بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۶ مطلب با موضوع «ناله‌های بی سر و ته» ثبت شده است

«پنجره رو تا آخر باز نکن! تازه از حموم اومدی! سرما می‌خوری! حتما 7 ساعتو بخواب تو طول شبانه روز! مبادا یه دقیقه کمتر شه! ساعت خوابتو منظم کن! این جور ادامه پیدا کنه به فنا میریا! آب خوردن که دیگه خیلی خیلی مهمه! کم بخوری سر درد میگیریا! کاهو و سبزی زیاد بخور! یکم بیشتر برنج بکش واسه خودت! شبیه نی قلم شدی! هر روز برو خودتو وزن کن! هنوز همون 65؟ بیارش یکم بالا! مریض میشیا! استخونات داره میزنه بیرون! چقدر زشت شدی اصلا! همش افراط و تفریط! نه به پنج شیش سال پیش که تا مرز 90 کیلو رسیدی و نه به الان! چه وضعشه؟ انقدر لش نکن رو تختت! چی می‌خوای از جون اتاقت؟ بیا بیرون! بشین رو مبل! تلویزیون نگاه کن! آب هلو بخور با کیک یزدی! آلوچه‌ها و توت فرنگیا تازه اومدنا! کیلو خدا تومن! تا میتونی بخور ازشون! دهنتو باز کن ببینم؟ اوه اوه! سه تا پایین و سه تا بالا پر کرده داری که! مسواک بیشتر بزن! بسابون دندونا رو. نخ دندون خیلی مهم‌تر از مسواکه‌ها! البته باید روش درست استفاده کردن ازشو بدونی که نزنی لثه‌هاتو داغون کنی! دهان شویه هم استفاده کنی بد نیست! بابا انقدر چیپس نخور! اینا همه سمن! بیا به جاش بادوم بو داده بخور. هر بار پیتزا می‌خریم، پپرونی نخور! معلوم نیست چه گند و کثافتی می‌ریزن توش! به جاش سبزیجات یا مرغ بخور! انقدر آدامس نجو! معدتو داغون می‌کنه! چرا وقتی می‌خوای بخونی، خودتو می‌کشی صداتو شبیه فرهاد بکنی؟ خودت باش بابا! صدا خودت مگه چشه؟ چرا باشگاه نمیری؟ تنبلیت میشه؟ آره مطمئنم که تنبلیت میشه! از بچگیتم همین طوری بودیا! یادته تو فوتبال با بچه‌محلات، همیشه وایمیسادی دروازه؟ ببین حتا تو کلاس فوتسالم دروازه‌بان شده بودی! الکی هم می‌گفتی که من خودمم خیلی دروازه‌بانیو دوست ندارم! مثل بقیه دوست دارم فوروارد باشم و فقط گل بزنم ولی خب تو دروازه‌بانی نسبت به بقیه پُستا بهترم! آره ارواح عمه‌ت! مطمئنم حتا اون سه چهار سالی هم که بسکتبال می‌رفتی یه جوری کمتر از همه می‌دوییدی و عرق می‌ریختی! چه جوریشو نمی‌دونم ولی اطمینان دارم ازش! از این حالت خمودگی و تهوع آورت بیا بیرون! بلند شو برو یه تخصص یاد بگیر! یه ساز یاد بگیر! یه زبون جدید یاد بگیر! انگلیسی بیشتر یاد بگیر! یاد بگیر و یاد بگیر و یاد بگیر! انقدر پولاتو حروم خریدن این چرت و پرتا نکن! البته خب چون نمی‌دونی پول دراوردن چقدر سخته، طبیعیه قدرشو ندونی! برو یکم طبیعت گردی بکن! کوه برو یکم! کویر برو! جنگل برو! انقدر سیگار نکش! بابا فهمیدیم بزرگ شدی، نمی‌خواد با این دودا خودتو خفه کنی! انقدر ملتو سر هر قضیه‌ای مسخره نکن! خودت مگه چه گوهی هستی؟ این غروره از کجا میاد؟ انقدر سعی نکن از کلمه‌های قلبمه سلمبه استفاده کنی! خب گند می‌زنی و خودت ضایع میشی! اتاقت چرا همه‌ش به هم ریخته و نامرتبه؟ موهات انقدر بلند شده موخوره نمی‌گیری؟ نوچ نوچ! نگاه کن چقدر پول داره میده واسه دو تا شامپو و یه ماسک مو! گفتم قدر پولو نمی‌دونی دیگه! می‌ارزید واسه جلب توجه چهارتا دختر، این همه وقت و هزینه‌ صرف موهای کوفتیت بکنی؟ ای کاش به جای این همه چسبیدن به این Xbox زهرماریت، میرفتی دنبال یه کسب و کاری! فلانیو ببین چه قشنگ داره حمالی می‌کنه تو مغازه باباش! یا اون یکی حمالو ببین داره از همین سن و سال پول جمع می‌کنه که بتونه تا چند سال دیگه بره خارج و درس بخونه و زندگی کنه! ببین چقدر رویا بافه و قشنگ برنامه ریزی می‌کنه واسه خودش! چرا تکلیفتو با خودت روشن نمی‌کنی؟ چرا انقدر گیج و منگی؟ چی می‌خوای از این زندگی؟ هدفت واسه ده سال آینده چیه؟ اصلا هدفت واسه پنج سال آینده چیه؟ اصلا واسه سال آینده؟ اصلا واسه فردا؟ چرا نمیری پیش یه روانشناس؟ بشین جلوشو و اعتراف کن به یه تیکه کثافت بودنت و اونم با کمال میل می‌شنوه و راه‌های خروج از این وضعیت سگیو نشونت میده! آخه می‌دونی؟ آدما بعضی وقتا نیاز دارن به حرف زدن با بقیه! تو تنهایی نمی‌تونی خیلی کارا رو بکنی که! همه نیاز دارن به یه تراپیست که دست بکنه تو اعماق ناخودآگاه‌شون و تمام اون فکرا و حسای متضاد و ترسای مختلفو بکشونه بیرون و نشونشون بده! واسه این که خودتو بشناسی باید از دور به خودت نگاه کنی! اگر نمی‌تونی این کارو خودت بکنی بسپارش به یکی دیگه! دو دو تا چهارتا میشه دیگه؟ نه؟! البته ببین همه چی باز بستگی به خوت داره! اون فقط می‌تونه کمکت کنه! طلب کمک از بقیه که به معنای ضعیف بودن نیست! تو بعضی وقتا از عهده یه کاری، به هر دلیلی، برنمیای یا تو یه بن بستی گیر می‌کنی که هیچ راه خروجی ازش نمی‌بینی! خب این جا باید  کمک بخوای از بقیه! این ضعف نیست که! هر چی اسمش هست ضعف نیست! راستی تو چرا شنا بلد نیستی؟ چرا مثل سگ از آب می‌ترسی؟ فلانیو ببین 9 سالشه ولی مثل غورباقه تو آب ورجه وورجه می‌کنه! اندازه اونم نیستی یعنی؟ چند بار بگم ریش و سبیلت الان ناقصه! وقتی یه هفته اصلاح نمی‌کنی نمیشه دیگه تو صورتت نگاه کرد! راستی تو چرا مولتی ویتامین نمی‌خوری؟»

این موجودِ بزدلِ متوهمِ سراسر نفرت، کثافت، حماقت، بلاهت و شوآفو نابود می‌کنم. دنبال اینم نیستم که مثلا یه موجود دیگه بیاد جاش و 180 درجه باهاش فرق داشته باشه. غیرممکنه. مسخره‌ست. خنده داره. تغییر بی‌معنیه. نابود شدن شرافتمندانه‌تره.

تا سر حد مرگ ازش کار می‌کشم. سرزنشش می‌کنم. تحقیرش می‌کنم. بهش فحش میدم. هر روز یکی از دلبستگیاشو ازش دور می‌کنم. آدمای دورشو کم می‌کنم. خودشو با خودش می‌ندازم تو یه جنگ. انقدر این کارا رو ادامه میدم تا یه روز به خودش بیاد و ببینه که هیچ چیز و هیچ کس دورش نیست و حیرون و سرگردون، تو یه کویر بی‌انتها گیر کرده. آره فرار کن! اصلا بدو! سریع‌تر بدو! تموم نمیشه! تویی و این زمین سراسر شن و ماسه و صدای باد! 

می‌خوای بگی باز جوگیر شدم و چرند میگم؟ آره جوگیر شدم. آره دارم واسه بار هزارم چرت و پرت سرِ هم می‌کنم!

میدونی؟ همه چی رو دور تکراره.

تا حالا هزار بار همین جمله‌ی «همه چی رو دور تکراره» رو نوشتم. مسخره‌ست نه؟ احتمالا چند هزار بار دیگه هم دقیقا همین کلمه‌ها و جمله‌ها رو نوشتم و تو همین وبلاگ هم پست‌شون کردم. زمان جلو نمیره. فقط یه سری اتفاقات مشخص، پشت سر هم تکرار میشن. زندگیم مثل یه تله‌ای شده که توش گیر افتادم و هیچ راه فراری هم نداره. با این که می‌دونم این تله هیچ راه در رویی نداره و تا ابد توش گرفتارم ولی باز دنبال یه راه نجات می‌گردم. به یه قسمت مشخص تله حمله می‌کنم تا خرابش کنم و یه راه فرار واسم باز شه. نمیشه! تله خیلی محکم‌تر از این حرفاست. شکست می‌خورم. بعد تازه یادم میوفته که هیچ راه فراری نیست و نبوده و نخواهد بود و تلاشم واسه نجات پیدا کردن، از پیش شکست خورده بوده و من فقط یه احمق خوش خیال بودم. و این رویه‌ی احمقانه و مضحک هر روز تکرار میشه. چرا هِی یادم میره؟ چرا باز تلاش می‌کنم واسه فرار کردن؟ یه چیزی این وسط درست نیست. یه چیزی اشتباهه که من ازش بی‌خبرم. 

الان دوران بیخیالیمه. یه زندگیِ پر از تکرار و ابتذال!  آلبوم جدید سورنا رو پیش خرید کردم و در به در منتظر اومدنشم. True Detective رو بعد از مدت‌ها باز دوباره دارم می‌بینم. کلاسای دانشگاه که دو هفته‌ای میشه شروع شده رو مرتب شرکت می‌کنم. بیشتر کتاب می‌خونم. بیشتر موزیک و پادکست گوش می‌کنم. کمتر می‌خوابم. کمتر سایتای خبری رو بالا پایین می‌کنم. عرفان رو بیشتر می‌بینم. با کنت خداحافظی کردم و رفتم سمت مارلبرو. عرفان از این تصمیمم استقبال کرد. امشبم که آرسنال برد و اوبا هم هتریک کرد. اوبامیانگی که داره برمی‌گرده به دوران اوجش و این اتفاق نوید روزای بهتری رو واسه‌مون میده. هر وقت اوبا تو اوج بوده، آرسنال هم تو اوج بوده! چی از این بهتر؟

اوضاع و احوال آرومی که حسابی گیجم کرده. من همون آدم احمقیم که 18ام ماه پیش، طی یه حرکت پر از شوآف و خودنمایی، یه تیغ اورده بودم تو اتاقم و می‌خواستم نصفه شبی همه چی رو تموم کنم؟ مسخره نیست؟ چطور همه چی با این سرعت عجیب و غریب تغییر کرد؟ چی شد که همه چی انقدر آروم شد؟

باور کن باز دوباره برمی‌گردم به همون اوضاع و احوال تخمی سابق! مطمئنم. این زندگی آروم و بی‌دغدغه‌ی الانم رو هیچ و پوچ استواره. با یه فوت از پا می‌افته و خراب میشه. منتظر یه طوفان دیگه‌م. نمی‌دونم چی یا کی از قبلیه نجاتم داد ولی اینو خوب می‌دونم که طوفان بعدی سهمگین‌تر و وحشی‌تره و من هم ضعیف‌تر و فرسوده‌تر. مسخره‌ست اگه بگم ته دلم اشتیاق دارم واسه‌‌ش؟ الان تو مرحله‌ای هستم که می‌دونم هیچ راه فراری واسه رهایی از تله نیست. دلم می‌خواد دوباره همه چی یادم بره و بجنگم واسه نجات پیدا کردن و باز دوباره شکست بخورم. نکنه دارم به این «تکرار» دلبسته میشم؟

این فضای پر از رذالت و شرارت و دنائت! آدم‌هایی که به چرند گفتن عادت کرده‌اند و تکلیفشان حتی با خودشان هم مشخص نیست. هر چند وقت یک بار ماجرا و اتفاقی در کسری از ثانیه وایرال می‌شود و واکنش‌هایی در اوج غلیان احساسات و هیجانات احمقانه را به دنبال خود می‌آورد! جریان‌ها و جنبش‌های مختلف شروع می‌کنند به اسکی رفتن و گر گرفتن و یقه جر دادن! آدم‌ها شروع می‌کنند به رقابت با یکدیگر که مثلا چه کسی از همه ناراحت‌تر، غمگین‌تر، عصبانی‌تر و دلسوزتر است. زبان‌ها و قلم‌های تند و تیزی که فقط با فحاشی و خار و خفیف کردن دیگران آرام می‌گیرند. و امان از این عطش دیده شدن و شنیده شدن! این شهرت طلبی لعنتی که انسان را به پست‌ترین و فرومایه‌ترین جایگاه‌ها می‌رساند!

 

اصلا من چرا باید این محیط کثیف و آدم‌های کثیف‌ترش را دنبال کنم؟ این سوال را روزی هزار مرتبه از خود می‌پرسم و به هیچ جوابی نمی‌رسم. من به این فضا و آدم‌هایش یک جور اعتیاد ابلهانه پیدا کرده‌ام! من هیچ اراده‌ای برای ترک کردن ندارم چون یکی دارد هر لحظه مرا کنترل می‌کند. این من نیستم! اصلا این "من" را هیچ جوره نمی‌شناسم.

+پشت میزم نشسته‌ام و خودم را به کاری بیهوده سرگرم کرده‌ام. ناگهان بیحال می‌شوم و خوابم می‌برد. خودم را از بالای اتاق می‌بینم. هنوز هم پشت میز نشسته‌ام. با چشمانی کاملا باز که چیزی نمانده از حدقه بیرون بپرند به خودم خیره‌ شده‌ام. نگاهی پر از شیطنت و خباثت که انگار نقشه‌‌ای پلیدانه در ذهن دارم! هیچ حرفی نمی‌زنم. حتی پلک هم نمی‌زنم. یک آن می‌ترسم و از خواب می‌پرم. سریعا به سقف اتاق نگاه می‌کنم. انتظار داشتم که خودم را هنوز هم همان‌جا ببینم اما خبری نیست. یادم نمی‌آید چه موقعی از روز است و گیج و گنگ به این طرف و آن طرف نگاه می‌کنم. صدای حرف زدن مادرم با تلفن به صدایی عجیب و غریب و ترسناک تبدیل می‌شود. وحشت زده به  پنجره‌ی حمله می‌کنم. باد سردی به صورتم می‌وزد. صدای مامان به حالت سابق خودش برگشته و کم کم می‌فهمم که همه‌ی این اتفاق‌ها کابوسی بیش نبوده! هنوز هم نمی‌خواهی قبول کنی که من تحت کنترل یک نیروی ناشناخته‌ هستم؟ یا یک فرد ناشناخته؟ من یک صاحب ناشناس دارم که هر ثانیه‌ی زندگیم را کنترل می‌کند. من از تک تک دستوراتش پیروی می‌کنم و او باز شکنجه‌ام می‌دهد! شاید از این شکنجه‌ها هدفی دارد؟! شاید  خواسته‌ای دارد که من هنوز متوجه‌اش نشده‌ام؟ ای کاش که یک جوری درخواستش را به من بفهماند.

 

++دیروز، مرکز مشاوره‌ای که از یکی از روانشناس‌هایش وقت گرفته‌ بودم تماس گرفت و گفت به دلیل سفر ضروری دکتر، تمام نوبت‌هایش لغو شده! قرار شد که نوبت دکتر دیگری را برایم رزرو کند! گفت که نزدیک‌ترین وقت خالی دکتر را به من داده، چون پذیرش جلوی اسمم قید ضروری را نوشته! مطمئنم که من هیچ حرفی از ضروری بودن نزده‌ام و پذیرش خودسر این کار را کرده! کم کم فکر می‌کنم این روانشاس رفتن هم یک جور ماجراجویی بیخود و بی‌جهت است که هیچ نتیجه‌ای هم در پی ندارد! اصلا شاید لغوش کنم و تمام.

 

بعد از یک و نیم ماه ننوشتن و بی‌توجهی به وبلاگ جدیدی که هزار و یک آرزو برای آن داشتم، برای یک لحظه شور و ذوقی عجیب و ناگهانی وجودم را در بر می‌گیرد. 

+

در طول این یک ماه شاید بیش از ده بار بیان را باز کردم و نام کاربری و رمز عبورم را زدم و تنها یک کلیک با شروع نوشتن فاصله داشتم، ولی هر بار دلم لرزید و مضطرب شدم و صفحه را بستم و لپ‌تاپ را خاموش کردم و روی تختم خزیدم و بعد از یکی دو ساعت وول خوردن و فکر‌های بیهوده‌ای که تمامی نداشتند، خوابم می‌برد!

این که حتی  نوشتن در یک وبلاگ فکسنی و کم بازدید و آن هم با قلمی به غایت مزخرف و پر از تقلید و اغراق هم می‌تواند اضطرابی آزار دهنده به جانم بیاندازد، خود گویای اوضاع بی‌ریخت و رقت انگیزم هست!

 اما باز جرئتش را پیدا کردم و همین ده دقیقه پیش، عطش نوشتن به جانم افتاد و به کیف لپ تاپ حمله کردم و با عجله درش آوردم و روشنش کردم و بیان را باز کردم و وارد وبلاگم شدم. چند تایی کامنت لبریز از محبت از چند نفری که از جمله صاحبان دُرِّ گرانبهای معرفت‌اند، دیدم و لبخندی زدم و حسابی ذوق کردم. 

+

این نوشته‌ها  دیگر بوی کندر نمی‌دهند. بوی نا و رخوت و گندیدگی‌ جایگزین آن بوی کندر خیالی‌ام شده! بویی شبیه به سیب‌های گندیده‌ای که مادرم هر چند وقت یک بار از کیفم بیرون می‌آورد و نوچ نوچ کنان و ناباورانه به آن‌ها نگاه می‌کرد. سیب‌هایی که مثلا قرار بود تغذیه‌ی زنگ‌های تفریح مدرسه‌ام باشند!

+

درست روز آخر مرداد بود که عرفان پی در پی و رگباری زنگ می‌زد و پیامک می‌داد که هر چه زودتر بیا ویدئو کال! کاری واجب و بسیار فوری دارم. البته که کارهای واجب و فوری عرفان، به زعم خودش اهمیت زیاد و اورژانسی دارند و از نظر من حتی اگر تا فردا صبح هم صبر کنم و جوابی ندهم، تفاوتی نمی‌کند. عرفان شدیدا جوگیر و هیجانی‌ است و هر ایده‌ای که به ذهن دائما در حال جنب و جوشش برسد را بی درنگ اجرا می‌کند. چقدر هم از این عجله کردن‌هایش ضربه خورده و باز هم می‌خورد و آدم نمی‌شود. ده دقیقه‌ای گذشت و بالاخره واتس‌اپ را باز کردم و جواب ویدئو کالش را دادم. گفته بودم که عرفان برای خودش پاستیل فروشی جمع و جور و نقلی‌یی دست و پا کرده و اسمش را گذاشته«شهر پاستیل». شروع کرد به تعریف از بازار کارش که در این شهر، جدید و دست نخورده است و نسبت به خیلی از فروشگاه‌هایی که تنقلاتی شبیه همین پاستیل را می‌فروشند چند قدمی جلوتر! و از این که سرش حسابی شلوغ است و مشغله‌های مغازه اجازه نمی‌دهد تا به کارهای شخصی‌اش برسد. از من دعوت کرد که بروم وردستش و کمکش کنم و دستمزد بگیرم و بعد هم نالید که این اول کاری که هنوز چم و خم کار دستش نیامده، به هیچ‌کسی جز من نمی‌تواند اعتماد کند!! ناگهان شروع کردم به قهقه زدن و عرفان هم بُراق شد که کجای این پیشنهاد پرسود و وسوسه انگیز، خنده‌دار است و چرا هر چیزی را بدون فکر به باد استهزا می‌گیری و نمی‌گذاری که دو دقیقه جدی و مثل آدم حرف بزنیم؟

+

 ساعت شش عصر فردای آن شب بود که به پاستیل فروشی عرفان رفتم تا از نزدیک کسب و کارش را ببینم. بیست و پنج شیشه‌ی بزرگ پاستیل را در ویترین جلویی و عقبی مغازه چیده بود. هر مشتری‌ می‌توانست به صورت ترکیبی یا تکی از هر کدام که می‌خواست به هر اندازه‌ای که دلخواهش بود انتخاب کند و او هم برای‌شان میکشید و حساب می‌کرد و در پلاستیک را منگنه می‌کرد و تحویل‌شان می‌داد.

خیلی با هم حرف نزدیم و بعد از یک ساعت نظاره‌گری، خداحافظی کردم و برگشتم. شب دوباره تماس گرفتیم و گفتم که قبول می‌کنم موقتا بیایم ولی شرط و شروطی هم دارم، چشمانش برق زد و با هیجان از جایش بلند شد و پشت سر هم و مکررا می‌گفت:«بگو بگو!» شرط اولم این بود که ممکن است هنوز دو روز نشده تصمیم بگیرم که دیگر نیایم و یا ممکن است حتی چند ماه بیایم! پس حساب خاصی روی مدت زمان آمدنم نکن. شرط دوم هم این است که میزان دستمزدم ساعتی نباشد و باید بیست و سه در صد از سودی که در هفته کسب می‌کنی را به عنوان دستمزد به من بدهی و شرط سوم که برای خودش حدیث مفصل دارد! مثل این که اصلا در جریان وجود ویروس پفیوزی به نام کرونا نیستی و هر چه پروتکل است به کتفت گرفته‌ای؟ تنها پروتکلی که رعایت می‌کنی این است که خودت ماسک می‌زنی و تمام! ملت بدون ماسک وارد می‌شوند و در فاصله چند سانتی از تو و پاستیل‌ها می‌ایستند و تو هم با آرامش کامل نگاه‌شان می‌کنی و انگار نه انگار! از جانت سیر شده‌ای دیوانه؟ باید پروتکل‌هایی که من می‌گویم را رعایت کنی!

قرار شد که فردا ساعت 9 صبح برویم در مغازه تا مقدمات پروتکل‌های بهداشتی را فراهم کنیم. ابتدا دو کاغذی را که از قبل چاپ کرده بودیم روی در شیشه‌ای ریلی مغازه چسباندیم. روی یکی نوشته شده بود:«لطفا با ماسک وارد شوید» و روی دیگری هم«در این فروشگاه برای حفظ سلامتی مشتریان محترم، تمامی پروتکل‌های بهداشتی رعایت می‌شود». بعد با چسب برق قرمز رنگ، خط قرمزی را کف مغازه به وجود آوردیم تا مشتری‌ها پشت آن بایستند و جلوتر نیایند! خط قرمز تا پاستیل‌ها و فروشنده یک و نیم متر فاصله داشت. بعد دو اسپری الکلی را که یکی برای دست و دیگری را برای ضدعفونی کردن سطوح گرفته بودیم روی میز گذاشتیم. سه کاغذ دیگر را نیز روی دیوار پشت دخل چسباندیم. «مشتری گرامی! برای حفظ سلامتی خودتان، لطفا از خط قرمز عبور نفرمایید!» «به دلیل رعایت پروتکل‌های بهداشتی، حتی المقدور از دریافت پول نقد معذوریم» و سومی هم آدرس پیج اینستاگرام فروشگاه. قرار گذاشتیم که هر بار هنگام باز کردن و بستن مغازه، باید تمام وسایل اعم از دستگاه پز، سطح میز، دستگیره‌ی در و ترازو را با الکل، ضد عفونی ‌‌کنیم. هر کس سهوا یا عمدا از خط قرمز جلوتر آمد به او تذکر بدهیم. تا جایی که ممکن است پول نقد قبول نکنیم و اگر کسی ماسک نداشت نگذاریم وارد شود و از او بخواهیم که از بیرون مغازه سفارشش را بدهد! حالا هر سه شرط من برقرار شد. دنیا برعکس می‌شود و شاگرد برای کارفرمایش شرط و شروط می‌گذارد!

در آغاز کار فکر می‌کردم که این نقطه‌ از زندگی، آغاز یک انقلاب و تغییری بزرگ در من می‌شود. حالا من وارد یک محیط جدی کاری می‌شوم و  در طول روز آدم‌های زیادی را می‌بینم و اصلا شاید با چهار تا بازاری هم سر و سری پیدا کردم و از تجربه‌های‌شان نهایت استفاده را بردم!! احساس می‌کردم زمان بیرون آمدن از این رخوت و بی‌حوصلگی و بیهودگی فرا رسیده و نور امیدِ معنابخشی به زندگی بی‌معنای من تابیدن گرفته!

+

ساعت‌های کاری را بین خودمان تقسیم کردیم. من از پنج عصر تا نه شب و عرفان از یازده صبح تا یک و نیم ظهر و همچنین از نه شب تا ده شب!

هر روز ده دقیقه‌مانده به پنج عصر، با ماسکی بر صورت و قمقمه‌ای مملو از آب خنک، سوار دوچرخه‌ام می‌شدم و به سمت شهر پاستیل رکاب می‌زدم. دوچرخه را روبروی مغازه، به یک تابلوی راهنمایی رانندگی، قفل می‌کردم و کرکره‌ی برقی را با سوییچ مخصوصش بالا می‌زدم. همه چیز را ضد عفونی می‌کردم و بعد چراغ‌های ویترین و تابلو را روش می‌کردم و ترازو و دستگاه پز و کولر را راه می‌انداختم و می‌نشستم پشت میز به انتظار مشتری! اکثریت مشتری‌ها هم یا دختران جوان و نوجوان بودند یا بچه‌های کم سن وسال و بعضا هم زوج‌های جوان یا مادربزرگ‌ها همراه با نوه‌های‌شان. بعضی روزها خوب دخل می‌زدیم و گاهی هم افتضاح! در اوقات بیکاری هم یا پادکست گوش می‌دادم یا موزیک و گاهی اوقات هم گوش‌هایم تیز می‌کردم و حرف‌های عابرین یا کسبه‌ی بازار را می‌شنیدم.

+

یک عده‌ای را هیچ گاه درک نمی‌کردم و حسابی لجم را در‌می‌آوردند! آن‌هایی که از روبروی ویترین می‌گذشتند و با دیدن پاستیل‌ها هار هار می‌خندیدند و می‌گفتند:«عه! پاستیل فروشیه!» دقیقا چه چیزی از یک فروشگاه پاستیل فروشی و آن هم با این تنوع گسترده و زیبایی محیطی خنده‌دار است که آن طور نیش‌شان را باز می‌کردند؟!

+

ساعت نه شب می‌شد و عرفان سر می‌رسید و دو نخ سیگار کف دستم می‌گذاشت و خودش می‌نشست پشت دخل و من هم از مغازه بیرون می‌رفتم و می‌کشیدم و بعد هم دستی برایش تکان می‌دادم و برمی‌گشتم خانه!

+

خلاصه‌اش می‌کنم. روزها به همین منوال می‌گذشتند ولی هیچ تغییر خاصی در خودم احساس نمی‌کردم. من همان موجود مفلوک پر از اضطراب و دلهره‌‌ی قبلی بودم. هنوز هم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم. هنوز هم به تخت خوابم منگنه شده بودم، هنوز هم کابوس‌های تکراری قبلی را می‌دیدم. هنوز هم مثل احمق‌ها بیست و چهار ساعته از این سایت خبری مزخرف به آن سایت خبری چرند می‌رفتم و ذهن و روانم را موشک باران می‌کردم. هنوز هم یک برده‌ی بی اراده‌ی محکوم به نابودی بودم و هنوز هم گل یخ سیاه بخت اتاقم را شکنجه می‌دادم و تشنه نگهش می‌داشتم و از پژمرده شدنش لذت می‌بردم. تنها تفاوتی که به وجود آمده بود این بود که چهار ساعت از بیست و چهار ساعت دور باطل و بی‌حاصل هر روزم کم شده بود! همین و بس چقدر ساده لوح و احمقم که هنوز هم منتظر اتفاقات خارق‌العاده‌ای هستم که به طور معجزه‌آسایی ورق را برایم برگرانند!

+

دوران من در شهر پاستیل به پایان خودش رسید. هم به دلیل اوج گیری دوباره‌ی کرونا و هم دلایل مشخص دیگر!

+

این وبلاگ و نوشتن را عمیقا دوست دارم. آن معدود افرادی که نوشته‌هایم را می‌خوانند و نوشته‌های‌شان را می‌خوانم را هم ندیده و نشناخته، دوست دارم. دلم می‌خواهد بیشتر بنویسم و نمی‌فهمم که چرا هم نوشتن را دوست دارم و هم از آن می‌ترسم و دلهره می‌گیرم!

 

ساعت پنج عصر است و من بی حرکت و خمیده ایستاده‌ام زیر دوش آب گرم. موهایم صورت و چشمانم را پوشانده‌اند و نمی‌گذارند چیزی را ببینم. دلم می‌خواهد ایستاده بخوابم. اگر همین الان غول چراغ جادویی ظاهر شود و ادعا کند که می‌تواند سه تا از آرزوهایم را برآورده کند، اول از همه «توانایی ایستاده خوابیدن» را طلب می‌کنم. خوابیدنی که اگر کسی کنارم باشد اصلا متوجه نشود که من خوابم. حرف بزنم، راه بروم، غذا بخورم و خلاصه مثل زمان بیداری رفتار کنم ولی خواب باشم. اگر این آرزوی محال، ممکن شود، آرزوی دومی و سومی دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارند و زحمت اضافه به غول عزیز نمی‌دهم.

از حمام یک راست می‌روم سمت اتاقم. حال و حوصله‌ی خشک کردن بدنم را نداشتم. حوله را انداختم روی سرم و لباس‌هایم را پوشیدم و با تن و موهای خیس بیرون آمدم. می‌نشینم روی تخت خواب. یادم می‌افتد که عینکم را روی تاقچه‌ی پذیرایی جا گذاشته‌ام. بدون عینک هم که کورم و هیچ جا را درست و حسابی نمی‌بینم و حتی اگر در اتاق و روی تخت خودم هم باشم، احساس ناامنی می‌کنم. با این‌که آب گرم بدنم را سرحال آورده، باز هم حالش را ندارم که دوباره پله‌ها را پایین بروم و به پذیرایی و تاقچه‌اش برسم و عینکم را بردارم. پس چاره‌ای نیست جز خوابیدن! بهانه نمی‌آورم! واقعا بدون عینک هیچِ هیچم! اصلا ماقبل هیچ‌ام!

با موها و لباس‌هایی خیس، لاشه‌ام را روی تخت می‌اندازم و پتوی مسافرتی را می‌کشم روی خودم. همه چیز مهیای یه خواب ناز و شیرین است جز باد سرد کولر. شاید سرما بخورم و گلو درد بگیرم؛ شاید هم نه! روی احتمالی که می‌گوید هیچ اتفاقی نمی‌افتد قمار می‌کنم و می‌خوابم.

عصرها خواب‌های واضح می‌بینم. خواب‌هایی که گاهی معمولی و عادی هستند و گاهی عجیب و گنگ و گاهی هم بی‌معنا و بیهوده! و این می‌شود انگیزه‌ای که هر روز ساعت پنج عصر بهانه‌ای برای خوابیدن پیدا کنم. برخی اوقات هم خوابی پر از اتفاقات عجیب و غریب و مرموز و پایانی زجرآور می‌بینم. هراسان و دستپاچه از خواب می‌پرم و با خودم فکر می‌کنم که این پایان زجرآور، اتمام حجت و فصل الخطابی بود از خالق به من! دفتر پارچه‌‌ای را باز می‌کنم و متن‌های بلندبالا می‌نویسم که مثلا این پیام الهی(!) را دریافت کردم و تلنگر خوردم و به لطف خالق مهربان و یاری رسان، از این به بعد دیگر محسن سابق نیستم! 

در یک کافه‌ی قدیمی نشسته‌ام روی یک صندلی چوبی تر و تمیز و آفتاب مستقیم می‌تابد به تخم چشم‌هایم! نگاهی می‌اندازم به اطرافم. چقدر همه چیز آشناست! همه لباس وسترنی و کلاه‌های کابوی پوشیده‌اند. سه چهار نفر نشسته‌اند دور یک میز گرد و با صدای بلند و داد و فریاد پوکر بازی می‌کنند. چند نفر هم مست و خراب پشت میزهای دیگر نشسته‌اند و بطری به دست خوابشان برده. برخی دیگر هم با لیوان‌های کوچک که محتوای زرد رنگی دارند، لم داده‌اند روی صندلی‌هایشان و با صدای بلندگپ می‌زنند و می‌خندند. زنان روسپی با عشوه و ناز دور مشتری‌ها می‌چرخند و با نگاه‌های دریده و بدن نمایی و لمس دست و صورت و پایین شکم مشتریان، تحریک‌شان می‌کنند و آن‌ها هم با خنده‌های مستانه و آبی که از لب و لوچه‌شان آویزان است با روسپی‌ها لاس می‌زنند و با چانه زنی و چرب زبانی قیمت‌ را پایین می‌آورند.

همه چیز بیش از حد آشناست و اطمینان دارم که این جا را قبلا دیده‌ام. مردی با کت قهوه‌ای رنگ چرمی و کلاه کابویی مشکی که برقش توجه هر کسی را به خودش جلب می‌کرد، روبرویم نشست. بطری شیشه‌ای کوچکی از جیبش درآورد خیلی آرام گذاشت روی میز. با لبخندی بر لب خیره شد به چشمانم و چند ثانیه بعد با حرکت چشمانش دعوتم کرد که از شیشه بخورم. داخل شیشه هم ماده‌ی زرد رنگی بود شبیه همانی که بقیه مشتری‌های کافه می‌خوردند. دعوتش را قبول کردم. خوردم و خوردم و کم کم احساس گرمای لذت بخشی وجودم را فرا گرفت. از خواب پریدم. مادرم کولر را خاموش کرده بود و هوای اتاقم گرم و مرطوب شده بود. باید بلند می‌شدم و پرده را می‌کشیدم و پنجره را باز می‌کردم. خسته تر از آن بودم و دوباره خوابیدم. ادامه‌ی خواب و همان کافه و همان نوشیدنی گرما بخش و صداهای خنده‌ی مست‌ها و دعوای قماربازها و عشوه‌ی روسپی‌ها. دوباره از خواب پریدم و این بار به حدی خیس عرق بودم و احساس خفگی می‌کردم که در کسری از ثانیه به پنجره حمله کردم و پرده را نکشیده بازش کردم و هوای تازه استنشاق کردم. خواب مضحک و خنده داری بود. بیشتر که فکر کردم، فهمیدم که من داشتم خواب یکی از گِیم‌های محبوبم یعنی ‌Red Dead Redemption 2 را می‌دیدم و آن جا هم یکی از سالن‌های بازی بود. سالنی در شهر ولنتاین که مدت زیادی را آنجا پوکر، بازی می‌کردم و ویسکی می‌خوردم و زنان روسپی را تماشا می‌کردم و مکالمه‌هایشان را گوش می‌دادم! و حالا در خواب هم همان‌جا رفتم و به دعوت کابویی خوشتیپ برای اولین بار ویسکی خوردم و گرمایش را حس کردم. گرمایی که البته عامل اصلی‌اش خاموش شدن کولر و بسته بودن پنجره بود!

پهن شده‌ام وسط اتاق و با دستانم شکمم را گرفته‌ام و وحشیانه می‌خندم. خواب‌هایم به آخرین درجه از حماقت رسیده‌اند و بیشتر از آن که گنگ و مبهم باشند خنده دارند و مضحک‌! هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که خواب مکانی را ببینم که با آرتور مُرگان مرحوم در Red Dead می‌رفتم و خوشگذرانی می‌کردم! خطاب به خودم می‌گویم نمی‌خواهی این یکی خوابت را هم تا حد یک پیام و نشانه‌ی الهی بالا ببری و ورق‌های دفتر پارچه‌ای بیچاره را سیاه کنی و جوگیرانه گزافه گویی کنی و مهمل ببافی؟ در این خواب‌های پریشان و بی‌معنا دنبال چه می‌گردی؟ تحول؟ هر روز عصر می‌خوابی تا مثلا رویایی ببینی و همان رویا به نقطه‌ی عطف و تحول زندگیت تبدیل شود؟ بس نیست این زندگی نباتی؟ مثل درختی بی‌برگ در یخ‌بندان زمستان شده‌ای که چاره‌ای ندارد جز انتظار بهار تا دوباره برگ‌های تازه تن لختش را بپوشانند و بعد انتظار کود و آب و آفتاب و تابستان و میوه دادن و باز پاییز و زمستان و انتظار!

مثل همان درخت بی‌برگ دائما منتظر تحولات خارجی هستی و دل بسته‌ای به تغییرات طبیعی! تو درخت نیستی! انسانی و باید زندگی بشری داشته باشی! از این هم غافلی که اگر به امید تحولات طبیعی نشسته باشی، از آمدن سیل و طوفان و زلزله و شاید هم خشکسالی‌ غیر قابل مهار در امان نیستی. درخت که از خودش اراده‌ای ندارد تا با اقدامات پیشگیرانه بتواند جلوی بلایای طبیعی را بگیرد یا به حداقل برساندش! در ثانیه به ثانیه‌ی عمرش فقط در انتظار تحول بوده و کاری جز منتظر بودن بلد نیست! 

کاری جز انتظار هم بلدی؟

پ.ن: شاید گاهی چسناله کردن هم برای انسان یک نیاز غیر قابل انکار باشد! پس از چسناله کردن نه خجالت می‌کشم و نه احساس حقارت می‌کنم!