درهای که بسته میشوند...
این فضای پر از رذالت و شرارت و دنائت! آدمهایی که به چرند گفتن عادت کردهاند و تکلیفشان حتی با خودشان هم مشخص نیست. هر چند وقت یک بار ماجرا و اتفاقی در کسری از ثانیه وایرال میشود و واکنشهایی در اوج غلیان احساسات و هیجانات احمقانه را به دنبال خود میآورد! جریانها و جنبشهای مختلف شروع میکنند به اسکی رفتن و گر گرفتن و یقه جر دادن! آدمها شروع میکنند به رقابت با یکدیگر که مثلا چه کسی از همه ناراحتتر، غمگینتر، عصبانیتر و دلسوزتر است. زبانها و قلمهای تند و تیزی که فقط با فحاشی و خار و خفیف کردن دیگران آرام میگیرند. و امان از این عطش دیده شدن و شنیده شدن! این شهرت طلبی لعنتی که انسان را به پستترین و فرومایهترین جایگاهها میرساند!
اصلا من چرا باید این محیط کثیف و آدمهای کثیفترش را دنبال کنم؟ این سوال را روزی هزار مرتبه از خود میپرسم و به هیچ جوابی نمیرسم. من به این فضا و آدمهایش یک جور اعتیاد ابلهانه پیدا کردهام! من هیچ ارادهای برای ترک کردن ندارم چون یکی دارد هر لحظه مرا کنترل میکند. این من نیستم! اصلا این "من" را هیچ جوره نمیشناسم.
+پشت میزم نشستهام و خودم را به کاری بیهوده سرگرم کردهام. ناگهان بیحال میشوم و خوابم میبرد. خودم را از بالای اتاق میبینم. هنوز هم پشت میز نشستهام. با چشمانی کاملا باز که چیزی نمانده از حدقه بیرون بپرند به خودم خیره شدهام. نگاهی پر از شیطنت و خباثت که انگار نقشهای پلیدانه در ذهن دارم! هیچ حرفی نمیزنم. حتی پلک هم نمیزنم. یک آن میترسم و از خواب میپرم. سریعا به سقف اتاق نگاه میکنم. انتظار داشتم که خودم را هنوز هم همانجا ببینم اما خبری نیست. یادم نمیآید چه موقعی از روز است و گیج و گنگ به این طرف و آن طرف نگاه میکنم. صدای حرف زدن مادرم با تلفن به صدایی عجیب و غریب و ترسناک تبدیل میشود. وحشت زده به پنجرهی حمله میکنم. باد سردی به صورتم میوزد. صدای مامان به حالت سابق خودش برگشته و کم کم میفهمم که همهی این اتفاقها کابوسی بیش نبوده! هنوز هم نمیخواهی قبول کنی که من تحت کنترل یک نیروی ناشناخته هستم؟ یا یک فرد ناشناخته؟ من یک صاحب ناشناس دارم که هر ثانیهی زندگیم را کنترل میکند. من از تک تک دستوراتش پیروی میکنم و او باز شکنجهام میدهد! شاید از این شکنجهها هدفی دارد؟! شاید خواستهای دارد که من هنوز متوجهاش نشدهام؟ ای کاش که یک جوری درخواستش را به من بفهماند.
++دیروز، مرکز مشاورهای که از یکی از روانشناسهایش وقت گرفته بودم تماس گرفت و گفت به دلیل سفر ضروری دکتر، تمام نوبتهایش لغو شده! قرار شد که نوبت دکتر دیگری را برایم رزرو کند! گفت که نزدیکترین وقت خالی دکتر را به من داده، چون پذیرش جلوی اسمم قید ضروری را نوشته! مطمئنم که من هیچ حرفی از ضروری بودن نزدهام و پذیرش خودسر این کار را کرده! کم کم فکر میکنم این روانشاس رفتن هم یک جور ماجراجویی بیخود و بیجهت است که هیچ نتیجهای هم در پی ندارد! اصلا شاید لغوش کنم و تمام.
- پنجشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۴۰ ب.ظ