سلام سعید!
اوضاع و احوالت چگونه است رفیق؟ حتما از این که به قول خودت، «جماعت اخته، بیمقدار، لافزن، ساده انگار، کم سواد،پرادعا و حقیر دانشگاهی» را نمیبینی، در نهایت خرسندی و شادمانی به سرمیبری! خیلی هم کیفت کوک نباشد که این دورهی نفرین شده هم بالاخره روزی تمام میشود و برمیگردی بین همان جماعت! یادت هست که هر موقع از دلیل باقی ماندنت بین این اختهها میپرسیدم هیچ پاسخی نداشتی؟ همیشه میگفتی که اگر جوابی هم بدهم، از درک و فهمش عاجزی، پس وقت خودم را بیهوده تلف نمیکنم! همیشه تو مرا ترسو و بزدل خطاب کردی! بگذار برای یک بار هم که شده این اتهام قدیمی را به خودت برگردانم! شاید تو هم از این که تغییر کنی و ریسکی مثل رها کردن دانشگاه را بپذیری وحشت داری؟ شاید جرئت تغییر مکان و آدمهایی که آزارت میدهند و از آنها بیزازی را نداری؟ شاید هم برای بعد از ترک دانشگاه هیچ برنامه و راه جایگزینی نداری و آنقدرها هم که میگفتی باهوش نیستی و ادعایت مبنی بر این که جزئی از اقلیت هوشمند و فهمیدهای هستی که سالها از زمانهی خودشان جلوترند، از اساس کذب و دروغ و لاف بوده؟ دیدی چطور در عرض یک ثانیه، جایمان عوض شد؟ این بار من شدم بازجو و تو متهم! میدانم که بازجوی خوبی نیستم! بالاخره تجربهی تو را که من ندارم! ولی خب بد هم نبود که یک بار من حس بازجو بودن را تجربه کنم و بنشانمت روی همان صندلییی که عمری مرا نشاندی! همان صندلییی که بوی اعتراف و ضعف و دست و پا زدن و خرد شدن عزت نفسم را میداد. البته که تو خیلی راحت میتوانی با مکر و حیله و حرافی، مرا حسابی گیج کنی و به چرند گفتن وادارم کنی و در چشم به هم زدنی، به جایگاه همیشگییی که به آن عادت کردهای برگردی! به همین دلیل، این بازجویی را نه حضوری، بلکه فقط در قالب نامهای که قرار نیست آن را هیچ وقت بخوانی، مطرح کردم! خب راستش چارهای نداشتم و تنها راه پیرزوی در مقابل تو همین بود!
البته هدفم از نوشتن این نامه، استنطاق از تو نبود! آنقدرها هم بیکار و علاف نیستم! اگر میخواهی از قصد و غرض اصلیم با خبر شوی، باید بگویم که من اصلا از انگیزه و دلیلی که ارتباطم با تو را هنوز زنده نگه داشتهام، بیخبرم چه برسد به علت نوشتن این نامهها! در تاریخ شاید هیچ تشبیهی دقیقتر از شباهت تو به یک استخوان در گلو نیست! استخوانی که حسابی جا خوش کرده و نه با تف کردن بیرون میآید و نه با آب خوردن پایین میرود! دردش سوزناک است و غیرقابل تحمل! هیچ وقت هم نمیشود به این درد عادت کرد! هر چند وقت یک بار هم دهانم را باز میکنم و میبینم که چطور به گلویم چسبیدهای و ولکن ماجرا نیستی و بیشتر لجم میگیرد! ولی خب چارهای جز تحملت نیست، جناب استخوان در گلو گیر کرده!
ترم سوم را که یادت میآید؟ نشسته بودیم روبروی دانشکده زبانی که مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود! تو همیشه از مکانهای شلوغ و پر ازدحام متنفر بودی و هیچ هیاهو و سروصدایی را بیشتر از ده پانزده دقیقه نمیتوانستی تحمل کنی! کم کم شروع میکردی به غر زدن و فحش دادن و بد عنقی و در نهایت هم بیخبر محل را ترک میکردی! این بار هم از دفعات قبل مستثنا نبود! دستهایت را در سینه جمع کرده بودی و پای چپت روی زمین ضرب گرفته بود و نفسهای صدا دار میکشیدی و با چشمانی پر از سوظن و نفرت، دانشجوهایی که دسته دسته دور هم جمع شده بودند و گپ میزدند را نگاه میکردی! بیمقدمه و ناگهانی سخنرانیت را شروع کردی! با خودم فکر میکردم که مثل همیشه یک اتفاق عجیب و غریب پایان نطقت را رقم خواهد زد! به آدمهای دور و برمان اشاره کردی و گفتی که این احمقهای ساده لوح را میبینی؟ آیندهی یک یکشان را از همین الان میشود پیش بینی کرد! ابتدا خودشان را موجودی لایه لایهای فرض میکنند، که قرار است در طی یک عملیات پیچیده و طاقت فرسایی موسوم به خودشناسی، تک تک لایههای خود را بشناسند و بالاخره به آخرین لایه برسند و پشت سرش بگذارند و در نهایت با گنجی مخفییی که دیگر مخفی نیست یعنی حقیقت درونی خودشان مواجه شوند! و رسیدن به این حقیقت درونی هم میشود پاداش سالها تلاش و از خود گذشتگیشان برای شناخت موجودی پیچیده و رد کردن همان لایههای فرضی! تعدادیشان به زعم خود موفق به میشوند و احساس عمیق خوشبختی میکنند و تعدادی هم نه! آن شکست خوردهها حالا تغییری صد و هشتاد درجهای کرده و وجود هر حقیقتی را منکر میشوند. هر ارزش و هدف و غایت و معنایی را برای انسان و جهان، دروغ میپندارند و خودشان را فریب خوردههای قانون و سنت و عرف جامیزنند! با یک شک گرایی مطلق و ساختگی و نمایشی به همه چیز نگاه میکنند و با ادبیاتی تقلیدی و سطح پایین، مشاهداتشان را بیان میکنند! بعد شروع میکنند به جنگیدن با هر نوع و هر سطحی از ارزش و اعتبار! از بیارتباطی و بی معنایی مفاهیم دم میزنند و هر نوعی از وجود را محکوم میکنند. ادعا میکنند که برای سوالهای اساسی و حیاتیشان به هیچ جوابی نرسیدهاند و مانند غریبهای در میان واقعیتها و پدیدههای غیرقابل فهم، گم شده اند و به عقیدهشان بشر در نهایت به همین سردرگمی محکوم است! قول میدهم که اگر گذرت به اتاقهایشان بیفتد، عکس میخائیل باکونین را هم روی دیوارهایشان ببینی! در کتابخانههایشان هم حتما سارتر، نیچه، ماکس اشتیرنر و هایدگر خودنمایی میکنند. با رمانها و داستانهایی از کافکا، کامو، ایوان تورگینف و صادق هدایت در دست و اشعاری از خیام بر زبان و سیگاری گوشهی لب از روبرویت رد میشوند و خودشان را غرق در تفکر و سردرگمیشان نشان میدهند که مثلا ما حواسمان به هیچ چیز و هیچ کس نیست و ذهن و فکرمان آشفته و پر تلاطم است!
جماعت ابلهِ کمعقلِ کودن! نه درکی از حرفهای گندهتر از دهانشان دارند و نه حتی به همان اباطیل خودشان باور دارند! این احمقها، تشنهی شهرت و دیده شدناند و وجودشان را فقط نفس بودن و حرفی زدن و متفاوت بودن ارضا میکند! همان وجودی که عقیده به نبودنش دارند! تضاد جزئی جدانشدنی از شخصیت پست و ذلیلشان است!اصلا هدف اصلیشان تافته جدا بافته به نظر رسیدن است! همین قدر حقیر و همین قدر توخالی و مضحک! برای اینها فقط رنگ و لعاب یک ایده مهم است و چیستی آن پشیزی اهمیت ندارد! حتی یکیشان فکر مستقل ندارد! همه، نتیجهی یک روحیهی جمعی تنبل و ساده انگار هستند! یعنی اصلا بر خلاف تصور خودشان، تمام مشکل اینها ساده انگار بودنشان است! ابدا حاضر به هزینه دادن برای عقایدشان نیستند! جرئتش را ندارند! پیش این خلوضعها، اگر بحثی پیش بیاید که مطمئن باشند با یک قمپز در کردن، میتوانند تمام حواسها را به خودشان جلب کنند و مرکز توجه شوند، حتما مشارکت میکنند و مدام صدای گوشآزارشان در سر مستمعانشان میپیچد و حالشان را به هم میزند! اگر هم امکانی برای خودنمایی نداشته باشند، خفه میشوند و مسئلهی مورد مناقشه را بیارزش و سطحی میخوانند و احتمالا بلافاصله سیگاری هم روشن میکنند و کامهای سنگین میگیرند و بعد هم قهوهی غلیظشان را یک نفس سر میکشند و مقاومت میکنند که قیافهشان کج و کوله نشود و این طور به نظر برسد که سالهای سال است قهوه میخورند!
به بحث قهوه خوردن که رسیدی پیشنهاد دادم که تا کلاس شروع نشده برویم و از کافه تریای دانشکده زبان، دو تا اسپرسو بخریم و بخوریم! بالاخره ساعت چهار ظهر است و انرژیهایمان افتاده و من یکی که پلکهایم سنگین شدهاند و حسابی خوابم میآید! دست از خیره ماندن به جمعیت اطرافمان برداشتی و با چشمانی متعجب و حیرت زده نگاهم کردی و گفتی:«خب راستش یادم رفته بود تو هم یکی از همین جماعتی!» خب وقتی مطلقا چیزی از مزخرفاتت نمیفهمیدم، راهی جز همان دعوت به یک اسپرسو نداشتم تا موقتا زبان بر دهن بگیری و حرفی نزنی و سرم را درد نیاوری! البته باید اعتراف کنم که دیدن فحش دادنها و حرص و جوش خوردنهایت همیشه برای من جذاب بوده و هست!
در ضمن، دست از سر و کله زدن و چرت و پرت گفتن با استاد ج بردار! این بشر اگر جر و بحثهای تو نباشد، کل درس دادنش در هر جلسه نیم ساعت هم طول نمیکشد و بعد تعطیل میکند و میرویم پی کار و زندگیمان! میتوانیم هر بار نیم ساعت کمتر صدای نکرهاش را بشنویم! پس بیخیال شو و کمی هم به فکر ما باش!
دیگر حرفی نمانده! تا نامهی بعدی مراقب خودت و خوبیهای نداشتهات باش، رفیق عزیز!
- ۲ نظر
- ۱۶ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۰