه عکسای بیست سالگیت بودی. صورت لاغر و موهای کوتاهِ به سمت چپ شونه شده، ریش و سبیل کامل، کاپشن خاکی و عینک پهن. رسیدی بهم و پشت خاکریز پناه گرفتی. بدون هیچ حرفی تفنگو ازم گرفتی و شروع کردی به تیر زدن. من فقط خیره شده بودم بهت و حتا سرمو نچرخوندم که ببینم تیرایی که داری شلیک میکنی، میخورن به دشمن یا نه. میدونم که حرفم باور کردنی نیست ولی انگار تو اون لحظه یه آگاهی نصفه و نیمهای تو خواب اومد سراغم. فهمیدم که دارم خواب میبینم. فهمدم که هیچی واقعی نیست. فهمیدم که دارم توی بیست ساله رو کنار خودم میبینم. تا خواستم صدات کنم و ازت بپرسم که واقعا خودتی یا نه، از خواب پریدم. واضحترین خوابی بود که تو عمرم دیده بودم.
میدونی بابا؟ همه چیز همین جوری باقی نمیمونه. هر چقدرم الان تیرام به هدف نخورن، من باز خشاب عوض میکنم و شلیک میکنم. بالاخره یه روزی میرسه که دیگه نیاز نباشه تو بیای و اسلحه رو از دستم بگیری و به جام شلیک کنی! قول میدم که همه چی رو عوض کنم بابا. قول میدم.
- ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۵