هنوز هم بوی کندر؟
بعد از یک و نیم ماه ننوشتن و بیتوجهی به وبلاگ جدیدی که هزار و یک آرزو برای آن داشتم، برای یک لحظه شور و ذوقی عجیب و ناگهانی وجودم را در بر میگیرد.
+
در طول این یک ماه شاید بیش از ده بار بیان را باز کردم و نام کاربری و رمز عبورم را زدم و تنها یک کلیک با شروع نوشتن فاصله داشتم، ولی هر بار دلم لرزید و مضطرب شدم و صفحه را بستم و لپتاپ را خاموش کردم و روی تختم خزیدم و بعد از یکی دو ساعت وول خوردن و فکرهای بیهودهای که تمامی نداشتند، خوابم میبرد!
این که حتی نوشتن در یک وبلاگ فکسنی و کم بازدید و آن هم با قلمی به غایت مزخرف و پر از تقلید و اغراق هم میتواند اضطرابی آزار دهنده به جانم بیاندازد، خود گویای اوضاع بیریخت و رقت انگیزم هست!
اما باز جرئتش را پیدا کردم و همین ده دقیقه پیش، عطش نوشتن به جانم افتاد و به کیف لپ تاپ حمله کردم و با عجله درش آوردم و روشنش کردم و بیان را باز کردم و وارد وبلاگم شدم. چند تایی کامنت لبریز از محبت از چند نفری که از جمله صاحبان دُرِّ گرانبهای معرفتاند، دیدم و لبخندی زدم و حسابی ذوق کردم.
+
این نوشتهها دیگر بوی کندر نمیدهند. بوی نا و رخوت و گندیدگی جایگزین آن بوی کندر خیالیام شده! بویی شبیه به سیبهای گندیدهای که مادرم هر چند وقت یک بار از کیفم بیرون میآورد و نوچ نوچ کنان و ناباورانه به آنها نگاه میکرد. سیبهایی که مثلا قرار بود تغذیهی زنگهای تفریح مدرسهام باشند!
+
درست روز آخر مرداد بود که عرفان پی در پی و رگباری زنگ میزد و پیامک میداد که هر چه زودتر بیا ویدئو کال! کاری واجب و بسیار فوری دارم. البته که کارهای واجب و فوری عرفان، به زعم خودش اهمیت زیاد و اورژانسی دارند و از نظر من حتی اگر تا فردا صبح هم صبر کنم و جوابی ندهم، تفاوتی نمیکند. عرفان شدیدا جوگیر و هیجانی است و هر ایدهای که به ذهن دائما در حال جنب و جوشش برسد را بی درنگ اجرا میکند. چقدر هم از این عجله کردنهایش ضربه خورده و باز هم میخورد و آدم نمیشود. ده دقیقهای گذشت و بالاخره واتساپ را باز کردم و جواب ویدئو کالش را دادم. گفته بودم که عرفان برای خودش پاستیل فروشی جمع و جور و نقلییی دست و پا کرده و اسمش را گذاشته«شهر پاستیل». شروع کرد به تعریف از بازار کارش که در این شهر، جدید و دست نخورده است و نسبت به خیلی از فروشگاههایی که تنقلاتی شبیه همین پاستیل را میفروشند چند قدمی جلوتر! و از این که سرش حسابی شلوغ است و مشغلههای مغازه اجازه نمیدهد تا به کارهای شخصیاش برسد. از من دعوت کرد که بروم وردستش و کمکش کنم و دستمزد بگیرم و بعد هم نالید که این اول کاری که هنوز چم و خم کار دستش نیامده، به هیچکسی جز من نمیتواند اعتماد کند!! ناگهان شروع کردم به قهقه زدن و عرفان هم بُراق شد که کجای این پیشنهاد پرسود و وسوسه انگیز، خندهدار است و چرا هر چیزی را بدون فکر به باد استهزا میگیری و نمیگذاری که دو دقیقه جدی و مثل آدم حرف بزنیم؟
+
ساعت شش عصر فردای آن شب بود که به پاستیل فروشی عرفان رفتم تا از نزدیک کسب و کارش را ببینم. بیست و پنج شیشهی بزرگ پاستیل را در ویترین جلویی و عقبی مغازه چیده بود. هر مشتری میتوانست به صورت ترکیبی یا تکی از هر کدام که میخواست به هر اندازهای که دلخواهش بود انتخاب کند و او هم برایشان میکشید و حساب میکرد و در پلاستیک را منگنه میکرد و تحویلشان میداد.
خیلی با هم حرف نزدیم و بعد از یک ساعت نظارهگری، خداحافظی کردم و برگشتم. شب دوباره تماس گرفتیم و گفتم که قبول میکنم موقتا بیایم ولی شرط و شروطی هم دارم، چشمانش برق زد و با هیجان از جایش بلند شد و پشت سر هم و مکررا میگفت:«بگو بگو!» شرط اولم این بود که ممکن است هنوز دو روز نشده تصمیم بگیرم که دیگر نیایم و یا ممکن است حتی چند ماه بیایم! پس حساب خاصی روی مدت زمان آمدنم نکن. شرط دوم هم این است که میزان دستمزدم ساعتی نباشد و باید بیست و سه در صد از سودی که در هفته کسب میکنی را به عنوان دستمزد به من بدهی و شرط سوم که برای خودش حدیث مفصل دارد! مثل این که اصلا در جریان وجود ویروس پفیوزی به نام کرونا نیستی و هر چه پروتکل است به کتفت گرفتهای؟ تنها پروتکلی که رعایت میکنی این است که خودت ماسک میزنی و تمام! ملت بدون ماسک وارد میشوند و در فاصله چند سانتی از تو و پاستیلها میایستند و تو هم با آرامش کامل نگاهشان میکنی و انگار نه انگار! از جانت سیر شدهای دیوانه؟ باید پروتکلهایی که من میگویم را رعایت کنی!
قرار شد که فردا ساعت 9 صبح برویم در مغازه تا مقدمات پروتکلهای بهداشتی را فراهم کنیم. ابتدا دو کاغذی را که از قبل چاپ کرده بودیم روی در شیشهای ریلی مغازه چسباندیم. روی یکی نوشته شده بود:«لطفا با ماسک وارد شوید» و روی دیگری هم«در این فروشگاه برای حفظ سلامتی مشتریان محترم، تمامی پروتکلهای بهداشتی رعایت میشود». بعد با چسب برق قرمز رنگ، خط قرمزی را کف مغازه به وجود آوردیم تا مشتریها پشت آن بایستند و جلوتر نیایند! خط قرمز تا پاستیلها و فروشنده یک و نیم متر فاصله داشت. بعد دو اسپری الکلی را که یکی برای دست و دیگری را برای ضدعفونی کردن سطوح گرفته بودیم روی میز گذاشتیم. سه کاغذ دیگر را نیز روی دیوار پشت دخل چسباندیم. «مشتری گرامی! برای حفظ سلامتی خودتان، لطفا از خط قرمز عبور نفرمایید!» «به دلیل رعایت پروتکلهای بهداشتی، حتی المقدور از دریافت پول نقد معذوریم» و سومی هم آدرس پیج اینستاگرام فروشگاه. قرار گذاشتیم که هر بار هنگام باز کردن و بستن مغازه، باید تمام وسایل اعم از دستگاه پز، سطح میز، دستگیرهی در و ترازو را با الکل، ضد عفونی کنیم. هر کس سهوا یا عمدا از خط قرمز جلوتر آمد به او تذکر بدهیم. تا جایی که ممکن است پول نقد قبول نکنیم و اگر کسی ماسک نداشت نگذاریم وارد شود و از او بخواهیم که از بیرون مغازه سفارشش را بدهد! حالا هر سه شرط من برقرار شد. دنیا برعکس میشود و شاگرد برای کارفرمایش شرط و شروط میگذارد!
در آغاز کار فکر میکردم که این نقطه از زندگی، آغاز یک انقلاب و تغییری بزرگ در من میشود. حالا من وارد یک محیط جدی کاری میشوم و در طول روز آدمهای زیادی را میبینم و اصلا شاید با چهار تا بازاری هم سر و سری پیدا کردم و از تجربههایشان نهایت استفاده را بردم!! احساس میکردم زمان بیرون آمدن از این رخوت و بیحوصلگی و بیهودگی فرا رسیده و نور امیدِ معنابخشی به زندگی بیمعنای من تابیدن گرفته!
+
ساعتهای کاری را بین خودمان تقسیم کردیم. من از پنج عصر تا نه شب و عرفان از یازده صبح تا یک و نیم ظهر و همچنین از نه شب تا ده شب!
هر روز ده دقیقهمانده به پنج عصر، با ماسکی بر صورت و قمقمهای مملو از آب خنک، سوار دوچرخهام میشدم و به سمت شهر پاستیل رکاب میزدم. دوچرخه را روبروی مغازه، به یک تابلوی راهنمایی رانندگی، قفل میکردم و کرکرهی برقی را با سوییچ مخصوصش بالا میزدم. همه چیز را ضد عفونی میکردم و بعد چراغهای ویترین و تابلو را روش میکردم و ترازو و دستگاه پز و کولر را راه میانداختم و مینشستم پشت میز به انتظار مشتری! اکثریت مشتریها هم یا دختران جوان و نوجوان بودند یا بچههای کم سن وسال و بعضا هم زوجهای جوان یا مادربزرگها همراه با نوههایشان. بعضی روزها خوب دخل میزدیم و گاهی هم افتضاح! در اوقات بیکاری هم یا پادکست گوش میدادم یا موزیک و گاهی اوقات هم گوشهایم تیز میکردم و حرفهای عابرین یا کسبهی بازار را میشنیدم.
+
یک عدهای را هیچ گاه درک نمیکردم و حسابی لجم را درمیآوردند! آنهایی که از روبروی ویترین میگذشتند و با دیدن پاستیلها هار هار میخندیدند و میگفتند:«عه! پاستیل فروشیه!» دقیقا چه چیزی از یک فروشگاه پاستیل فروشی و آن هم با این تنوع گسترده و زیبایی محیطی خندهدار است که آن طور نیششان را باز میکردند؟!
+
ساعت نه شب میشد و عرفان سر میرسید و دو نخ سیگار کف دستم میگذاشت و خودش مینشست پشت دخل و من هم از مغازه بیرون میرفتم و میکشیدم و بعد هم دستی برایش تکان میدادم و برمیگشتم خانه!
+
خلاصهاش میکنم. روزها به همین منوال میگذشتند ولی هیچ تغییر خاصی در خودم احساس نمیکردم. من همان موجود مفلوک پر از اضطراب و دلهرهی قبلی بودم. هنوز هم تا لنگ ظهر میخوابیدم. هنوز هم به تخت خوابم منگنه شده بودم، هنوز هم کابوسهای تکراری قبلی را میدیدم. هنوز هم مثل احمقها بیست و چهار ساعته از این سایت خبری مزخرف به آن سایت خبری چرند میرفتم و ذهن و روانم را موشک باران میکردم. هنوز هم یک بردهی بی ارادهی محکوم به نابودی بودم و هنوز هم گل یخ سیاه بخت اتاقم را شکنجه میدادم و تشنه نگهش میداشتم و از پژمرده شدنش لذت میبردم. تنها تفاوتی که به وجود آمده بود این بود که چهار ساعت از بیست و چهار ساعت دور باطل و بیحاصل هر روزم کم شده بود! همین و بس چقدر ساده لوح و احمقم که هنوز هم منتظر اتفاقات خارقالعادهای هستم که به طور معجزهآسایی ورق را برایم برگرانند!
+
دوران من در شهر پاستیل به پایان خودش رسید. هم به دلیل اوج گیری دوبارهی کرونا و هم دلایل مشخص دیگر!
+
این وبلاگ و نوشتن را عمیقا دوست دارم. آن معدود افرادی که نوشتههایم را میخوانند و نوشتههایشان را میخوانم را هم ندیده و نشناخته، دوست دارم. دلم میخواهد بیشتر بنویسم و نمیفهمم که چرا هم نوشتن را دوست دارم و هم از آن میترسم و دلهره میگیرم!
- چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۸ ق.ظ
چه ستارهی روشن خوبی :)
غذا درمانی تکنیک خوبی برای تقویت روحیهست :)) میخوای کدپستی بدی برات کلمپلو چرپ و چیلی بفرستم؟! D: