بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

هنوز هم بوی کندر؟

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۸ ق.ظ

بعد از یک و نیم ماه ننوشتن و بی‌توجهی به وبلاگ جدیدی که هزار و یک آرزو برای آن داشتم، برای یک لحظه شور و ذوقی عجیب و ناگهانی وجودم را در بر می‌گیرد. 

+

در طول این یک ماه شاید بیش از ده بار بیان را باز کردم و نام کاربری و رمز عبورم را زدم و تنها یک کلیک با شروع نوشتن فاصله داشتم، ولی هر بار دلم لرزید و مضطرب شدم و صفحه را بستم و لپ‌تاپ را خاموش کردم و روی تختم خزیدم و بعد از یکی دو ساعت وول خوردن و فکر‌های بیهوده‌ای که تمامی نداشتند، خوابم می‌برد!

این که حتی  نوشتن در یک وبلاگ فکسنی و کم بازدید و آن هم با قلمی به غایت مزخرف و پر از تقلید و اغراق هم می‌تواند اضطرابی آزار دهنده به جانم بیاندازد، خود گویای اوضاع بی‌ریخت و رقت انگیزم هست!

 اما باز جرئتش را پیدا کردم و همین ده دقیقه پیش، عطش نوشتن به جانم افتاد و به کیف لپ تاپ حمله کردم و با عجله درش آوردم و روشنش کردم و بیان را باز کردم و وارد وبلاگم شدم. چند تایی کامنت لبریز از محبت از چند نفری که از جمله صاحبان دُرِّ گرانبهای معرفت‌اند، دیدم و لبخندی زدم و حسابی ذوق کردم. 

+

این نوشته‌ها  دیگر بوی کندر نمی‌دهند. بوی نا و رخوت و گندیدگی‌ جایگزین آن بوی کندر خیالی‌ام شده! بویی شبیه به سیب‌های گندیده‌ای که مادرم هر چند وقت یک بار از کیفم بیرون می‌آورد و نوچ نوچ کنان و ناباورانه به آن‌ها نگاه می‌کرد. سیب‌هایی که مثلا قرار بود تغذیه‌ی زنگ‌های تفریح مدرسه‌ام باشند!

+

درست روز آخر مرداد بود که عرفان پی در پی و رگباری زنگ می‌زد و پیامک می‌داد که هر چه زودتر بیا ویدئو کال! کاری واجب و بسیار فوری دارم. البته که کارهای واجب و فوری عرفان، به زعم خودش اهمیت زیاد و اورژانسی دارند و از نظر من حتی اگر تا فردا صبح هم صبر کنم و جوابی ندهم، تفاوتی نمی‌کند. عرفان شدیدا جوگیر و هیجانی‌ است و هر ایده‌ای که به ذهن دائما در حال جنب و جوشش برسد را بی درنگ اجرا می‌کند. چقدر هم از این عجله کردن‌هایش ضربه خورده و باز هم می‌خورد و آدم نمی‌شود. ده دقیقه‌ای گذشت و بالاخره واتس‌اپ را باز کردم و جواب ویدئو کالش را دادم. گفته بودم که عرفان برای خودش پاستیل فروشی جمع و جور و نقلی‌یی دست و پا کرده و اسمش را گذاشته«شهر پاستیل». شروع کرد به تعریف از بازار کارش که در این شهر، جدید و دست نخورده است و نسبت به خیلی از فروشگاه‌هایی که تنقلاتی شبیه همین پاستیل را می‌فروشند چند قدمی جلوتر! و از این که سرش حسابی شلوغ است و مشغله‌های مغازه اجازه نمی‌دهد تا به کارهای شخصی‌اش برسد. از من دعوت کرد که بروم وردستش و کمکش کنم و دستمزد بگیرم و بعد هم نالید که این اول کاری که هنوز چم و خم کار دستش نیامده، به هیچ‌کسی جز من نمی‌تواند اعتماد کند!! ناگهان شروع کردم به قهقه زدن و عرفان هم بُراق شد که کجای این پیشنهاد پرسود و وسوسه انگیز، خنده‌دار است و چرا هر چیزی را بدون فکر به باد استهزا می‌گیری و نمی‌گذاری که دو دقیقه جدی و مثل آدم حرف بزنیم؟

+

 ساعت شش عصر فردای آن شب بود که به پاستیل فروشی عرفان رفتم تا از نزدیک کسب و کارش را ببینم. بیست و پنج شیشه‌ی بزرگ پاستیل را در ویترین جلویی و عقبی مغازه چیده بود. هر مشتری‌ می‌توانست به صورت ترکیبی یا تکی از هر کدام که می‌خواست به هر اندازه‌ای که دلخواهش بود انتخاب کند و او هم برای‌شان میکشید و حساب می‌کرد و در پلاستیک را منگنه می‌کرد و تحویل‌شان می‌داد.

خیلی با هم حرف نزدیم و بعد از یک ساعت نظاره‌گری، خداحافظی کردم و برگشتم. شب دوباره تماس گرفتیم و گفتم که قبول می‌کنم موقتا بیایم ولی شرط و شروطی هم دارم، چشمانش برق زد و با هیجان از جایش بلند شد و پشت سر هم و مکررا می‌گفت:«بگو بگو!» شرط اولم این بود که ممکن است هنوز دو روز نشده تصمیم بگیرم که دیگر نیایم و یا ممکن است حتی چند ماه بیایم! پس حساب خاصی روی مدت زمان آمدنم نکن. شرط دوم هم این است که میزان دستمزدم ساعتی نباشد و باید بیست و سه در صد از سودی که در هفته کسب می‌کنی را به عنوان دستمزد به من بدهی و شرط سوم که برای خودش حدیث مفصل دارد! مثل این که اصلا در جریان وجود ویروس پفیوزی به نام کرونا نیستی و هر چه پروتکل است به کتفت گرفته‌ای؟ تنها پروتکلی که رعایت می‌کنی این است که خودت ماسک می‌زنی و تمام! ملت بدون ماسک وارد می‌شوند و در فاصله چند سانتی از تو و پاستیل‌ها می‌ایستند و تو هم با آرامش کامل نگاه‌شان می‌کنی و انگار نه انگار! از جانت سیر شده‌ای دیوانه؟ باید پروتکل‌هایی که من می‌گویم را رعایت کنی!

قرار شد که فردا ساعت 9 صبح برویم در مغازه تا مقدمات پروتکل‌های بهداشتی را فراهم کنیم. ابتدا دو کاغذی را که از قبل چاپ کرده بودیم روی در شیشه‌ای ریلی مغازه چسباندیم. روی یکی نوشته شده بود:«لطفا با ماسک وارد شوید» و روی دیگری هم«در این فروشگاه برای حفظ سلامتی مشتریان محترم، تمامی پروتکل‌های بهداشتی رعایت می‌شود». بعد با چسب برق قرمز رنگ، خط قرمزی را کف مغازه به وجود آوردیم تا مشتری‌ها پشت آن بایستند و جلوتر نیایند! خط قرمز تا پاستیل‌ها و فروشنده یک و نیم متر فاصله داشت. بعد دو اسپری الکلی را که یکی برای دست و دیگری را برای ضدعفونی کردن سطوح گرفته بودیم روی میز گذاشتیم. سه کاغذ دیگر را نیز روی دیوار پشت دخل چسباندیم. «مشتری گرامی! برای حفظ سلامتی خودتان، لطفا از خط قرمز عبور نفرمایید!» «به دلیل رعایت پروتکل‌های بهداشتی، حتی المقدور از دریافت پول نقد معذوریم» و سومی هم آدرس پیج اینستاگرام فروشگاه. قرار گذاشتیم که هر بار هنگام باز کردن و بستن مغازه، باید تمام وسایل اعم از دستگاه پز، سطح میز، دستگیره‌ی در و ترازو را با الکل، ضد عفونی ‌‌کنیم. هر کس سهوا یا عمدا از خط قرمز جلوتر آمد به او تذکر بدهیم. تا جایی که ممکن است پول نقد قبول نکنیم و اگر کسی ماسک نداشت نگذاریم وارد شود و از او بخواهیم که از بیرون مغازه سفارشش را بدهد! حالا هر سه شرط من برقرار شد. دنیا برعکس می‌شود و شاگرد برای کارفرمایش شرط و شروط می‌گذارد!

در آغاز کار فکر می‌کردم که این نقطه‌ از زندگی، آغاز یک انقلاب و تغییری بزرگ در من می‌شود. حالا من وارد یک محیط جدی کاری می‌شوم و  در طول روز آدم‌های زیادی را می‌بینم و اصلا شاید با چهار تا بازاری هم سر و سری پیدا کردم و از تجربه‌های‌شان نهایت استفاده را بردم!! احساس می‌کردم زمان بیرون آمدن از این رخوت و بی‌حوصلگی و بیهودگی فرا رسیده و نور امیدِ معنابخشی به زندگی بی‌معنای من تابیدن گرفته!

+

ساعت‌های کاری را بین خودمان تقسیم کردیم. من از پنج عصر تا نه شب و عرفان از یازده صبح تا یک و نیم ظهر و همچنین از نه شب تا ده شب!

هر روز ده دقیقه‌مانده به پنج عصر، با ماسکی بر صورت و قمقمه‌ای مملو از آب خنک، سوار دوچرخه‌ام می‌شدم و به سمت شهر پاستیل رکاب می‌زدم. دوچرخه را روبروی مغازه، به یک تابلوی راهنمایی رانندگی، قفل می‌کردم و کرکره‌ی برقی را با سوییچ مخصوصش بالا می‌زدم. همه چیز را ضد عفونی می‌کردم و بعد چراغ‌های ویترین و تابلو را روش می‌کردم و ترازو و دستگاه پز و کولر را راه می‌انداختم و می‌نشستم پشت میز به انتظار مشتری! اکثریت مشتری‌ها هم یا دختران جوان و نوجوان بودند یا بچه‌های کم سن وسال و بعضا هم زوج‌های جوان یا مادربزرگ‌ها همراه با نوه‌های‌شان. بعضی روزها خوب دخل می‌زدیم و گاهی هم افتضاح! در اوقات بیکاری هم یا پادکست گوش می‌دادم یا موزیک و گاهی اوقات هم گوش‌هایم تیز می‌کردم و حرف‌های عابرین یا کسبه‌ی بازار را می‌شنیدم.

+

یک عده‌ای را هیچ گاه درک نمی‌کردم و حسابی لجم را در‌می‌آوردند! آن‌هایی که از روبروی ویترین می‌گذشتند و با دیدن پاستیل‌ها هار هار می‌خندیدند و می‌گفتند:«عه! پاستیل فروشیه!» دقیقا چه چیزی از یک فروشگاه پاستیل فروشی و آن هم با این تنوع گسترده و زیبایی محیطی خنده‌دار است که آن طور نیش‌شان را باز می‌کردند؟!

+

ساعت نه شب می‌شد و عرفان سر می‌رسید و دو نخ سیگار کف دستم می‌گذاشت و خودش می‌نشست پشت دخل و من هم از مغازه بیرون می‌رفتم و می‌کشیدم و بعد هم دستی برایش تکان می‌دادم و برمی‌گشتم خانه!

+

خلاصه‌اش می‌کنم. روزها به همین منوال می‌گذشتند ولی هیچ تغییر خاصی در خودم احساس نمی‌کردم. من همان موجود مفلوک پر از اضطراب و دلهره‌‌ی قبلی بودم. هنوز هم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم. هنوز هم به تخت خوابم منگنه شده بودم، هنوز هم کابوس‌های تکراری قبلی را می‌دیدم. هنوز هم مثل احمق‌ها بیست و چهار ساعته از این سایت خبری مزخرف به آن سایت خبری چرند می‌رفتم و ذهن و روانم را موشک باران می‌کردم. هنوز هم یک برده‌ی بی اراده‌ی محکوم به نابودی بودم و هنوز هم گل یخ سیاه بخت اتاقم را شکنجه می‌دادم و تشنه نگهش می‌داشتم و از پژمرده شدنش لذت می‌بردم. تنها تفاوتی که به وجود آمده بود این بود که چهار ساعت از بیست و چهار ساعت دور باطل و بی‌حاصل هر روزم کم شده بود! همین و بس چقدر ساده لوح و احمقم که هنوز هم منتظر اتفاقات خارق‌العاده‌ای هستم که به طور معجزه‌آسایی ورق را برایم برگرانند!

+

دوران من در شهر پاستیل به پایان خودش رسید. هم به دلیل اوج گیری دوباره‌ی کرونا و هم دلایل مشخص دیگر!

+

این وبلاگ و نوشتن را عمیقا دوست دارم. آن معدود افرادی که نوشته‌هایم را می‌خوانند و نوشته‌های‌شان را می‌خوانم را هم ندیده و نشناخته، دوست دارم. دلم می‌خواهد بیشتر بنویسم و نمی‌فهمم که چرا هم نوشتن را دوست دارم و هم از آن می‌ترسم و دلهره می‌گیرم!

 

  • موافقین ۱۰ مخالفین ۰
  • چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۸ ق.ظ
  • محسن

نظرات  (۷)

چه ستاره‌ی روشن خوبی :)

غذا درمانی تکنیک خوبی برای تقویت روحیه‌ست :)) می‌خوای کدپستی بدی برات کلم‌پلو چرپ و چیلی بفرستم؟!  D:

پاسخ:
:))
خدا رو خوش میاد این وقت شب دهن آدمو آب بندازی؟ :))))
  • apollo ‌‌ ‌‌ ‌‌
  • چه متن خوبی بود(:

    پاسخ:
    ممنونم از لطفت:))
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • چه تجربه‌ی جالبی بوده. خوشم اومد که اون اول رفتین کلی اقدامات واسه مسائل بهداشتی انجام دادین :)) ولی اون ۲۳ درصد از کجا اومد؟ عدد معمولیه؟

    پاسخ:
    :)
    نه عدد خاصی نیست. می‌خواستم بیست و پنج درصد رو پیشنهاد بدم، ولی چون ابتدای کار وکاسبیش بود 2 درصد کمش کردم! مثلا معرفت به خرج دادم:))) 
  • 𝓝𝓮𝓰𝓲𝓷 .🎼
  • منتظر روشن شدن ستاره وبلاگت بودم. فک میکردم دیگه نخواهی نوشت ولی خوبه که برگشتی

    اگه وقتایی که کلافه و عصبی هستی بنویسی، خیلی به نظم دادن افکارت کمک میکنه. حتی اگه زیاد بشه

     

    پاسخ:
    ممنونم به خاطر حضورت و انرژی‌یی که بهم دادی:))

    آدرس پاستیل فروشی و بدین :))))))

    اصفهانه دیگه ؟!

     

    خوش حالم ستاره وبلاگتون روشن شده :))))

     

    پاسخ:
    نه. تو یکی از شهرهای اطراف اصفهانه و به همین خاطر جدیده وگرنه تو خودِ اصفهان که پاستیل فروشی زیاد هست.

    ممنونم از حضورت:)


    سلاااممم

    خوش برگشتیین :)))) خبری نبود ازتون

    اوووم کاش من جای اقا عرفان بودم، یه کاسبی نقلی و قشنگ داشتم :) خیلی خوشم میاد *-* 😅و اینکه نمیدونم ولی بنظرم تجربه جالبی کسب کردید تو اون تایم :)

    افرین که پروتکل ها رو رعایت کردید،مخصوصا مغازه ای که خوراکی داره خیلی مهمه که موادش آلوده نباشن

    شاید حال خودتون خیلی خوب نباشه، ولی این پستتون یه حس خیلی خیلی خوبی داشت

    خودمم دچار گندیدگی شدم و خیلی کسل کنندس :( کرونا هم هی بهش دامن میزنه .. پووف

    راستی ترم قبل ک حذف ترم کردید، این ترم چی؟ انتخاب واحد کردید؟ 

     

     

    +اون حسی که نوشتنو دوس دارید ولی ازش میترسیدو درک میکنم! خودمم داسئما درگیرشم و نتیجه ش یه عالم پست توی صندوق پیش نویس هامه ....

     

    ان شاءالله موفق باشین :)

     

    پاسخ:
    سلام:))
    خیلی خیلی ممنونم از وقتی که گذاشتی واسه این پست و خوشحالم که حس خوبی ازش گرفتی:))

    +والا این آقا عرفان ما که فعلا خودش به غلط کردن افتاده و دیگه حوصله‌ش رو نداره و به فکر بستنه! بفرمایید مغازه را تحویل گرفته و لذتش رو ببرید، قطعا شما شایسته‌ترید برای این کار و کاسبی حقیقتا جالب و باحال و سرگرم کننده با مشتری‌های باحال‌تر.

    ++انتخاب واحد کردم! خیلی هم مضحک و خنده داره و چرنده برنامم. ولی خب چاره‌ای ندارم و همین طوریش هم 9ترمه شدنم قطعیه!

    +++آرزوی بهترین‌ها

    ^_^

    باور کنین اگر اصفهانی بودم این پیشنهاد وسوسه کننده رو قبول میکردم :) (البته اگر خانواده یهو مخالفت نکنن خخخ)

    خیلی خوبه *-* ولی خب متاسفانه فاصله مسافتی من از این مغازه خیلی زیاده :( 

     

    وای این ترم برنامه های شما هم داغونه؟؟؟ منم یه انتخاب واحد جهنمی کردم که شنبه تا پنج شنبه کلاس دارم :(((((((((( پنجشنبه هاش از همههه بیشتر حرص در بیاره

    ان شاءالله که خدا معجزه کنه و هممون هر چی واحد برداشتیم این ترم پاس شیم و مشروطم نشیم :)

     

    +مرسی. ان شاءالله همچنین برای شما^_^

     

    پاسخ:
    پس صد حیف از این همکاری جفت و جور نشده:)))

    فراتر از داغون!!! میشدخوب باشه اگر حذف نکرده بودم ترم قبل! ولی خب به درک:)))

    امیدوارم:)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی